رمان شیطان یاغی پارت185

4.2
(104)

 

 

 

 

 

پاشا با خوابیدن دخترک به ساختمان محافظ ها برگشت…

در سلام محافظ ها تنها سری تکان می داد و رد می شد که به اتاق کنترل رسید اما وقتی با در بسته مواجهه شد متعجب سمت یکی از محافظ ها برگشت…

-در چرا بسته است…؟!

 

 

محافظ به سختی لبخندش را کنترل کرد.

-بابک خان با بهار خانوم دوست افسون خانوم توی اتاقن… بابک خان درو بستن…!

 

 

ابروهای پاشا بالا رفت.

بابک هم وقت گیر آورده بود.

داشت دلی از عزا در می آورد.

محافظ گفت: صداشون کنم…؟!

 

نخواست مزاحم خلوتشان شود.

-نیازی نیست…!

 

محافظ رفت و پاشا هم قصد رفتن داشت که به یکباره در باز شد و بهار بیرون آمد…

 

 

دختر متعجب نگاه پاشا کرد.

پاشا ناخودآگاه خیره لب هایش شد که رژش دور ان پخش شده بود…

بابک نهایت استفاده را برده بود…!

 

 

بهار خجالت زده لب گزید.

-س… سلام پاشا خان…!!! من… با… بابک… یعنی بابک خان…

 

 

پاشا میان حرفش آمد.

-نیازی نیست توضیح بدی…!

 

 

یهار درجا خفه شد و پشت بندش بابک با صدای پاشا از اتاق بیرون آمد…

-پاشا کی اومدی متوجه نشدم…؟!

 

 

پاشا دست در جیب جدی نگاهش کرد.

-دور دهنت و پاک کن…!

 

#پست۵۸۹

 

 

 

بابک جا خورد ولی بهار دوست داشت زمین دهن باز کند و ببلعدش…

سرخ شده آب دهانش را فرو داد.

 

-من… عجله دارم… با اجازه…!

 

حتی به بابک هم نگاه نکرد و رفت…

بابک با ابروهایی بالا رفته نگاهش به رفتن بهار بود…

 

-چرا از من خداحافظی نکرد…؟!

 

پاشا دست توی سینه بابک گذاشت و او را به داخل اتاق هل داد.

-کم مونده بود از خجالت آب بشه تو انتظار خداحافظی داشتی…؟!

 

بابک خندید.

-بوسیدمش…!

 

 

پاشا خونسرد نگاه دهانش کرد.

-دارم می بینم که بیشتر از جا کندی تا بوسیدنش…!

 

 

بابک لبخندش پهن تر شد.

-نفهمیدم چی شد یه دفعه…!!!

 

 

پاشا سمت لپ تاپ رفت و پشتش نشست…

چیزی داخل ان تایپ کرد که بابک کنجکاو نزدیکش شد…

-خبری شده…؟!

 

اخم های پاشا بیشتر درهم گره شد.

-سیگنال پرویز از کار افتاده… انگار یه جای محافظت شده هست که هیچ ردی ازش نیست…!

 

-اردشیر چی…؟!

 

-اردشیر و دارم ولی تموم حرف و رفتاراشون یه جور عجیبی شده…!

 

-سازمان اطلاعی داره یا نه…؟!

 

پاشا پوزخند زد.

-مرتیکه داره یه گوهی می خوره که نمی تونم پیگیرش بشم…!

 

ان ها مشغول صحبت بودند که یک دفعه کامران با حالت پر اضظرابی وارد اتاق شد…

-یه بسته مشکوک دریافت کردیم…!

 

#پست۵۹٠

 

 

 

پاشا چشم باریک کرد.

بوهای خوشی به مشام نمی رسید.

 

-چی شده…؟!

 

کامران سمت پاشا رفت و بسته را سمتش گرفت.

هیچ صدایی جز صدای نفس هایشان نبود.

دلش شور می زد.

این بسته آغاز گر اتفاق های بدتری بود…!

 

 

در ان را باز کرد و ریخت روی میز…

با دیدن محتویات روی میز برای اولین بار دلش به شور افتاد.

 

خشم سرتاپای وجودش را گرفت.

شک نداشت که کار خود حرامزاده اش بود…

 

بابک و کامران هم دست کمی نداشتند که متعجب و پر اضطراب نگاه پاشا کردند…

 

بابک آب دهان فرو داد…

-پاشا…؟!

 

 

دستان پاشا مشت شدند.

قرار نبود خود را ببازد…

دست کم گرفته بود…!!!

 

رو به کامران گفت: کی اینا رو آورده…؟!

 

کامران مکث کرد.

-یه پسر بچه داد و رفت… پرس و جو کردم ولی چیزی که مشکوک باشه پیدا نکردیم…!

 

 

اخم های پاشا درهم شد…

-اینا چیزایی نیستن که بخواد دست اردشیر بوده باشه…؟

 

بابک نگاه دیگری به عکس کرد.

-اردشیر و دست کم گرفتی…!!! اصلا مگه اینا رو از بین نبردی…؟!

 

 

پاشا از خشم چشم بست.

-می دونم کار کیه ولی اینکه افتاده دست اردشیر و نمی فهمم هرچند اون حرومراده دنبال انتقامه… به خیالش میخواد افسون رو سپر کنه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x