با عجله میان حرفم پرید. انگار نمیخواست کاملش کنم.
– آره آره، مادرم هم مثل خودم بود، انقدر سوال نپرس. بذار همش رو بگم برات راحت شی.
من معتادم، من یه هرزهام که اگه یه شب زیر دستوپای بقیه نباشم باید از خماری به خودم بپیچم. اونم کپی من بود، یعنی من کپی اونم. اونم مثل من تنها هنرش فاحشگی بود، نتیجهش هم شد یه حرومزاده و فاحشهی جدید. آخرش هم خودش رو آتیش زد. جلوی چشمهام رفت به پیشواز جهنم. دست از سرم برداررررر!
با جیغ آخری که کشید، شوکه فرمان را پیچاندم و وارد خاکی شدم.
ماشین با شدت ترمز کرد و بوق ماشینهایی که با شدت از کنارمان رد میشدند در گوشم زنگ زد.
به عقب چرخیدم و داد زدم.
– چه مرگت شده؟ دیوونهای بیخ گوشم داد میکشی؟
بدتر از من صدایش را در سرش انداخت، چیزی که بهشدت از آن متنفرم بود.
– آره دیوونهم! حالم داره بهم میخوره از خودم. من رو فقط نزدیک اون خراب شده پیاده کن تا برم دنبال زندگی سگیم. به چه زبونی بگم دارم از خماری میمیرم؟ ای خدا…
با دست بازوهایش را بغل کرد و بلندبلند گریه کرد.
چرخیدم و عصبی پیشانیام را به فرمان کوبیدم.
این مصیبت دیگر از کجای این همه بدبختی پیدایش شده بود؟!
لعنت بر هرچه احساسات بود که قدرت تصمیمگیری را سلب میکرد.
سرم را بلند کردم و از ته دل آهی کشیدم.
تمام رفتار و بیقراریاش برای مواد بود.
دلم نمیخواست رهایش کنم، زیادی بچه بود.
خسته سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
ساعت از دوازده گذشته بود.
– گریه نکن بچه، من چیکارت کنم تا وجدانم آروم بگیره؟ خودت بگو.
دماغش را بالا کشید و فینفین کرد.
بازوهایش را میمالید، حتماً استخوان درد داشت.
– همون کاری که همه با یه هرزه میکنن. تا همینجا هم مردونگی کردی، مثل بقیه نبودی. فکر قسمت و حکمت و تقدیر و نمیدونم خدا تو رو سر راه من گذاشته و این حرفهایی که بهش اعتقاد داری نباش. خدا خیلیها رو سر راه من قرار داد، کسایی که پول خوردشون میتونست من رو نجات بده. هیچی نصیبم نشد. تو هم برو به سلامت.
ماهیچهی قلبم از درد به هم منقبض شده بود.
دلم نمیخواست رهایش کنم و درمقابل، هیچ کاری از دستم برنمیآمد.
نگهش میداشتم؟! کجا میبردمش؟! به که میسپردمش؟!
چه کسی میگفت مردها احساس ندارند؟
حال منی که از درد این دختربچه اینچنین طوفانی شده بود پس از کجا آمده بود؟
به جایی که میخواست رسیدیم.
اصرار کرد که نرسیده به آن محل پیادهاش کنم ولی سر کوچهای که ناچار به آن اشاره کرد توقف کردم.
ماشین را خاموش کردم و سریع کیف پولم را برداشتم.
هرچه پول نقد داخل کیف بود را درآوردم.
زیاد نبود، ولی از هیچ بهتر بود.
به عقب چرخیدم و دستم را دراز کردم.
دستش به دستگیره و چشمهایش به من بود.
– بگیر اینها رو. این چند روزی که ناخوشی، نذار به خاطر پول اذیتت کنن. فکر کنم کفاف چند روز جنس رو بده.
پلکهایش را محکم بست و چانهاش از بغض لرزید.
قطرهی اشک بود که از بین پلکهای بستهاش پایین آمد.
این دختر دیگر غروری برای شکستن نداشت.
خُرد شده بود، خمیر و خاکشیر.
جسمی تحلیل رفته و روحی متلاشی مقابلم نشسته بود، خلاص.
دستش را آرام دراز کرد تا پولها را بگیرد.
انگشتهای ظریفش میلرزید.
ضعف داشت یا هرچی.
تازه نگاهم به لباس نازکش افتاد. هوا خیلی سرد بود.
در را که باز کرد، جملهی آخرش در گوشم طنین انداخت.
– مطمئنم تو بهترین بابای دنیا میشی. خوشبهحال دختری که پدرش تو باشی…
مات صدای پر حسرتش، به قدمهای تند چشم دوختم و با یادآوری چیزی، سرم را سریع از شیشه بیرون بردم.
– نگفتی اسمت چی بود دختر؟
ایستاد ولی به سمتم نچرخید.
– فرشته… فرشتهی جهنمی…
مانند خودم بلند گفت و رفت.
دوید، آنقدر سریع که ثانیهای بعد در سیاهی پسکوچهی تنگ گم شد و نگاهم لبریز از تاریکی شد.
انگار که اصلاً وجود نداشته باشد.
زیاد خودش را درگیر آن دنیا میکرد.
گناهش بدکاره بودن مادر، نامرد بودن پدر، سیاهدلی آدمها و چرخِ نامهربان زمانه بود.
خدا بیانصاف نبود.
باید به حق حکم میکرد.
***
با دیدنش روی پلههای ایوان، ضربهای آرام به پیشانیام زدم.
پاک همهچیز را فراموش کرده بودم.
صدای بسته شدن در حیاط نگاهش را به من کشاند که سریع از جایش بلند شد.
صورت نگرانش از همین فاصله هم بیداد میکرد، وای به حالم بود.
– یاسین معلوم هست کجایی؟ یه نگاه به ساعتت کردی؟
پیشدستی کردم و با نزدیک شدنش، آغوشم را برایش باز کردم.
– شرمنده، کار پیش اومد از همهچی غافل شدم، ببخشید.
صورتش را که به گردنم چسباندم، تازه فهمیدم چقدر یخ کرده.
نوک دماغش قندیل بسته بود، دستهایش به کنار.
– من تا صبح نمیاومدم میخواستی تو این سرما بشینی؟ این بافت سهگوش مگه گرم میکنه که میندازی رو شونهت؟ آهو با توام.
با عجله دستش را کشیدم و بهسمت خانه بردم. صدایش را پایین آورد تا کسی را بیدار نکند.
– داشتم از داخل میسوختم، بگم اصلاً سرمارو حس نکردم باورت میشه؟ یاسین خدا عقلت بده، موندی تو مجردیت؟ نمیگی یه بدبختی دلش مثل سیروسرکه میجوشه؟
بدون هیچ خبری خواهرشوهرت رو میفرستی دنبال من، بعد هم تا نصفشب بیخبر نمیای خونه؟ به خدا که بچهای.
در اتاقمان را بستم. شالش را به طرفی پرت کرد.
عصبی بود، خیلی زیاد.
– کار داشتی، درست ولی اون گوشی وامونده که برای دکور نیست، دلم هزار راه رفت.
در دسترس نمیباشد
امکانپذیر نمیباشد
کوفت نمیباشد
درد نمیباشد!
تنها چیزی که در آن موقعیت کم داشتم، قهر کردن آهو بود.