ن
از پشت در آغوشش گرفتم و گونهی لطیفش را بوسیدم.
– عزیزدلم، من با دومتر قد، این هیکل و یه من ریش و سیبیل به تویی که اگه ۱۵۰ سانت از قدت رو بزنن ازت یه خاطره باقی میمونه، میگم غلط کردم! راضی شو مرگ یاسین، خستهم.
– یعنی میگی من کوتولهم؟!
هیچ چیز بدتر از این نبود که از درون متلاشی باشی و بااجبار لبخند به لب بنشانی.
– کوتوله؟ من که به قدوقامتت توهین نکردم. من زیاد بلندم، مشکل از منه.
دستهایم را پس زد و چپچپ نگاهم کرد.
– چی بهت بگم آخه، حداقل بگو ببینم کجا بودی تا الان؟
آخرین کسی که باید از دزدیده شدن غیاث آن هم به خواست من باخبر میشد آهو بود.
قرار نبود دروغ بگویم، من فقط راستش را نمیگفتم.
تفکرش شاید عجیب باشد ولی گفتنش، آسان.
– دنبال کارهای اون دزدی. فقط با پیدا شدن اون تابلوفرشها میتونیم از این وضع نجات پیدا کنیم. سپرده بودم به خیلیها یه چیزایی دستگیرشون شده بود. رفتم ببینم اوضاع از چه قراره.
با هیجان دستهایم را گرفت و گفت:
– وای یعنی پیداشون کردن؟!
دستهایش را محکم فشار دادم و با اطمینان پلک زدم.
– نه ولی بهت قول میدم به زودی زود پیداشون کنم. جبران میکنم این روزهای سخت رو.
کف دستش روی گونهم نشست و نگاهش پر از محبت شد.
دلش مثل آینه پاک بود دلبر شیرینم.
– من همه مدله از زندگی راضیم. فقط تو باشی، تمام ناراحتی منم به خاطر توئه. از روزی که این اتفاق افتاده یک لحظه آرامش نداری. با این افکار خودت رو آزار نده.
🤍🤍🤍🤍
بوسهای روی دستش نشاندم. زن نبود که فرشتهی آسمانی بود.
گفتم فرشته و باز هم غم عالم در دلم لانه کرد.
باید با چند نفر مشورت میکردم؛ یک روانپزشک، یک کمپ و… اما قبلش باید حسابی تحقیق میکردم. اگر قرار بود ساده اعتماد کنم همین امشب نگهش میداشتم.
– زندگیم فدای یک تار موت. چشمهات سرخ شده، بیا بگیر بخواب. منم خستهم.
به معنای تایید پلک روی هم زد و کنارم دراز کشیدم.
دلیل آرامشم. چقدر خوب بود او هم گاهی کوتاه میآمد و با بدخلقی کاممان را تلخ نمیکرد.
زندگی همین بود. پر از بالا و پایین.
خمیازهای بلند کشیدم و محکم در آغوشم جفتش کردم.
یادم باشد سر فرصت ماجرای آن دختر را برایش تعریف کنم. اگر قرار بود کمکش کنم، قطعاً به همراهی یک زن نیاز داشتم.
***
با صدای تقههای ریزی به در سر از دفتر دستکم بیرون آوردم.
– بفرمایید.
در آرام باز شد و کلهی گردش پیچیده شده در روسری و چادر نمایان شد.
گلبهی خیلی به صورتش میآمد، رنگش را باز میکرد.
– خسته نباشید آقای رئیس، خواستم ببینم افتخار میدیر با زیر دستتون نهار بخورید؟
طعنهی آن روز را میزد.
از جایم بلند شدم و با قدمهایی بلند از پشت میز بیرون آمدم.
– رئیس ما که شمایی خانوم. من فقط اداش رو درمیارم. میخوای از این به بعد تو بیا بشینی جای من، منم جای تو؟ به خدا که راضیم. از چشم آدمها هم دورت میکنم.
در را برایش کامل باز کردم که تنهاش را هم کامل داخل آورد.
با آن ظرف غذای دردستش، هر روز دلی از عزا درمیآوردیم.
قبل از او، اکثر اوقات بدون نهار روز را سر میکردم.
حتی اگر غذا هم بود، کاری پیش میآمد یا تنبلی میکردم برای گرم کردنش.
در را که بستم، صدای خندهی لطیفش در اتاق پیچید.
زن روح زندگی یک مرد بود.
– نه توروخدا، نه من از حسابکتابهای تو سر درمیارم و نه دستهای زمخت تو برای نوازش نخهای ابریشم ساخته شده. هرچیزی به جای خودش، یاسینخان.
یک دست دور شانهاش انداختم و محکم فشار دادم.
– دستهای من تویی که از ابریشم لطیف تری رو نوازش میده. بیانصافی نکن آهو خانوم، من هرچی نباشم، نوازشگر قهاریم.
خندید و مرواریدهای سفیدش برای هزارمینبار در چشمم فرو رفت.
بوسهای کوچک روی بازویم نشاند و فاصله گرفت.
– بر منکرش لعنت. بیا بشین الان تایم نهار من تموم میشه، رئیسم میاد گوشم رو میپیچونه.
همین الانش هم میترسم بهم حقوق نده.
میان هر چهار کلمهاش، یکبار باید از رئیس استفاده میکرد.
ترمهی کوچک را به عنوان سفره روی قالیچهی کوچکی که گوشهی اتاق افتاده بود انداخت.
آهو بود دیگر، مگر زورم به او میرسید که در اتاق کارم نباید فرش پهن کنی؟!
هر سری زحمت پهن و جمع کردنش با خودش بود.
– چادرم رو دربیارم یاسین؟ کسی که نمیاد؟! کلافه میشم.
سر تکان دادم تا راحت باشد و او با اشتیاق آن را کنار پایش گذاشت.
– بیا بشین دیگه. تازه گرمش کردم تو آبدارخونه، داغِداغه. سرد شه از دهن میافته.
کفشهایم را درآوردم و روبهرویش نشستم.
در ظرف را که برداشت، بخار داغ و بوی غلیظ کوفته اتاق را پر کرد.
با مشمای سبزی کنارش و بطری دوغی که آورده بود.
– زن زندگی فقط خودت! با روح و روان آدم بازی میکنی. کی درست کرده؟ دیشب که یه چیز دیگه شام داشتیم.
اکثر اوقات از شام شب قبل با خودش میآورد، گاهی هم من از بیرون سفارش میدادم.
– بیخوابی زد به سرم دیشب. دیگه دست به کار شدم. نرگس هم دیروز گفت هوس کوفته کرده، گفتم شاید مامان براش درست نکنه، نزدیکهای اذان بود که خوابیدم.
لقمهای به دهان بردم و سرم را متاسف تکان دادم.
– نمیدونم مامان کینهی چی رو به دل گرفته. دسته گل پسرشه. این دختر پدر نداره، برادرشم که دیدی چه آدمی بود، دختری که محبت نبینه، به نگهداشتن یه ذره عشق و محبت، قاعده و قانون هر چیزی رو میشکنه. آخرشم خودش عذاب میکشه.
– من خیلی باهاش حرف میزنم، حاج خانوم رو میگم. این دختر با اون همه سروزبون مثل گل پژمرده شده، مامانت از یک طرف. به منم روش نمیشه چیزی بگه زیاد. اون روز هم اتفاقی صداش رو با آقا یاسر شنیدم. داشت داد میزد سرش که خودت رو جمع کن، کمتر خودت رو لوس کن، من وقت ندارم ۲۴ ساعته ور دل تو باشم و از این حرفها.
زن حاملهس و ازقضا رونده شده از همهجا، چه انتظاری داره آخه؟!
لقمه در گلویم با گره پایین رفت. چشمم بهسمت دوغ کشیده شد که آهو زودتر از من آن را برداشت تا برایم بریزد.
– تو چیزی نگفتی؟
– نه، چی بگم؟ بگه به تو چه، فردا رومون تو روی هم باز شه.
لیوان را از دستش گرفتم و سر تکان دادم.
کی قرار بود این بچه بزرگ شود.
چند ماه دیگر پدر میشد ولی نمیخواست یک رفتار مردانه و عاقلانه داشته باشد.
باید حسابی گوشش را بپیچانم.
– نگران نباش، درستش میکنم. زن و بچه داشتن عرضه و لیاقت میخواد. نداشته باشه باید دیدنشون براش بشه خواب و خیال.
به آلوی درشتِ وسط اولین کوفته که رسیدیم، با قاشق برداشت و بهسمت دهانم گرفت.
میدانست چقدر دوست دارم.
– دستت درد نکنه، دسپختت یهدونهس، البته بعد مامانم.
چشمک ریزی حوالهاش کردم که چپچپ نگاهم کرد.
– شما مردها جون به جونتون کنن بچه مامانی هستین. حالا چون واقعاً دستپخت مامانت از من بهتره، چیزی نمیگم. حرف حق جواب نداره.
ممنون قاصدک گل💗