* * *
پتو رو روش صاف کردم و گفتم
_چیزی نمیخوای؟
بدون اینکه نگاهش و از روم برداره گفت
_چرا…
منتظر نگاهش کردم آغوشش و باز کرد و گفت
_تو رو میخوام.
لبخندی روی لبم نشست. از موقعی که مرخص شده بود اجازه نداد کنارش بخوابم.
از خدا خواسته دمپایی هام و در آوردم و خودم و توی آغوشش جا دادم و سرم و روی سینش ثابت کردم و با لذت چشمام و بستم و گفتم
_آرمیین…!
_بله.
با کمی دو دلی گفتم
_چرا؟
_چی چرا؟
_چرا قلبت و سیاه کرده بودی و اجازه نمیدادی کسی واردش بشه؟چرا هر بار که فکر کردم دوستم داری خلافش و بهم ثابت کردی؟ چرا هیچ وقت اجازه ندادی وارد قلبت بشم.
با تاخیر جواب داد
_اجازه ندادم…. ولی به زور اومدی تو.
_چرا؟ چرا هیچ وقت نخواستی؟
نفس بلندی کشید و گفت
_از قصه گفتن خوشم نمیاد.
_برای یه بارم شده هر چی تو دلته بریز بیرون… لطفا..
سکوت کرد! کم کم داشتم از حرف زدنش نا امید میشدم که گفت
_من توی تورنتو به دنیا اومدم. خانوادم به اون کشور مهاجرت کرده بودن… پدرم،مادرم…. یه خواهرم داشتم.
مکث کرد.
_هیچ وقت از خواهرت نگفته بودی!
صداش گرفته شد
_اگه دل سیاهم واسه اینه که از تک تک شون… از تک تک آدمای زندگیم ضربه خوردم. سال هاست حتی بهش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه بخوام بیانش کنم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم. خیره به چشمام گفت
_ زندگی من از اولش سگی بود.
دقیقا چهارده سالم بود که یه روز صدای داد و هوار بلند شد.
من و خواهرم پریدیم پایین،بابام بود که داشت سر مامانم داد و هوار می کرد و می خواست از خونه بندازتش بیرون.اول از دست بابام عصبانی شدم چون فکر میکردم داره به مامانم تهمت میزنه اما اون زنیکه ی هرزه هر وقت ما خونه نبودیم جنگی میکرد اونم با یه پسر جوون تر از خودش…
بابام دست اون زنیکه رو گرفت و پرت کرد توی حیاط… پریدم جلو،طرف اون و گرفتم اما اون یه بشکه نفت خالی کرد روم و یه فندک گرفت سمتم و بابام و تهدید کرد که اگه بخواد از خونه بیرونش کنه منو آتیش میزنه. اون موقع بابام منو خیلی دوست داشت وقتی این صحنه رو دید عقب نشینی کرد. به ظاهر اون زنیکه پیروز شده بود.
حرفایی که میشنیدم باورم نمیشد. مگه امکان داشت یه زن روی بچش نفت بریزه و قصد جونش رو کنه؟
_اون با تهدید اینکه یه بلایی سرمون میاره تو اون خونه موندگار شد. امیدش به مرگ بابام بود و بالا کشیدن ارث و میراثش!!! گذشت و بابام این موضوع و به ظاهر فراموش کرد. سال اول دانشگاه با یه پسر ترم آخری رفیق شدم. برای خودمم عجیب بود که اون پسر بخواد بیاد سمت من… به مرور بهترین رفیقم شد طوری که هر روز میومد خونمون…
باز هم مکث کرد. بند شدن نفسش و عصبی شدنش رو حس کردم و نگران گفتم
_می خوای ادامه ندی؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_آبجیم بارها بهم گفت این پسر نگاه درستی نداره. گوش ندادم!به رفیقم بیشتر از خواهر خودم اعتماد داشتم.
فکش قفل کرد و نفسش یکی در میون شد. نگران براش یه لیوان آب ریختم و به سمت لبش بردم. دستم رو عقب زد… دیگه با من نه،انگاری با خودش حرف میزد
_یه روز وقتی از خونه برگشتم صدای داد و هوار میومد. وقتی رفتم تو اون زنیکه حمله کرد سمتم و هر چی از دهنش در میومد بارم کرد… بابام یه سیلی بهم زد و اون موقع تازه بین زجه هاشون فهمیدم….
صورتش می لرزید… حالت وحشتناک و عصبی بهش دست داده بود که من و می ترسوند. ادامه داد
_خودش و دار زده بود،اون حروم لقمه ی عوضی بهش تجاوز کرد. النا هم خودش و دار زده بود… به خاطر من… اون به خاطر من مرد اما در واقع تقصیر اون زنیکه ی جنده ی نمک به حروم بود. چون اونی که من بهش می گفتم رفیق یه زمانی دوست پسر ننه ی فاحشه م بوده و وقتی اون زنیکه از زندگیش پرتش کرده بود بیرون اومد سراغ من. چون اونم دنبال ثروت بابام بود و وقتی اون زنیکه اون و به خواستش نرسوند به وسیله ی ما انتقام گرفت.
مامانم… بابام… رفیقم… همه از پشت بهم خنجر زدن.تنها کسی که واقعا دوستم داشت النا بود اونم به خاطر من…
نتونست ادامه بده.
اشکم در اومده بود،نم اشک و تو چشمای اونم می دیدم.
بغلش کردم،با وجود حال خرابش ادامه داد
_تو دانشگاه از یه دختر خوشم اومد اونم ایرانی بود،با هم رفیق بودیم. بعد از ماجرای النا از اون خونه زدم بیرون و توی خونه ی اجاره ای با دوستم زندگی میکردم. با سانی قرار ازدواج گذاشتیم تا درس من که تموم شد ازش خواستگاری کنم اما سال آخرم با پولدارترین پسر دانشگاه ریخت رو هم و یه ماه بعدش با اون ازدواج کرد. از حرصم برگشتم خونه ی بابام. اون زنیکه دیگه اون جا زندگی نمیکرد. بابام یه زن دیگه گرفته بود… یه زن که خودش یه پسر داشت به اسم سام…
مات موندم،منظورش از سام…
گرفته ادامه داد
_اونا مثل بختک افتاده بودن به مال و منال بابام،من که برگشتم حرص نامادریمم بیدار شد و انقدر زیر گوش بابام وز زد که بابام از این رو به این رو شد. فکر میکرد من پسرش نیستم و اون زنیکه با هرزه بازیاش منو حرومی دنیا آورده اما من مطمئن بودم اون بابامه.
بعد از گذشت زمان فهمیدم بابام خلافکاره،رئیس یه باند بزرگ مافیا…چند تا مدرک ازش داشتم و وقتی مطمئن شدم رفتم بهش گفتم… گفتم می دونم تو توی کار خلافی… مدارک و که نشونش دادم یه اسلحه روی سرم گذاشت.
ناباور نگاهش کردم… خدای من آرمین چی کشیده بود. مگه میشه…
با درد ادامه داد
_اون واقعا قصد داشت منو بکشه. به زور متقاعدش کردم که حرفی به کسی نمیزنم. بعد از اون ماجرا آرمینی شدم که الان می بینی… دیگه نه مادر برام مهم بود، نه بابا… نه دوست دختر… اومدم ایران و یه مدت دانشگاه افسری درس خوندم. من اون جا همه چیزم و خاک کردم جز علاقم به تدریس. نتونستم، نتونستم اون و خاک کنم.
بعد از چند سال شدم پلیس مخفی فقط به خاطر اینکه یه روز بتونم بابام و دستگیر کنم. وارد هر باند مواد مخدر و قاچاق و خلافی که بگی شدم تا تهش برسم به بابام اما نشد…
من نه مرد این بودم که اسلحه قاچاق کنم نه اون قدر پاستوریزه که فکرم خدمت به مملکتم باشه…من فقط یه آدم بودم با یه قلب سیاه که نخواست هیچ وقت به هیچ کس وابسته بشه، نخواست هیچ کس و دوست داشته باشه…نخواست اعتماد کنه،نخواست کسی و به قلبش راه بده.
سرم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_بهت قول میدم جوری دوستت داشته باشم که تمام اینا از یادت بره. قلب سیاه تو خودم دوباره پر عشق میکنم آرمین. بهت قول میدم گذشته رو از یادت ببرم.
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد. با لبخند محوی گفت
_تو خیلی وقته زنجیر دور قلبم و پاره کردی. من نخواستم باور کنم.
سرم رو بالا بردم و ریشش رو بوسیدم و گفتم
_از این به بعد همه چی خوب میشه،قول میدم.
🍁🍁🍁
کانال رمان من
🆔@romanman_ir
همین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد ۴ روز همین؟
بابا ادمین جون توروخدا یکم زیاد بزار اقلن
چقدر کم فک کنم اخراشه اما ترو خدا خانم ترنم یکم بیشتر بنویسین
تموم شده حرصه چی و میخوری بابا😒
واقعا همین ؟؟؟؟!بعداز چهار روز خیلی کم بود لطفا یا پارت هارو زود ب زود بزارین یا طولانی ترش کنین
ای تفففف ب هر چی رمانه بی سر و ته من دراوردیه
همش چرت و پرت افکار رمان نویسای رماله
ای خاک عالم بر سرتون
فعلا که داره خوب پیش میره دعوایی بینشون نیست 😂
دستتون درد نکنه هم قشنگ بود هم طولانی مرسی از زحماتتون
تو دهن نوسینده ی سیمکش !
به هرحال دسته ادمین درد نکنه
جور اون نویسنده ی گشادم باید بکشه بدبخت
ممنون به خاطر پارت.♡ولی خیلییییییییییییییییییی کم بود.ادمیـــــن جونم توروخدا پارت بعدی رو هم زودتر بزار هم بیــــــــــــــــــــــشتر. :/
ادمین دستت طلا
سلام چرا رمان دونی کار نمی کنه
اقاااا پارت بعدی پیلیییز😐
سلام فک.کنم داستان باید تمام بشه چون دلایل رفتار آرمین مشخص شد و خودش وهانا هم باهمخوبن فقط انتقامگیری از شاهرخ مونده که نباید زیاد طولانیش کنه و لفتش بده نویسنده محترم رعایت کنه ممنون میشیم
بقیش کووووووو 😭😭😭😭😭
اخه چرا پارات انقدر کمه و دیر به دیر ادامشو میزاریننن😭😭😭
چرا پارت جدید نمیاد😭