رمان شیطان یاغی پارت 22

4.7
(52)

 

 

 

 

 

با یاداوری دخترک سر به هوای مو فرفری با ان پیراهن زیبا و گلدار که خیلی هم خواستنی اش کرده بود، خود به خود لبش به خنده باز می شود اما سعی می کند جلوی خودش را بگیرد.

نباید ان دخترک خنگ برایش آنقدر مهم شود که حتی در خلوتش هم فکرش سمت او برود…؟!

 

 

چشم بست و بدتر تصویر زیبایش مقابل دیدگانش به تصویر درآمد.

این دختر داشت چه می کرد با اوی زن گریز…؟!

 

-با خانوم احتشام حرف زدی…؟!

 

 

سمت بابک برگشت.

از او ممنون بود که او را ازمیان افکار عجیب غریبش بیرون آورد.

 

 

فندک را زیر سیگار برد و ان را روشن کرد، پک محکمی زد و دود غلیظش را بیرون داد سپس با ژست مخصوص خودش پا روی پا گرداند…

قدرت در تمام حرکات و رفتارش موج می زد که مخاطب را بدجور به خود جذب می کرد.

 

 

چشمان سیاه و پرنفوذش را به بابک دوخت.

 

-همه جا چو می ندازی که افسون احتشام زیر بلیط امیر پاشا سلطانیه…!

 

 

حرف زدنش هم مانند حرکاتش پر قدرت بود.

بابک با تعجب و حیرت زده نگاهش کرد.

به همین زودی به نتیجه رسیده بودند…؟!

 

-باورم نمیشه خانوم احتشام اونقدر سریع قبول کنه…؟!

 

پاشا خیره در نگاهش گفت: خانوم احتشام برای حفظ جون برادر زاده اش مجبوره قبول کنه… در ضمن اون چیزایی رو که خواستم از حاج یوسفی برام بیاری، پیدا کردی…؟!

 

 

بابک نیشخند زد…

-چیزایی پیدا کردم که با رو کردن هر کدومش اون مرد به خودش ریده…!!!

 

 

 

 

 

امیر پاشا با چشمان نافذش فقط نگاهش کرد و منتظر شد تا خود بابک ادامه دهد.

 

-مرتیکه بی شرف زده تو کار حرمسرا…! از زن بگیر تا بچه… انگاری پیش فعالی جنسی داره و بدجور معتاد سکسه…!

 

اخم هایش درهم شدند و سیگار دیگری آتش زد.

 

بابک ادامه داد: این بیشرف تو هرکاری یه دستی داره… با کاووس دمخوره به خاطر قاچاق دختر… با تورانی هست به خاطر قاچاق مواد… توی هر چیزی که فکرش و بکنی فعالیت داره… حتی پسراش هم عین خود قزمیتش هستن و بدتر از پدرشون توی لجنزاری که هستن تا خرخره فرو رفتن ولی یه چیزی رو شنیدم که بدحور فکرم و مشغول کرده….

 

 

از مکث کردن بابک عصبانی شد.

پاشا نگاه آبی اش را پر جوش و خروش به بابک دوخت، بابک لبخند زد.

کمی منتظر گذاشتن پاشا بد نبود اما خب پاشا هم آدم صبوری نبود…!

 

 

-خیلی خب میگم…. برای اون چیزی که شنیده بودم رفتم تحقیق کردم… انگار به اسم تو داره یه غلطایی می کنه…!

 

 

پاشا اخم کرد: چه غلطی…؟!

 

-با یه گردن کلفت وارد معامله شده و خودش رو واسطه تو جا زده…!

 

پاشا آخرین پک را هم به سیگار زد و ان را توی زیر سیگاری خاموش کرد.

 

یک بیشرف وارد حریمش شده بود و او هرکس را بی اجازه وارد این حریمش می شد، بی بروبرگرد می کشت.

انگار باید خودش سر وقت ان کفتار می رفت و حقش را کف دستش می گذاشت.

 

-باید بریم سر وقتش…!

 

بابک متعجب گفت: الان…؟!

 

پاشا از اتاق خارج شد و حتی نگاهی هم به بابک نکرد.

او آدمی نبود که برای کارش به کسی توضیح دهد.

او تعیین می کرد که چه باید انجام دهند و حال بهترین موقع بود تا به ان کفتار بفهماند که حتی حق نزدیک شدن یا بردن نام افسون را هم ندارد چه برسد به دزدیدنش….!!!

 

 

 

 

 

 

افسون مات و مبهوت نگاه مردی غول پیکر رو به رویش کرد و سوالی که به ذهنش رسید این بود که این مرد در روز چند وعده غذا و چه مقدار می خورد تا این هیکل را سیر کند…؟!

 

 

مرد محافظ با همان جدیت رو به افسون حرفش را تکرار کرد.

-خانوم لطفا هرچه زودتر وسایلتون رو جمع کنین…!

 

افسون شال افتاده را دوباره روی سرش انداخت و پوف کلافه ای کشید…

ارام زمزمه کرد.

-مثل همون رییستون رومخ و بیشعورین…!

 

 

محافظ ابرویی بالا انداخت و نگاه دخترک سر به هوا کرد.

قطعا اگر رئیسش بود، جواب این حرفش را می داد.

 

 

افسون اما در فکر دیگری بود و قصد رفتن برای حاضر شدن نداشت.

محافظ اخم کرد و خواست حرف بزند که افسون زودتر قدمی جلو گذاشت و کنجکاو سمت بازوهای بزرگ مرد محافظ خم شد و نگاهی کاوشگرانه بهش کرد و بعد با نیشی باز به مرد گفت: ببخشید سوتفاهم نشه ولی خیلی کنجکاوم بدونم اینا مال خودتونه یا فیکه…؟!

 

 

محافظ که نامش کامران بود وارفته به دخترک نگریست.

لحظه ای به سالم بودنش شک کرد اما وقتی لبخند ذوق زده دخترک را دید، خنده اش گرفت و به سختی خودش را کنترل کرد.

 

-نه خانوم فیک نیستن…!

 

این بار چشمان افسون برق زد…

توی فکرش بود که مرد را لخت کند و بخواهد یک فیگور بگیرد اما خب دور از ادب بود.

بادش خوابید اما با سوالی دیگر لبخند به لبش برگشت.

 

– ببخشید یه سوال دیگه داشتم، اونوقت شما برای این قد و هیکل چقدر زحمت کشیدید…؟!

 

 

کامران اینبار دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و لبخندی روی لبش شکل گرفت اما سریع جمع کرد و اخم روی پیشانی نشاند…

-من بیست ساله به طور جدی ورزش می کنم…! خانوم لطفا اگر سوالی ندارین بفرمایین هرچه زودتر حاضر بشید…!

 

افسون خواست سوال بپرسد که با این حرف مرد ساکت شد…بهش برخورده بود که اخم کرد و حینی که داخل می شد، غرولند کنان گفت: عین اون رییسشون از دماغ فیل افتادن…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x