رمان عبور از غبار پارت 7

4.3
(14)

-خدا موحد نگه داره که دلتو خنک کرده
سرمو تکونی دادم و گفتم :
-خودش می دونه که موحد توی ساعت کار خوشش نمیاد بچه ها از اینکار کنن ..یا لااقل انقدر
شلوغش کنن
باهم به راه افتادیم که پرسید:
-حالا چند ساله اش شده بود که انقدر ذوق داشت ؟
خندیدم و اونم به خنده ام خندید و گفت :
-اخر هفته سر جاشه ..یادت نره
چشمامو با بی حالی بستم و باز کردم و گفتم :
-واقعا که دیکتاتوری..به هیتلرم گفتی زکی
کمی بلند خندید و منم خیره به لبخند و گونه برجسته اش بهش لبخند زدم
***
با ضربه ای که به بازوم خورد به زور چشمامو از هم باز کردم …و به فضای سرد و برفی رو به روم از
داخل ماشین خیره شدم
-پاشو ..هر چی بهت خوش گذشته بسه ..پاشو که باید تا ظهر به اون بالا برسیم
چرا قبول کرده بودم روز جمعه امو خراب کنم به خاطر یوسف ..واقعا چرا؟
-یوسف نظرت چیه برگردیم خونه و من یه غذای خونگی خوشمزه برات درست کنم
همونطور که توی داشبورد به دنبال چیزی می گشت گفت :
-اینبار مشتم روی بازوت نیست … توی صورتته که سرحال بیای ..پس تا محبتم گل نکرده پیاده شو
دستی به شالم کشیدم و قبل از پیاده شدن خیره به سفیدی رو به روم گفتم :
-اگه سرما بخوریم چی ؟
لبخندی زد و گفت :
-پیاده شو و رو اعصابم راه نرو
در و باز کرد و گفتم :
-مورچه … توام مگه اعصاب داری ؟
-پیاده نشو ببین دارم یا نه
خندیدم و با اینکه هنوز دلم خواب می خواست پیاده شدم ..سوز سرما که به صورتم خورد با ناله
دستکشامو از کوله ام در اوردم و گفتم :
-خدا ذلیلت کنه که توی چله زم*س*تون منو آواره کوه و بیابون کردی ..
با خنده پاشو روی سپر جلوی ماشین گذاشت و بند کفششو محکم کرد و گفت :
-آخرش که بری و برگردی و حسابی بهت خوش بگذره … بهم می گی خدا حفظم کنه
ابروهامو برای مسخره کردنش حرکتی دادم و گفتم :
-وای مامانم اینا….
خندید و گفت :
-پس کو کلاهت ؟
یه لحظه از بی خوابی… گنگ نگاهش کردم و بعد یه دفعه یادم افتاد که روی داشبورد گذاشته
بودمش
…برگشتم و در ماشین رو باز کردم و کلاه بافتنیم رو برداشتم و دروبستم و گفتم :
-وجدانن زنتم بود …کله سحری از خواب بیدارش می کردی که بیای کوه ؟
با لبخند ایستاد و نگاهی به من انداخت که می خواستم کلاه رو از روی شال بکشم روی
سرم …به لبخندش لبخندی زدم که اومد جلو و کلاه رو از دستم بیرون کشید و گفت :
-اونقدر خوابآلودی که ادم سرحالم خوابش می گیره
و با همون لبخند یه دفعه کلاه رو روی سرم کشید و مثل پدری که بخواد کلاه رو روی سر بچه اش
درست کنه شروع کرد به درست کردن هر طرفش ..با خنده دستامو بلند کردم و خودمم کمکش کردم
و گفتم :
-بابا بزرگ من سالمه بلدم کلاه سرم کنم
با خنده دستاشو از کلاه جدا کرد و با نوک انگشتش ضربه ای به نوک بینی قرمز شده ام از سر ما
زد و گفت :
-تو کار بزرگترا دخالت نکن زغنبوت
خنده ای کردم و کوله امو رو دوشم انداختم و گفتم :
-راه بیفت تا پشیمون نشدم …بابا بزرگ
یک ساعت بعد در حالی که از راه رفتن زیاد و سربالاییا داشتم از گرما می پختم گفتم :
-حاضر بودم دوتا عمل پشت سر هم با موحد برم اما با تو کوه نیام
با بدجنسی چشمکی بهم زد و گفت :
-اگه با موحد می اومدم بیشتر خوش می گذشت ..تا شنیدن غرغرای تو
خندیدم و پرسیدم :
-یعنی انقدر دوسش داری؟
خندید..جوابی که نشنیدم …دو بنده کوله امو گرفتم و کمی کشیدمشون پایین و ازش پرسیدم :
-خیلی باهاش صمیمی هستی؟
در حالی که به نفس افتادن افتاده بود..نگاهی به من انداخت و گفت :
-منظور؟
رومو ازش گرفتم و گفتم :
-نترس چشمتون نمی زنم ..فقط پرسیدم
سرشو تکونی داد و گفت :
-آهان
دیدم کمی مشکوک شده برای همین سکوت کردم که دستی به پیشونی و گونه اش کشید و
گفت :
-هم صحبتی باهاشو دوست دارم
نگاهش کردم :
-از ادبش خوشم میاد…و به نظرم اون دیوی که شما توی بخش ازش ساختید انقدرام ترسناک
نیست
سرمو گرفتم پایین و گفتم :
– بد اخلاق و خشکه
چیزی نگفت و با احتیاط پرسیدم :
-خونه اشم رفتی؟
یه دفعه وایستاد و به منی که یه قدم جلوتر از اون رفته بودم نگاهی انداخت و گفت :
-سوال اصلیتو بپرس
رنگم پرید و زود گفت :
-دیوانه …منظورم این بود رفت و اومد خانوادگیم دارید ..که انقدر صمیمی هستید؟
مکثی کرد و بعد به راه افتاد ..بهم که رسید ایستاد و گفت :
-چی شده که امروز یاد موحد افتادی و هی ازش سوال می پرسی؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم :
-نمی خوای جواب بدی خوب نده ..دیگه چرای حرفای بی مربوط می زنی؟
و با عصبانیت به راه افتادم که به خنده افتاد و گفت :
-حالا چرا داغ می کنی ؟…مگه نمی خوای جواب سوالتو بگیری…وایستا تا بهت بگم دیگه
همونطور که به راه افتاده بودم بدون اینکه وایستادم و یا نگاهش کنم گفتم :
-نه ..دیگه نمی خوام بدونم …یعنی اصلا برام مهمم نیست
با عجله خودشو بهم رسوند و با خنده بازومو گرفت و گفت :
-صبر کن ..اره رفت و اومدم داریم ..خوب دیگه ؟
به خنده افتاده بودم اما چهره امو عصبانی نشون دادم و گفتم :
-نمی خوام بدونم …چه غلطی کردم امروز با تو اومدم کوه ها
بازومو از تو دستش در اوردم و به راهم ادامه دادم
بلندتر خندید و گفت :
-حالا قهر نکن برگشتنی بهت جیگرم می دم
بلند داد زدم و با خنده ای که نمی دید گفتم :
-نمی خورم
خودشو بهم رسوند و گفت :
-می خوری…لطفا روزمونم خراب نکن
خندیدم و گفتم :
-دنبه هم داشته باشه ها
چهره اشو طلبکارانه کرد و گفت :
-کارد بخوره به اون شکمت
بلند خندیدم و گفتم :
-خیلی مونده ؟
با خنده ضربه ارومی به شونه ام زد و گفت :
-راه بیا …راه بیا..هی نگو چقدر مونده
با اینکه هوا سرد بود بازم کسایی بودن که دلشون برای کوه و طبیعت تنگ بشه و اومده بودن …از
بی خوابی و بی حالی صبح در اومده بودم ..تازه سرحال ترم شده بودم ..اونقدر بالا اومده بودیم …که از
برگشت این همه راه اه از نهادم پا میشد…
برگشتم و نگاهش کردم در حال در اوردن فلاسک کوچیک چایش بود..کوله امو در اوردم و به
سمتش رفتم و حین نشستن بهش گفتم :
-تو نیاز به یه دوستی داری که حوصله کله شق بازیاتو داشته باشه
خنده ای کرد و گفت :
-پس تو چی هستی؟
لقمه ای که درست کرده بود و داشت از توی کیفش در می اوردو از دستش قاپیدم و گفتم :
-من همکارتم ..نه دوستت …تو یه همپای خوب می خوای
لیوانو از چای پر کرد و گفت :
-اشتباهت همینجاست دیگه
گازی به لقمه زدم و با دهن پر سرمو تکون دادم که یعنی چی ؟
لبخندی زد و گفت :
-حالا بعدا می فهمی
به زور لقمه امو قورت دادم و پرسیدم :
-بعدا کیه ؟الان بگو
خنده ای کرد و روشو به یه طرف دیگه ای کرد و چایش رو خورد
با ارنجم که کنارش نشسته بودم ضربه ای بهش زدم و گفتم :
-سرکارم نذار حرفتو بزن …
با صورت پر خنده برگشت و گفت :
-گیر نده
-دنده ام گیر کرده ..خوب جواب بده دیگه
یه دفعه دستشو زیر دستام برد و لقمه ام رو از دستم بیرون کشید و گفت :
-خوب برو تعمیرگاه ..تا گیر نکنه
با عصبانیت به اخرین لقمه ای که داشت توی دهنش می چپوند خیره شدم که یه دفعه گفت :
-دوست داری برای گرفتن فوقت بری اونور و دیگه اینجا نباشی
ابروهامو بالا انداختم …یه لیوان چای دیگه رو برام پر کرد و به طرفم گرفت … وقتی دید هنوز خیره
نگاهش می کنم گفت :
-چرا عین جن زده ها شدی ؟
زبونم رو توی دهنم چرخوندم و گفتم :
-می خوای برگردی ؟
-من دارم از تو می پرسم … اونوقت تو ازمن می پرسی که می خوام برگردم ؟
لیوان چایش رو پس زدم و بلند شدم و گفتم :
-همیشه همینطوری هستی ..قبل از هر کاری ادمو میاری یه جایی.. بعدم حرفتو با ذره ذره عذاب
دادن طرف به خوردش می دی
بلند شد و به سمتم اومد و گفت :
-امروز به خدا یه چیزت میشه …من فقط ازت سوال کردم
به سمتش برگشتم و با ناراحتی گفتم :
-چند سال پیشم همین کارو کردی ..یادته ؟..قبل از رفتن هی حرف رفتنو زدی ..هی زدی ..حتی
بوشم در نمی اوردی که داری کارای رفتنتو اوکی می کنی..تا روزی که یه دفعه اومدی و گفتی..من
دارم می رم ..بای بای
الانم داری همون برنامه رو پیاده می کنی
با عصبانیت دستی به صورت و پیشونیم کشیدم …می دونستم چه مرگمه ..قبل هم همین کارو
کرده بود…
-تو که می خواستی برگردی چرا اومدی ؟
کمی عصبی شد…چیزی که ازش بعید بود:
-چته ؟چرا انقدر بزرگش می کنی؟…یه سوال مسخره بود ..که تموم شد و رفت
برگشتم و سرجام نشستم ..حرص ادمو در می اورد…کی گفته مردا عین هم نیستن ..هستن
همشون مثل همن ..بی وفا و نامردن :
-تموم نشده ..منظور داشتی ..می دونمم که داشتی …
اومد جلوم ایستاد و بهم گفت :
-به من نگاه کن ببینم
سرم پایین نگه داشتم و به ادمایی که می رفتن ومی اومدن خیره شدم
-میگم نگام کن
-نگات نمی کنم …برو حرفات به کسی بزن که نشناستت ..اون از هومن اینم از تو
تا اسم هومن اومد برای اولین بار بدجوری از کوره در رفت :
-هومن چه ربطی به من داره ؟
صداشو اونقدر بلند بود که چند نفر بد بهمون خیره شدن
-خودت خواستیش ..مگه من زورت کردم ؟..تازه توی اون مغز خرت انقدر خوندم خوندم که اخر رفتی و
همون غلطی رو کردی که نباید می کردی …
منو با هومن یکی نکن ..آوا
سرمو بالا گرفتم و گفتم :
-من تو رو با کسی یکی نکردم ..فقط حرف از بی وفایتون زدم …..حرف از اینکه همتون ادمو ول می
کنید و می رید..همتون اونقدر که به فکر کارا و برنامه های خودتونید ..به فکر دیگران نیستید
دستی به صورتش کشید و و اومد مقابلم روی پاهش نشست و گفت :
-مگه من گفتم می خوام برم ؟
دلم بدجوری گرفته بود…
-توی این شهر لعنتی همیشه تا میام به یکی وابسته بشم ..گند می زنه به همه چی و می ذاره و
می ره …
فکر می کنی الان دارم خوش می گذرونم ؟خیلی خوشم ؟..فکر می کنی عاشق اون
بیمارستانم ..؟تمام بچه ها به خاطر هومن ازم بریدن ..هیچ کس حاضر نیست به روز تعطیل پاشه و بیاد
و باهم بریم بیرون ..پارکی سینمایی ..
اون از خانواده ام که هر وقت پول لازم میشن یادم می افتن ..اینم از تو که بدتر از هومنی ..هومن
که منو مثل دستمال کاغذی انداخت دور..به خیالشم نیست باهام چیکار کرد..اینم از تو که نیومده
داری می ری
خیره تو چشمام سکوت کرد …و یه دفعه گفت :
-خوب چرا ازدواج نمی کنی ؟
با بغض و اشکهای حلقه زده توی چشمام گفتم :
-راه حلت اینه ؟درد من اصلا اینه ؟
قاطع جواب داد:
-ازدواج کن
با تمسخر نگاهی به پشت سرش انداختم و گفتم :
-چقدر خواستگار ردیف شده …تو روخدا سازماندهیشون کن که کسی جا نمونه ..دونه دونه بفرست
جلو..حیفن …باید از همشون مصاحبه بگیرم
به خنده افتاد و با شیطنت گفت :
-خوب اگه یه مورد خوب بهت معرفی کنم چی ؟
حرصم گرفت :
-یوسف من هنوز نترشیدم که تو برام بیفتی دنبال شوهر
خندید:
-والا بوی سرکه ات داره اذیتم می کنه
-الحق که خیلی بیشعوری
به خنده افتاد و منم خندیدم
-اما اگه بخوای بری اونور…من همپای خوبیم ..باهات میام
معنی حرفشو نگرفتم :
-که تو غروبت دلمو بسوزونی
-آوا من کی دلتو سوزوندم ؟
نگاهی بهش انداختم ..اون یادش نمی اومد اما من خوب یادم می اومد که چطور دلمو ناخواسته
سوزنده بود
-همیشه
-چرت نگو دیگه …توی اون دانشکده یه یوسف سلحشور بود که فقط هوای یکی رو داشت ..اونم هوای
زغنبوتشو
-تو چرا انقدر به من می گی زغنبوت ؟
توی صورتم خیره شد …و سکوت کرد
-حداقل یه اسم قشنگتر می ذاشتی ..انگار بچه کوچولو ام
نگاهی به راه برگشت انداخت و گفت :
-برگردیم ؟
-چیه ؟دیگه حوصله بالا رفتن نداری ؟
خواست چیزی بگه که سریع لبهاشو بهم فشرد و گفت :
-آره حوصله اشو ندارم ..بیا برگردیم
میشناختمش ..یه چیزی داشت اذیتش می کرد ..از چشماش می تونستم اینو بخونم
-یوسف
با لبخند تلخ بهم خیره شد
-حرف دلتو بزن
احساس کردم صداش بغض داره …:
-اینجا نه آوا..اینجا نمیشه
از جلوم بلند شد و نفس پر حسرتی رو بیرون داد و گفت :
-چایتم نخوردی سرد شد
بلند شدم و گفتم :
-عوضش انقدر چرت و پرت گفتی که از حرص داغ کردم و گرم شدم
بازم همون لبخند تلخ روی لبهاش اومد و وسایلشو جمع کرد و کوله اش رو روی دوشش انداخت
منم بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم :
-بیا فردارو جیم شیم و نریم بیمارستان
به خنده افتاد:
-دوتا عمل دارم …نمیشه
-می ریم خوش می گذرونیما
–جواب موحدو چی بدیم ؟
خندیدم و گفتم :
-تو دوست صمیمیشی..پارتی منم شو
دستشو رو شونه ام گذاشت و با لحن مهربونی گفت :
-بذار جمعه بعدی….توروخدا از کار بی کارمون نکن ..که اونوقت از دست موحدم کاری بر نمیاد
خندیدم ..از نزدیکیای بیش از حد و شوخیاش هیچ وقت ناراحت نمیشدم ..چون هیچ وقت احساس بدی
رو بهم القا نمی کردن ..محبتاشو دوست داشتم ..معلوم بود یه جور دیگه است ..جوری که می
تونستی با تمام وجودت حسش کنی …..
همونطور که پایین می رفتیم ..دستشو از روی شونه ام برداشت و من به سالهای قبل
برگشتم ..سالهایی که اولین دیدار و آشناییمونو رقم زده بود…
***
-آقای زمانی به من این ترم خوابگاه ندید..باید شب تو خیابون بخوابم
آقای زمانی که حسابی سرش شلوغ بود برگشت و با عجله گفت :
-اولویت با ترم اولیاست ..الان نمیشه
صدامو بردم بالا و گفتم :
-یعنی چی که نمیشه ..مگه الکیه ؟
بچه های ترم اولی و سال بالایی که توی اتاق در حال فرم پر کردن و بحث بودن انقدر زیاد بودن که
برای عبور باید همشونو با دست می زدی کنار ..زمانی که یه چشمش به پرونده ها بود و یه چشمش
به بچه ها که جواباشونو بده …اصلا حوصله بحث با منو نداشت
-آقای زمانی
-فروزش الان نه ..می بینی که سرم شلوغه
می دونستم ایستادنم بی فایده بود…با حرص برگشتم و از بین جمعیت عبور کردم ..به هرکیم که
جلوم ایستاده بود تنه می زدم و به زور رد می شدم که بعد از گذشتن از بین – نفری به یه پسر قد
بلند رسیدم که پشتش به من بود و با دوستش در حال حرف زدن بود
صداش زدم ..نشنید..بازم صداش زدم و گفتم :
-آقا؟
نمیشنید .عصبانی شدم وحرصمو سر طرف خالی کردم و ارنجمو بلند کردم و محکم به پهلوش
زدم …توی اون شلوغی کسی متوجه من نبود
چنان صداش از ضربه ام در اومد که همه از جمله زمانی برگشتن و به ما نگاه کردن
-یعنی چی خانوم ..چه خبرتونه ؟
چشمام با عصبانیت گشاد کردم و صدامو بردم بالا..
-خبری نیست ..اما انگار شما کر تشریف داری…هر چی صدات می زنم ..میگم برو کنار نمی شنوی
..حالا بکش کنار می خوام رد شم
یوسف اون موقع ها چهره شادتر و سرزنده تری داشت ..اون موقع اولین باری بود که می دیدمش ..
برگه ای که توی دستش بود و به دوستش داد و دستاشو به پهلو زد و گفت :
-مثلا من نخوام بکشم کنار تو می خوای چیکار کنی ؟
همه که منتظر جواب من بودن بی حرف به ما نگاه می کردن …یکم هول کردم ..اما زود خودمو جمع و
جور کردم و گفت :
-میگم بکش کنار بذار هوا بیاد
تن صداشو نازک کرد و با ادا سرشو تکونی داد و گفتم :
-نمی خوام بکشم کنار که هوا بهت برسه …حالا چی ؟
بعضیا به خنده افتاده بودن که بلند گفتم :
-مثلا قلدری..؟یا خیلی پارتیت کلفته ؟…راهو سد کردی …پرو ام هستی ؟
یوسف فکر می کرد ترم اولیم برای همین از در تمسخر وارد شد و گفت :
-آخیه ترم اولی هستی..مامانتو گم کردی …بیا بریم ..حراست بگم از بلند گو مامانتو صدا کنن ..چرا
دست مامانتو ول کردی ..کوچولو؟ …نگفتی گم میشی؟
زمانی نامرد هم خنده اش گرفته بود که منم نامردی نکردم و گفتم :
-باشه اقا گندهه …بیا بریم حراست تا معلوم کنم یه من ماست چقدر کره داره
بلند خندید و گفت :
-مرگ من …چقدر کره داره ..؟
دوستش که از خنده داشت هلاک میشد ..بهش می گفت :
-یوسف بی خیال
-نه چی چی رو بی خیال ..خانوم زده پهلومو ناقص کرده … تازه دو قورت ونیمش باقیه …تا معذرت
خواهی نکنه ..من از جام تکون نمی خورم
-خوب نخور..انقدر همینجا بمون که شته بزنی …بی ریخت گنده
و با ضربه دیگه ای که با کیفم بهش زدم ردش کردم و رفتم سمت در که صداشو از پشت شنیدم که
در برابر التماس دوستش که می گفت ولش کن می گفت :
-نه این خیلی پرو ه …باید درستش کنم …
از اتاق که اومدم بیرون از پشت سر یهو بلند توی سالن صدام زد و گفت :
-هی جوجه اردک
با عصبانیت ایستادم و به طرفش برگشتم و گفتم :
-با من بودی ؟
چند قدم به طرف اومد و صداشو به تقلید از صدام تغییر داد و گفت :
-نه با خودم بودم …خوب معلومه با تو بودم بی ریخت
-بی ریخت هفت جد و آبادته
-هوی احترام خودته داشته باش
-تو داری که من داشته باشم ؟
-تو اول شروع کردی نه من …
-برای اینکه راه سد کرده بودی
-خوب دور می زدی.. این وحشی بازیا برای چیه ؟
-درست صحبت کنا
-نمی خوام درست حرف بزنم ..خوب که چی ؟
خیلیا که می شناختنش به حمایتش دورمون جمع شده بودن …شرایط زیاد مناسب نبود می ترسیدم
از اینکه زیاد شناخته شده نبودم ..برام پرونده سازی بشه ..بخصوص که یکی رفته بود دنبال حراست …
یکی از بچه ها بهش نزدیک شد و گفت :
-یوسف جمعش کن از حراست دارن میان
یوسف نگاهی به بقیه انداخت و نزدیک به من شد و دم گوشم گفت :
-بعدا حالیت می کنم
منم به تقلیدش سرمو نزدیکش بردم و گفتم :
-بعدا چرا؟ بیا بیرون دانشگاه جلوی پارک …
با ناباوری سرشو برد عقب
ابروهامو دادم بالا و گفتم :
-یه ربع دیگه اونجا باش
خنده اش گرفته بود:
-سرکاریه ؟
-من که یه ربع دیگه اونجام ..هر کی نیاد..یه ترسوی بی خاصیته
زبونشو توی دهنش چرخوند و گفت :
-پس یه ربع دیگه …
منم تکرار کردم :
-یه ربع دیگه
بیچاره خبر نداشت چه آشی داشتم براش می پختم
خشم و حرص و عصبانیتمو باید سرش خالی می کردم ..خیلی داشت برای خودش گنده لاتی می
کرد…
وقتی از دم در دانشگاه دیدمش که داشت بیرون می اومد ..با حرص گفتم :
-چنان جوجه اردکی بهت نشون بدم که کیف کنی..کاری می کنم که جوجه گفتن از دهنت
بیفته …پسره مفنگی
همون دوستشم داشت باهاش می اومد.البته دوتا پسر و یه دختر دیگه هم از پشت سر کمی
عقب تر از اونا همراهیشون می کردن
به خنده افتادم ایل کشی کرده برای من
نگاهم رو به اطراف چرخوندم …هوای سرد زم*س*تون …دندونامو به لرز انداخته بود..اما ادب کردنش
مهمتر از لرزش دندونام بود.
وقتی منو دید که کنار دکه روزنامه فروشی وایستادم …شروع کرد به خندیدن ..احتمالا باورش نمی
شد..که بخوام بیام و رو هوا یه چیزی برای خودم گفتم ..
با یه جهش از روی جوی اب خودشو به من رسوند و به طرفم اومد و با خنده و شیطنت گفت :
-خوب جوجه من اینجام
نگاهی به دوست و بقیه همراهش انداختم و بعد توی صورتش دقیق شدم و گفتم :
-یعنی انقدر ترسیدی که با خودت ادم اوردی ؟
پوزخندی زد و گفت :
-چیکار کنم ..دوست عزیزشونو ول نمی کنن ..دست من نیست که
عقل کلی بودم برای خودم …می خواستم با یه دانشجوی سال بالایی که این همه طرف دار
داشت در بیفتم
نگاهی به هیکل چهارشونه اش انداختم و گفتم :
-یکم بیا جلوتر
نگاهی به جلوی پاهاش و فاصله بین خودش و من انداخت
خنده ام گرفته بود که بهش گفتم :
-نترس توی یه ربع نه وقت میشه که یه گودال گنده کند ..نه یه تله شکاری درست و درمون برات
کار گذاشت
خنده اش پر رنگ تر شد و گفت :
-خوب پس چطور می خوای حالمو بگیری؟
اصل کار هم همینجای قضیه بود…چهره امو مظلوم کردم و سرم رو نزدیک تر بردم و گفتم :
-ببین من فهمیدم که کارم اصلا درست نبوده ..مخصوصا که شما اونجا حق آب و گل داری
چه ذوقی می کرد از پیروزی که داشتم دو دستی تقدیمش می کردم
-خوب ؟
نفسم رو اروم بیرون دادم و گفتم :
-خوب اینکه …با اینکه می دونم تقصیر داشتم اما معذرت خواهی جلوی دوستات خیلی به غرورم
لطمه می زنه ..اگه ایرادی نداره بیا پشت دکه تا من ازت معذرت خواهی کنم و قضیه رو بین خودمون
دوتا حل و فصل کنیم
نگاه شیطون و ناباورانش ..حرفم رو قبول نمی کرد
..مظلومیت صدام و چهره ام رو دوچندان کردم …وبهش لبخند زدم
-چیکار کنم …با اینکه قیافه ات داد می زنی اهل معذرت خواهی نباشی اما… باشه ..دل شکستن
تو کارم نیست ….فقط زودتر که باید برگردم … کلی کار دارم …
به زور جلوی خنده امو گرفتم :
-بله بله ..حتما..از این طرف ..منم نمی خوام زیاد وقت گرانبهاتونو بگیرم
قدمهامو تند کردم و به سمتی که می خواستم بلا سرش نازل کنم رفتم . .اما یوسف قبل از
حرکت به سمت دوستاش برگشت و گفت بمونن تا برگرده
از این همه اقا منشی که به خرج می داد حالم به شدت داشت بهم می خورد که بلاخره قبل از
اومدن یوسف به جایی که می خواستم رسیدم
سطل پلاستیکی که توش اب گلا رو گذاشته بودنو سریع از روی زمین برداشتم …این فکر دقیقا با
دیدن دکه و گلای توش و اب کثیفش به ذهنم خطور کرده بود.
نگاهش رو که از دوستاش گرفت و به سمتم چرخید..لبخند گله گشادی زدم و گفتم :
-شرمنده ..بوش با این هوای سرد… لذتی داره مثال نزدنی
و تمام سطلو توی یه چشم بر هم زدنی روی سر و هیکلش خالی کردم …انقدر سرعت عملم زیاد
بود که از هول نریخته شدن اب روی خودش چند قدمی با عجله عقب رفت و در اخرین لحظه با برخورد
اب به هیکلش نقش زمین شد..
خنده به لبهام اومد..و با خنده بهش خیره شدم … دوستاش که صدای برخوردشو به زمین شنیده
بودن .. سریع به پشت دکه اومدن که سطل به دست گفتم :
-از این به بعد ادم میشی که صداتو بالا نبری و سال پایینیا رو مسخره نکنی ..
و سطل محکم به طرفش پرت کردم که با عصبانیت سطلو تو هوا قاپید و زوداز جاش بلند شد که با
دیدن حرکتش هول کردم وبا عجله به سمت خیابون دویدم …
ماشینا با سرعت در حال رد شدن بودن اما من نمی تونستم منتظر بمونم چون داشت با چشمای
به خون نشسته به دنبالم می دوید
اولین ماشینو خیلی شانسی رد کردم و خواستم بین اون ماشینا دومی رو هم رد کنم که با
سرعت وحشتناک یکی از ماشینا از ترس توی جام میخکوب شدم و چشمامو بستم …و اشهدمو
خوندم که بلند از اون ور خیابون داد:
-روانی چشماتو باز کن
صدای بوق کشیده ماشینی که با سرعت از کنارم رد شده بود…هنوز توی گوشم بود که از ترس
برخورد نکردن با ماشین دیگه به وسط خیابون و نرده کشیا رفتم و به سمتش چرخیدم …رنگ صورتش
از کارم و رد شدن ماشینا پریده بود که داد زد:
-دختره احمق …دستم بهت برسه اولا ادمت می کنم …بعدشم اونور راه نداره ..برگردد تا یه بلا سر
خودت نیوردی
وسط خیابون داد زدم :
-مگه مغز خر خوردم که برگردم اون طرف ؟
صداشو بلند تر کرد :
-مغر خرو که خوردی …فقط نمی دونم چطوری توی این دانشگاه قبول شدی…برگرد ..خطر ناکه
..راننده های اینجا رحم ندارن ..برگردد
نگاهش واقعا ازم می خواست برگردم …اما برگرشتنم مساوی بود با تلافی کاری که کرده بودم
-دختره خلو ببینا ..باشه ما می ریم تو برگردد
به راه که افتاد بره داد زدم :
-هی خرس مهربون ؟
هم اعصابش خرد بود هم نگران وضعیتم … قیافه اش داد می زد که از دیوونه بازیم کپ کرده
-چیه جوجه اردک..؟
-مهربونی… برای خودت باش …بمیرم …شرف داره به گذشت تو
داد زد :
-خوب به جهنم ..برو بمیر…یه خل کمتر…دنیا ابادتر
اداشو با دهن کجی براش در اوردم که یه کامیون با سرعت و بوقی که زد صدای جیغمو تا هوا
برد..وسط خیابون ..خودمو به نردها چسبونده بودم …واقعا هم راهی به اونور نداشت ….نرده ها بلند
بودن و گذشتن از بینشون و یا بالا پریدن از روشون کار غیر ممکنی بود
از جیغم وایستاد و به سمت خیابون اومد
اما یکی از دوستاش گفت :
-ول کن دختره خل و چلو..خودتو به خاطرش به کشنده نده …اینجا کم ادم نمرده
ترسیده بودم …و محکم نرده ها رو چسبیده بودم …با اینکه می خواستم سر به تنش نباشه ..اما با
نگاهم ازش می خواستم بیاد کمکم …عصبانی بود…کارد می زدی خونش در نمی اومد…کم بلایی
جلوی دوستاش سرش نیورده بودم ..
با اینکه وسط خیابون نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنه ..بلاخره خودشو رد کرده بود و به سمت
اومده بوده …
غرورم اجازه نمی داد که از ترس گریه کنم ..وقتی بهم رسید با عصبانیت و موهای خیسی که توی
اون سرما بخار ازشون بلند میشد گفت :
-من تو یکی رو ادم می کنم ..صبر کن
داد زدم :
-اینجا؟
محکم گوشه ای از استین پالتومو گرفت و گفت :
-از اینجا خلاص بشیم و عمرمون به دنیا باشه ..کاری می کنم که خودت اون سطلو روی خودت
خالی کنی
خودمو عقب کشیدم :
-نه من با تو هیچ جا نمیام
-غلط کردی که نمیای…همینجا بمونی ..یکی از این ماشینا لهت می کنه
به دوستاش که با نگرانی نگاهمون می کردن نگاه کردم و گفتم :
-باشه باشه حق با توه …ولی بیا تلافی رو بذاریم یه روز دیگه ..باشه ؟
یوسف که نگاهش به ماشینا بود و می خواست توی یه فرصت مناسب خودشو و منو رد کنه گفت :
-الان تلافی مهم نیست …بذار ببینم باید چطوری سبک سری تو رو جمع و جور کنم …تا منم به
کشتن ندادی
نگاهم به ماشینا افتاد که با عجله به راه افتاد و استینم رو کشید …به وسط خیابون رسیدیم …به
سطل افتاده روی زمین خیره شدم …و بعد به یوسف که داشت به ماشینا نگاه می کرد
استینم رو محکم چسبیده بود…از ترس بیشتر بهش نزدیک شدم و بی اختیار بازوشو چسبیدم
یوسف انقدر عصبانی بود که متوجه کارام و ترسم نمی شد …و توی اون لحظه فقط می خواست
از این خیابون لعنتی بزرگ رد بشیم …
با عبور ماشینی از کنارمون توی یه حرکت بعدی با عجله سریع خیابونو رد کردیم …هنوز دستم
روی بازوش بود ..و اونم استینم رو محکم چسبیده بود
می دونستم می خواد تلافی کنه ..هنوز قلبم از ترس تند تند می طپید …..همونطور که استینم
توی دستش بود …دستمو رو با خجالت از روی بازوش برداشتم ..که دیدم داره منو می کشونه سمت
سطل افتاده شده روی زمین
با نگرانی به دوستاش که حالا با خیال راحت نگاهمون می کردن خیره شدم …سطلو برداشت و به
سمت جوی اب رفت و با یه دستش از اب پرش کرد و به سمتم چرخید و سطلو روی زمین گذاشت
گفت :
-حالا همشو خالی کن رو سرت
نیش تمام پسرا باز شده بود
با مظلومیت گفتم :
-سرما می خورما؟
پسرا ترکیدن از خنده
-اخیه لابد من الاغم که با کارت سرما نخورم ..میگم بریز رو سرت
نگاهم به سطل جلوی پام و استینی که اسیر دستاش شده بود افتاد… سرمو بلند کردم و گفتم :
-دلت میاد من این کارو کنم
سرشو با تاکید تکون داد…نفسمو بیرون داد م و خم شدم و سطل با یه دست برداشتم …
لذتی که می برد داشت عذابم می داد:
-با یه دست که نمی تونم ..لااقل دستمو ول کن
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-با همون یه دست بریز
لپامو باد انداختم و سطلو روی زمین گذاشتم … دسته اشو ول کردم و لبه اشو چسبیدم و گفتم :
-مردی به این چیزا نیست ..مرد باید گذشت داشته باشه ..مرد باشه ..اذیتم نکن
با خنده گفت :
-روضه برام نخون بریز
خنده ام گرفت و گفتم :
-ببین من امشب خوابگاه ندارم ..هیچ جایی رو ندارم ..اب بریزم رو خودم باید کجا برم لباسامو عوض
کنم ..؟هوم ؟
-انقدر وراجی نکن ..بریز
هیچ کدوم از دوستای نامردشم به طرفداریم نیومد که گفتم :
-خیل خب خودت خواستی …تو اگه گذشت داشتی هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمی اومد
تا اومد دهن باز کن با همون یه دست به سختی تا اونجایی که می شد ..سطلو به سمت خودش
پرت کردم ..سطل سنگی و محکم به پهلوش خورد و باعث شد استینم از دستش ول بشه و من بدون
نگاه کردن و دیدن بلایی که به سرش اورده بودم با تمام سرعت به سمت پیاده رو دویدم ..
.حتی یه لحظه هم برنگشتم که ببینم چی شد…فقط دویدم ..اونقدر که بعد از دقیقه ای خودمو
توی محل نا آشنایی پیدا کردم که نمی دونستم کجاست
به ظاهر از دستش خلاص شده بودم و لی همین سرآغاز لجبازیهای بعدیمون شد…لجبازیهایی که
دقیقا یک هفته بعد در حالی که احساس می کرد دست از سرم برداشته و بی خیالم شده شروع
شد
روی برد به اسامی کلاسها و استادا نگاه می کردم که یکی از بچه های کلاس که توی دانشکده
فقط همدیگرو در حد دیدن می شناختیم نزدیکم شد و گفت :
-کلاس بعدی استاد توی سالن امفی تئاتر برگزار میشه ..می دونستی؟
با تعجب به سمتش چرخیدم و پرسیدم :
-مطمئنی؟
-والا بچه ها اینطوری می گفتن …تا یه ربع دیگه هم شروع میشه
به روش لبخندی زدم و گفتم :
-ممنون ..چه خوب شد که گفتی
-خواهش می کنم ..زودتر بیا تا استاد نرفته
با رفتنش کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و به سمت امفی تئاتر به راه افتادم ..اما هر چی
جلوتر می رفتم اثری از بچه های کلاس رو کمتر پیدا می کردم .
کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که حتما من دارم دیر به کلاس می رم ..چندتا از پسرا
جلوی در ایستاده بودن که ازشون پرسیدم :
-کلاس استاد موحد اینجا برگزار میشه ؟
-بله ..یه دقیقه ای هست که شروع شده
تا گفت دقیقه رنگ از صورتم پرید و با عجله دستگیره درو گرفتم و درو باز کردم
که در کمتر از ثانیه تمام سر و هیکلم به یکبار از شدت سرما به لرز افتاد…و بعد شکلیک خنده
بچه ها..همونطور شوک زده از بلایی که سرم اومده و شدت سرمای اب درون سطل با دندونای لرزون
به یوسف که روی یکی از صندلیا نشسته بود خیره شدم
-عزیزم لذتش مثال نزدنیه …مگه نه ؟…البته ما بهداشتی عمل کردیم ..اب با یخ فراوون …از دیشب
تا حالا کل یخچالای خوابگاهو بسیج کردیم برای پذیرایی از شاهزاده جوجه اردک
پسرا چنان از ته دل می خندیدن که هر کی که از جلوی در امفی تئاتر رد می شد … فکر می کرد
تو دارن نمایش خنده دار نشون می دن
با دندونای لرزون بهش خیره شدم :
-آخیه سرما نخوری؟خوابگاه که داری نه ؟وای وای استاد موحد رفت سر کلاسا…
لبهاشو با تمسخر گاز گرفت و گفت :
-اوخ اوخ اوخ ..دیگه رات نمی ده …تازه بده ..با این سر و وضع بری سر کلاس !!..استاد چی
میگه ..بچه ها چی می گن ..وای وای وای….؟
می خواست اشکم در بیاد و اونم همینو می خواست که داد زدم :
-خیلی بی شعوری
با خنده گفت :
-نظر لطفته
از جاش بلند شد و گفت :
-دوستانی که با استاد موحد دارن ..امروز اخرین جلسه ارائه تحقیقاتشونو..هر کی نره ..این ترم
افتاده …..وظیفه ام بود که اطلاع رسانی کنم
بچه ها با عجله از امفی تئاتر خارج شدن و اون ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
-حیف شد..ترم بعدم باید با خودش بر داری …
بعدم یه خنده دندون نما که با همون دندونای لرزونم گفتم :
-تلافیشو بد سرت در میارم
دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت :
-ادم شو و حیا کن و برو سر درس و مشقت ..با من در نیفت
دستی به صورت خیس از ابم کشیدم و اون با سرخوشی از امفی تئاتر خارج شد…
بعد از اون روز و نرفتن سر کلاس موحد ..دچار چنان سرما خوردگی شدم که تا یک هفته نتونستم
سر هیچ کدام از کلاسام حاضر بشم …حتی شب اول کارم به بیمارستان کشید …و اون ترم مجبور
شدم کلاس موحدو بی خیال شم
حالا نوبت تلافی من بود..اما از وقتی یوسف شنیده بود که چه بلایی سرم اورده دیگه کمتر دور و
برم می پلکید …منم برای اینکه فکر کنه درصدد تلافی نیستم …بهش نزدیک نمی شدم ..هرچند هیچ
کدوم از کلاسهای ما با هم نبود…
از اون ماجر دو سه هفته ای گذشت که توی یه روز که فهمیدم یه ازمون مهم داره ..تصمیم گرفتم
دست به کار بشم و زهرمو بریزم …
کتاب سنگین یکی از درسها رو که از بچه ها گرفته بودم رو برداشتم و به سراغش رفتم …. چون از
قبل امار تمام کلاساشو در اورده بودم ..می دونستم که اون روز کجاست …به طبقه بالا رفتم ..
از دور دیدم که داشت با بچه ها می گفت و می خندید….به سمتشون رفتم و خیلی مودبانه
گفتم :
-اقای سلحشور
تا نگاهش به من افتاد با تعجب بهم خیره شد:
-یه عرضی داشتم خدممتون
هم خنده اش گرفته بود ..هم اینکه کمی دچار تردید شده بود..به سمتم که اومد کتابو به سمتش
گرفتم و گفتم :
-راستش بچه ها گفتن توی این درس شما خیلی استادی ..توی یه مبحثش ..من کمی مشکل
دارم ..این شد که مزاحمتون شدم
لبهاشو با زبونش تر کرد و گفت :
-سرما خوردگیتون خوب شد؟
لبخندی زدم و گفتم :
-یادآوری نکنید..یه کاری من کردم ..شما هم جوابشو دادی..بی خیالش …من عجله دارم اگه
ممکنه
و صفحه مورد نظرمو به سمتش گرفتم و گفتم :
-الان کلاستونم شروع میشه ..می تونیم حین راه رفتن توضیحاتتونم بدید
سری تکون داد و با اینکه کمی از رفتارم گیج شده بود به راه افتاد..توی ساعت کلاسی …سالن
معمولا خلوت بود..نگاهی به دو طرف سالن انداختم و یوسف شروع کرد به توضیح دادن …و الحق هم
که خوب توضیح می داد..
به سر پله ها که رسیدم ..صفحه رو برگه زد و با جدیت خواست ادامه بحثو بگه که گفتم :
-بهت گفتم که تلافیشو سرت در میارم
با تعجب پرسید:
-چی ؟
با چشم به چندتا پوست موزی که دقیقا لبه پله توسط دوستم فاطمه گذاشته بودم اشاره کردم
که تا خواست نگاهشون کنه از سنگینی کتاب و پایی که کامل روشون گذاشته بود و هول ارومی که
من بهش دادم … چنان پاهاش رفت رو هوا و داد زد که خودم قلبم فرو ریخت .
فرو ریختی که تا پایین رفتن تا پله رو شاهد بود …کتاب کاملا پر پر شده بود ..و یوسف با درد
داشت دست روی پاش و کمرش می کشید..بچه ها از توی کلاسا در اومده بودن و دوستاش به
کمکش رفته بودن …با اینکه کارم وحشتناک بود از بالای پله ها بهش لبخند زدم …تا بیشتر بسوزه …
بیچاره تا یه هفته کج راه می رفت و تا منو می دید..مسیرشو عوض می کرد …و من هر روز اماده
تلافی کردنش بودم
البته بعد از اون دیگه هیچ تلافی در کار نبود …چون یوسف واقعا کشیده بود کنار ..شایدم بوی مرگو
احساس کرده بود..
با یاد آوری گذشته به خنده افتادم که یوسف گفت :
-به چی می خندی ؟
سرمو بلند کردم وگفتم :
-به روزای دانشکده
لبخند زد..یوسفم مثل من خیلی عوض شده بود…هر دو از شر و شوری افتاده بودیم …حجم
سنگین درسا..اتفاقاتی که توی زندگی دوتامون افتاده بود و بالا رفتن سنمون ..باعث شده بود هر دو
این همه تغییر کنیم
-خیلی شر بودی ..
خندیدم و اون گفت :
-خداروشکر الان اونطوری نیستی
با خنده مشتی به بازوش زدم و گفتم :
-نه اینکه توام بدت می اومد؟
نگاهی به صورت خندونم انداخت و گفت :
-بعد از اون تا پله باهم دوست شدیم ..یادته ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-اوهوم ..همون روزی که داشتم از غصه بی خوابگاهی پس می افتادم که تو منو به یکی از
دوستات که با دوستای دیگه اش باهم خونه گرفته بودن اشنا کردی
-اره ..زهره …
لبخند زدم :
-دختر خوبی بود
-البته شیطونی تو رو نداشت …. سال بعد با محسن ازدواج کرد و بعدم هر دوتایی برای ادامه
تحصیلاتشون رفتن اونور
ناراحت شدم با هر کی که باهاش خوب بودم بعد از – سال دوستی… پا شده بود و رفته بود
اونور
-درست مثل تو
صورتم غمگین شد:
-همه اونایی که دوسشون داشتم رفتن ..هومن درست بعد از شماها اومد تو زندگیم …
-کجا بعد از ما بود دیوونه ؟
با یاد آوری هومن بغض کردم :
-بزرگترین اشتباه زندگیم بود…کاش به حرفت گوش می کردم
چند قدم جلوتر از من رفت و گفت :
-تو از سر لجبازی اینکارو کردی
ایستادم و اون داشت همین طور می رفت …نمی دونم درست بود یا نه …اما بلاخره بعد از چند
سال و با نبودن هومن چیزی که مثل خوره داشت جونمو می خورد به زبون اوردم :
-برای اینکه من اون موقعه ها دوست داشتم …اما هیچ وقت نفهمیدی یوسف
شوک زده ایستاد ..اما برنگشت
-هومن پسر بدی نبود…اما بعضی از کاراش منو یادتو می نداخت .
شاید بعد از اینهمه سال گفتن این حرفا درست نباشه
تو هیچ وقت نخواستی درباره رابطمون جدی فکر کنی..همیشه دوتا دوست بودیم که خیلی باهم
صمیمی بودیم ..فقط همین
طوری که همه دخترا به من حسودی می کردن
به سمتم چرخید…نگاهش گرفته و غمگین بود
-یادمه یه روز به شوخی بهت گفتم …دوست داری زنت شم ..یادته چی بهم گفتی؟
سوالی نگاهم کرد..
-تو بهم گفتی …ازدواج بچه بازیه …بهم گفتی از این افکار بچگانه خارج شم …من و تو در حد یه
دوست هستیم …و بهتر همین طور بمونیم
خیلی بهم برخورده بود یوسف ..اما برای اینکه کم نیارم و تو مثل گذشته باهام باشی..خندیدم و
گفتم …
ایول منم همینو می خوام .
اونجا بود که خیالت راحت شد …اما بعد از اون من همش تو عذاب بودم …ازدواج با هومنم از سر
لجبازی نبود…احساس می کردم می تونه منو درک کنه ..لااقل با حرکات و رفتارش اینطور بهم فهمونده
بود ..حیف که نشناختمش
پول براش مهمتر بود…بدنام کردنم توی بیمارستان براش مهم نبود…تو کتکش زدی ..اما دلم خنک
نشد..فقط دلم سوخت که چرا به خاطر داشتن یه خاطره خوب ..خاطره ای که شاید منو یاد تو بندازه
… این همه بلا سرم اومد…
بی حرف هنوز بهم خیره بود
-چند روز پیش یه خواستگار خوب داشتم …همه چیزیش خوبه …درست و درمونه …اونم دکتره و آدم
حسابی
رنگش پرید…و لبهاش از هم باز موند
-اما من بهش جواب رد دادم ..یکم پشیمونم اما…دیگه نمی خوام به خاطر یه خاطره …. یا یه
یادآوری… زندگیمو خراب کنم …یعنی دیگه فکر کردن به ازدواج برام شده عذاب ..شده مایه دق …شده
یه چیز مسخره …
بهش لبخند زدم :
-فقط خواستم بدونی … بعد از این همه مدت … این حرفا داشت اذیتم می کرد..گفتم که بدونی از
سر لجبازی زن کسی نشدم
به سمتش به راه افتادم و در کنارش قرار گرفتم :
-بریم ..هنوز جیگری که بهم قولشو داده بودی رو بهم ندادی
ایستاده بود که دو بند کوله امو گرفتم و به راه افتادم …
سنگینی نگاهشو رو حس می کردم ..دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم …یه دل سیر بهش
بدو بیراه بگم ..اما نمی تونستم ..غرورم رو بیش از این نباید نادیده می گرفتم …
صدای قدمهاشو از پشت سر می شنیدم ..شل شده بودن …دیگه محکم قدم بر نمی داشت …
نیم ساعت بعد در حالی که با فاصله از هم دیگه راه می رفتیم بلاخره به حرف اومد و صدام زد:
-آوا
ایستادم و به سمتش چرخیدم ..اونم با ایستادنم توی قدمیم ایستاد و گفت :
-اون موقعه ها خیلی زود بود ..باور کن …بعدشم من قبل از اشنایی با تو قصد رفتن داشتم …من
-یوسف بی خیال ..دیگه من نه اون آوای چند سال پیشم … نه تو اون یوسفی که می شناختم …
عصبی و بهم ریخته بود بهم نزدیک شد
-من باید باهات حرف بزنم آوا
نگاهش کردم
-مثلا می خوای چی بگی ؟
ساکت شد … به سختی به روش لبخند زدم :
-من ازت انتظار هیچی ندارم ..خودتو اذیت نکن …فقط حرف دلمو زدم …چون خسته شدم از سکوت
و حرف نزدن
و بعد در حالی که خودمو به لودگی زده بود گفتم :
-فکر می کنی به اون طرف بگم نظرم برگشته …بازم منو قبلو می کنه ؟….اخه توی خریت بهش نه
گفتم ..اونم خیلی محترمانه قبول کرد
از ناراحتی خندیدم و گفتم :
-حیف شد… یارورو پروندم …حالا باید برم منت کشی..اوه اوه اونم از اون
ارجایفم رو همین طور ادامه می دادم که با بغض گفت :
-آوا من زن دارم
لبهام بی حرکت ایستادن …انگار زمان هم ایستاد….چشماشو حلقه ای از اشک فرا گرفته بود و
بهم خیره بود
گیج و حیرون بهش خیره نگاه می کردم :
-البته اینجا زندگی نمی کنه ..بزرگ شده اونجاست … ساله که ازدواج کردیم
رنگ صورتم پریده بود..دستم رو به ارومی بلند کردم و روی لبهام کشیدم و یه دفعه با تیکی عصبی
و شوکی که بهم وارد شده بود رومو ازش گرفتم ودستم رو با ناباوری روی پیشونیم و ابروم گذاشتم
احساس می کردم حالم هر لحظه داره بدتر میشه ..و نفس کشیدنم سخت
نگاهی به اطرافم انداختم و بی ادراه به راه افتادم …حالا هر جور که می خواست فکر
کنه …قدمهاشو تند کرد و با عجله دستشو روی شونه ام گذاشت که با لمس دستش روی شونه ام
به یکباره احساس سرما کردم و سریع خودمو عقب کشیدم و با داد گفتم :
-به من دست نزن
-صبر کن بذار حرفمو بزنم
نمی تونستم چشم تو چشمش بشم ..پلکهام تند تند باز و بسته می شدن :
-هیچی نگو ..من می خوام برم خونه
-توروخدا یه لحظه وایستا …تو از هیچی خبر نداری
اشکم کم کم داشت در می اومد…
-یوسف نمی خوام بشنوم ..ولم کن …
پشت بهش کردم و با سرعت به سمت پایین رفتم ..
حالا می فهمیدم ..علت جواب منفی دادنم به موحد اخلاق بدش نبود..بلکه امیدی بود که شاید به
یوسف داشتم ..یعنی از وقتی که دیده بودمش با اینکه می دونستم نباید درباره ازدواج بهش فکر
کنم …اما بازم امیدوار بودم که شاید …
اشکم در اومد…چقدر حماقت کرده بودم …یوسف زن داشت ..و بروز نداده بود ..
شکستم به معنای واقعی کلمه شکستم ..غرورم شکست ..شخصیتم شکست ..تک تک خاطراتی
که توی جام خاطراتم ازشون به شدت مراقبت می کردم هم شکستن …
همه این مدت فقط داشتم خودمو گول می زدم …دیدنش از همون روز اول ..دریچه امیدی شده بود
برای برگشت به دوران دانشجویم ..دورانی که دیوونه وار یوسف رو دوست داشتم
با پشت دست اشکامو پاک کردم …..شدت اشکم بیشتر شد…با صدای اهنگی که پسری که
جلوتر از من راه می رفت و از گوشیش پخش می شد…دیوونه تر شدم و سرعتمو زیادتر کردم …چقدر
بدبخت بودم …برای دومین بار توی زندگیم از بلندیهایی که برای خودم ساخته بودم سقوط کردم …
قبول کن ندیدنت سخته من به این جدایی شک دارم
من به دنیای گره خوردم باتو روزهای مشترک دارم
قبول کن من همیشه مغرورم میخورم بغضمو نمیباره
من خودم رو خوب میشناسم عشق من عادت بدی داره
وقتی از کوچه ی دلتنگی از همون که بغضو میفهمه
رد میشی تازه میبینی خاطره چقد بیرحمه
وقتی میفهمی عشق یعنی چی سختیهای زندگی خوبه
اتفاقای خاص واجب نیست نه همین روزمرگی خوبه
تازه میفهمم عشق یعنی چی اون که باتو خوشبخته
من قبول میکنم دلتنگم ولی ندیدنت سخته
ندیدنت سخته ندیدنت سخته , ندیدنت سخته
فصل یازدهم :
چقدر شبیه آرزویی هستم که نقشِ بر آب شده ….چقدر سنگینم روی دلِ زمین …ای
خدا….چقدرآدمای زندگیم شبیه مرداب شدن ….چقدر زندگی بی رنگ و بد بو شده
ادم باید بی احساس باشه ..باید سنگدل باشه ..باید بی تفاوت باشه ..باید یه چیزی تو مایه های
ادم نبودن باشه که بتونه بی خیال همه چی بشه ..بی خیال تمام تلخی هایی که تک تکشون …
شدن نیشتری بر روی قلبت …قلبی که نمی دونی برای چی هنوز داره می تپه
سخت شدم و بی احساس …. البته برای دیگران وگرنه توی خود خودم هر روز دارم آب میشم و از
بین می رم ..
دارم میمیرم از این همه بی کسی و بی وفایی…منم ادمم …بلاخره از پا در میام .
این روزا اصلا حواسم به کارام نیست همین دیروز داشتم داروی اشتباه تجویز می کردم که اتنا
متوجه شد و بهم گفت
یا همین امروز که اونقدر گوشی رو روی سینه بیمار نگه داشتم که موحد با لحن همیشگیش
جلوی همه بچه ها بهم تذکر داد و گفت حواست کجاست …
طاقت نگاههای اونم ندارم …فکر کنم از روش خجالت می کشم که دیگه نمی تونم تو روش نگاه
کنم .
اما یوسف …مثل من کشیده کنار..مثل من رفته توی خودش …از شوخیاش تو بخش خبری
نیست …وقتی منو می بینه …نگاه غمگینی بهم می ندازه و بعد زودتر از من از جلوی چشمام ناپدید و
محو میشه
این روزا حال همه خوبه ..فقط این حال منه که اصلا خوب نیست …این حال منه که معلوم نیست
چشه و چی می خواد
با الهه در حال پوشیدن لباسمون هستیم که بریم اتاق عمل …اونقدر ساکت و بی حالم که بلاخره
اونم به حرف میاد…:
-چته ..؟کشتیات توی کدوم دریا غرق شدند که انقدر ناراحتی ؟
نگاهش می کنم …یه خانواده خوب داره ..یه نامزد مهربون و شیطون که اگه یه روز همو نبینن
دلشون به تاپ تاپ می افته ..خوشگله و با نمک …منم جای نامزدش بودم عاشقش می
شدم …خوشبحالش … انگار هیچ مشکلی نداره
-راستی کلهر در به در ..دنبالت می گشت
اسم هومن هیچ حسی رو بهم نمی ده که همونطور بی حال پرسیدم :
-چیکارم داره ؟
-چه می دونم ..فقط به هر کی که رسیده گفته فروزش کجاست
حتما همون حرفای همیشگی رو می خواد بگه …نفسم رو بیرون می دم و همراهش به سمت
بخش جراحی به راه می افتم .
دو سه نفری از بچه ها در حال شستن دستاشون هستن ..
منم می رم که دستامو بشورم …با موحد عمل داریم …همونطور که مشغول شستن دستام
هستن ..صدای هومن توی گوشم می پیچه ..کنارم ایستاده و با حرص نگاهم می کنه ..نگاهش نمی
کنم که با حفظ تن صداش می گه :
-این چه غلطی بود که تو کردی ؟
بهش توجه نمی کنم که کمی صداشو بالاتر می بره …طوری که بقیه بچه ها هم متوجه میشن :
-عقده ای روانی ..زندگیمو به گند کشیدی.. راحت شدی ؟
چشمامو با حرص می بندم و دستامو همونطور زیر اب می گیرم که داد می زنه :
-جواب منو بده
تمام بچه ها می دونن که روزی باهم زن و شوهر بودیم …و حالا اینکارش اصلا چهره خوشایندی
نداره
همه دست از شستن کشیدن و به ما نگاه می کنن ..دستامو از زیر اب بیرون می کشم و مشغول
خشک کردنشون می شم که دورم می زنه و مقابلم می ایسته …و انگشت اشاره اشو بالا می یاره و
تهدیدم می کنه :
-اگه نری و گند کاریتو درست نکنی… به خدا
با ارامش سرم رو بالا می برم و تو چشماش خیره میشم :
-اونوقت مثلا چیکارم می کنی ؟هوم ؟
با عصبایت سکوت می کنه
-منو می کشی؟خوب بکش و راحتم کن ..چته هی… هر روز هر روز میای جلومو می گیری و فقط
فک می زنی
رنگ صورتش قرمز قرمز شده که با ورود صنم کاملا شوکه می شه و به سمتش بر می گرده
هومن با تشر بهش می گه :
-اینجا چیکار می کنی؟
اما اون جوابشو نمی ده و با چهره برزخی به سمتم میاد و همین که بهم می رسه با کف دو
دستش محکم به سینه ام ضربه می زنه و به شدت به عقب هلم می ده و داد می زنه :
-چون فکر می کنی دکتری… خیلی ادمی؟
با ضربه اش که چند قدمی به عقب رفتم ..با خشم بهش خیره میشم و اون ادامه می ده و به
سمتم میاد :
-حالا چون اون موقع از خریتش نصف خونه رو به نامت زده تو باید اینکارو کنی دختره عوضی؟
یوسف هم که عمل داره تو همین لحظه وارد میشه و صنم جان صداشو بالاتر می بره :
-تو به چه حقی این کاری کردی ؟
هومن از پشت سر بازوشو می چسبه و عقبش می کشه و سرش داد می زنه :
-برو بیرون
اما این دختر امروز قصد داره تمام دلخوری و ناراحتیاشو..با بی ابرویی سر من خالی کنه که بازوشو
از دست هومن در میاره و به سمتم حمله ور میشه و موحد از در اصلی وارد می شه
تا نگاهم به موحد می افته از فرصت استفاده می کنه و دوباره محکم به عقب هلم می ده
یوسف عصبانی میشه و می خواد به سمتم بیاد که صنمو با قدرت عقب می زنم و سر هومن داد
می زنم :
-بیا این زنتو جمع کن
صدام اونقدر بلند هست که همه لحظه ای تو جاشون وایستن ..حتی موحدی که از چیزی خبر نداره
-چرا به زنت نمی گی که من حق خودمو دادم …چرا نمی گی از بی عرضگی خودت صداشو در
نیوردی که پول نصف اون خونه مال من بوده …؟
-حتما باید آبرو ریزی بکنی…حتما باید خودت انگشت نما کنی ؟اصلا من دلم نمی خواست خونمو
بفروشم ..وقفش کردم ..برای سهمم باید از تو و زنت اجازه بگیرم ؟…به خاطر جنابعالی تا خرخره توی
قرض رفتم ..اما به روت اوردم ؟اومدم مخل آسایشت بشم و زندگی رویاییتو به گند بکشم ؟
به سمت صنم برگشتم :
-آدم بودن به دکتر و پرستار بودن نیست …خانوم ….ادم بودن به اینکه قبل از شوهر کردن بدونی مال
شوهرت از کجا اومده که بعدا برات دردسر نشه ..که بعدها… مثل الان …مجبور نشی اونقدر سطح
فرهنگیتو نشون بدی که بیفتی مثل این لاتا به جون آدما…
حداقل برای خودت و شخصیتت احترام قائل نیستی ..برای همسرت احترام قائل باش که پشت
سرش حرف در نیارن
شما هم آقای کلهر ..فکر کنم خارج از ساعت کاری می تونستی بیای خرخره امو بگیری و حق
نداشتتو طلب کنی …به اندازه کافی توی این بیمارستان برام اسم در اوردی …که دیگه بچه ها هم
جواب سلامم نمی دن …خواهشا بیشتر از اینش نکن …
چه نمایشی شد این خونه بین نفر ادمی که بی حرکت ایستادن و دارن نگاهم می کنن
با چشمایی پر اشک و با عصبانیت کلاه رو از روی سرم می کشم ..مقنعه ام بهم می ریزه …و
کمی از چتریهام نامرتب از زیر مقنعه می زنن بیرون
در حالی که کلاه رو توی دستم می گیرم …دستم رو مشت می کنم و تا قدرت دارم از شدت
عصبانیت فشارش می دم و با چشمایی گریون به سمت در خروجی می رم …از کنار موحد بدون ترس
عبور می کنم ..صدای اونم در نمیاد …دیگه هرچه بادا باد …عکس العمل و طرز تفکر بچه ها و موحد
دیگه برام مهم نیست
من فقط به دنبال آرامشم …سکوت کردن دیگه کافیه ….
بیمار که یه پیر مرد بانمک بود با لبخند نگاهم می کرد ..همونطور که داروهاش و و ضعیتشو توی
پرونده چک می کردم بهم لبخندی زد و گفت :
-به سن ما که برسی…فقط دلت می خواد حرف بزنی و دنبال یه جفت گوش مفت می گردی ….اما
حالا شماها تو این سن فقط دوست دارید سکوت کنید
پروند رو بستم وگفتم :
-روزگار بدی شده پدرجان …گاهی وقتا باید ساکت باشی و فکر کنی به تک تک لحظاتی که می
تونستی ازشون خوب استفاده کنی و نکردی
-اما من عقیده ام اینه که تا جوونی …عشق و حال کن که به سن من برسی.. دلت برای همه این
لحظه ها پر می کشه …..حتی برای سلامتیت
با لبخند به صورتش خیره شدم
-این دومین باره که سکته زدم … کی بشه سومی… خدا عالمه
-دور از جون … چه حرفیه
-مرگ حقه …اما مرگ با عزت ..مرگی که بعد از مردنت ..چشمت به این دنیا نباشه ..که کسی کاراتو
ریست و راست کنه
-ان شاء اͿ که حالا حالها هستید و سایه اتون بالا سر بچه ها و خانواده اتونه
لبخندش تلخ شد
-تمام بچه هام رفتن خارج … هیچ کدومشون ایران نیستن ….زنمم چند سال پیش مرد…سالی یه بار
اونم تلفنی موقع تحویل سال … نه نه ببخشید – ساعت بعد از تحویل سال یه زنگی به من می زنن
و حال و احوالمو… سر سری می پرسن
لبخندی زدم و پرسیدم :
-دوسشون دارید؟
نفسش روبا افسوس بیرون داد:
-اولادن … مگه میشه دوسشون نداشت ..ادم فقط ازشون دلگیر میشه .. وقتی این همه …
سکوت کرد و خندید و گفت :
-منو و خانواده امو ول کن ..اوضاع و احوالم چطوره ؟
لبخندم پر رنگ شد و گفتم :
-خوب …از تا جوونم بهترید
-خداروشکر ..
گوشیم رو توی جیب روپوشم گذاشتم که گفت :
-روزای قبل سرحال تر بودی …امروز چرا انقدر گرفته ای ؟
به زور لبخند زدم :
-یکم خسته ام ..حجم کارا زیاد شده
نفس پیرمرد به سختی بالا می اومد که با ورود موحد نفس کشیدنش به لبخند تبدیل شد و رو به
موحد گفت :
-فکر کردم دکترم عوض شده ؟
موحد نگاهی به من انداخت و گفت :
-عوض نشده …اما چون نمی تونم زیاد بهتون سر بزنم ..یه دکتر خوب بالا سرتون گذاشتم
سرمو بلند کردم و به موحد که نگاهش به پیرمرد بود خیره شدم …که یهو سرشو به سمت چرخوند و
خیره نگاهم کرد..از نگاهش معذب شدم و پرونده رو بلند کردم به سمتش بردم و گفتم :
-وضعشون خوبه …
پرونده رو از دستم گرفت و باز کرد و گفت :
-همه چیزیش نرماله ؟
-بله
بعد از نگاهی که به پرونده انداخت …بهم خیره شد و گفت :
-عمل امروز مهم بود
چشمامو به زمین دوختم و چیزی نگفتم
نفسش رو بیرون داد و خودکارش رو در آورد و مشغول نوشتن چیزی توی پرونده شد و گفت :
-بهتره یه مدت ..شیفتتو عوض کنی …
دستی به لبه مقنعه ام کشیدم و گفتم :
-من مشکلی ندارم که بخاطرش شیفتمو عوض کنم دکتر …
پرونده رو بست و خیره تو چشمام گفت :
-اما من مشکل دارم
دهنم بسته شد و اون گفت :
-می ترسم همین طور پیش بره ..فردا …پس فردا حین جراحی هم مشکل پیش بیاد…پس بهتره از
همین حالا جلوش گرفته بشه …
اعصابم بهم ریخت :
-من نمی خواستم اینطوری بشه ..من فقط از خودم
بین حرفام نفسش رو بیرون داد و گفت :
-درسته تو نمی خواستی ولی اونی که به خوسته ات احترام نمی ذاره …این چیزا حالیش نیست …
و در حالی که توی چشمام دقیق شده بود با لحن ارومتری گفت :
-فروزش خودتو سوژه این بخش و بیمارستان نکن ..من خیلی هنر کنم بتونم دهنت اون چند نفری که
شاهد ماجرا بودنو ببندم ..اما دیگه نمی تونم جلوی دهن زن کلهر بگیرم …
بغض کردم
-نمی خوام به خاطر یه مشت حرف مفت ..پزشک خوب بخشم عاقبتش بشه یکی مثل
اقبالی.!!!..هم من …هم خودت می دونیم ..اقبالی چوب ندونم کاری و ساده لوحیشو خورد…نذار این
بلا سر تو هم بیاد..هرچند کرم از خود درخته …نمیشه گفت که اقبالی کلا بی گ*ن*ا*ه بوده …
دوباره نگاهم رو به زمین دوختم :
-طرف تو فروزش … یه زن و شوهرن !!…کافیه فقط یه حرف پشت سرت دربیاد که دنبال مرد زن
داری…اونوقت من که سهله ..خود رئیس بیمارستانم نمی تونه کاری برات بکنه …
مکثی می کنه و ادامه می ده :
-کسیم به این کاری نداره که یه روزی عقد کرده هم بودید…بفهم ..خواهشا به حرفمم گوش کن و
شیفتتو عوض کن و فقط برای عملایی که توی هفته داری بیا بیمارستان ..یه مدت تو چشم
نباش ….این زنی که من دیدم راحت برات حرف در میاره
من باید از خودم دفاع می کردم :
-اما دکتر..اگه من برم یعنی حتما یه کاری کردم که رفتم …این طور نیست ؟
انگار از قبل می دونست که می خوام چنین حرفی رو بزنم که زود جواب داد:
-تو چه بمونی چه نری.. حرف هست ..اگه بمونی پشت سرت بگن مونده که همسر سابقشو هر روز
ببینه چی ؟این حرف نیست ؟….همین که توی عملا حاضر باشی کافیه .. همه می بینن که میای و
میری…فقط می خوام یه مدت توی بخش و جلوی دید این زن و شوهر نباشی ..منظورمو گرفتی یا نه ؟
نمی دونم چرا هر روز زندگی سخت تر میشه ..شرایط بحرانی تر… و آدما سنگ دل تر..همونطور که
نگاهم به زمین بود پرونده رو به سمتم گرفت و گفت :
-الانم می تونی بری و شب بیای..بهتره یکی دو ماهی این روندو ادامه بدی ..اینطوری برای همه
بهتره
پرونده رو از دستش گرفتم و وقتی در مقابل حرفش سکوتم رو دید سعی کرد کمی لحنش رو آرومتر
کنه :
-فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه ..که نه بیاری… درسته ؟
سرم رو بلند کردم و توی چشماش خیره شدم ..شاید یک دنده بودم و نمی خواستم غرورم رو زیر پا
بذارم :
-نصف اون خونه حق من بود…من برای چیزی که مال خودم بوده به کسی جواب پس نمی دم …حرف
شما هم متین …اما اگه اجازه بدید…من توی همین شیف خودم راحت ترم …
نگاهی به صورت و نگاه مصمم انداخت و صاف ایستاد و ابروهاشو با کلافگی بالا داد و گفت :
-حالا که اینطور می خوای..باشه ..اصرار کردن من بی فایده است …پس حالا که می مونی …سعی
کن که دیگه موردایی اینطوری پیش نیاد..به خاطر خودت میگم ..نه بخشم …نه خودم …
بهش خیره شدم ..نگاهش آروم بود:
-ممنون از توجهتون …بابت نیومدنم به اتاق عمل ..هم ….واقعا معذرت می خوام …
چشماشو با حالت با نمکی حرکت داد و گفت :
-من معمولا خطاهای اینطوری رو نمی بخشم ..خودت که بهتر می دونی ؟
لحنش اونقدر خودمونی بود که ناخواسته به خنده افتادم و گفتم :
-بله ..شیفت شب ..خوشبختانه منم دیگه به بی خوابی عادت کردم …
چرا این مرد رو نمی تونستم بشناسم …خندید..اونقدر راحت که فکر می کردم چندین ساله که می
شناسمش :
-نه لازم نیست بمونی ..فقط دیگه تکرار نشه ..همین الانشم باید به همه جواب پس بدم که چرا سرت
داد نزدم
سرم رو با ناباوری بالا گرفتم ..خندید..با دیدن خنده اش ..واقعا نتونستم جلوی خنده امو بگیرم …و
همراهش خندیدم و اون به سمت در رفت …نگاهش کردم …هنوز به در نرسیده بود که گفتم :
-ممنون دکتر
ایستاد و دست چپش رو روی چارچوب درگذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند و با لبخند گفت :
-اگه می خوای ببخشمت ..یه دونه از اون لیوان چاییای بی مزه ات بگو برام بیارن
با فشار دندونام روی لب پایینیم جلوی خنده ام رو گرفتم که دور از چشم پیرمرد چشمک قشنگی بهم
زد و گفت :
-بیسکویتم داشته باشه ..لطفا
خنده از لبام دور شد و دهنم از هنرمایی موحد نیم باز موند و اون با خنده رفت ..چرخید م و به پیرمرد
نگاه کردم که گفت :
-اونوقت بگو ما جوونا شانس نداریم …دوست داره بابا جون نه ؟
من که هنوز توی شوک چشمکش بودم …لپم رو از درون گاز گرفتم و به خنده افتادم و سردرگم برای
دادن سفارش چایی از اتاق خارج شدم
با یکی ازبچه ها در حال حرف زدن بودم …میخواست فردا رو به جاش به بیماراش سر بزنم و هواشو
داشته باشم تا بتونه خودشو تا ظهر برسونه …با اینکه می دونستم ممکنه این کار با عث عصبانیت
موحد بشه …اما با قول گرفتن از اینکه فقط بین خودم و خودش این کار بمونه قبول کردم که تا ظهر
کاری کنم که کسی متوجه نبودنش نشه
چون اینطور که می گفت مشکلی براش پیش اومده که باید حتما می رفت …منم که فداکار …تو
رودربایستی قبول کردم …وقتی ازش جدا شدم ..رفتم که برای سفارش چای موحد اقدام کنم اما از
اونجایی که گفته بود زیاد اهل چایی نیست تصمیم گرفتم به کافی شاپ بیمارستان یه سری بزنم و
هم برای خودم و هم برای موحد …قهوه بگیرم
به سمت انتهای سالن به راه افتادم که یک دفع صنم رو دیدم که با همون چهره برزخیش داشت توی
سالن راه می رفت …سرمو با تاسف تکونی دادم و درست همونطور که از رو به رو به سمتم می اومد
منم به سمتش رفتم چون راه خروج از همون سمت بود.
نگاهش نکردم و خواستم از کنارش ردبشم که با وقاحت مقابلم قرار گرفت و گفت :
-می دونی چرا ولت کرد؟
ایستادم …و دستامو توی جیب روپوشم فرو بردم و بی تفاوت و بی حوصله نگاهش کردم که با حرص
گفت :
-چون یه ادم فاسد بودی که بودن با هر کسی برات فرقی نمی کرد …موندم با اون ابرو ریزی… هنوز
چطور توی این بیمارستان موندی؟…واقعا باید ادم خیلی پرو و بی حیا باشه که هنوز راست راست
اینجا راه بره و با افتخار خودشو هی مطرح کنه
پوزخندی زدم و بهش خیره شدم به شدت حرصش گرفت :
-خودم کاری می کنم که دمتو بذاری رو کولت و از این بیمارستان در ری
با خنده لبهامو با زبون تر کردم و گفتم :
-ادمی از حرفات می ترسه که کاری کرده باشه ..نه من ….پس هر چی دوست داری فک بزن ..موندم
هومن با این اخلاق گندت چطور تحملت می کنه ..تا جایی که یادم میاد…از ادمای جیغ جیغو متنفر
بوده و هست …لابد هر شب با یه ارام بخش خودشو از دستت خلاص می کنه …
رنگ صورتش پرید …ابروهامو بالا دادم و با لبخند ادامه دادم :
-اخرین بارتم باشه که حد خودتو نمیشناسی و با پزشک بخش اینطوری بی ادبانه حرف می زنی
…این دفع به خاطر نفهمیت می بخشمت ..اما دفع بعد به این سادگی ازت نمی گذرم …حد خودتو
بشناس دولت خواه
با حرص لب پایینشو گاز گرفت و من با اخم از کنارش عبور کردم …معلوم نبود که کی برام شر می
شد…باید بیشتر از قبل مراقبش می بودم …هرچند شرشده بود و باید دمش رو می چیدم
وارد محوطه شدم …هوا سرد تر ازقبل شده بود…دستامو زیر ب*غ*لم دادم و سرعت پاهامو بیشتر کردم
وارد کافی شاپ که شدم …گرمای مطبوعی به صورتم خورد و سردی بیرون رو برام لذت بخش کرد …
به سمت پیشخون رفتم
با اینکه از صبح و همین الان ….با برخوردهای زننده مواجه شده بودم …اما یه حس خوشی … زیر
پوستم رو ….قلقک می داد…حسی که کاملا نامعلوم و ناشناخته بود..
دوتا قهوه سفارش داد و برای سرد نشدنشون سریع از کافی شاپ خارج شدم
توی بخش در حالی که دوتا لیوانو توی دستم گرفته بودم نگاهی به اطراف انداختم و اول رفتم رست
..چهره خوشایندی نداشت با دوتا لیوان می رفتم اتاق موحد …..وارد که شدم لیوان خودمو روی میز
گذاشتم و به فتانه که در حال استراحت بود گفتم :
-لیوانم اینجا باشه الان بر می گردم
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و گفت :
-اون یکی مال کیه ؟
سرمو با خنده تکونی دادم و گفت :
-سفارشیه
-نمیشه به من بدیش ؟
-نه عزیزم
خندید و منم با خنده از رست در اومدم …هنوز خنده رو لبام بود که یوسف از اتاق یکی از مریضا در اومد
و خنده رو لبام ماسید…چهره اش پر از دلخوری بود..خیره به من و لیوان توی دستم بود…که نگاه ازش
گرفتم و به سمت اتاق موحد به راه افتادم .
حتی وقتی که از کنارش عبور کردم نادیده اش گرفتم …نگاهش از دلخوری به عصبانیت تبدیل شد و
در خلاف جهتم به راه افتاد..اما درست لحظه ای که ضربه ای به در اتاق موحد زدم برگشت و منو
دید…موحد سرش رو بالا اورد و نگاهی به من انداخت …با دیدنم لبخند نامحسوسی روی لباهاش جا
خوش کرد و من بی خیال نوع نگاه یوسف وارد اتاق شدم ..حتی ندیدم که موند یا رفت
لیوانو روی میزش گذاشتم و با لبخندی گفتم :
-گفته بودید زیاد از چایی خوشتون نمیاد..برای همین براتون قهوه گرفتم
یک برخورد ساده و گفتگوی صمیمانه اش …شده بود دلیل راحتیم با موحد..شایدم تنها کسی بود که
هنوز بهم از نظر روحی آسیب نرسونده بود و همین شده بود دلیل احترام به کسی که روزی از سایه
اشم می ترسیدم
لبخندش پرنگ شد :
– ممنون …
لیوانو که به دست گرفت گفت :
-لازم نبود به زحمت بیفتی
لبخندی زدم و گفتم :
-برای خودمم گرفتم …زحمتی نبوده
لیوانو توی دستش جا به جا کرد و گفت :
-پس یه قهوه بهت بدهکار شدم
-خواهش می کنم چه حرفیه
همونطور که خنده رو لبهام بود برای در نیومدن حرفی از جانب کسی سریع عقب گرد کردم و گفتم :
-نوش جان … با اجازه اتون
سرش رو تکونی داد و با لبخند کم رنگی رفتنم را بدرقه کرد…راضی از حسی ایجاد شده درونیم از
اتاق خارج شدم ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x