رمان شیطان یاغی پارت 20

4.6
(60)

 

 

 

 

چشمانش برق زدند.

دخترک خنگ دوست داشتنی…!

 

در حالیکه به صندلی لم داده و پاهایش روی میز بودند، قیافه اش را از توی لپ تاپ می دید و پک محکمی هم به سیگارش زد.

 

 

دخترک بعد از خواندن پیام زبانش را برای گوشی بیرون آورد و سپس انگشت وسطش هم بالا برد… انگار که ان گوشی خود مرد باشد…!

 

 

دخترک روی تخت دراز کشید.

صدای الارمی که بلند شد نشان می داد که وارد یکی از برنامه های مجازی شده است…

پیراهن گلداری که به تن کرده بود و بی نهایت در تنش زیبا بود… موهای فرش دورش پخش شده و تصویر زیبایی به نمایش گذاشته بود.

 

 

تن سفید و کوچکش زیادی خواستنی بود…

این دختر نسبت به دختر و زنانی که اطرافش بودن، یک جور ناجوری بد دلبری می کرد…!

 

 

تمام وجودش چشم شده و دخترک را می دید.

حرکاتش، لبخندهایش، پاهای کشیده و ظریفش، قوس کمرش…. همه این ها آنقدر وجود پاشا را به چالش کشانده بود که چشم برداشتن از افسون محال بود…!

 

 

-پاشا کاووس گوه زده به محموله هاشون..!

 

پاشاخان اخم کرد.

بابک جفت پا میان احساسات تازه سر برآورده اش پریده بود.

لپ تاپ را خاموش کرد.

 

-محموله های اون جونور به ما چه ربطی داره….؟!

 

بابک از عادی بودن پاشا جا خورد.

مشکوک چشم باریک کرد.

 

– نگو که زیر سر توئه….؟!

 

 

 

 

پاشا کاملا جدی بود.

-کاووس عرضه نداشت، لو رفتن محمولش تقصیر هیچ کس جز خودش نیست…!

 

 

بابک نزدیکتر شد.

می دانست اهل تعریف کردن و توضیح دادن نیست ولی…

 

-امیدوارم متوجه نشه کار تو بوده…!

 

پاشا پاهایش را پایین آورد و سیگار دیگری آتش زد.

– چیزی رو که مطمئن نیستی هیچ وقت روی زبونت نیار… با مدرک حرف بزن…!

 

 

پاشا همین بود.

بابک همیشه از این مطمئن بودنش خوشش می آمد.

 

-کاووس الان عین یه مار زخمیه… مرد گنده کم مونده بود، گریه کنه…!

 

پاشا اصلا دوست نداشت در مورد کاووس و ان برادر بدتر از خودش حرف بزند.

قاچاق دختر…!!!

با وجود نفرتش از زنها هیچ وقت از چنین چیزی خوشش نمی آمد.

درست بود که روحش سیاه و دستانش به خون آلوده بود اما ضعیف کش هم نبود…!

 

 

-خونه ای رو که گفتم رو آماده کردین…؟!

 

بابک گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و مشغول پیام دادن شد.

-آماده است پاشا…!

 

پاشا نگاه سخت شده اش را به بابک دوخت.

-بابک هیچ خطری نباید سمت و سوی اون خونه باشه…!

 

بابک سرش را از روی گوشی بلند کرد.

-مشکلی نیست اما حاج یوسفی بدجور دنبال اون دختر و عمه اشه…!

 

 

 

 

 

اخم پاشا بیشتر شد.

سکوت کرد تا بابک حرفش را بزند.

 

-با اون رضا شرخر بدحور دمخور شده و انگار اون پولی هم که اون دختر ازش گرفته بود، بخاطر همین حاج یوسفی بوده تا دختره رو تو دام بندازه…!

 

 

بابک دوباره سرش را توی گوشی برد و چیزی تایپ کرد و بعد دوباره صدای پیام پاشا را عصبانی کرد.

 

-بابک توی اون گوشی چه غلطی می کنی…؟!

 

 

بابک نیشخند زد و با صورتی بشاش بلند شد و سمت پاشا رفت.

گوشی را سمتش گرفت…

خندید…

 

 

– جون داداش منتظر بودم خواستم حرفی بزنم که ازش هم مطمئن هم اینکه مدرکش و داشته باشم…!

 

 

 

پاشا تیز نگاهش کرد و گوشی را گرفت…

با دیدن عکس خشم وجودش را گرفت.

 

 

بابک دست در جیب خیره صورت پاشا بود.

-حتی کاووس هم دنبال افسونه…!

 

 

 

پاشا دیگر نتوانست خوددار بماند.

گوشی را روی زمین پرت کرد و غرید: برام معما طرح نکن بابک، مثل آدم حرف بزن…!

 

 

بابک لب گزید.

انگار بدجور صبر پاشا را لبریز کرده بود.

 

 

-یه چیزی این دختر داره که همشون دنبالشن…! یه چیزی که خانوم احتشام می دونه اما سعی کرده پنهانش کنه تا هم خودش هم برادر زاده اش در امان باشن…!!!

 

 

پاشا چشم باریک کرد.

– چی می تونه باشه به نظرت…؟!

 

 

 

 

 

بابک جدی شد.

-نمی دونم پاشا اما مطمئنم هرچی که هست می تونه برای ما هم مهم باشه…!

 

 

پاشا بدجور فکرش درگیر شده بود و این سردر گمی بد اعصابش را خورد می کرد.

سمت جعبه سیگارش رفت و یکی برداشت و آتش زد.

 

 

 

میلاد چه چیز داشت که برایش مهم بود…؟!

هرچه فکر می کرد، به نتیجه ای جز افسون نمی رسید.

چه چیز افسون می توانست مهم باشد…؟!

 

 

 

بابک خیره اخم های پاشا بود.

او باهوش بود و می دانست چه کند تا به جواب مطلوب برسد.

همانطور که اخم های درهمش نشان از فکر مشغولی بود که عمیق و اصولی داشت به همه جوانب می پرداخت.

 

 

 

نگاهی به گوشی تیکه تیکه اش کرد و سری به تاسف برای خودش تکان داد…

پاشا وقتی عصبانی می شد دیگر هیچ چیز جلو دارش نبود…

 

 

پاشا پشت پنجره ایستاده و نگاهش به محافظینی بود که توی حیاط بزرگ ویلا در کنار یکدیگر ایستاده بودند…

فکرش به هیچ کجا قد نداد اما هم برگ برنده اش را تنها افسون می دید…

 

 

-به نظرت نمی خوای با خانوم احتشام حرف بزنی…؟!

 

پاشا نگاه سنگینش را به بابک داد.

آخرین پوک را هم به سیگار دستش زد و گفت: هیچ وقت گوشت رو جلوی چشم گربه نمیزارن…!

 

 

بابک جا خورد.

فکر اینجایش را نکرده بود.

تلاش های خانوم احتشام در نظرش امد.

 

-چطوره اقا گربه کمی نزدیک بشه شاید چیزی دستگیرش شد…؟!

 

پاشا خیلی جدی سمت بابک چرخید: نقشه عوض میشه…!!!

 

 

 

 

 

-عمه جون من داره اینجا حوصلم سر میره… نمیشه یه سر بریم بیرون…؟!

 

 

عمه ملی با وجود هشدار پاشاخان اخم کرد…

-دختر انگار متوجه خطرناک بودن موقعیتمون نیستی… نمیشه عزیزم…!

 

 

افسون پا زمین زد.

-کاش حداقل بهار و تارا پیشم بودن… واقعا من نمی تونم تو خونه بمونم عمه…!

 

 

عمه ملی دست از کار کشید.

افسون حق داشت.

دخترکش در خانه ماندن برایش مثل زندان بود.

 

-دارم کارامون درست می کنم از این کشور بریم…!

 

دیدگان افسون تار شد.

حتی چند وقتی می شد که سر خاک پدر و مادرش هم نرفته بود.

اگر می رفتند بی شک از آنها هم دور می شد و اصلا دلش نمی خواست ولی…

 

 

-عمه رفتنمون چاره کار نیست…!

 

-موندنمون هم به صلاح نیست مخصوصا برای تو…!

 

افسون بغض کرده دیگر حرفی نزد.

هرچه نمی خواست خودش را درگیر کند بدتر میان گرداب زندگی اش دست و پا میزد.

سرخورده سمت اتاق رفت و عمه ملی با ناراحتی به لبه کانتر تکیه داد و رفتن دخترکش را تماشا کرد.

 

 

خواست شیر اب را باز کند که زنگ خانه زده شد.

جا خورده کمی مکث کرد و از اشپزخانه خارج شد.

چادرش را به سر و در را باز کرد.

 

 

یکی از همان مردان هیکلی بود…

-بله بفرمایید.

 

 

محافظ کنار رفت و پاشا در دید رس عمه ملی قرار گرفت و بدتر تعجب کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x