رمان عروس استاد پارت 5

4.3
(61)

رمان عروس و استاد

 

پیرمرد نگاهی به سرتاپام انداخت،ناخواسته بازوی آرمین و گرفتم و پشتش قایم شدم ،با بی رحمی نیم نگاهی بهم انداخت.
مرد با همون لحن چندشش گفت:
_دختره؟
آرمین جواب داد :
_نه.
_ پس نمی خوام،من پول رو جنس دستمالی شده نمیدم.
آرمین با پوزخند روی لبش گفت
_من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ.
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش شاهرخه سکوت کرد.با التماس به آرمین گفتم
_این کارو نکن،خواهش می کنم .
غرید
_ببند دهنتو .
_آرمین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم.
صدای شاهرخ مو رو به تنم سیخ کرد:
_باشه،بسپرش دست زری خودت برو .
آرمین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم
_چرا داری اینکارو می کنی؟
با فک قفل شده گفت
_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن… راه بیوفت…

با التماس گفتم
_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم ..
خونسردانه پوزخندی زد و گفت
_دیره خانم کوچولو .
دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و داد کشید
_زری… بیا اینجا…
به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت
_بفرمایید قربان .
آرمین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت
_این تحویل تو فقط…
سرشو نزدیک به صورت زری برد و چیزی گفت که نشنیدم .زری نگاهی مردد بهش انداخت و گفت
_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.
آرمین گفت
_اگه خبری شد به من زنگ بزن .
زری سر تکون داد،آرمین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم
_خیلی پستی آرمین،ازت متنفرم.
لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت .
اشکم سرازیر شد ،چقدر دیگه باید دست به دست می گشتم؟خدایا من چرا نمی میرم؟
زری دستش و پشت کمرم گذاشت و گفت
_بریم اتاقتو نشون بدم .
دستشو پس زدم و گفتم
_بکش کنار،مرده شور همتونو ببرن…

انگار براش مهم نبود که چی شنیده،بازومو گرفت و منو به سمت پله ها کشوند در یه اتاقی و باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل که با عصبانیت گفت
_هوی… چته وحشی؟
در و بست… نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق نسبتا بزرگ.با دیدن پنجره به سمتش رفتم یه پنجره ی بزرگ که پشتش بالکن بود.
پنجره رو باز کردم و به بالکن رفتم،دقیقا رو به همون جایی باز میشد که شاهرخ بساط کرده بود منتهی الان خبری از دخترها نبود و فقط خودش بود و آرمین.
با دیدنش نفرت تمام وجودم رو پر کرد.خواستم برگردم که حرفاش کنجکاوم کرد
_ من اونو واسه عیش و نوشت نیاوردم شاهرخ پس رو مخم راه نرو،حق نداری بهش دست بزنی .

شاهرخ با خنده ی چندشی گفت
_اما واسه یه شب که می ارزه،حالا من نه…ولی من کسیو مفت نگه نمی دارم.اینم که جنس دست دومه.
آرمین با تحکم گفت
_اگه نمی تونی خودتو و اون وامونده رو کنترل کنی می برمش،چون اگه بفهمم دستت بهش خورده می دونی ساکت نمی مونم.

_یادت رفته کی رئیسه؟
آرمین با پوزخند گفت
_من زیردست تو نیستم شاهرخ من حتی بندگی خدا رو هم نمی کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا رو دم من نذار،می دونی که قیچیم برای قطع کردن همون پات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار .

حرفش و زد و منتظر جواب نموند. ملتمس نگاهش کردم… برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و به من نگاه کرد.
اخمی کردم و به اتاق رفتم… خودمو روی تخت پرت کردم و با گریه بالش و جلوی صورتم گرفتم.لعنت به تو آرمین
* * * * *
با ترس از خواب پریدم… نگاهی به اطراف انداختم.همه جا تاریک بود کمی فکر کردم تا فهمیدم کجام .
خدایا من چه راحت خوابیده بودم؟اگه اون پیرمرده من رو هم مثل اون دخترا یه رقصنده کنه چی؟ یا اگه نصف شب بیاد بالای سرم چی؟
اصلا اگه منو بکشه تا اعضای بدنمو بفروشه چی؟

با ترس بلند شدم و به سمت پنجره رفتم بازش کردم و از اونجا به پایین تراس نگاه کردم. چند تا نگهبان اونجا کشیک می دادن و اگه خودمو پرت می کردم بدون شک می فهمیدن.
سرم و بلند کردم و نگاهم به پشت بوم افتاد… بالا رفتن ازش محال بود اما تنها راهی که داشتم همین بود.

پام و روی میله ی تراس گذاشتم و از اونجا دستم و بند لبه ی سایه بون کردم. مرزی تا افتادن نداشتم اما به سختی خودم رو بالا کشیدم… اوضاع سخت تر شد،سایه بون از جنس فلز بود و هر قدمی که بر می داشتی صدا میداد. دو تا نگهبان دقیقا روبه روی این اتاق ایستاده بودن که اگه سر برمی گردوندن قطعا منو میدین و فاتحه ام خونده میشد .
لبم و به دندون گرفتم و اولین قدم و برداشتم،از حالت شیب شده ش هر آن احتمال می دادم که بیوفتم و به رحمت خدا بپیوندم اما برای نجات خودم باید می جنگیدم.
قدم دوم رو برداشتم،به این ترتیب،سوم و چهارم و پنجم… فقط دو قدم دیگه مونده بود که برسم اما از شانس بدم پام رو درست جایی گذاشتم که آهنش فرو رفت و صدای بدی داد .
هر دو نفرشون به سمت من برگشتن و یکیشون گفت
_دختره داره فرار می کنه.
با ترس دستم رو بند لبه ی پشت بوم کردم،نگهبانا به سمت رفتن که مطمئنم راه پشت بوم بود… اگه عجله نمی کردم بیچاره می شدم.
خودم رو به سختی بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم،در پشت بوم باز شد ..
قبل از اینکه برسن خودم رو توی پشت بوم خونه ی بغلی پرت کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع به دویدن کردم.
بعضی جاها می پریدم و بعضی جاها خودمو بالا می کشیدم… فقط می دونستم که دارم کم کم می بازم…
روی چهارمین پشت بوم،فهمیدم که فاصله با پشت بوم خونه ی بعدی خیلی زیاده. ارتفاع هم تا پایین خیلی زیاد بود .
چشمامو بستم و با شمارش سه دل و به دریا زدم و پریدم که جیغم به هوا رفت .

فکر کنم پام قطع شد… اون دو تا غول پیکر از بالا داشتن به من نگاه می کردن… بی توجه به درد پام بلند شدم و شروع به دویدن کردم…
بالاخره به خیابون اصلی رسیدم و خودم رو جلوی یه ماشین پرت کردم… یاد شب عقدم با طاهر افتادم که خودم رو جلوی ماشین آرمین پرت کردم.

ماشین نگه داشت و یه نفر ازش پیاده شد… باورم نمیشد اما اون لحظه با دیدن آرمین حس کردم عزرائیل رو دیدم چون وحشت زده بهش خیره شدم…

با ناباوری گفت
_تو فرار کردی؟

با ترس قدمی به عقب برداشتم و شروع به دویدن کردم اما به خاطر پام خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت

برگشتم و با عصبانیت گفتم
_ولم کن بی غیرت.
فشار دستش دور بازوم بیشتر شد،با فکی قفل شده گفت
_ تو این وقت شب اینجا چه غلطی می کنی؟
_فرار کردم که چی؟
_فرار کردی که کجا بری؟
_هر جا برم بهتر از جهنمیه که تو منو توش انداختی،خدا لعنتت کنه آرمین من آدمی به پست فطرتیه تو ندیدم.
_منم آدمی به لجبازیه تو ندیدم… سوار شو
نگاهم به اون دو تا نگهبان افتاد که داشتن به این سمت میومدن… آرمین هم رد نگاهم رو دنبال کرد… از غفلتش استفاده کردم و با زانو ضربه ی محکمی به بین پاش زدم که آخی گفت و دستش شل شد
خودم و عقب کشیدم و با درد شدیدی توی ناحیه ی پا شروع به دویدن کردم.
صدای عصبانی آرمین و شنیدم که به اون دو تا گفت
_بگیرین این دختره ی احمق و
با ترس می دویدم که همون لحظه صدای شلیک اسلحه رو شنیدم و تیر درست کنار پام فرود اومد.
با ترس جیغ کشیدم و روی زمین افتادم.
تیر به پام نخورده بود اما زهره ترکم کرد،برگشتم و با دیدن اسلحه ی دست آرمین نفرت تمام وجودم و پر کرد .
به سمتم اومد و بازوم رو محکم کشید که داد زدم
_ولم کن عوضی…
غرید
_خفه شو راه بیا.
منو دنبال خودش کشوند و وادارم کرد توی ماشین بشینم.
خودشم سوار شد و پاش و روی پدال گاز فشرد .
بوی الکل توی ماشین می پیچید و از شیشه ی خالی معلوم بود حسابی زهر ماری کوفت کرده
با لحن عصبانی گفتم
_وقتی تا خرخره مست کردی منو سوار ماشین نکن من قصد مردن ندارم.
_ببند دهنتو .
_چرا؟ اتفاقا می خوام باز کنم ببینم این سری می خوای چه غلطی بکنی؟اون یارو و نگهباناش که سهله دست و پامم ببندی من باز فرار می کنم و تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

نگاهم کرد،کم کم لبخند محوی روی لبش نمایان شد و لبخندش رفته رفته پررنگ شد و با صدای بلند خندید
حیرت زده گفتم
_به چی می خندی؟
ماشین و کناری نگه داشت و با خنده گفت
_تو واقعا احمقی. داری با کسی دهن به دهن می ذاری که می تونه با یه گلوله خلاصت کنه .

واقعا می تونست؟
خودش ادامه داد
_من اون قدرا هم آدم صبوری نیستم،روز اول بهت گفتم دختر خوبی باش تا بهشت و ببینی یا هم سرکشی کن و خودت و توی جهنم بنداز،تو هم راه دوم و انتخاب کردی… جهنم اصلیت خونه ی شاهرخ نیست،بماند که اون رحمی به دخترا نداره ولی من هنوز جهنم اصلی رو نشونت ندادم.کنجکاوی ببینی؟

 

ساکت شدم،لعنت به تو اگه گریه کنی هانا…
نگاهمو ازش گرفتم و با صدایی که می لرزید گفتم
_خیلی پستی!
_برگرد منو نگاه کن!
اعتنایی نکردم… دستشو زیر چونم گذاشت و وادارم کرد که برگردم
با نفرت نگاهش کردم که گفت
_می خوام زن قانونیم شی،واس خودم شی!
متحیر نگاهش کردم که گفت
_فردا شب یه مهمونیه بزرگه… می خوام اونجا اعلام کنم زنمی.
چشمام داشت سیاه می شد. خدایا عذاب بیشتر از این که زن روانی مثل آرمین بشم؟ دلم به شناسنامه ی پاکم خوش بود که اونم قرار بود سیاه بشه.
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
_هرگز!درسته که منو خریدی اما حق نداری عقدم کنی.من یه روزی بدهیم و میدم و از شرت خلاص میشم.تو نمی تونی با اون عقد منو اسیر خودت کنی. این اجازه رو بهت نمیدم.

با صدایی کشدار از زور مستی گفت
_کی ازت اجازه خواست کوچولو؟هر چند مالی نیستی…آدم و به اوج نمی بری،جز پاچه گرفتن هم کاری ازت بر نمیاد ولی متاسفم که ستاره تو رو دیده و من باید به همه نشون بدم زن منی.

باید حدس می زدم دردش ستاره ست…
دستش رو جلو آورد و روی گونه م کشید که با نفرت سرمو عقب کشیدم… با خنده ی کم رنگی گفت
_شانس آوردی که پشیمون شدم… تو لقمه ی چربی هستی اما نباید دست شاهرخ بیوفتی.

صورتم جمع شد و گفتم
_ ازت متنفرم!
صاف نشست و استارت زد با خونسردی گفت
_به نظرم نباش! خوب نیست یه دختر شب قبل از ازدواج اینو به شوهرش بگه.
با نفرت بیشتری گفتم
_ توی دانشگاه به همه نشون میدم چه آدم لاشی و کثافتی هستی.
_کار خلاف شرع نکردم که آبرومو ببری. می خوام مالمو عقد خودم کنم.قبل از تو هم خودم به همه میگم این دختر عروس منه اوکی؟
_تو اسلحه داری!
با خونسردی جواب داد
_مجوز داره،خوب بعدی…
_ عمارت شاهرخ نرمال نیست،اون همه نگهبان و دختر…
_به من ربطی نداره خونه ی اونه نه من ،حرف دیگه ای داری؟
باز هم لال شدم،بالاخره ازت یه مدرک محکم پیدا می کنم آرمین تهرانی… اون موقعست که توپ توی زمین من میوفته

باز صداش بلند شد:
_حاضر نشدی؟
اشکامو پاک کردم…لعنت به تو آرمین،امروز بدترین روز زندگیم بود. فکر کنم بدبخت ترین عروس دنیام!
ای کاش شبی که از پای سفره ی عقد فرار کردم گیر هر کسی میوفتادم الی آرمین یه نامرد به تمام معنا !
امروز من عروس همین آدم نامرد شدم و از این به بعد زندگیم تباه بود،خودم اینو می دونستم.
دوباره صداش و بلند کرد
_چی کار می کنی اون بالا یک ساعته؟
نگاهم و به لباسم دوختم… واقعا این لباس سلیقه ی من نبود چطور باید می پوشیدمش؟
یه پیراهن با آستین های بلند توری که قد کوتاهی داشت و همراه با یه ساپورت گذاشته شده بود .
اون می خواست از من یه برده ی حلقه به گوش بسازه،منم حاضر بودم بمیرم و برده ی این آدم نشم… حالا که به زور عقدم کرده منم زندگیش و جهنم می کنم.

از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم،پیراهنامو زیر و رو کردم و آخر دستم به سمت لباس قرمز دکلته م رفت ..
بالاتنه ی پیراهن پرکار بود و دامن کوتاهی داشت… در حالت عادی اصلا این لباس رو نمی پوشیدم اما امشب با خودمم لج کرده بودم .
به جای پیراهنی که آرمین داده بود اونو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. چون آرمین از آرایشش بدش میومد ملیح آرایش کردم و ژر قرمزم رو توی کیفم انداختم.
مانتوی و ساپورتی پوشیدم و بعد از پوشیدن شال از اتاق بیرون رفتم .
آرمین با دیدنم با عصبانیت گفت
_یه ساعت چه غلطی می کنی؟ دیر شد
بدون اینکه جواب بدم از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم و بی اعتنا به آرمین سوار شدم.
از قدم های بلندش معلوم بود عصبانیه،زیر چشمی نگاهش کردم. به لطف لباس های مارکش خیلی خوشتیپ شده بود،هر چند اگه از حق نگذریم مرد جذابی بود،هم هیکلش هم چهره ی مردونش… ولی اخلاق گندش همه ی اونا رو از بین برده بود .
سوار شد و درو محکم به هم کوبوند .حرص بخور جناب استاد حرص بخور… انقدر حرص بخور تا بمیری و راحت بشم .
ماشین و استارت زد و راه افتاد،می دونستم همه ی اینکارا به خاطر ثابت کردن خودش به ستارست می خواست نشون بده خوشبخته اما من امشب حالیت می کنم که بازیچه ی دست تو نیستم.
کل راه نه من حرف زدم و نه اون . مهمونی توی باغ بزرگی بود که انگار نصف شهر اونجا حضور داشتن. از ماشین که پیاده شدم صداش و شنیدم
_صبر کن.
به سمتم اومد و دستم و گرفت ….. با انزجار خواستم دستم و پس بکشم که محکم فشار داد و غرید
_حرفام و که یادت نرفته؟
با نفرت نگاهش کردم که دستم رو کشیدو به سمت ساختمون برد

وارد که شدیم با دیدن اون جمعیت حالم به هم خورد.
یکی برای گرفتن وسایلمون اومد و من ازش خواستم که منو به یه اتاق ببره ،حداقل چند لحظه ای از آرمین جدا می شدم.
وقتی خواستم برم لحظه ی آخر زیر گوشم گفت
_ پشت چشماتم از اون سگ مصبا پاک کن هزار بار گفتم من از این مزخرفات دوست ندارم

بدون اینکه چیزی بگم دنبال خدمتکار به اتاق رفتم…
مانتوم رو در آوردم و یه لحظه از پوشیدن اون لباس پشیمون شدم. جمعیت زیادی اونجا بودن و مطمئنا با این لباس دکلته که اندامم رو کامل نشون میداد شب عذاب آوری داشتم.
ساپورتم رو از پام در نیاوردم…رژ لب قرمزی که آورده بودم و روی لب هام مالیدم و بعد از برداشتن کیف دستیم از اتاق بیرون رفتم… آرمین درحال حرف زدن با یه پسره بود،به سمتش رفتم… هنوز بهش نرسیده بودم پسره ازش فاصله گرفت.
برای یه لحظه سرش رو برگردوند و با دیدن من خشکش زد… با ناباوری به سر تاپام نگاه کرد.
کنارش ایستادم و با حفظ ظاهر گفتم
_چیه؟خوشگل شدم ؟
خشم توی چشماش شعله کشید… با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه که نگاهش جایی ثابت موند.
برگشتم،ستاره بود که به مات ما مونده موند…
دستی دور کمرم پیچیده شد و به هیکل تنومند آرمین چسبیده شدم.
کنار گوشم آهسته ولی با خشم گفت
_ همین الان گم میشی مانتوتو می پوشی و صورتتو پاک می کنی
به ظاهر خندیدم و گفتم
_من هر کاری دلم بخواد می کنم می دونی چرا؟ چون دلم می خواد. .
سرش رو ازم فاصله داد… حالا نگاهش توی نگاهم قفل شده بود
این چهره ی کبودش رو هر کی می دید می فهمید داره از عصبانیت می میره.
نگاهش از روی لب هام به روی شونه ها و بالاتنه ی نیمه برهنه م سر می خورد
انگار تحملش رو از دست داده بود،می خواست حرفی بزنه که صدای ضریفی گفت
_فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
هر دومون به سمت ستاره برگشتیم
آرمین به ظاهر خونسرد گفت
_سلام… چه طور انتظار نداشتی؟شایان رفیق منم هست.
ستاره با پوزخند گفت
_ آدم به رفیق خودش شک نمی کنه…اونم چنین شکی ..
آرمین سکوت کرد،ستاره نگاهی از سر تا پام انداخت و با طعنه گفت
_تا اونجایی که من می دونم کسی با لباس نیمه ٱستین و آرایش آنچنانی حق نداره کنارت وایسته.

این بار من به جای آرمین با لبخند ملیحی جواب دادم
_من هرکسی نیستم عزیزم،لطفا فکرای بیخودتو بیان نکن.
ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره جواب داد
_قبل از دروغ گفتن طرفت رو بشناس این آقایی که کنارت ایستاده رو انقدر خوب می شناسم که می فهمم وقتی رنگش کبوده دردش چیه!
رو به آرمین ادامه میده:
_خدمتکار خونتونو آوردی اینجا که حرص منو در بیاری؟
از عصبانیت چشمام کور شد…غریدم
_به کی میگی خدمتکار عوضی؟
خواستم به سمتش حمله کنم که آرمین بازوم رو گرفت و گفت
_عزیزم نیاز نیست به خاطر حرف هر کسی از کوره در بری…
رو به ستاره با خونسردی ظاهری گفت
_ لطفا حدت و بدون.نمی خوام خانومم به خاطر حرف های صدمن یه غاز تو اعصابش بهم بریزه .

ستاره با طعنه گفت
_خانومت؟
دلم می خواست این دختره ی عوضی رو خفه کنم… برعکس من ظاهر خیلی خونسردی داشت و انگار آرمین از زنای خونسرد بیشتر خوشش میومد چون من عشقو خیلی خوب توی چشماش می دیدم.
خواست جواب بده اما پشیمون شد،دستم و ول کرد و بازوی ستاره رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید.
هاج و واج نگاهش کردم… باورم نمیشد این بشر انقدر بیشعور باشه… منو بین این همه آدم غریبه ول کرد و رفت .
کارد می زدی خونم در نمیومد…
به اتاق برگشتم و مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم،خواستم از باغ هم خارج بشم که صدای آرمین توجهمو جلب کرد .
دنبال صدا رو گرفتم و اون و ستاره رو زیر یه درخت دیدم. مخفیانه نگاهشون کردم…ستاره گفت
_ ته عشقت این بود که بری یه دختر دیگه رو بگیری؟پس چرا نامزدی منو بهم زدی؟
آرمین با عصبانیت بازوهاشو گرفت و گفت
_چرا انقدر خری؟ها؟کم تو رو خواستمت؟کم عاشقت بودم؟
ستاره عصبانی گفت
_من چی؟مگه من کم عاشقت بودم که با دوبار دیدن منو شایان فکر کردی با رفیقت ریختم رو هم . احمق اون همون موقع هم واسه آنا جون میداد من داشتم کمکش می کردم به عشقش برسه تو چیکار کردی؟ خیلی راحت دو تامونو انداختی توی سطل آشغال… الانم دور و اطراف من نباش بذار زندگیمو بکنم..

اولین باری بود که آرمینو انقدر در مونده می دیدم. نالید
_پس تکلیف دل واموندم چی میشه که هنوز پی تو میره؟
نفسم بند اومد.ستاره ساکت شد و آرمین خیره نگاهش کرد .
دستش رو بالا برد و روی گونه ش گذاشت…من همیشه نگاه عصبانی آرمین رو دیده بودم اما الان داشت با حالت خاص و قشنگی به ستاره نگاه میکرد .
درست مثل همون شب حسادت کردم…ستاره واقعا خوشبخت بود که مردی مثل آرمین این طوری شیفته ش بود .
هر دو شون ساکت بودن تا اینکه آرمین گفت
_من هنوزم خاطر تو میخوام..
حرفش و زد و با عشق لب های ستاره رو بوسید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صورتم و برگردوندم
حس خیلی بدی داشتم…نتونستم اونجا بمونم و با قدم های بلند از باغ بیرون رفتم.

پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم… کلید انداختم،شرط می بندم آرمین حتی حالیش نشده که من نیستم،آخه یه بشر چقدر می تونه از شعور کمی برخوردار باشه؟
لعنت بهش که طاقت نیاورد نقش بازی کنه و سریع وا داد…حتی یه زنگ هم نزد تا ببینه کجا غیبم زده.
فقط به امید اون روز پیش میرم که آرمین رو زمین بزنم… طوری هم زمین بزنم که با چشم خودم خورد شدنش رو ببینم .
به اتاقم رفتم و فقط مانتوم رو در آوردم… بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت کردم و جد آباد آرمین رو با فشحام جلوی روم آوردم.
انقدر ازش عصبانی بودم که اگه یه چاقو دستم می دادن قطعا می کشتمش.
انقدر توی دلم نفرینش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد

* * * * *
با احساس خیسی گردنم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای قرمز آرمین بود…
از قیافش معلوم بود مست کرده،با لحنی کشیده گفت
_توله سگ گوه خوردی با این ریخت و قیافه کنار من وایستادی.
حتی نا نداشت دعوا راه بندازه اما با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_جرت میدم تا بفهمی بازی با آرمین یعنی چی!من به گور بابام بخندم از این ریخت و قیافه خوشم بیاد.
خواب به کل از سرم پرید… پسش زدم اما تکون نخورد.با حرص گفتم
_جمع کن خودتو آرمین…برو گمشو همون قبرستونی که تا الان توش بودی همونجا نعشه شو نه روی من .

صدادار خندید و گفت
_روت پول دادم،مال منی،زن منی دلم می خواد رو تو لش کنم حرفیه؟
_من به گور بابام بخندم زن تو باشم،اگه مجبور نبودم صد سال قبول نمی کردم اسم توئه یه لقبای دائم المست روم باشه.

بازم خندید و گفت
_کمتر مزه بریز بچه مگه نمی دونی واسه چی اینجایی؟پس کارتو بکن.
خواست سرشو پایین بیاره که ضربه ای به شکمش زدم و با یه غلط از زیر دستش فرار کردم.
صداش با عصبانیت به گوشم رسید
_ به ذات خرابت لعنت هانا!
دمر روی تختم خوابید… عصبانی تر از خودش گفتم
_برو بیرون از اتاقم.
_نمیرم،خونه ی خودم هر جا حال کنم می خوابم
کارد می زدی خونم در نمیومد .. با خشم به اون هیکل گنده ش که کل تختم و اشغال کرده بود نگاه کردم.
دستش رو بالا گرفت و گفت
_ بیا اینجا کاریت ندارم…من عادت ندارم بغلم خالی باشه.
غریدم
_مرده شور اون بغلتو ببرن.
از اونجایی که آدم خیلی گندی بودم و اگه می رفتم جای دیگه تا فردا صبح خوابم نمیبرد و از اونجایی که کلاس داشتم و صبح زود باید بیدار میشدم ناچارا گوشه ی تخت دراز کشیدم.

صبح با صدایی چشم باز کردم،انگار که ارمین بیدار شده بود…
با خستگی بلند شدم که در اتاق باز شد…آرمین حاضر و آماده با همون اخم همیشگیش نگاهی بهم انداخت و گفت
_اگه با من میای زود باش!
مثل خودش اخم کردم و گفتم
_با تو نمیام،برو!
به جهنمی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت…به حرص به سمت دستشویی رفتم و مثل همیشه آرایش کردم و بعد از حاضر شدن از خونه بیرون زدم.
کل راه از اینکه یا آرمین نرفتم پشیمون شدم چون تاکسی نبود و اتوبوس تا حد مرگ شلوغ بود…
خری هانا وبا ماشین های آخرین سیستم آرمین می رفتی و این خفت و تحمل نمی کردی.
به زحمت رسیدم و به سمت کلاسم رفتم،باز همه یه جوری نگام می کردن و به خاطر حرف اون روزم می خواستن یه تیکه ای بپرونن.اما من اصلا به روی مبارکم نیاوردم…
ریلکس نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد،شماره ی آرمین بود…جواب دادم که صدای عصبانیش توی گوشم پیچید:
_ بیا اتاقم.
لب باز کردم که صدای بوق اشغال بلند شد.
با عصبانیت تماس و قطع کردم،استاد اون ساعتمون اومد منم گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و با خیال راحت مشغول گوش دادن به درسم شدم…
بعد از تموم شدن جلسه اولین نفر از کلاس بیرون زدم و به سمت اتاق ارمین رفتم اما نبود…
شونه ای بالا انداختم… همون لحظه کسی اسمم و صدا زد،نگاه کردم و با دیدن میلاد هیجان زده به سمتش رفتم… مثل قدیما نگاهم کرد و گفت
_حرف بزنیم؟
از خدا خواسته سر تکون دادم.
در یه کلاس و باز کرد و گفت :
_ بیا تو کلاس خالیه.
وارد شدم و اونم پشت سرم اومد تو .
درو که بست گفتم
_خیلی بیشعوری میلاد،چرا یهو عوض شدی؟من از تنهایی داشتم می مردم.
دستم و گرفت و روی یکی از صندلی ها نشوند،خودشم نشست و گفت
_ ببخشید نپرس چرا اون کارو کردم ولی منو ببخش باشه؟
_آرمین تهدیدت کرد مگه نه؟
با خشم غرید
_تف به ذاتش که دست رو نقطه ضعف آدما می ذاره.
با نگرانی گفتم
_چیکار کرد میلاد ؟
به چشمام زل زد و گفت
_می دونی که من از تمام دنیا یه خواهر دارم ؟
سری تکون دادم که گفت
_ بعد اون روز خواهرم و دزدیدن اما زود ولش کردن و از طریقشیه پیغام بهم رسوندن،اینکه اگه دست سر تو بر ندارم دو ماه دیگه توی همچین روزی سر قبر خواهرم گریه می کنم..

ناباور نگاهش کردم یعنی کار آرمین بود؟ چه سوال مسخره ای جز اون کار کی می تونست باشه.

_برای همین یهو سرد شدی آره؟
با تاسف سر تکون داد
_به خدا مجبور شدم. اگه با جون خودم تهدیدم می کرد بی شرف بودم اگه جا می زدم…
_پس چرا الان اینا رو میگی میلاد؟
_چون خواهرم دیشب پرواز داشت به خارج کشور،اونجا عمه م زندگی می کنه مراقبشه،می تونستم منم برم به خاطر تو نرفتم.

با لبخند دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_چه خوب فکر کردم دیگه دوستم نداری.

دماغمو کشید و گفت
_مگه میشه تو رو نخواست؟درباره ی تهرانی هم نگران نباش دنبالشم،به زودی یه آتویی ازش می گیرم.چون وقتی خواهرم و گرفتن گفت یه باند بزرگ بودن من شک ندارم این یارو یا قاچاقچیه یا مافیا…ولی بد نگرانتم هانا بلایی سرت نیاره.

خودمم یه لحظه ترسیدم،از آرمین دیوونه هیچ کاری بعید نبود.
گفتم:
_نگران نباش من می تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم فقط الان باید برم کلاس دارم…

سر تکون داد و گفت
_منم باهات میام…
در کلاس و باز کردم،چشمم به آرمین افتاد در حالی که داشت با تلفنش حرف می زد به سمت اتاقش رفت….
برای یه لحظه سرش برگشت و نگاهش به من افتاد.همزمان میلاد هم از کلاس بیرون اومد…

با فکی قفل شده نگاهش رو بین ما چرخوند و با چشم اشاره کرد به اتاقش برم،میلاد هم فهمید و گفت
_نرو هانا…
برگشتم سمتش و گفتم
_اگه نرم عصبانی تر میشه،نگران نباش من از پس خودم بر میام.
با شک و دو دلی نگام کرد اما ناچار شد قبول کنه.
به سمت آرمین که حالا به اتاقش رفته بود رفتم…داخل که شدم بی مقدمه گفت
_من با تو چیکار کنم؟
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم
_ اگه هیچ کاری باهام نداشته باشی ممنون میشم چون واقعا ازت بدم میاد.
به موهاش چنگ زد و گفت
_تو کلاس با اون بچه سوسول چه غلطی می کردی؟
بی فکر گفتم
_همون کاری که تو توی باغ با ستاره جونت می کردی.
چند لحظه ای بهم نگاه کرد تا معنی حرفم و فهمید…خودمم فهمیدم گند زدم.
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد،گفت:
_دل و جرئت پیدا کردی.یادت رفته من چیکارتم؟
با خونسردی گفتم
_یادت رفته مجبور شدم باهات ازدواج کنم پس این حرفا رو جمعش کن.
با حرص سر تکون داد و گفت
_وقتی من صدات می زنم نمیای و با اون هفت خط تو کلاس خالی قرار می ذاری و گه خوریاتو با افتخار جلوی شوهرت میگی اینطوره؟

ساکت موندم،با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
_فکر کردی من ساده از کنارت می گذرم؟بیچارت می کنم هانا.مثل سگ التماسمو می کنی.

با پوزخند گفتم
_من هیچ وقت التماس تو یکی و نمی کنم،چیزی برای از دست دادن ندارم جناب تهرانی جز یه جون که اگه بگیری یا نه فرقی برام نداره.

قدمی بهم نزدیک شد و روبه روم ایستاد،از نگاهش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
سرش رو خم کرد و مثل همیشه کوتاه لب هامو بوسید…حالم از این کاربلد بودنش بهم می خورد،از این که انقدر حرفه ای می بوسید…

اخمام و در هم کشیدم،به سمت در اتاقش رفت و قفلش کرد…آب دهنمو قورت دادم و گفتم
_چیکار می کنی؟
هیچی نگفت،دوباره روبه روم وایستاد و چشمای قرمزش رو به چشمام دوخت.
یک قدم به عقب برداشتم که دستمو گرفت. روی مبل نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد روی پاش بشینم… خواستم بلند بشم که به کمرم چنگ انداخت و گفت
_هیش…مگه نگفتی تو کلاس داشتی با اون حال می کردی،یه کم از اون حالی که به غریبه ها دادی به شوهرت بده.
به لب هام چشم دوخت…دستش و بالا آورد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
نالیدم
_نکن آرمین کلاس دارم بخدا…
کشدار زمزمه کرد:
_اون وقتی که به یکی دیگه حال می دادی غصه ی کلاستو نمی خوردی!
همه ی دکمه هام و باز کرد و مقنعه مو از سرم کشید.دستش و لابه لای موهام برد و سرم رو نزدیک کرد،هیکل بزرگش مبل رو اشغال کرده بود و من هم تماما روی آرمین خم شده بودم.
دستش رو از زیر تیشرتم روی شکمم کشید و به سمت بالا برد…
لبمو به دندون گرفتم،دلم این نزدیکی و نمی خواست اما انگار مسخ شده بودم…آرمین در عین ترسناک بودن لذت عجیبی به آدم میداد،نوازش هاش،بوسیدن های کوتاهش… همه ماهرانه بود و تحریک کننده
کنار گوشم خمار لب زد:
_ رو من ولو نشو هانا،راضیم کن که قانع بشم به پولی که روت دادم می ارزی،نخواه که مثل یه جنس بنجل شوتت کنم دست رفیقام.

تمام احساس خوبم با این حرفش پر زد و اشک تو چشمم جمع شد…خواستم بلند بشم که محکم تر به کمرم چنگ انداخت و گفت
_نگو کاربلد نیستی که باور نمی کنم چند دقیقه پیش چطوری به دوست پسرت سرویس میدادی؟حالا یه کمم به شوهرت توجه کن…حالم خرابه،یه کمم منو آروم کن.

در حالی که بغض داشت خفم می کرد گفتم
_ولم کن…

چشماش از خماری زیاد رو به بسته شدن بود،یادم اومد گفت برای فراموش کردن ستاره با خیلیا خوابیده…منم یکی از همونا بودم،اما نمی خواستم باشم…به درک که منو خریده و هر بلایی بخواد می تونه سرم بیاره من نمی خواستم یه وسیله باشم.

دستمو روی سینه ش گذاشتم،فهمید می خوام بلند بشم و کمرم رو محکم تر گرفت… کشیده و خمار گفت

_اومدی که نسازیا!
با اشک نالیدم
_ولم کن آرمین.

این بار اشکامم دلش رو نسوزوند،سرش رو توی گردنم فرو برد و از زیر چونم تا پایین رو بوسید.
با حرفی که زد تمام تنم یخ بست

_با هر کی می خوای بلاسی بلاس اما تا وقتی که بخوام فقط باید منو سرویس بدی نه کس دیگه رو… دلم و که زدی برو با هر خری که دلت خواست،طلاقتو میدم.الانم کمتر آبغوره بگیر… رو اعصابم اسکی میری،بزنم به سیم آخر داغ اون دوست پسر سوسولتو به دلت می ذارم.

انقدر جدی گفت که مطمئن بودم تهدیدش رو عملی می کنه…ناچارا اشکم و پس زدم و دستم رو به سمت دکمه های بلوزش بردم…در حالی که نوازشش می کردم دو دکمه رو باز کردم که چند تقه به در خورد .

هول زده از جا بلند شدم…صدای میلاد رو از پشت در شنیدم
_هانا خوبی؟

نگاهی به آرمین انداختم،خودشو روی مبل رها کرد و با صدای کشیده ای گفت

_لعنت به هر چی خر مگس معرکه ست..چش نداره ببینه دو دقیقه حال می کنیم.برو بیرون اونو خفش کن،حواست باشه دکمه هاتم درست ببندی به اندازه ی کافی چشم همه در اومده.

با نفرت به چشمای بسته ش نگاه کردم… دکمه های مانتوم رو بستم و مقنعه م رو روی سرم مرتب کردم .

درو باز کردم،میلاد با نگرانی داشت بهم نگاه می کرد .

سرمو پایین انداختم و گرفته گفتم
_خوبم میلاد. نمی تونم سر کلاس باشم،میرم خونه.
بالافاصله گفت

_می رسونمت.
سری به طرفین تکون دادم
_نمی خواد،خودم میرم می خوام تنها باشم.

فهمید یه جای کارم می لنگه ولی دیگه حرفی نزد،فقط تا لحظه ی آخر با چشمای نگرانش بدرقه م کرد

با دقت تمام داشتم درس می خوندم…واقعا می خواستم که قبول بشم و با ترم تابستونه زودتر خودم رو خلاص کنم و بدهیم رو به آرمین بدم برای همین چند شب بود که وقتی از دانشگاه بر می گشتم بکوب درس می خوندم .

هر چند فکر رفتار امروز آرمین تمرکزم رو به هم می ریخت اما هر بار منو مصمم می کرد که ازش انتقام بگیرم.

کمی از قهوه م خوردم… داشتم روی یکی از طرح های پیچیده کار می کردم که صدای خنده ای از توی خونه اومد .
خنده متعلق به زن بود اما آخه کدوم زنی کلید اینجا رو داشت؟
نگران بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم،به جای صدای خنده صدای زمزمه های پر عشوه و دلبرانه ای می شنیدم…

از پله ها به پایین نگاه کردم و با دیدن صحنه ی مقابل تنم یخ زد.

آرمین همراه با یه دختری روی مبل نشسته بودن…
دختر جوونی که دکمه های مانتوش رو باز کرده بود و تنش رو توی لباس خواب توری قرمزی به نمایش گذاشته بود…
آرمین هم با لذت داشت گردنش رو می مکید…
باورم نمیشد انقدر بی شرم باشه که دختر توی خونه بیاره.
مانتوی دختره رو از تنش در آورد،داشت بند لباسش رو پایین می کشید که طاقت نیاوردم و از پله ها پایین رفتم .

دختره با عشوه با آرمین حرف می زد و اونم هر لحظه بیشتر لذت می برد…
خونم به جوش اومد و با صدای بلندی گفتم
_این چه کثافت کاریه که اینجا راه انداختین؟

سر هر دوشون به سمت من برگشت… آرمین چشمای قرمزش رو به من دوخت و عصبی گفت
_کی به تو گفت بیای بیرون؟
غریدم
_حق نداری تو خونه از این گند کاری ها بکنی.

خشم توی چشماش شعله کشید.
با فکی قفل شده گفت
_گمشو توی اتاقت هانا تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.
پوزخندی زدم
_روی سگ تو رو همیشه دیدم،من نمی تونم جایی زندگی کنم که…
صدای دادش خفم کرد
_بهت گفتم گمشو تو اتاقت هانا…
با نفرت نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و رفتم بالا…
لحظه ی آخر برگشتم… با اعصابی خراب دختره رو هل داد و گفت
_برو بیرون حس و حالم پرید.
دختر با لوندی دستی روی سینش کشید و گفت
_چرا عشقم دوباره سرحالت میارم.
فکر می کردم آرمین وا میده اما انگار وقتی اعصابش بهم بریزه هیچی حالیش نمیشه چون با لحن ترسناکی گفت
_بهت گفتم بساطتو جمع کن بزن به چاک

دختره انگار زیادم براش مهم نبود،بلند شد و درحالی که دکمه هاشو می بست گفت
_پول یه شبمو باید بدی.
آرمین خم شد و از توی جیب کتش چند تا تراول برداشت و پرت کرد روی مبل…
خودشم بلند شد،داشت به سمت پله ها میومد…
سریع به اتاقم رفتم و درو قفل کردم…
می دونستم الان تلافیشو سر من در میاره…
همون طوری که حدس می زدم چند دقیقه بعد دستگیره ی در بالا و پایین شد .

با ترس خودم و زیر پتو قایم کردم…صدایی نیومد تا اینکه یک دفعه ای ضربه ای به در خورد و باز شد…
سر جام نشستم… آرمین با اخم هایی در هم به سمتم اومد و غرید
_ پات زیادی از گلیمت دراز شده…
واقعا ترسیدم و ساکت شدم…
ضربه ای به شونم زد که روی تخت پرت شدم این بار با فریاد گفت
_جرت میدم دختره ی احمق تا تو باشی جفت پا نپری وسط زندگی من… هه… کثافت کاری؟؟کثافت جد و آبادته… کثافت اون باباته که تو رو به شندرغاز فروخت.زندگی من اینه بهش عادت کن،از سر و روش گند می باره و تو مجبوری تحمل کنی حالیته؟

خونم به جوش اومد و گفتم
_ من نمی تونم تو خونه ای زندگی کنم که توش هزار جور کثافت کاری باشه…اجازه نمیدم.

داد زد:
_خر کی باشی آخه؟؟
دستم مشت شد،بلند شدم و بی اختیار خواستم بزنم توی گوشش که دستم و گرفت و پیچوند…
سرش و نزدیک آورد و غرید:
_ده دقیقه بهت فرصت میدم…آماده میشی و میای اتاقم.مثل آدم رفتار می کنی.
اگه راضیم کردی که اوکی،اگه نکردی این دفعه که فرستادمت زیر دست شاهرخ محاله نجاتت میدم،می سپارم مثل سگ توی قفس حبست کنن.
فقط ده دقیقه فرصت داری هانا…

ازم فاصله گرفت… با ناله دستم و مالیدم. نگاهی به ساعت گرون قیمتش کرد و گفت
_ از همین الان شروع شد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x