رمان شیطان یاغی پارت183

4.2
(118)

 

 

بهار اخم کرده خیره بابک شد که سرش توی گوشی بود و هرزگاهی هم لپ تاپ جلویش را دید میزد…
-میشه نگات و بدی به من…؟!

بابک آنقدر حواسش پرت بود که متوجه بهار نشد.
بهار عصبانی شد و نزدیک میز رفت و بی هیچ مکثی در لپ تاپ را بست…!

بابک هاج و واج نگاهش کرد.
-چرا اینجور کردی…؟!

دختر شاکی شد.
-آخه دو ساعته مث چی اینجا وایسادم ولی شازده سرت یا تو گوشیه یا لپ تاپ…!

بابک اخم کرد.
-نمی بینی کار دارم…؟!

بهار دست به کمر گفت:
-من واجب تر از کارتم… کار من که تموم شد، اونوقت می تونی به کارت برسی…!!!

بابک نفسش را بیرون داد.
-بهار سعی کن روی اعصابم نری…!

ایرو بالا انداخت.
-مثلا برم چیکار می خوای بکنی…؟!

بایک چشم بارسک کرد.
-کاری که خوشت نمیاد…!

-می دونی چیه دست خودتون نیست همتون نچسبید…!! موندم چطور من عاشق تو شدم…؟!

بایک کج خندی زد.
-جذابیتم و دست کم نگیر عزیزم…!

بهار لبش را کج کرد.
-خودشیفتگیتونم آدمو بهم میریزه…!!! دقیقا کجات جذابه…؟!

#پست۵۸۴

 

بابک نگاه پرمعنی بهش کرد.
-همون جایی که دیدیم و نتونستی ازم بگذری…!

دهان دختر بسته شد.
بابک لبخندش عمیق تر شد و چشمانش شیطان تر…

دختر اخم کرد.
-زیادی خودت رو دست بالا گرفتی…؟! اصلا تو چرا به من بی توجهی…؟!

بابک بلند شد.
موبایل را روی میز گذاشت و از کنار بهار رد شد و سمت در اتاق رفت…
سر بیرون برد و رو به یکی از بچه های تیمش گفت: کار مهمی دارم کسی مزاحمم نشه…!!!

سپس در را بست و قفل کرد.
سمت بهار برگشت و خنده مرموزش روی لبش بود که دختر با تعجب گفت: چرا در و قفل کردی…؟!

بابک دست در جیب لبخند زد.
-مگه نمی خواستی بهت توجه کنم…!

چشمان بهار درشت شدند.
-با در بسته…؟!

-روش من اینجوریه دوست ندارم کسی ببینه چطوری به دوست دخترم توجه می کنم…!

-مگه می خوای چیکار کنی بابک…؟!

بابک موذیانه خندید.
-می خوام جذابیتام و به رخت بکشم البته اگه بازم می خوای…؟!

بهار لب گزید…
بدجور توی گل مانده بود.
مثلا آمده بود دلبری کند ولی بدتر شد…
-برای نشون دادن جذابیتات چرا باید درو قفل کنی…؟!

-مگه نمی خواستی سایزم و بدونی…؟!

#پست۵۸۵

 

بهار جا خورد.
اب دهانش را فرو داد.
-سایزت…؟! یعنی چی…؟!

بابک نوک دماغش را خاراند.
قیافه بهار دیدنی بود و دلش ضعف می رفت برای ان ظاهر شیطان که حال داشت پس می افتاد…
-یعنی همونی که توی جمعای دخترونتون هی ازش سوال می پرسین…!!! خب همون اولش کنجکاو بودی به خودم می گفتی…؟!

زبانش بند رفت.
نگاهش مات بابک شد.

بابک دوست داشت همان لحظه لب های صورتی اش را ببوسد…
-هنوزم می خوای بدونی..؟! اصلا بیا از نزدیک نشونت بدم…؟!

کاش قلم پایش می شکست ولی هوس دلبری به سرش نمی زد.
آب دهان برای چندمین بار قورت داد…
اصلا او از کجا فهمیده بود.
افسون هیچ وقت همچین چیزی نمی پرسد…!

-تو این چیزا رو از کجا می دونی…؟!

لبخندش عمیق تر شد.
-آقا کلاغه خبر آورده برام…؟!

بهار مانده بود جچه کند که بی خیال تظاهر شد و اخم کرد.
-ببین آقا کلاغه غلط کرد… تو من و کنترل می کنی…؟

بابک سکوت کرد.
مجبور بود کنترلشان کند تا یک وقت خطری چیزی تهدیدشان نکند…!

بهار همچنان شاکی نگاهش به بابک بود.
اگر تمام این مدت حرف هایشان شنود می شده بی شک ابرویشان تمام و کمال رفته بود مخصوصا ان بحث های مثبت هجده ای که خودش و تارا همیشه پایه ثابتش بودند…!!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x