سوار ماشین شدم،خودمم می دونستم بد حالش و گرفتم ولی اصلا دلم نسوخت.
حقشه،خودخواه عوضی…
با مکث طولانی سوار شد و درو چنان بهم کوبید که یه لحظه فکر کردم الان در از جاش در میاد.
پوزخندی زدم و صاف نشستم… با عصبانیت پاشو روی گاز فشرد و از خونه بیرون زد.
معلوم بود عصبانی و کلافه ست که با این سرعت رانندگی می کرد اما من برعکس اون خونسرد بودم
کل مسیر به سکوت طی شد،اون طور که فهمیدم قرار اول جاده بود.
از استاد آریا آدرس گرفت و در نهایت ماشین رو کنار جاده نگه داشت.
اما چیزی که برام عجیب بود این بود که کلی ماشین کنار جاده نگه داشته بودن و چند تا دختر پسر هم کنار ماشین ها بودن.
فکر می کردم فقط ما چهار نفریم.
وقتی نگه داشتیم اولین نفر استاد آریا به سمتمون اومد… به احترامش پیاده شدم،با آرمین دست داد و با خوشرویی به من سلام کرد.
ترانه به سمتم اومد،دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_دیر کردین.
باهاش دست دادم و گفتم
_تقصیر آرمین بود بلند نمیشد،آخرم با یه پارچ آب بیدارش کردم.
استاد آریایی قهقهه ای زد و آرمین چپ چپ نگاهم کرد .
ترانه با خنده گفت
_واقعا؟نمیاد بهشون.
خواستم بگم به این بشر خیلی چیزا نمیاد که با دیدن ستاره حرف توی دهنم ماسید.
با لبخند به سمتمون اومد و در کمال بی چشم و رویی روبه روی آرمین ایستاد.
دستش و به سمتش دراز کرد و گفت
_خوش اومدی.
آرمین با بی تفاوتی سر تکون داد و بی اعتنا به دست دراز شده ی ستاره رو به من گفت
_سوار شو زیاد بقیه رو معطل نکنیم.
نتونستم جوابشو بدم…خدایا اگه توی این سفر ستاره هم باشه که این سفر آخرم میشه.
می دونم با دو تا عشوه آرمین رو رام خودش می کنه.
دوباره یاد بوسه شون افتادم و تنم لرزید.
ترانه سرش رو زیر گوشم آورد و گفت
_رقیب عشقی؟
آب دهنم و قورت دادم و چیزی نگفتم
خودش فهمید که با لبخند گفت
_ نگران نباش…نمی ذاریم بهش خوش بگذره.
سری با درموندگی تکون دادم.
استاد آریا دست ترانه رو گرفت و گفت
_بریم عزیزم،زیاد معطل نکن .
ترانه سری تکون داد و دستش رو به علامت خدافظی بالا آورد .
ستاره می خواست حرفی بزنه که آرمین عینکش رو به چشمش زد و انگار که اون وجود نداره سوار شد.
بدون اینکه نگاه ازش بگیرم سوار شدم…
به محض نشستن گفتم
_تو اینو دعوت کردی؟
سیگاری گوشه ی لبش گذاشت… روشن کرد و گفت
_من دعوت کردم مشکلی داری؟
نگاهی با عصبانیت بهش انداختم و گفتم
_چرا؟
با خونسردی ماشینو راه انداخت و گفت
_اونش به تو ربط نداره.
کارد می زدی خونم در نمیومد،با دندون های بهم چفت شده غریدم:
_خیلی هم مربوطه چون که من…
نتونستم ادامه ی حرفم و بزنم،چی می گفتم؟می گفتم زنتم؟ ولی من بیشتر برده ش بودم تا زنش.
پوزخندی زد و با طعنه گفت
_می بینم که تعصبات شروع شده؟هوا برت داشته زنمی و اختیار دار؟من واسه کارام به هیچ کس حساب پس نمیدم جوجه تو که جای خود داری.
پک محکمی به سیگارش زد و پنجره رو باز کرد و سیگارو از پنجره بیرون انداخت.
صاف نشستم و در حالی که پوست لبم رو می جویدم به رو به رو نگاه کردم.
کلی ماشین پشت هم بودیم که سرعت آرمین از همه بیشتر بود…ساعتی گذشت حوصلم واقعا سر رفته بود… داشتم با بی حوصلگی به اطراف نگاه می کردم که دستم گرم شد،متعجب برگشتم… آرمین بود که دستم و گرفته بود…
یک تای ابروم بالا پرید،دستمو به سمت لب هاش برد و چندین بار پشت دستم و بوسید…کم مونده بود شاخ در بیارم که چشمم به ماشین ستاره افتاد. همراه یه دختر دیگه توی ماشین بود و داشت به ما نگاه می کرد .
خواستم دستم و بکشم که اجازه نداد… دندون هامو روی هم فشار دادم و غریدم
_اون قدر بدبختی که برای یه دختر نقش بازی می کنی!
عصبانی شد،دستم و ول کرد وبا خشم غرید
_ببند دهنتو…
با سرکشی جواب دادم
_نبندم چی کار می کنی؟دروغ میگم؟تو با تمام خودخواهیت یه موجود ضعیفی که توان مقابله کردن با یه دختر رو نداری،تو یه آدم بزدلی که کارتو با زور و تهدید پیش می بری،یه نامرد که بقیه براش مهم نیستن،فقط خودت آدمی اما بذار بهت بگم از نظر من تو آدم نیستی،کسی که به اسم استاد دانشگاه تدریس می کنه ولی راحت یه دختر و می خره یه آدم بی شرف و نامرده که…
با پشت دست سیلی محکمی به صورتم کوبید اون قدر محکم که حرفم قطع شد و طعم خون توی دهنم حس کردم.
غرید:
_دعا کن توی ماشینیم چون اگه توی خونه می بودیم قسم می خورم با کمربند همه جاتو سیاه و کبود می کردم. الانم ببند دهنتو تا روی سگم بالا نزده و پرتت نکردم پایین
با چشمای اشکی نگاهش کردم…هیچ وقت دلم نمی خواست جلوی این بشر گریه کنم اما الان بدجوری فریادش روی دلم درد کرده بود.
رومو به سمت پنجره گردوندم و با پشت دست اشکامو پاک کردم…
توی سکوت اشک می ریختم،بعد از ده دقیقه صدای فین فینم توی ماشین پیچید…
نیم نگاهی بهم انداخت و طولی نکشید که ماشین و کنار جاده پارک کرد.
صدای بمش توی ماشین پیچید
_ برگرد ببینم.
واکنشی نشون ندادم
دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو برگردوند.
چشمامو ازش دزدیدم و به پایین دوختم.
با شصتش اشکای روی گونم رو پاک کرد و گفت
_گریه نکن.
با این حرفش اشکام بیشتر جاری شد… کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_هانا دارم میگم گریه نکن.
بازم سکوت کردم.با کلافگی دستشو دور شونه هام انداخت و بغلم کرد.
اشکم بند اومد و مات و مبهوت موندم… اولین باری بود که این طوری بغلم می کرد.
بوسه ی کوتاهی روی سرم زد و گفت
_معذرت می خوام
دیگه نفسم بالا نمیومد…این آرمین بود؟آرمین بود که این طوری مهربون بغلم کرد و گفت معذرت می خوام؟
یه لحظه حس کردم شاید پرت شدم توی یه ماشین دیگه.
ازش جدا شدم و نگاهی به صورتش انداختم…واقعا آرمین بود،با همون صورت جذاب و خواستنی…
با پشت دست اشکامو پاک کرد و گفت
_گریه نکن باشه؟خواهش می کنم.
سکسکه ای کردم و سری تکون دادم،لبخند محوی زد و ماشین روشن کرد.
به رو به رو چشم دوختم…هنوز توی شوک بودم اما به این فکر کردم نقطه ضعف آرمین اشکه…
لبخند محوی روی لبم نشست،چقدر مهربونیش جذاب بود .
چند ساعت بعد رسیدیم.باغ بزرگ و زیبایی که فهمیدم مال آرمینه…
زودتر از همه ما رسیدیم و بعد استادآریافر و ترانه و بعد هم ستاره و دوستش و در آخر دو تا ماشین دیگه که هر کدوم یه زوج بودن.
همگی از ماشین پیاده شدن،زیرزیرکی نگاهی به ستاره انداختم.مانتوی مشکی و شال و شلوار سفیدی پوشیده بود که زیادی بهش میومد.
نگاهی به آرمین انداختم و وقتی دیدم مشغول حرف زدن با استاد آریاست نفس راحتی کشیدم که همون لحظه صدای ظریفی کنار گوشم گفت
_یعنی اینجا مال استاد تهرانیه؟
سرمو برگردوندم و با دیدن چشمای گرد شده ی ترانه خندم گرفت و سری تکون دادم که گفت
_ببینم خونه شم همین قدر بزرگه؟
نگاهی به دور تا دور باغ انداختم و گفتم
_دست کمی نداره.
زد به شونم و گفت
_خوش به حالت دختر تو قصر زندگی می کنی.
سکوت کردم و چیزی نگفتم،قصری که به دیو دو سر بالا ی سرته به چه دردی می خوره؟
خواستم حرفی بزنم که صدای دلبرانه ی ستاره مانع شد.
_آرمین گفته باشم من تو همون اتاق بزرگه که مخصوص خودم بود می خوابم،وسایلامم همه اونجاست.
مات و مبهوت نگاهش کردم،یعنی ستاره قبلا اینجا بوده؟تازه با آرمین…
دستم مشت شد،از تصورشون توی یک اتاق گر گرفتم و به آرمین نگاه کردم،اونم نگاهش به من بود .
با دلخوری رو برگردوندم در حالی که سعی می کردم به روی خودم نیارم به طرف دیگه ای خیره شدم که دستم گرم شد و صدای آرمین رو شنیدم که گفت
_متاسفم ستاره ولی سپردم اونجا رو واسه منو زنم آماده کنن تو می تونی توی اتاقای پایین بخوابی.
نگاهی به نیم رخ خونسرد آرمین انداختم،ستاره معنادار نگاهش کرد و گفت
_باشه،هر طور میلته.
بدون اینکه دستمو ول کنه به سمت ویلا کشوند.
داخل ویلا هم کم از بیرونش نداشت.
همه رفتن سمت اتاقا تا برای خودشون جا پیدا کنن،رومو برگردوندم سمت آرمین تا برای حمایتش تشکر کنم که نگاهش رو میخ شده به سمتی دیدم.مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن ستاره اخمام در هم رفت
نامحسوس اشاره ای به آرمین کرد و خودش هم پنجره ی قدی رو باز کرد و رفت بیرون.
آمین رو کرد به من و گفت
_تو برو بالا،منم الان میام.
به روی خودم نیاوردم که اشاره ی ستاره رو دیدم،سری تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. میانه ی راه ایستادم و به آرمین نگاه کردم که به همون سمت رفت .
راه رفته رو برگشتم،با احتیاط قدم برداشتم و صداشون رو از توی اتاق شنیدم… خداروشکر که در اتاق نیمه باز بود و تونستم آرمین و ببینم که رو به ستاره با اخمای در هم گفت
_آویزون شدی،می دونی که بدم میاد.
ستاره قدمی بهش نزدیک شد و با صدای دلبرانه ش گفت
_تو از من بدت نمیاد آرمین اینو اعتراف کن.
آرمین با خونسردی سری تکون داد و گفت
_اوکی هانی اعتراف می کنم ازت بدم نمیاد،ولی دیگه باهات حال نمی کنم،هیچ کدوم از حرفات روحم و ارضا نمی کنه،می دونی که از آدمای خاص خوشم میاد.
دست توی جیبش کرد و سیگاری بیرون کشید.ستاره با طعنه گفت
_هه،منظورت از خاص که اون دختره نیست نه؟من سالهاست می شناسمت،تو با این تیپ دخترا کاری نداری.
سیگارش رو آتیش زد و گفت
_اتفاقا با این یکی کار زیاد دارم،اگه پرت به پرم نخوره.
_یعنی باور کنم دوستش داری؟
با حالت جذابی دود سیگارش رو فوت کرد و گفت
_باور نکن،من هیچ کس و دوست ندارم.
ستاره با لبخند محوی نزدیک تر شد و گفت
_اما منو دوست داشتی.
سیگار رو از کنج لب آرمین برداشت و روی زمین انداخت،زیر پا لهش کرد و قدمی بهش نزدیک شد… دستاش رو روی سینه ی پهنش گذاشت وبا عشوه گفت
_ببین آرمین،تو تمام مدتی که باهام بودی اجازه ندادم رابطه ای بینمون باشه،به احترامم صبر کردی،دختر بازی و گذاشتی کنار اما الان با هانایی.مطمئنم هر شب زیر آبی میری.اون دختر بلد نیست چطور لوندی کنه.من قلق تو بلدم،بیا گذشته رو فراموش کنیم و دوباره باهم باشیم عزیزم. اوکی؟
نگاهم رو با ترس به آرمین دوختم،لبخند محوی زد و قدمی بهش نزدیک شد
قلبم بی مهابا می کوبید،دستش رو که دور کمر ظریف ستاره حلقه کرد برای لحظه ای حس کردم نفسم قطع شد…
با همون لبخند محو نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت
_حالا که نامزدت پلمپ تو باز کرده اینا رو میگی؟
با تمسخر نگاهش کرد و دوباره گفت
_حتی واسه یه شب پذیرایی تو تختمم نمی خوامت.
اینو گفت و به عقب هلش داد،لبخند محوی روی لبم نشست…
همزمان صدای صحبت دو نفر رو شنیدم،از صدای مردونه ش شناختم که استاد آریاییه…
از پشت در کنار رفتم و خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن صحنه ی روبه روم هینی گفتم و چشمامو بستم.
صدای سرفه ی مصلحتی استاد اومد و با تته پته گفت
_چیزه… ما داشتیم…
صداش با صدای جدی آرمین قطع شد
_چی شده هانا؟
نگاهی به ترانه که از خجالت فرقی با لبو نداشت انداختم و در حالی که به زور جلوی خندمو گرفته بودم گفتم
_هیچی فقط بد موقع پیچیدم تو این لاین.
انگار آرمین با یه اشاره تا ته ماجرا رو رفت،خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_هانا منو نگاه کن.
برگشتم که همزمان داغی لب هاش رو روی لب هام حس کردم…تنم گر گرفت این بار من با صورت قرمز عقب کشیدم.
صدای خنده ی بلند استاد آریا اومد و آرمین با خونسردی گفت
_من حال می کنم راه به راه زنمو ببوسم،هر کی دیگه هم حال می کنه می تونه ببوسه اینجا لازم نیست خودتونو به خاطر بقیه منفجر کنید.
دستم و گرفت و به سمت پله ها کشوند،سرمو پایین انداختم و خجالت زده از کنار استاد و ترانه گذشتم…
وارد آخرین اتاق شدیم،به محض بسته شدن در گفتم
_چه کاری بود کردی روانی؟
با خونسردی کتش رو در آورد و کمربندش و باز کرد و گفت
_دیدم زیادی پیگیر ماجرای من و جی اف های سابقمی،گفتم این وسط یه حالی بهت بدم بد کردم؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم
_به من حال بدی یا به خودت؟
نگاه تندی بهم انداخت،بهش نزدیک شدم و روبه روش ایستادم.انگار از جوابش به ستاره شیر شده بودم که گفتم
_اینو می دونی که یه روزی انتقام همه ی اینا رو ازت می گیرم نه؟
با همون اخماش فقط نگاهم کرد. با لبخند ادامه دادم:
_یه روی التماسم و می کنی…
انگار براش جوک تعریف کردم که قهقهه ای زد و ازم فاصله گرفت.
کتش رو در آورد و با خنده گفت
_اگه صبح با خودم نبودی حتما می گفتم یه چیزی زدی.
با همون لبخند کوتاهم گفتم
_تو عاشقم می شی آرمین،اینو مطمئن باش!
لبخند از لباش پر کشید،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
این بار با جدیت گفت
_از کجا معلوم تو عاشقم نشی؟
این بار من بودم که خندیدم،با طعنه نگاهش کردم و بهش پشت کردم که دستش رو دور شکمم حلقه کرد و از پشت بهم چسبید.
لب هاشو به لاله ی گوشم چسبوند و گفت
_من عاشق نمیشم.
پوزخندی زدم و گفتم
_مگه عاشق ستاره نشدی؟
قاطع گفت
_من فقط اونو می خوام،می دونی چرا؟چون تنها دختری بود که خواستم و روم ولو نشد.یه جوری حسرتش رو دلم موند .
نزدیک تر اومد و فاصله رو به صفر رسوند…با صدای خش دار تری ادامه داد
_من هرگز عاشق دختری که از روز اول در اختیارم بوده نمیشم هانا،از اون گذشته…تو خیلی بچه ای.من جذب زنای پخته و لوند میشم نه یه دانشجوی ترم اولی.
حرفاش بدجوری غرورم رو شکست… خیلی خوب صدای شکستنم رو شنیدم .اشک تا پشت پلکم اومد اما پسش زدم به روی خودم نیاوردم چقدر حرف هاش ناراحتم کرد.
سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم…طوری که انگار اصلا برام مهم نیست به سمت چمدونم رفتم و گفتم
_کاش یه قانونی برای خودت می ذاشتی وقتی کسیو نمی خوای ولش کن…
سنگینی نگاهشو حس می کردم،گفت
_واقعا دلت می خواد بری؟
صاف ایستادم و خیره به چشماش جسورانه گفتم
_برای نجات از دستت لحظه شماری می کنم.
لبخند کجی زد و سر تکون داد… ادامه دادم
_دلم می خواد همه ی گندکاریات رو شه و بیوفتی زندان.اون روز،بهترین روز منه.
روبه روم ایستاد و با نگاه خاصش بهم زل زد و گفت
_فکر نمی کنی رویاهای تو سرت زیادی دست نیافتنیه؟
چیزی نگفتم،دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو نزدیک اورد و خیره به لب هام گفت
_تو تا اخر عمرت مال منی،مگه اینکه خودم پرتت کنم بیرون.فقط امیدوار باش مثل یه دستمال دور انداخته بشی…در اون صورت می تونی به رویاهات برسی وگرنه… تا هر وقتی که من بخوام توی تختم،به اون شکلی که من می خوام تمکینم می کنی.
نگاهی به سر تاپام انداخت،با حالت متفکری گفت
_مثلا امشب،از هیچی بهتری…می تونی با یه لباس خواب قرمز شروع کننده باشی.
عقب کشیدم و با غیظ گفتم
_هرگز…
باز همون پوزخند مسخرش رو زد،حوله ش رو برداشت و همون طوری که به سمت حموم می رفت گفت
_خودت،با میل خودت میای
رفت توی حموم و در رو بست. با عصبانیت بالش روی تخت رو به سمتش پرت کردم که به در بسته خورد .
در حالی که از خشم چشمام به خون نشسته بود چمدونم رو باز کردم و یک دست بلوز شلوار مجلسی بیرون آوردم و با لباس هام عوضشون کردم.
روبه روی آینه ایستادم و دستی به موهام کشیدم و کمی آرایش کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم .
طبقه ی پایین دو نفر از خدمتکار ها در حال چیدن میز شام بودن و بعضیا هم سر میز نشسته بودن…
پایین رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،همون لحظه صندلی کناریم کشیده شد و پسر جوونی کنارم نشست .
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
_با اینکه صبح معرفی شدیم وای شرط می بندم اسممو یادت رفته.من آرتام.
نگاهی به دستش انداختم،سری تکون دادم و بی تفاوت گفتم
_اوکی .
یهو ترانه پقی زد زیر خنده…آرتا دستش رو عقب کشید و بدون اینکه از رو بره گفت
_اشتباه نکنم اسمت هانا بود.
نگاهی بهش کردم و گفتم
_وقتی می دونی چرا می پرسی؟
_شاید خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم،نمیشه؟
صدای تشرگونه ی استاد آریا بلند شد:
_آرتا… حدتو بدون.اون زن آرمینه!
با لبخند نگاهش کردم و بدون اینکه بخوام چند ثانیه ای روی صورتش قفل شدم…
یکی از پسرای جمع با خنده گفت
_محاله،آرمین زن نمی گیره.هانا خانمم لابد دوست دخترشه منتهی از نوع سوگولیش.
ستاره با تمسخر جواب داد
_خوبه آرمین برای همه شناخته شدش،هم سلیقه ش هم رفتارش.حداقل همه می دونن اگه روزی هم بخواد ازدواج کنه با کسی ازدواج می کنه که قبل از اون توی تختش راه پیدا نکرده باشه.
با این حرفش جمع ساکت شد و من از خشم و خجالت قرمز شدم…چقدر وقیح بود که توی این جمع چنین حرفی میزد .
همه سکوت کرده بودن که صدای خشک آرمین سکوت رو شکست:
_همه ی جمع اینجا منو می شناسن و می دونن با کسی که زر مفت بزنه چیکار می کنم.پس گاله رو بسته نگه دار.
ستاره جا خورد و سکوت کرد…آرمین به سمتم اومد و یکی روی شونه ی آرتا زد و با اخم گفت
_بکش کنار.
انگار همه توی این جمع ازش حساب می بردن… چون آرتا هم بی حرف کنار رفت
کنارم نشست…بدون اینکه نگاه کسی براش مهم باشه ناخنکی به سالاد زد و با صدای بلندی گفت
_چی شد این شام؟
خدمتکار دولا راست شد و با احترام گفت
_الان میارم آقا.
خم شد و کنار گوشم گفت
_تا واسه اون آشغالایی که به صورتت مالیدی قاطی نکردم گمشو پاکش کن
لبخند ملیحی زدم و نگاهش کردم…همون لحظه آرتا گفت
_هانا خانم چند سالتونه؟
به جای من آرمین گفت
_آمارگیری؟
آرتا گفت
_آخه به نظرم خیلی جوون تر از تو می زنن.
از لج آرمین لبخند زیبایی زدم و گفتم
_من هجده سالمه آرتا جان.
اوهوع حالا تا قبل از اومدن آرمین کم مونده بود کتکش بزنم…الان شده بود آرتا جان.
نگاه تند و تیزی از آرمین تحویل گرفتم که بیخیال مشغول خوردن شامم شدم
بعد از خوردن شام به خاطر اینکه اکثرا خسته بودن به اتاقاشون رفتن…
دلم نمی خواست برم بالا اما دلمم نمی خواست تنها پایین بشینم. برای همین ناچارا همراه آرمین به طبقه ی بالا رفتم.
به محض وارد شدن به سمت شیشه ی مشروبش که روی میز همراه دو لیوان گذاشته شده بود رفته و لیوانی برای خودش پر کرد و یک نفس سر کشید و دوباره لیوانش رو پر کرد و روی تخت دراز کشید.
واقعا برام سؤال پیش اومد این چیه که انقدر با لذت می خورنش… با اینکه از مشروب متنفر بودم اما دلم خواست که امتحان کنم چون شنیده بودم با خوردنش تمام درد هات رو فراموش می کنی.
به سمت شیشه ی مشروب رفتم و لیوان رو پرش کردم.
آرمین نگاه خمارش رو بهم انداخت و با صدای کشداری گفت
_می خوای بخـــوریش؟؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_آره…
سری تکون داد و گفت
_خوبه،تجربه میگه زنا تو مستی هات ترن.
چپ چپ نگاهش کردم و لیوان رو به سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم.
تمام راه گلوم از طعم زهر ماریش سوخت و صورتم در هم رفت…
صدای خنده ی آرمین بلند شد و گفت
_چیه؟خوشت نیومد؟وقتی جنبه نداری مجبوری بخوری؟
در حالی که تمام تنم داغ شده بود نگاهش کردم و از لجش لیوان رو دوباره پر کردم و این بار هم یک نفس سر کشیدم…با اینکه طعم بدی داشت اما خم به ابرو نیاوردم…
آرمین لیوانش رو بالا آورد بطری رو برداشتم و هم لیوان اون رو هم مال خودم رو پر کردم.
چشمام داشت سیاهی میرفت .
دستی به گردنم کشیدم که گفت
_گرمته؟؟
سری تکون دادم.از جاش بلند شد و سراغ چمدون رفت . ست قرمزی که به خاطر تور های پایینش بیشتر شبیه لباس خواب بود رو به سمتم گرفت و گفت
_اینا رو بپوش
از دستش گرفتم… بی اراده شده بودم…
روی تخت نشست و همون طوری که لیوان مشروبش رو سر می کشید بهم خیره شد…
دستم به سمت دکمه های بلوزم رفت و یکی یکی بازشون کردم
هر لحظه بیشتر تنم داغ میشد.دلم جیغ زدن می خواست…خندیدن می خواست…دلم پرواز کردن می خواست.
بلوزم رو از تنم در آوردم.نگاه آرمین به تنم خیره مونده بود… از جاش بلند شد و به سمتم اومد.پشت سرم ایستاد و بند لباش زیرم رو باز کرد…
دوباره روی تخت نشست و لیوانش رو پر کرد و بدون اینکه ازم چشم برداره یک نفس سرکشید…
عقلم طوری از سرم پریده بود که حاضر شدم جلوش لباس هام و با اون لباس خواب عوض کنم.
نگاهش رو به سرتاپام انداخت و زمزمه کرد:
_خوشگل شدی…
خندیدم،کم کم خندیدنم شدت گرفت و گفتم
_تو…تو از من تعریف کردی؟
لبخند محوی زد،لیوانش رو روی میز گذاشت…به سمتم اومد و دستش رو دور کمر برهنه م حلقه کرد و خودش رو تماما بهم چسبوند.
همون طوری که گردنم رو با اون نگاه خمارش برانداز می کرد گفت
_آره عسلم،از تو تعریف کردم.
سرش رو به سمت گردنم آورد…عمیق نفس کشید و گفت
_آدم و مست می کنی.
دوباره خندیدم و بریده بریده گفتم
_الان…تو…مست شدی؟؟؟
_هوممم مست تو.
بی هوا گفتم
_میای برقصیم؟
با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت
_تو برقص من نگات کنم.اوکی؟
از گردنش آویزون شدم و گفتم
_نه باهم برقصیم… لطفا
با حالت خاصی نگاهم کرد،ازم فاصله گرفت و به سمت لپ تاپش رفت.چند دقیقه ی بعد آهنگ لایت و خارجی توی اتاق پیچید.
دوباره به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم انداخت.
دستم رو آویزون گردنش کردم و خودم و بهش چسبوندم
کوتاه خندید و گفت
_فسقلی،داری دیوونم می کنی حالیته؟
خندیدم و گفتم
_تو گرمت نیست؟تو هم لباس تو در بیار.
خیره نگاه کرد و گفت
_تو درش بیار.
خیره به چشم هاش دستم به سمت دکمه های بلوزش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
انگشتم رو از روی گردنش تا روی سینه ی برهنش کشیدم و ریز خندیدم.
خواستم حرفی بزنم که بازوهامو گرفت. چرخوندتم و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خم شد و با صدای خش داری گفت
_می خوامت توله سگ،خیلی می خوامت.
حرفش و زد و با قدرت لب هاشو روی لب هام گذشت و من با لذت چشم هام و بستم
با حس سردرد وحشتناکی چشمامو باز کردم.خواستم تکون بخورم اما نتونستم…دست آرمین دقیقا دور گردنم بود و یکی پاهاش پاهام رو حبس کرده بود..
همیشه همین قدر بدخوابه… با حرص دستش رو به اون طرف پرت کردم که تند از خواب پرید.
با گیجی نگاهم کرد…همون طوری که بلند میشدم غریدم:
_سی سالته نمی تونی مثل آدم بخوابی خفم کردی.
نگاه تندی بهم انداخت و گفت
_مریضی بیدارم می کنی؟
نگاهی به لباسام که وسط اتاق بود انداختم و سرم گیج رفت…
با ناباوری گفتم
_تو چه غلطی کردی؟
خودش و روی تخت پرت کرد و خمار خواب گفت
_سایلنت باش،هنوز پنج صبحه شکنجه ست صداتو بشنوم.
عصبی بالش رو برداشتم و با تمام توان توی صورتش کوبیدم که از جا پرید و داد زد:
_چته؟؟؟
_لباسای من کف اتاق چیکار می کنه؟
بی تفاوت نگاهی به لباسا انداخت و گفت
_خودت در آوردی.
ناباور نگاهش کردم…روی تخت نشستم و نالیدم:
_آبروم رفت.
صدای خندش اومد،گفت
_جلوی کی؟شوهرت؟ولی تو هم بد مستی با دو پیک رفتی تو آسمونا…
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_ساکت شو…
سرم و فشردم و با درد نالیدم.
_سرم داره می ترکه.
روی تخت دراز کشید و گفت
_اگه مثل وحشی ها خواب از سرم نمی پروندی ماساژ های خوبی بلد بودم.
از جام بلند شدم و گفتم
_نخواستم…
لباسامو پوشیدم و به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد
_کجااا؟
بدون اینکه برگردم گفتم
_تو به خوابت برس!
از اتاق بیرون اومدم،به سمت پله ها رفتم و هنوز پله ی اول رو پایین نرفته بودم کسی با قدرت هلم داد و صدای جیغم همزمان شد با افتادنم از کلی پله
* * * *
ناله ای کردم و خواستم چشمامو باز کنم اما انگار به پلک هام وزنه زده بودن…
صدای ناآشنایی گفت:
_به هوش اومد.
سرم تیر می کشید،حس می کردم هر لحظه ممکنه سرم منفجر بشه.
صدای آشنای آرمین رو بالای سرم شنیدم:
_از بس دست و پا چلفتی هستی.
از این که توی همین وضعم هم بهم متلک می گفت دلم می خواست تیر بارونش کنم.
به سختی لای پلک هامو باز کردم…اولین کسی که دیدم آرمین بود،بعد ترانه و استاد آریا… آرتا و ستاره و بقیه ی دوستای آرمین همه بالای سرم بودن.
با صدای خش گرفته ای گفتم
_چی شده؟
ترانه جواب داد:
_هممون خواب بودیم که صدای افتادن تو شنیدیم.
آرمین گفت
_دیگه چهار تا پله هم نمی تونی بری پایین؟
تازه همه چیز یادم اومد…گفتم
_یه نفر منو هل داد.
دستمو بالا بردم و روی سرم گذاشتم،باندپیچی شده بود.
به دستمم سرم وصل بود…
آرمین با پوزخندی گفت
_زده به سرت مخت تاب برداشته.
خواستم بلند بشم که یکی از مردهای جمع که اسمش فرهاد بود گفت
_بلند نشو،تا سرمت تموم نشده…
ترانه گفت
_فرهاد دکتره…
بی توجه به حرفش سوزن سرم رو از دستم کشیدم که صدای همه جز آرمین دراومد کلا این بشر جز خودش برای کسی حرص نمی خورد.
خون از دستم چکید اما اعتنایی نکردم…درد وحشتناکی توی سرم بود…
ولی برام اهمیتی نداشت،به سمت ستاره رفتم و یقه شو گرفتم و با صدای بلندی گفتم
_کار توئه عوضی تو هلم دادی…
با قیافه ی متعجبی گفت
_دیوونه شدی تو؟ چه هل دادنی؟
کسی آستینم رو کشید،برگشتم…استاد آریا بود که با اخم گفت
_به خودت بیا…
_اما استاد من مطمئنم یکی منو هل داد تو این خونه کی جز این با من دشمنه؟شک ندارم کار خودشه…
آرمین از جاش بلند شد و با خمیازه گفت
_مهرداد یکم اینو نصیحت کن عقل از سرش پریده سر صبح از خواب بی خوابم کرد.من تنظیم خوابم بهم بریزه اخلاقم قاط میزنه.شما هم برید بخوابید اول صبحی گرفتار شدیم.
با نفرت نگاهش کردم… انقدر بی ملاحظه بود که توی جمع با من اینطوری حرف میزد.انگار نه انگار دارم میگم یکی هلم داده. ستاره با پیروزی نگاهم می کرد .
تهدید وار نگاهش کردم…استاد آریا گفت
_بیا بشین یه کم حرف بزنیم
???
رمان عالی هستش