رمان شیطان یاغی پارت 21

4.8
(60)

 

 

 

 

چادرش را کیپ تر کرد و رو گرفت.

-سلام بفرمایید آقای سلطانی…!

 

 

پاشا سری تکان داد…

-می تونم بیام داخل….؟!

 

اشاره اش به ان بود که آنجا، کنار در شرایط مناسبی برای حرف زدن نبود..

 

-بله.. بله بفرمایید…

 

سپس کنار رفت و عمه ملی هم به خیال آنکه دخترک سر به هوایش داخل اتاق هست به این گفتگو رضایت داد.

 

 

عمه ملی تعارف زد و سپس سمت آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را برای مهمانش بیاورد.

 

 

روی مبل نشست اما همزمان چیز تیزی داخل رانش فرو رفت که بلند شد.

نگاه کرد و با دیدن گیره موی رنگارنگی که شک نداشت برای دخترک مو فرفری بود، لبخندی کمرنگ ناخواسته روی لبش نشست که با شنیدن صدای قدم های زن، گیره را داخل جیب کتش گذاشت.

 

 

عمه ملی نشست و باز تعارف کرد اما پاشا برای پذیرایی نیامده بود.

خیلی جدی مستقیما نگاه زن کرد…

– ممنونم خانوم احتشام… میرم سر اصل مطلب…

 

 

عمه ملی نگاهش دودو زنان به پاشا دوخته شد…

– بفرمایید به گوشم…!

 

-نیازی به رفتن و پنهان شدن نیست…

 

عمه ملی به میان حرف مرد آمد.

-اما شما که در جریان خطر جون افسون هستین…!

 

پاشا سری تکان داد.

-درسته ولی من نمیزارم برای شما و اون دختر اتفاقی بیفته… حتی می تونین برگردین خونه خودتون یا هرجای دیگه ای آزادانه به کارهای روزمره اتون برسین…!!!

 

 

عمه ملی ناباور پلک زد…

-اونوقت چطور تو این یک هفته به این نتیجه رسیدین…؟!

 

گفتن حرفی که پاشا می خواست بزند کمی سنگین بود اما خب انگار از ته دل هم راضی بود…!

 

-نمی خوام سوبرداشت بشه اما وقتی اسم من روی دخترتون بیاد هیچ کس جرات نزدیک شدن بهش رو نداره…!!!

 

 

 

 

 

عمه ملی چنان جا خورد و خواست جواب بدهد که افسون بی هوا از اتاق خارج شد، متوجه پاشا نشد و با لحن لوس و پرناز دخترانه صدایش را در سرش انداخت…

 

 

-عمه جون بیا این بند سوتینم رو ببند، عاصی شدم از بس که از دستم در رفت… وای انگاری وقتی پریود میشم حجم سینه هام بزرگتر میشه که بندش هی در میره…

 

 

پاشا با صدای دخترک و حرف هایش سمت او برگشت و با دیدن اویی که همان پیراهن کوتاه گل گلی تنش بود، ماتش برد…

 

 

عمه ملی به خود آمده و به آنی از جا جهید و سمت افسون رفت.

-افسون جان خاک به سرم مهمون داریم…!

 

 

دخترک بیچاره با دیدن پاشا لب گزید و در آنی سرخ شد.

بدون معطلی چرخید و سمت اتاق دوید که متوجه نشد در بسته است و محکم توی در رفت و صدای آخش، دل پاشا را لرزاند.

 

 

عمه ملی با حرص و خروشی که در چشمانش بود دست دخترک را گرفت، سمت اتاق برد و در را بست…

 

 

پاشا بعد از مدت لبخند روی لبش پهن شد و ابروهایش از تعجب بالا رفتند…

سر به هوا بودنش هم شیرین بود…

قطعا اسمش در کنار دخترک، به هیچ کس اجازه نمی داد تا کوچکترین آسیبی به او برساند.

 

 

حرف هایش را زده بود و ماندنش دیگر آنجا سودی نداشت که اگر افسون با ان پیراهن گلدار بار دیگر مقابلش می آمد شاید می ماند اما می دانست ان عمه ای که چادر را سفت زیر گلویش کیپ می کند، هرگز اجازه نمی داد جلوی اوی نامحرم با ان سر و شکل ظاهر شودـ…

 

 

بلند شد و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد…

 

 

 

 

-وای دختر تو من و دق میدی…! این چه حرفی بود که زدی…؟ خاک به سرم جلوی یه مرد میگی سینه هام بزرگ شده…؟!

 

 

افسون لب گزید…

از خجالت سرخ شده بود، حتی گوشه پیشانی اش هم که به در خورده ، جایش کمی ورم کرده بود…

 

-خب.. خب من چه می دونستم اون آقا اومده اونجا نشسته…؟!

 

 

عمه ملی با چشم غره ای پلاستیک یخ را بهش داد تا روی پیشانی اش بگذارد.

-کلا تو باغ نیستی…! آخه صداش رو هم نشنیدی…؟!

 

 

افسون از این همه حساسیت عمه ملی شاکی شد.

– عمه حالا یه نگاه کرده، نیومده که من و ببوسه… تو رو خدا اینقدر گیر نده…!

 

 

چشمان عمه ملی درشت شد…

-چقدر پررویی تو…!!!

 

 

دخترک شانه بالا انداخت.

– ترجیح میدم پررو باشم تا حقم خورده نشه…!

 

-خاک به سرم یعنی میگی من حقت و خوردم…؟!

 

چشمی در حدقه جرخاند.

– نه قربونت برم… کی جرات داره حق شما رو بخوره، جوری می بافیش بهم که ندونه چی بگه یا چیکار می خواد بکنه…؟! اصلا اینا رو ول کن اون آقا چی می گفت…؟!

 

 

با حرف افسون تازه به یاد حرف پاشا افتاد و وا رفت.

محال بود همچین کاری انجام دهد ان هم به مردی که هیچ شناختی رویش نداشت جز رابطه جزئی که میلاد داشت.

 

 

افسون دستی جلوی چشم عمه ملی تکان داد.

– عمه به چی داری فکر می کنی که حواست نیست…؟!

 

 

 

 

 

باز هم نگاهش روی دخترک با مکث و طولانی شد که افسون دست روی دستش گذاشت و عمه ملی به خود آمد.

 

– عمه جان حالت خوبه…؟!

 

حالش…؟!

نگاهش پریشان و دودو زن به روی دخترک بود.

حالش هم هیچ خوب نبود.

 

-بعدا حرف می زنیم اما بیشتر مراقب باش و سر به هوایی نکن…!

 

 

افسون مات عمه ملی شد.

– چی شده عمه…؟! حالت خوبه…؟!

 

 

عمه خانوم بغضش گرفته بود.

کارش به کجا رسیده بود که برای حفظ جان و دل دخترکش باید او را به یک مردی می فرستاد که نامش برای یک گردان ادم دلهره اور بود.

 

میلاد چگونه با او دوست شده بود…؟!

 

دستی روی دست افسون زد.

– بزار استراحت کنم، بهترم میشم اما باید بعدش حتما صحبت کنیم…

 

 

سپس خم شد و پیشانی اش را بوسید و بیرون رفت.

افسون با تعجب رفتنش را تماشا کرد.

می دانست حواس پرتی عمه ملی به خاطر ان مرد بود که اگر نبود به طور حتنم به خاطر این بی مبالاتی بدجور تنبیه می شد…

 

 

حال که فکرش میکرد چطور مرد را ندیده تازه ان حرف ها از کجایش بیرون آورده بود…؟!

 

 

محکم به گونه اش زد…

– خاک تو سرت ببین من و تو چه عذابی انداختی…؟!

لب گزید.

پریود شدن و بزرگ شدن سینه هایش را از کجا آورده بود…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x