به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می توانست از پس غیر ممکن ترین کارها هم بر بیاید…
حتی اگر اردشیر قطره می شد و در زمین فرو می رفت او را پیدا می کرد و حقش را کف دستش می گذاشت…
-گوشیش داره زنگ می خوره پاشا…!!!
پاشا سمت بابک برگشت.
اخم هایش درهم بود.
این روزها هیچ نرمشی در نگاه و حرکاتش نبود جز با افسونی که دوست نداشت متوجه وخامت اوضاع او شود…
ترس داشت برای افسون و فهمیدنش…
چشم روی هم بست…
-بابک بجنب…!
بعد رو به روی مرد زخمی نشست و نگاه تیز و برنده ای بهش کرد…
-لفتش بده….
مرد به سختی چشم باز کرد…
گوشی را روی اسپیکر زد…
مرد سعی کرد صدایش عادی باشد.
-الو قربان…!
صدای آشنایی پخش شد.
-خبری نشد…!
مرد به زور خودش را محکم نگه داشته بود.
نگاهی به پاشا کرد و ترسیده اب دهانش را فرو داد.
و طبق حرفی که پاشا بهش گفته بود، گفت:
-سه روز دیگه وقت دکتر دارن…!
صدای پشت خط با خنده ای همراه بود.
-کارت عالی بود…. دوباره باهات تماس می گیرم…
مرد با نگاهی دست پاچه به پاشا باید حرف میزد تا موقعیت را ردیابی کنن…
-قربان…؟!
مرد پشت خط با مکثی گفت: چیه…؟!
مرد از درد جشم بست.
-من تا کی باید اینجا باشم…؟!
-تا زمانی که بتونیم اون دخترو گیر بندازیم…! اون دختر باید بمیره…!!!
بابک سریع ارقام و اعدادی وارد می کرد و سعی داشت تا زودتر موقعیت را پیداکنند که زود تماس قطع شد….
-پاشا موقعیتش و پیدا کردم…
اما صدای مرد روی اعصاب پاشا رفته بود که با خشم و نگاهی ترسناک به مرد دست مشت کرد…
مرد از ترس به تته پته افتاد…
-به خدا من بی تقصیرم…
پاشا یقه مرد را سمتش کشید…
با حالتی ترسناک گردن کج کرد…
-به نفعته که اتفاقی برای زنم نیفته وگرنه نه به خودت نه به زن حاملت رحم نمی کنم…!!!
#پست۵۹۸
دست درون موهای افسون برد و آرام نوازش کرد.
خسته بود و انرژی زیادی صرف پیدا کردن اردشیر کرده بود.
می دانست تا اردشیر زهرش را نریزد، خودش را نشان نمی دهد.
افسون تمام زندگی اش بود، نمی توانست دست روی دست بکذارد تا او را هم از دست بدهد.
تازه می خواهد زندگی جدیدی را در کنار دلبرک موفرفری و دوقلوهایش شروع کند…
هرگز اجازه نمی داد این رویای خوشبختی را از او بگیرند…!
قرار بود از روزهای تاریک گذشته اش فاصله بگیرد و سفیدی روزهای آینده را در کنار زندگی جدیدش تجربه کند…
لبخندی روی لبش شکل گرفت.
یعنی می توانست بعد از مرگ فجیع پدر و مادرش زنگ خوشبختی را ببیند…
مرگ پدر و مادرش او را توی سیاه چاله هایی از سیاهی فرو بردند که بیرون آمدن از ان محال ممکن بود و هر روز توی ان سیاهی و تاریکی فرو می رفت…
دست هایی که به خون گناهکاران آلوده بود.
مرد ترسناکی که از خود ساخته بود تنها برای آنکه بتواند زنده بماند…
کم کم تا جایی پیش رفت که اسمش لرز بر تن مخالفان و دشمنانش می انداخت…
سر کج کرد و نگاه افسون غرق خواب کرد.
تپل تر شده بود و البته زیباتر که با توجه به قد و هیکلش شکمش بزرگتر از خودش شده بود…
خم شد و پیشانی اش را بوسید.
نمی گذاشت رویای خوشبختی اش به همین سادگی ها از بین برود.
او مستحق این خوشبختی بود و حداقل بعد از این همه سال سیاهی، حق داشت روزهای سفید را هم تجربه کند…!
امشب نتوانست اردشیر را بگیرد ولی بالاخره یک راهی پیدا می کرد و ان وقت بود که نفس ان کفتار حرامزاده را برای همیشه می برید…
لبخند موذیانه ای کنج لب نشاند.
کاری کرده بود تا تمام سازمان هم متحدالقول به دنبالش بودند…!!!
پایان این بازی برایش مرگ بود…!!!
#پست۵۹۹
-زیر دلم هی تیر می کشه عمه نمی تونم از درد نفس بکشم…! سرم سنگینه و ذوق ذوق می کنه… وای گرمه…!!!
ملیحه نگران نگاهی به افسون کرد و با دیدن صورت سرخ شده اش ترسیده بود.
به آذر نگاه کرد و هر دو زن حال خوشی نداشتند.
پاشا آنها را در جریان اردشیر و قصد شومش گذاشته بود.
آذر با لبخندی گفت: طوری نیست دخترم، زن حامله از این دردای ریز و درشت داره ولی برای اینکه خیالت راحت بشه به پاشا میگم که یه سر برین پیش دکترت…!!!
افسون با ان حالتی که درد را تحمل می کرد، چشم بست.
-پاشا میگه بیرون رفتنمون خطرناکه… حق داره مگه اون روز ندیدین کم مونده بود پاشا رو برای همیشه….وای خدا نکنه….اخ…!
آذر بهش حق داد.
-حق داری دخترم ولی بزار پاشا این تصمیم رو بگیره… این درد هم ممکنه برای بچه ها خطرناک باشه…!
دخترک ترسید.
-مثلا چه خطری…؟! من تازه شش ماهم تموم شده…!!!
آذر کنارش نشست و دستش را گرفت.
-هیچی نیست دخترم… برای چی بد به دلت راه میدی…! احتمالا فشارت رقته بالا…!!!
سپس نگاهی به ملیحه کرد.
-من برم یه زنگ به پاشا بزنم…!
ملیحه سری تکان داد و آذر هم با لبخندی گرم بلند شد و سمت گوشی اش رفت…
****
-چرا میترسی وقتی تو هیچ کاره ای نیستی…!
پاشا عصبانی نگاهش کرد.
-چون زیر اون برگه ها رو من امضا زدم… چون اگه افسون بفهمه باورم نمی کنه…!
بابک قانع نشد.
-باهاش حرف بزن… بهش تموم ماجرا رو بگو… بزار اونم بدونه تا بیشتر حواسش رو جمع کنه…!