ابروهای پاشا درهم تر شد.
-شش تا یا دوازده تا…؟!
افسون خنده اش گرفت.
-خب این رو هم در نظر بگیر که دوتا هستن…!
-تو اینو در نظر بگیر که دیابت بارداری چقدر می تونه برای تو و بچه ها خطرناک باشه…!!!
افسون چشمانش به اشک نشست.
دل نازک شده بود.
-خب هوسم میشه نمی تونم جلوی خودم و بگیرم…!
پاشا با حفظ همان جدیت سمتش قدم برداشت.
با نگاهی به پا و دست های ورم کرده اش گفت:
-برو روی تردمیل…!
دخترک آشفته وار به تردمیل نگاه کرد.
دو دستش را دو طرف شکم بزرگش گذاشت و نالید.
-وای پاشا نمی تونم خستمه… حوصلم نمیکشه تو رو خدا…!
دلبرکش تنبل بود…!
صدایش تحکم داشت.
-پاشو افسون…!
افسون حرصش گرفت.
-ببین من زیر دستت نیستما اینجوری باهام حرف میزنی… بخوای گیر بدی و زور سرم بزاری، باهات قهر می کنم…!
پاشا محل نداد و نزدیکش شد و دست زیر بازویش انداخت و کمکش کرد تا بلند شود.
سپس سمت تردمیل هدایتش کرد.
-این خواست دکترته…!
افسون با غیظ سمتش برگشت.
-والا دکترم گفت کمکم کن ملایم ورزش کنم نه اینکه مث مجرما با یه من اخم و طلبکار زور بهم بگی…!
گره ابروهای پاشا باز شد.
-چقدرم که تو گوش میدی…!!!
#پست۵۹۵
تقریبا چهل و پنج دقیقه ورزش کرده بودند و دخترک نای تکان خوردن نداشت.
پاشا با دیدن حالش دلش سوخت و با احتیاط بهش کمک کرد و او را سمت کاناپه برد…
-یکم استراحت کن تا بعد دوش بگیری…!
افسون ضعف کرده بود که به زور چشم باز کرد و با اشاره به ظرف خوراکی هایش گفت:
-دل ضعفه گرفتم پاشا الان غش می کنم… بیار یه چی من بخورم…!
پاشا با دیدن صورت رنگ پریده اش سمت ظرف رفت و داخلش را دید.
موزی از داخلش برداشت و سمتش گرفت…
افسون با چشمانی مشتاق و براق ان را گرفت و در یک جشم بهم زدنی خورد…
-یکی دیگه هم هست پاشا…!
پاشا با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود ان یکی موز را هم سمتش گرفت که دخترک چنک زد و با لذت خورد.
-بازم می خوای…؟!
افسون با ترس و خجالت سر تکان داد…
-بستنی می خوام…!
شلیک خنده پاشا هوا رفت و ان موقع نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دخترک را توی آغوش کشید و با عشق لب روی لبش گذاشت و با شور دخترک را غرق بوسه کرد…!
با کوبیده شدن دست افسون روی سینه پاشا، مرد خمار جدا شد و دخترک نفس بلندی کشید و میان حس خوب و شوریده مرد لب زد…
-گشنمه پاشا…!!!
#پست۵۹۶
پاشا با نگاهی تند و تیزی به مرد رو به رویش کرد که کم مانده بود، پس بیفتد…!
مرد با ترس و لرز به گریه افتاده بود.
-غلط کردم پاشا خان… غلط کردم… تهدیدم کردن…!
پاشا با نفرت نگاهش بین پوشه و مرد در رفت و آمد بود که در پوشه را باز کرد و با دیدن عکس هایی از او و میلاد و همچنین قراردادی که حکم مرگ میلاد را نشان می داد، وجودش به یکباره آتش شد…
با چشمانی به خون نشسته نفیری کشید و لگدی به
سینه مرد زد که به عقب پرت شد…
از خشم پوشه را تخت سینه بابک زد و خودش هم سمت مرد خیز برداشت و از یقه او را بالا کشید..
نعره زد.
-اون رییس حرومزادت کجاست… به نفعته که جواب بدی وگرنه کشته میشی هم خودت هم خانوادت…!!!
مردک ترسیده با ان قد و هیکل به گریه افتاد.
-آقا نمی دونم… به خدا نمی دونم فقط یکی بهم زنگ میزد، می گفت چیکار کنم و من همون کارو انجام می دادم…! وگرنه آقا…
پاشا مشت سنگینش را به صورت مرد کوبید که روی زمین پرت شد…
از حرص و نفرت لگدی به پهلویش زد و غرید.
-بیشرف بخوای دروغ بگی من زودتر از اردشیر زن و بچت رو می کشم… پس یالا زر بزن و بگو اون کفتار کجاست…؟!
مرد همچنان مقاومت می کرد که پاشا لگد دیگری بهش زد و خم شد و موهایش را گرفت و کشید…
گوشی اش را سمت صورت پرخون مرد گرفت…
نیشخند زد و بی رحم گفت.
-ببین زن و بچت تو چنگ منن…! بخوای گوه اضافه بخوری یا قسر در بری…. کشته میشن…!!!
مرد ترسیده وقتی دید پاشا جدی تر از این حرف هاست به تته پته افتاد…
-آقا زنم حامله است، می ترسه… میگم باشه میگم…! توی یه خونه قدیمی خارج از شهر دیدمش…