-بیمار برگشت دکتر… بیمار برگشت….!!!!
سه مرد نگاه یکدیگر کردند و بعد نریمان همه را از اتاق عمل بیرون کرد و رو به پاشا گفت: همیشه و همه جا باید دیوونه بازی دربیاری…!
پاشا اخم کرد.
-الان چی میشه میخوام ببینمش…!
نریمان با حرص نفسش را بیرون داد…
-بیرون منتظر باش، دکترش اومد بهت میگه…!
-دوقلوها…؟!
نریمان کمی مکث کرد: تو دستگاهن… ولی دکترش برات توضیح میده…!!!
****
-حالا حالش چطوره…؟!
پاشا حرفی نزد ولی توی فکر بود و نگران حال دلبرکش…
اسفندیار نگاهی به ملیحه کرد.
-دکتر گفت شرایط بچه ها بستگی به مقاومت بدنیشون داره ولی افسون تا بهوش نیاد هیچی معلوم نمیشه…!!!
ملیحه محکم توی صورتش زد.
-یاخدا یعنی چی که بهوش نیاد اسفندیار…؟!
اسفندیار خودش هم نمی دانست دقیقا چه شده ولی می خواست استرس ملیحه را کم کند…
-ملیحه خدا رو شکر کن که اتفاق بدتر نیفتاده… اون دختر قویه… مطمئن باش هم خودش هم بچه هاش سالم از اینجا بیرون میان…!!!
دلگرمی اش حتی به دل پاشا نشست که بار دیگر نام خدا از ذهن و یادش گذشت…!
اشک از دیدگان ملیحه پایین ریخت…
اگر خدایی نکرده اتفاقی می افتاد، دق می کرد…
پاشا بلند شده و رو به ملیحه کرد.
-دعا کنین… هم برای افسون هم دوقلوها…!!!
#پست۶۲٠
همه چیز در طبیعی ترین حالت ممکن بود جز حال پاشا…
نگاهش به زمین بود و توی فکر افسون و خاطراتشان…
روزهای خوشی رو باهم گذرانده بودند که پاشا تا به این حد عاشق شده بود و حال می فهمید احساسش به چه معناست…!!!
-نمی خوای بری به دوقلوها سر بزنی…؟!
نیم نگاهی خرج نریمان کرد.
-منتظرم اول افسون بهوش بیاد…!
نریمان مردانه دست روی شانه اش گذاشت.
-دوقلوهام جزئی از افسونن… برو بچه هات و ببین…!
پاشا بغض داشت.
حتی خانه هم نرفته بود چون بدون افسون آنجا هم دیگر خانه نبود.
-نمی تونم…!
نریمان کنارش نشست.
-باید بتونی پاشا تا برای دختر و پسرت پدری کنی…!
سر پاشا بالا آمد…
دختر و پسرش…؟!
افسون تا لحظه به دنیا آمدنشان نمی خواست جنسیت بچه ها را بداند…!
قلبش ضربان گرفت و هیجان زده بود.
دست خودش نبود که بلند شد…
هیچ حرفی به زبان نیاورد اما نگاهش روی نریمان کشدار شد که مرد لبخند زد.
-کاش زودتر بهت می گفتم…! پاشو بریم که می دونم دل تو دلت نیست…!
پاشا حالش را کتمان نکرد.
-پس افسون چی…؟!
-اونم بهوش میاد… مطمئن باش افسون بچه هاش رو، تو رو تنها نمیزاره…!!!