رمان عشق با اعمال شاقه پارت آخر

4.9
(194)

در جعبه رو بست و سرجاش گذاشت و با دستاش خاک هار و سرجاش ریخت، دست گذاشت زمین بلند بشه که مرد نزدیکش شد.

-تموم شد دیگه؟؟؟خدا یه امشبه مارو ببخش این خانم خیلی حال نداره!!

مرد، نارگل و که به شدت آروم شده بود ، تکیه داد به خودش و به طرف ماشینش برد .

در عقب و باز کرد خوابوندش صندلی عقب و روش و با پتو مسافرتی که داشت پوشوند و سرجاش نشست و استارت زد ، دور زد به طرف عمارت راه افتاد.

نارگل بااحتیاط از جاش با کمر درد بلند شد و نگاهی از شیشه ی عقب به درخت کرد .

مرد قد بلندی با چشمای براقش از دور براش لبخند میزد.

دوباره دراز کشید و چشماش و بست.

تنها کسی که اسمش هم به ذهنش خطور نکرده بود “امید شکیبا”به دادش رسیده بود.حالا خوب میدونست باید با این زمین چکار بکنه!!!

***

-عارف تو مطمئنی همه چی اوکیه؟؟!

-آره نارگل جان همه چی، همونجور که خواستی برنامه ریزی شده، درختا حرص شدن ، سنگ قبر آرزو رو دیروز گذاشتم ، مرمت طبقه همکف تموم شد، سه چهار تا باغبون گرفتم تا باغ رسیدگی بشه فقط مونده امشب زنگ بزنم به بابا بگم زمین و به نامش برگردوندی.بعد میکشونمشون اونجا..باقیش هم که از قبل هماهنگ شده!!

نارگل آروم و با احتیاط گفت:

-به نظرت چه برخوردی با من ممکنه داشته باشن که این همه سال دخترشون و ازشون پنهان کردم!

عارف مکثی کرد و آروم گفت:

-روزی که دستات و گرفتم و بهت گفتم به من اعتماد کن پشتتم، دروغ نگفتم..هر کس حرف بزنه جوابش با منه!!بعدش هم اونا دختر تورو گرفتن، تو هم …

بغض باز به گلوش فشار اورد .معامله ی بی رحمانه یی برای دو طرف بود ، خیلی بی رحمانه!!

-من واقعا متاسفم …

عارف خواست چیزی بگه که پشیمون شد. نارگل بحث و عوض کرد.

-عارف مطمئنی حال حورا خوبه دیگه!؟!

عارف با صدا خندید و گفت:

-تو هم شدی عماد هر نیم ساعت یه بار به پرستار میگه بیا ببین حالش خوبه؟؟ آبرو هرچی مرد زن زلیل و برده!

-عاشقه!!

عارف با لحن سرزنشگری گفت:

-مرده شور عشقش و برد مرتیکه ،بخاطر این بلاتکلیفی هاش کاسه کوزه همه رو ریخت بهم!!

-قبول کن عارف جان، سخت گذشته بهشون.تو باید بیشتر از همه درکش کنی!!

عارف با لحن غمگینی جواب داد:

-وقتی بعد از اون جریان برگشتم،همه چی بهم ریخته بود، عماد حتی یه لحظه هم حاضر به دیدنم نبود.میگفت ترسوام و از قصد فرار کردم…بابا هم با سکوتش یه جورایی معذبم می کرد.من هم از خجالت و عذاب وجدان رفتم امارات ، اگه مونده بودم شاید عماد آشتی میکرد و مشکلش و باهام در جریان میذاشت.

نارگل-رفتن همیشه هم درست نیست..حداقل این و من بهتر از هر کسی میدونم..گاهی وقتا با بدترین شرایط بسازی بهتر از رفتنه، چون یه روزی بر میگردی و با حجم بزرگتری از مشکلاتت روبرو میشی!!

نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.عارف مکثی کرد و با احتیاط گفت:

-نارگل هلن میگه میخوای با آرش صحبت کنه!!

-نه صحبتی نیست!! تو این مدت زیاد زنگ زدم زیاد التماس کردم جواب من پیغامگیرش بوده…بزار راحت باشه!!

عارف-نمیدونم چی بگم.هیچوقت آرش واین شکلی ندیده بودم!!!رفته بودم عیادت حورا، دختر عمت و شوهرش اومده بودم ملاقات ، عماد باتمام پرورییش در گوشم گفت :خجالت میکشه امید و میبینه ، آرش یکاره زده دکوراسیونش و ریخته به هم!!

-نمیدونم چی بگم…هم درکش میکنم هم ازش ناراحتم..

عماد خندید و گفت:

-چیز جدیدی نیست، همه از دستش شاکی ن..بهش میگم بزار هانارو معاینه کنم.هرچی از دهنش دراومد جلو زن و بچم بهم گفت، حیف عماد دستمو گرفته بود وگرنه حرمت بزرگتر کوچیکتر یادآوریش میکردم!!

میگه تو رفیق دزدی، شریک قافله، میگه از این جریان خبر داشتی باید میگفتی، بهش میگم خب میگفتم چیکار میکردی ، میگه نارگل و میکشتمش ،عوض اینکه التماسش کنم!!

هانا هم تازه ساکت شده بود زد زیر گریه…طاقت گریه هانا رو هم نداشت ، سر خودش و کوفت تو دیوار از خونه رفت بیرون…

-بچه م…

– نارگل داری گریه میکنی؟؟

-کار دیگه ای از دستم بر میاد؟؟

-والا نمیدونم چی بگم، پدرت اومد باهاش حرف زد،صم و بکم زل زد تو صورتش آخرش گفت از خونه ی من برو بیرون!!! بابا هم خودش و از خونه بیرون کرد، شب دوباره به بهونه هانا برگشت!!! عمت اومد ، هیچ محل نذاشت ، امین اومد اگه بخاطر حورا نبود درگیر شده بودن! خلاصه بگمت خون همه رو کرده تو شیشه!!فقط با تواینجوری نیست!

– هانا رو بده به من ، فعلا حالش خوب نیست بزاره پیش من باشه!!

عارف- هانا بهتره ، مانی یه چند وقته تا مدرسه ش شروع بشه دختر عمت اوردش اینجاست با مانی خوبه سرگرمه، آرومه !!فعلا اونی که به کمک نیاز داره آرشه، تا از این دیوونه ترنشده!!

-عارف میشه قطع کنم ، نمیدونم چرا سرم گیج میره!!

-باشه برو بیشتر مراقب خودت باش اونجا تنهایی، خیالت ازهانا هم راحت باشه همه هستن هواش و دارن!!

-مرسی خدافظ

-خدافظ

گوشی رو قطع کردم و به دیوار تکیه دادم،چشمام و بستم.

اولین روز اسفند بود،یکی دوماهی از اون جریانات گذشته بود .

همه شانس اوردیم خطر از بیخ گوش حورا گذشته بود ، گلوله وسط سینه ش خورده بود و بخاطر شکستگی یکی از استخون ها و فشار اوردن به قلبش ، دکتر براش اضطراب و هیجان ممنوع کرده بود و یک ماهی بستری بیمارستان بود.بماند که عماد همون جا عاقد برده بود وعقدش کرده بود.چشمش ترسیده بود، مشکل دیگه ای پیش نیاد !!

لبخند تلخی زد چه بسا اگه نرفته بود الان وضعیتش فرق میکرد.

چشمش به سجاده یی که عمش از مکه براش اورده بود، خورد ولی اگه نمیرفت هیچوقت جرئت برگشتن به این خونه یی که توش عاشق شده بود و نداشت!!

تکیه شو از دیوار برداشت و همراه با “آخ”ی از جاش بلند شد .درد کمرش هرروز بی طاقت ترش میکرد .ازجاش بلند شد و تو آینه ی اتاقش به خودش خیره شد ابروهاش دراومده بودند و تقریبا همون فرم مجردی هاش و پیدا کرده بودند تک و توک موی سفید کنار شقیقه و توسرش پیدا کرده بود که باعث شد آهی بکشه.دیگه چه ارزش داشت این زندگی.

از اتاقش بیرون رفت از در اتاق سابق آرش رد شد.پشت در مکثی کرد ، دست به دستگیره در گذاشت ،شجاعت میخواست باز کردن و دیدن جای خالیش.دلش میخواست چشماش و ببنده و برگرده به همون زمان که تنها غمش رفتن آرش بود..

حالا داشت و ازش بی نصیب بود ، حتی شنیدن صداش و هم ازش دریغ کرده بود، تماساش مستقیم رو پیغامگیر میرفت.دستش و از دستگیره برداشت .مثل این چند وقت اخیر که تو تنهایی با خودش حرف میزد بلند بلند گفت:

-چنین است رسم سران درشت نارگل خانم!!!گهی پشت به زین و گهی زین به پشت،یادت بیاد چقدر پدرت و تحقیر میکردی که شجاعت نداشته بمونه جای خالی مادرت و ببینه، حالا بکش زندست طاقت دیدن جای خالیش و نداری وای به روزی که ..

از تصورش به خودش اخمی کرد و دست و صورت شو تو روشویی شست و وضو گرفت.

سجاده ش و با کمر درد باز کرد گفت:

-سلام خدا..من بازم وقت و بی وقت اومدم…هیشکی رو ندارم حرفام و پیشش ببرم.بابا باهام حرف نمیزنه مینا جون لطف میکنه فقط صدامم و براش رو اسپیکر میزنه، براش حرف میزم ولی جواب نمیده..میدونم هرچی گفت از ته دلش نبوده آخه هرچی قیافه م شبیه مامانم شد ولی اخلاقم به بابام رفت،ماها دهن باز میکنیم خدا به داد طرفمون برسه!

نیما زنگ میزنه حالم ومیپرسه رفته دانشگاه المان داره درس میخونه قول داده برگرده حتما..امین و لاله سالگرد عروسی لیلا تالار گرفتن عروسی کنن .گاهی هم بین خریدا و رفت و آمد هاشون میان اینجا ، ولی بازهم از صبح تاشب تنهام .دنیا هرشب زنگ میزنه با هانا حرف بزنم ،هانا که با هیشکی حرف نمیزنه ولی حداقلش اینه که برعکس پدرش خوب گوش میده،گاهی وقتا هم خوابش میبره گوشی به دست ولی من تا صبح دست از لالالی خوندن برنمیدارم.

اشکاش رو گونه شسرازیر شد از پنجره ی اتاق سابقش به اسمون زل زد و آروم گفت:

-خدایا من زندگی مو دست تو سپردم راضیم به رضایتت.

اشک هاش و پاک کرد و با کشیدن نفس عمیقی قامت بست!!

***

آخر شب توجاش دراز کشیده بود ، گوشی همراهش زنگ خورد با غرغر بلند شد از رو میز آرایش برش داشت با دیدن شماره نیما تعجب کرد.

-الو نیما؟؟

-سلام خواهری خوبی؟؟

-سلام این چه وقته زنگ زدنه؟؟

-ببخشید مجبور شدم خودم همین الان فهمیدم گفتم باید تو هم بدونی!!

-چی شده؟؟!!بابا طوریش…

-نه نه..بحث چیز یدیگه ست..

-چی شده جون به سرم کردی نیما..حرف بزن!!

-راستش عصر داشتم با عماد حرف میزدم

-خب؟؟

-عماد گفت آرش همه ی زندگی شو فروخته برای همیشه از ایران بره!!

-چــی؟؟؟

-نارگل جان!!

– ولی بچه ی من..

-میدونم میدونم عزیزم…عماد گفت آقای کیان هم بهش گفته هانا رو میذاری هرجا خواستی میری، آرش هم گفته بدون بچه ش نمیره،اگر ازدواج کنه ولی هانا رو با خودش میبره ،آخر سر هم دعواشون شده و آرش از خونه زده بیرون!!

-کی میخوان برن؟؟

-نارگل چه فرقی داره

-من باید باهاش حرف بزنم نیما..من نمیذارم بچه مو با خودش ببره…

-نارگل تو از من بزرگتری، ببخشید جسارت میکنم اما آشیه که خودت پختی عماد میگه آرش بلند حرف نیمزد چه برسه بخواد سرباباش داد بزنه!!تو که دیگه هیچ!!

-ولی بچه م…

-بچه ت چی؟؟بچه ت جاش پیش پدرش امنه ،مثل تمام این سالها!

-اینه امنیتش ،که از ترس زبونش بند بیاد!!

هق هق گریه ش دل برادر شو به درد اورد.

-آخه خواهر من تو میگی من چیکار کنم بیام به دست و پاش بیوفتم؟؟بخدا من راضی م .عماد میگه بهتره باهاش مخالفت نکنی بزاری بره آروم میشه برمیگرده!

-نه نمیذارم بابام هم رفت آروم بشه ولی منو فراموش کرد. نمیذارم بره..نمیذارم…کی میرن نیمایی!!؟

-واله عماد گفت اینو دیگه بهت نگم میترسید شربه پا کنی!!

-من بچه مو میخوام دنیا رو بهم بریزم من بچه مو میخوام حقمه ….من هم ازش سهم دارم…من هم ازش سهم دار..

بغضش شکست گوشی رو قطع کرد زار زار رو زمین نشست و گریه کرد.

***

با بغض از ساختمون بیرون رفت ،به نزدیک ترین پارک رفت و از دور به دیدن بازی بچه ها مشغول شد.لیلا باردار بود و تا چند ماه آینده دخترش و به دنیا می اورد.دلش پر کشید سمت هانا خواست شمارش و بگیره که با یادآوری تصمیمش منصرف شد.نباید خودخواهی میکرد حالا که ارش تصمیم به رفتن گرفته بود باید کاری میکرد بچه ش کمتر عذاب بکشه!!

باید کاری میکرد که خوشحال باشه!!

با مکث روی شمارش فقط یه پیام فرستاد”یه شب ، فقط یه شب قبل از رفتنتون بزار دختر من باشه..به روح خواهرت قسمت میدم آرش جان …”.

پیام دیلیور شد.زل زد به صفحه ی گوشی زیر لب با خودش میگفت:

-زنگ بزن!!تروخدا زنگ بزن!!

گوشی پیام خورد فقط با دو حرف “ok” جواب احساسش و داده بود.نفس عمیقی کشید و به آسمون خیره شد.من راضی م خدا نگاه نکن به اشکام ،من..سخت ، اما یاد گرفتم از سرنوشتم راضی باشم…

شماره تالار مورد نظرش و گرفت و برای شبی که میخواست تالارو رزرو کرد.

***

تمام روز با ذوق و علاقه با حسام و امین تمام عکس هایی که از بچگی هانا داشت و بهترین هاش و پلان های بزرگ چاپ کرده بود و توی یکی از بهترین تالارها، نمایشگاه عکسهای هانا راه انداخته بود. امین غمگین نگاهش میکرد و هرچند دقیقه یک بار به بهونه گوشیش بیرون میرفت و با چشمای سرخ برمیگشت.

حسام اعتراف کرد ادیت عکسام حرف ندارن.تمام عکسای اون شب پارک و عکسای تولد حورا و عکس هایی که ماهانه دنیا به ایمیل حورا میفرستاد و از هانا ی دندون موشی گرفته تا اولین قدم هاش جمع کرده بود ..

دستی به کمرش زد و از دور نگاه اجمالی به پلان ها روی دو پایه ها انداخت.حرف نداشت.

عارف نه اسفند همه رو دعوت کرده بود عمارت، نارگل هم با استفاده از این موقعیت هانا رو برای اون روز از شب قبلش با دنیا برنامه ریخته بود که امین بره دنبالش و بیارش، و برگشت خود آرش دنبالش بیاد تا برای پروازشون به تهران برن!!

هانا از ماشین امین پیاده شد و دستی تکون داد و آروم آروم با پیرهن صورتی دوبندش از پله های تالار بالا میومد،نارگل با همون لباس فقط چندسایز بزرگترش کنار اولین عکسی که خودش از هانا چند ساعت بعد از تولدش گرفته بود ایستاده بود.

نوزاد ملتهب و سرخی دستای کوچولوشو تو هم قفل کرده بود و به سمت چپ خوابیده بود.

هانا در و هل داد و وارد شد با کنترل نورها زیاد شدند نگاه مات هانا روی نارگل خیره موند ،نگاهی با اخم به لباس نارگل بلافاصله به لباس خودش کرد و چشم غره یی بچگونه یی براش به نمایش گذاشت. نارگل خندید .

دی جی جلوی هانا تعظیمی کرد موزیکی پخش شد.هانا از جاش تکونی نخورده بود و با بهت نگاهش و از فیلم بردار و عکاس نگاه مشتاق نارگل رسوند.

نارگل میکروفن و بیشتر بین دستاش فشرد و با اشک و لبخند شروع به خوندن کرد،صدای نرم و لطیفش تو تالار برقی تو چشمای هانا نشوند:

یا تــو زیباتر شـدی یا چشام بارونیه

ایـن قفس بازه ولـی قلــــب من زندونیه

من پشیمون میکنــــم جــاده رو از رفتنت

تــو نباشی میپره عـــطرتم از پیرهنت

مــیخوام آروم شــم تـــو نمیزاری

هـــردو بیرحـــمن عـــشق و بیــزاری

هـــمه دنیامو زیــرو رو کــردم

تورو شاید دیـــر آرزو ـردم

قـدم های آخـرو آهسته تر بردار

واسه من کابـوس فکر آخرین دیدار

بغض ایـن آهنگ ها رو تا کجا ها برد

شایـد هم تقدیرمو امشب به رحـم آورد

نارگل یه قدم به جلوتر برداشت دستشو به طرفش باز کرد با سر خم و اشک هایی که تندتند پاکشون میکرد و لبخند میزد ادامه میداد:

به تـــلاف ی اون همه تلخی

گله هاتم طعم عســل شد

غـــم معصومانه چشمات

به تبسم تازه بدل شد

میـشه با مـن هزار و یک ســـال

بــه بهــانه ی قصـــه بمونــی

هـمه مرثیه ساز سکوتـــن

به بـهار تو باغ غــزل شد

نفس کشـیدن ، دل سپـردن ،

مثـل دریــا ، ماهــه مــن

از تو خونــــدن با تو مـــوندن

مقصــــد من، راه مــــن

دست دراز شدش تو هوا خشک شد با لبخند سری تکون داد و روی زانو رو زمین نشست و ادامه داد :

همینـــه رویام آرزوهــام سرگذشـت آهـه مـــن

نرفته برگـرد که با تو شـاید خدا گذشـت از گناه مــن

بغض هانا شکست و دوون دوون خود شو تو بغل نارگل انداخت . نارگل محکم بغلش کرد و بوسیدش پیشونیش،چشماش صورتش گردنش ،دستاش و چندباره و چندباره با حسرت دلتنگی بوسید .

نارگل بغلش زد و کنار گوششش ادامه داد:

تو مثــــل بارون غم و آســــون میبـــری از یــــاد من

با تو خوبــــم بی غــــروبم خاطـــرات شــــاد مـــن

سر هانا رو تو بغلش بوسید و نگاهش و به بزرگترین پرتره اندازه ی دیوار روبروش داد ؛ آرش با لبخند خاص و چشمهایی که میدرخشیدند به جایی خیره شده بود تصویر مال عروسی لیلا و امید بود.لبخندش به حدی چشم گیر بود که نارگل با لبخند غمگین رو به عکس ادامه داد:

زار و خسته دل شکـــسته بی نـــوا فرهــــاد من

مرغ آمیــــن کی به شـــیرین میرسه فریـــاد من!!!

با صدای جیغ و کف و سوت چند نفری که برای نورپردازی و فیلمبرداری و عکسبرداری اومده بودند از هانا جدا شد اشکاش و پاک کرد و دست کشید سمت عکسا ، شروع کرد حرف زدن:

-این و میبینی ،تازه چندساعت بود به دنیا اومده بودی، لباس پرستارهای بخش و با رشوه قرض گرفتم اومدم بالا سرت

نارگل با بغض خندید و سراغ عکس بعدی رفت و ادامه داد:

– اینجا یه ماهت بود تازه یاد گرفته بودی دستات و واسه شیطونی تو هوا تکون بدی میدونی این و کی ازت گرفتم؟؟

رفته بودی واکسن بزنی ،با یه پرستاره هماهنگ کرد، مامان بزرگت و کشید بیرون منم تا تونستم بوسیدمت انقدر بوسیمت که جیغت دراومد، منم با بدجنسی فرار کردم.

هانا نگاهی به دوربین کرد و با خجالت با انگشتاش بازی کرد:

-این و ببین این و من نگرفتم میبنی عکس کج و کوله ست..میگفتن تازه راه افتادی…

هانا با لبخندی که بیشتر شبیه پدرش نشونش میداد، صبورانه تک به تک عکسارو نگاه میکرد بعضی از عکسارو دیده بود ولی نه با این هیجان و این توضیحات.

-این و میبین دو سالت بود،سه ساعت تو ماشین منتظر موندم تا فقط از خونه برین بیرون آخه محبوبه خانم ، گفته بود میرید بیرون،از تو ماشین این عکس و گرفتم.نیگا چقدر توپولی شده بودی….

با غصه برگشت طرف هانا و گفت:

-خیلی وقت بود ندیده بودمت… دلم خیلی برات تنگ شده بود…

سرش و تکون داد تا بغض به خندش چیره نشه،با صدا خندید :

-بخاطر این عکس گرفتن حورا تا دوروز باهام قهر بود یکی از قرارداد و پیچونده بودم به اسم دوستام اومده بودم دیدن تو!!باور میکنی نه؟؟

هانا با پشت دست اشکاش و پاک کرد و باقی عکسارو تا رسیدن به عکسای پارک و ناز و اداهاش توی تولد حورا با اشک و اخم و لبخند بالاخره خندید،نارگل برگشت سمت فلیم بردار و گفت:

-دیدین گفته بودم ،به این عکسا میخنده!!

تمام طول مدت شام خوردن ، نارگل همش حرف میزد از همه جا میگفت از بچگی هاش از شیطنت هاش ،از این که هانا شانس اورده مثل چشمای پدرش ، چشماش آفتاب پرستی نشده ،هانا با اخم نگاهش کرد اشک نارگل و دراورد سر میز خم شد و طولانی سرش و بوسید ،هانا مسکوت بهش نگاه میکرد.

نارگل شنیدن صدای بوقی گفت:

-ساعت یازده شد چقدر زود گذاشت ..

نفس عمیقی کشید و رو به هانا ادامه داد:

-خب سیندرلا خانم کوچولو ،”پرنس آرش” اومده دنبالت ،امشب تولد منه ،ولی چون خیلی با بودنت برام خاصش کرده بودی، میخوام بهت یه کادو بدم!!

از جاش بلند شد و از پشت یکی از شاسی های بزرگ تصویر هانا و مانی سوار اسب مشکی و براقی وقتی هردو به همدیگه چسبیده بودند و اسب پاهاشو و بالا نگه داشته بود .

یه جعبه دراورد و رو به هانا گرفت، جلوش زانو زد:

-بیا نزدیک تر…

به سمت فیلم بردار گفت:مرسی میثم جان کافیه خسته نباشی!!

رو کرد مست هانا و جعبه رو بین دستای کوچولوش گذاشت و ادامه داد:

-تمام زندگی من مال توهه ،چون تو معنی نفس کشیدن منی دخترم!!!حتی اگه مادری نکرده باشم ولی با همه ی وجودم حست میکنم و دوست دارم!! خوشبختی چیز ساده یی عزیزم،میتونه دیدن لبخند همیشگی کسی باشه که دوسش داری یا بخشیدن کسی که دلت و شکسته باشه،خوشبختی همونقدر که فکر میکنی ازت دوره بهت نزدیکه کنار همدیگه به فاصله ی تار مویی … شاید معنی خوشبختی تو هم این یه صفحه کاغذ باشه!

از جاش بلندشد و بهش پشت کرد :

-حالا برو و همیشه مواظب قلبت باش ، داره بوق میزنه، نمیخوام پدرت بیاد اینجا برو دخترم ،من همیشه منتظر تو و خوشبختی که تو دستاته میمونم!!

هانا مکثی کرد ،با سرعت جلو اومد و از پشت بغلش کرد و ار ترس پدرش دوون دوون از تالار رفت.

با صدای پرگاز حرکت ماشین آخرین قواش و از دست رفت و رو زمین نشست و از ته دل گریه کرد.

***

-خوبی نارگل؟؟

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش و با انرژی نشون بده:

-سلام عارف خوبم امشب بهترین شب زندگیم بود!!

-صدای چیه؟؟؟

-صدای آبه رو پل م

عارف کمی مکث کرد و با خنده ی مصنوعی گفت:

-دختر دیوونه نصف شبی رو پل چیکار میکنی؟؟

لبخند غمگینی زد حتی جریت خودکشی هم تو وجود خودش نیمدید :

-هیچی نترس نمیخوام خودم و بکشم..داشتم رد میشدم یه لحظه حالم بد شد زدم کنار!!

صدای عصبی عارف بلافاصله جواب داد:

-بهتره زودتر بری خونه ساعت دوازده شبه نارگل !!!

-باشه میرم تو چیکار کردی!!

عارف کمی مکث کرد و شروع کرد بااحتیاط صحبت کردند:

-اولش همه شوکه شدند ، نذاشتم کسی حرف بزنه ، درمورد علاقه ی آرزو به اون درخت گفتم، در مورد پیدا کردن سنتورش اونجا گفتم، درمورد دایی گفتم که همونجا بعد از چند شب پیداش کردیم .آخرش مجبور شدم بگم شواهد مجبورم کرد برای جواز دفن، نبش قبر کنم!

بابا رنگ به روش نمونده بود فقط التماس میکرد ببرنش تا با چشمای خودش ببینه ، مامان هم ندیده بیهوش شد، حورا حالش بد شد عماد بردش بیمارستان،آرش هم که تقریبا میشد گفت تنها کسی بود که نه نزدیک قبر اومد نه حرفی زد!!

-پدرت بعد دیدن چی گفت؟؟باور کرد که من …

-بعد از دیدن سنگ قبر فقط کج شد از زمین یه مشت خاک برداشت بوسید ، بعدش هم خیلی خونسرد گفت عمارت و آماده کنم برمیگرده همونجا!!

-همین؟!؟

-نارگل پدر من نسخه ی اولیه آرشِ ،عوض مامان یا عماد که جیغ و داد راه می ندازن، ترجیحا به خودخوری رومیکنه!!

-متاسفم!!

-واسه چی نارگل جان الان با این اتفاقات اخیر یه خرده آمادگی روحی داشتن،گرچه باز مامان طاقت نیورد که قابل درک بود ولی باز خداروشکر فکر کنم بعد از سالها یه امشب بابا راحت بخوابه!!

نارگل خندید وبرای عوض کردن لحن غمگین عارف با شیطنت گفت:

-بعید میدونم یه امشب که مامانت نیستش راحت بخوابه!!

عراف چند ثانیه سکوت کرد و گفت:

-واقعا که تو بیشعوری نوبری نارگل،حیا رو خوردی یه آب هم روش نه؟؟ !!!

هردو خندیدن و نارگل با احتیاط پرسید:

-شنیدم دارن میرن!میخوام قبل از رفتنش ببینمش!!

-نارگل !!

-خواهش میکنم ،ما اگه جفت خوبی واسه هم نمی شیم ولی دوست که بودیم…

-بخاطر هانا نرو..این بچه خیلی تحت فشاره خداروش خوش نمیاد نارگل !!

-نمیخوام جلو برم فقط میخواستم از دور ببینمش،خواهش میکنم عارف!!!!

-گفت میاد دنبال هانا و میرن تهران که اونجا باشن ساعت 4و نیم صبح حرکتشونه!!!!!

هیوندایی ایستاد شروع کرد متلک انداختن ترجیح داد تا قبل ازاینکه عارف سکته کنه از حرص و غیرت قطع کنه با تمام سرعت به خونه برای تعویض لباس برگرده!!

لباس عوض کرد و با تلفن نزدیک ترین پرواز تهران و رزروکرد !!

از جلوی در شیشه ای رد شد ، به تصویر تمام قد خودش تو چادر لبخندی به لبش نشست.چشم چشم کرد و به طرف تابلو اعلام پروازهای خارجی رفت .

از پشت شیشه، مسافرهای در حال تحویل بلیط ها رو دید، ناامید از رفتن و لحظه ی آخر ندیدشون چشماشو بست سرشو به شیشه تکیه داد ،دستی پشت شونه ش نشست با وحشت به عقب برگشت و با دیدن عماد لبخند به لب به حالت عادیش برگشت و با دقت به تجزیه تحلیلش مشغول شد، موهاش بلند شده بود ، مثل قبل ترهای آرش بالاشون زده بود ، یکم لاغرتر شده بود و بی نهایت خسته بود.

با این حال چشماش برقی از شیطنت زد وبا لبخندی گفت:

-نیمدونستم انقدر جذابیتم نفس گیره!!

هردو با هم خندیدن ، نارگل با مکث پرسید:

-خوبی عماد جان؟؟!!

-خوب؟؟؟عالی م!!! زنم و فرستادی گوشه بیمارستان، میخوای یکی بزنمت یکی از من بخوری دو تا از شیشه!!

بلافاصله تو چشمای نارگل زل زد و بدون مقدمه گفت:

-مرسی بخاطر آرزو!!

نارگل سرش و به پشت سر عماد داد، دنیا دست به سینه از دور با گریه نگاهش میکرد.نگاهش و به عماد داد و آروم گفت:

-تو باور میکنی؟؟

عماد لبخندی زد و با اطمینان گفت:

-من به این ایمان دارم که هرکاری از دست تو برمیاد ،حتی احضار روح!!

نارگل اخمی کرد و با مشت رو شونه ش زد .عماد آروم خندید و گفت:

-حالا نیشت و ببند و بهتره برگردی تا آرش راپورتم و نرسیده به حورا نداده که با یه خانم متشخص و زیبایی مثل تو در حال بگو بخندم!!

-ولی نمیخواستم هانا …؟؟!

عماد-حواسش نیست داره اشکای فرضی عروسکشو پاک میکنه

نفس عمیقی کشید وبه سمت شیشه چرخید، آرش با دیدنش جا خورد و مستقیم با نگاه آزرده و سرزنشگرش چشمای نارگل و نشونه گرفت و بدون حرف با اخم کوچیکی بهش پشت کرد و با صدا کردن هانا بلیطش و تحویل داد.

عماد خم شد کنار گوش نارگل و با آرامش گفت:

-نگاه نکن به جفتک هاش ، بابا بایکوتش کرده ،پاش برسه اونور از زور تنهایی برمیگرده!

نارگل دستشو رو شیشه گذاشت و سرشو به شیشه تکیه داد و خیره به قامت مردونه ش از پشت شد ،آرش سری به رسم ادب برای متصدی باجه خم کرد و لحظه ی آخر نگاه سرد و یخ زده شو تو چشمای نارگل داد و از جلوی نظرش ناپدید شد.

نارگل با صدایی که به سختی بغض شو پنهان میکرد گفت:

-شک دارم عماد!!! تو سرنوشت من،کمتر کسی بوده که بمونه ..تا الان همه رهگذر بودن،مادرم، پدرم، اینم از عشقم..

پشت شو به عماد کرد وبا قدم های سست و بی حال به طرف صندلی ها رفت و روی صندلی سرد و آهنی فرودگاه نشست و به جلو خم شد و آروم آروم برای سرنوشتش بی صدا عذا داری کرد.

دستی رو شونه ش نشست ، از پشت هاله ی اشک دنیا رو به زور می دید . با سری زیر افتاده زمزمه کرد:

-بخاطر همه چی متاسفم..

دنیا سرش و بغل کرد و بوسید .آغوشش امن بود و آشنا ، بوی آشتی و امنیت میداد، بوی آشنای آغوش مادری، بیشتر سرش و تو بغل دنیا فشرد و بغضش و رها کرد.

آروم تر شده بود ، چیزی تو سرش خورد، صدای خنده ی عماد باعث شد سرش و بالا بگیره ، عماد سرحال گفت:

-بریم دارن پروازمونو اعلام میکنن!

نارگل با گیجی گفت:

-پروازمون ؟؟

دنیا لبخندی زد و صورتش و پاک کرد و گفت:

-یادت رفت امشب عروسی امین و لاله ست… حورا گفته بود هرجا باشی خودت و میرسونی اینجا!!من و عماد هم اومدیم بدرقه بچه ها ، گفتیم باهم برگردیم !!

عماد –پاشین دیگه !!!

نارگل از جاش بلند شد ، با ناامیدی نگاهی به تابلو پرواز کرد ، پروازشون بلند شده بود.دستی دور شونه ش و گرفت .دنیا لبخندی زد و آروم گفت:

-به ماه نکشیده برمی گرده!!

با ناامیدی سری تکون داد و دنبال عماد به طرف باجه ی پروازهای داخلی راه افتاد.

***

کادر پرواز مشغول توضیح علایم همیشگی پروزا بودند، درها بسته شده بود و هواپیما درحال آماده شدن برای پرواز بود.آرش نگاهش و به دخترش داد که مغموم و بی صدا به جعبه ی تو دستش خیره شده بود.

این اواخر نشده بود درست حسابی حرف بزنن بعد از اون جریانات به حدی عصبی و بهم ریخته بود که خودش هم نمیدونست داره چیکار میکنه!

خم شد گونه ی سرد دختر شو بوسید،هانا نگاهشو به چشمای پدرش داد ، آرش با لبخندی غمگینی جوابش داد.

هانا نگاهش و از چشمای پدرش به لبخندش رسوند. نارگل گفته بود خوشبختی میتونه دیدن لبخند کسی باشه که دوستش داره دهن باز کرد چیزی بگه ، آرش با هیجان منتظر شنیدن کلامی از دخترش بود.

-جانم بابا ؟؟چیزی میخوای!!

هانا از زدن حرفش منصرف شد.به جعبه ی دستش فشاری اورد و هیچی نگفت.آرش کمی به طرفش خم شد:

-هانا عزیزم میدونم تصمیم خودخواهانه یی بود ولی باور این فاصله برای هممون لازمه،من واقعا این روزا مغزم قفل کرده!!

هانا هیچی نگفت،به تاریکی بیرون زل زد.همرنگ چشمای مامانش بود.مامانش..چند بار تو دلش با خودش تکرار کرد.مامان..مامان ..مامانم..مامانِ راست راستکیم!!

هواپیما بعد از رسیدن به سرعت مورد نظرش اوج گرفت.نگاه آرش و هانا هنوز به سیاهیه آسمون بود.

مهماندار با دیدن هانا شروع به شوخی کردن باهاش کرد که بی تاثیر از پدر جذاب و شیک پوشش نبود .یاد اون دوتا دختر تو رستوران افتاد از یادآوری کار نارگل لبخندی زد مهماندار به خودش گرفت و رو به آرش گفت:

-خندوندمش جناب نگاه کن!!

آرش هم نگاهش و به چشمای دخترش داد و چشمکی زد و آروم گفت:

-اینجا نارگل و میخواد!!

هانا لبخندش محو شد و روش و به پنجره چرخوند ،آرش از دیدن نارحتی دخترش آهی کشید. انگار اونم فهمیده بود تو ذهن جفتشون یه خاطره بالا پایین میشه!!

آرش کلافه از سکوت دخترش و نخوردن خوردنی جاتی که براش گرفته بود برگشت سمتش و زد سر شونه ش:

-آهای خانم کوچولو ،آدم از پدرش رو نمیگیره ها ، کار خوبی نیست!!

هانا به سمتش نگاهی کرد و جعبه رو تو دستش جابجا کرد.آرش با کنجکاوی گفت:

-این همون جعبه ای نیست که از اون گرفتی؟؟چرا هنوز بازش نکردی دخترم!!؟؟

هانا دودل بود تو گفتن حرفی آرش با اندک امیدی به دهنش زل زده بود تا حرف بزنه.هانا پشیمون شد جعبه رو محکم تر بغل کرد و اخمش بیشتر شد:

-هی دختره ، اخم نکن پوستت چروک میشه میترشی سر دستم!!نمیخوای بگی توش چیه نگو ولی به من اخم نکن!!دیدن اخمای تو خیلی زیاد من و یادش میندازه!!

هانا به طرفش چرخید ،آرش که کنجکاویش و دید :

-اعتراف میکنم همیشه لوس بازی هات،نق نق کردنات یاد اون مینداختم،همیشه فکر میکردم توهُم گرفتم ، نمیدونستم…

نفس عمیقی کشید و با جدیت زل زد تو چشمای دخترش:

-هانا من نمیتونم کاری که ساغر و نارگل کردن و توجیح کنم،شاید هردو دلیلای به ظاهرمنطقی داشتن اما من نمیتونم بفهممشون که چرا باید دست به همچین کاری بزنن ،شاید یکی از دلایل این سفر همینه دخترم،باید بفهمه چه کار کرده …یه روز خودت بزرگ میشی میفهمی چی میگم!!

آرش پوفی کشید و بدون توجه به فشار بیشتری که دستای هانا به جعبه ی خوشبختی اهدایی نارگل میورد تکیه شو به صندلیش داد و چشماش و بست.

هانا دست رو دست پدرش رو صندلی گذاشت ،آرش با دیدن یه حرکت از سمت هانا خم شد دست کوچولوشو بوسید و گفت:

-من عاشقتم بابایی، با من حرف بزن !!

هانا به سمت پدرش برگشت و بدون مقدمه گفت:

-بلدی خط خوشبختی رو بخونی؟؟

آرش جا خورد هم خوشحال از ارتباطی که هانا داشت برقرار میکرد هم متعجب بود از سوالش:

-یعنی چی؟؟

هانا جعبه رو بالا گرفت و گفت:

-نارگل گفت هروقت بزرگ شدم تونستم خط خوشبختی رو بخونم این جعبه رو باز کنم!!اگه تو بلدی تو بخونش برام!!

-ولی هانا شاید خصوصی باشه!!

هانا با بغض گفت:

-آخه طول میکشه تا من بزرگ بشم،من میخوام الان خوشبخت بشم!!

آرش دستی به سر دخترش کشید و با گفتن”راست میگی چرا که نه” مشغول باز کردن جعبه شد.

در کمال تعجب تو جعبه یه برگه آزمایش بود، تاریخش مربوط به دوهفته پیش بود واژه ی Positive پررنگش مثل پتک تو سر آرش صدا داد.

از خشم برگه تو دستش مچاله کرد،اخماش به شدت تو هم رفت و از بین دندونای کلید شدش از حرص غُرید:

– میکشمت نارگل !!!!!

با خستگی وارد خونه شد.به پشت در تکیه داد ، دست رو شکمش گذاشت و آروم گفت:

-فنچول فقط من و تو موندیم ، بابا اینا رفتن!!

آهی کشید و ادامه اد:

-میمونیم تا بیان بگو خُب!!!!هرچقدرمیخواد طول بکشه میمونیم تا بیان!

کلید و به جاکلید آویزون کرد و با سری افتاده به سمت حموم رفت و با گرفتن دوشی به سمت اتاقش رفت، گوشی شو تایم کرد تا برای شب آماده بشه ، رو تخت دراز کشید ، چشماش و با خستگی بست!!

***

تو آینه به خودش زل زده بود.لباس دکلته ی نیلی رنگی، فرم ماهی پوشیده بود که از زیر باسنش به پایین دامن چند لایه تور بود .کت ساتن و کوتاهش و تنش کرد ، موهای کلاه گیسش بلوندش و مرتب کرد و به چشماش توی آینه خیره شد.

تقی به در اتاق خورد ، عمه همراه دنیا داخل اتاقش شدند .برگشت به طرفشون ،عمه کت دامن آبی نفتی شیکی پوشیده بود که رو آستین هاش سنگ کاری شده بود.

دنیا با کت و شلوار مجلسی و براقی لبخند دلگرم کننده ای بهش زد از همونا که نگران نباش همه چی آرومه!!

نفس عمیقی کشید و سرش و زیر انداخت ، عمه نزدیکش شد ، دست برد زیر چونه ش گذاشت و مجبورش کرد تو چشماش نگاه کنه!

-مثل همیشه ، خوشکل شدی چشمون سیاه من !!!

-عمه.. من…فق..

عمه اخم ظریفی کرد نذاشت باقی حرفش و بزنه با یه حرکت بغلش کرد ، نارگل نفس عمیقی کشید ، میون آشیونه ی امن بچگی هاش، بغضش میرفت که شکسته بشه که حورا با سروصدا پا گذاشت داخل اتاق و جیغ کشید:

-کصافـت چقدر خوشکل شدی!!!

نارگل از بغل عمه ش با چشمای گرد شده زل زد به حورای محجوب و مودبی که میشناخت.

عمه سری تکون داد و با تاکید اینکه “امید پایین منتظره” از اتاق بیرون رفت دنیا هم با گفتن “میرم کمکش کنم از پله ها بره پایین ،دخترا طولش ندین!!” از اتاق بیرون رفت.

نارگل برگشت سمت حورا با بدبینی گفت:

-این چه طرز حرف زدنه؟!

حورا ابرو بالا انداخت و گفت:

-باور کن تاثیرات منفی هم کلامی با عماده !!

نارگل نگاهش و از نیش بازش به چشمای سبز شیطونش که با لباسش همرنگ شده بود داد و چشماش و ریز کرد و با سر اخم پرسید:

-از همون تاثیرات لاله و امین دیگه؟!!

حورا قاه قاه خندید و یکی زد پشت شونه ش و گفت:

-فضولی چی؟؟؟؟؟

یه لحظه ساکت شد و تو چشمای نارگل ، خیره شد. نارگل نفس عمیق کشید و به طرف تخت رفت تا شالش و برداره.

صدای عذرخواه حورا هم نتونست ،از ریختن اولین قطره اشکش جلوگیری کنه!!

-برمیگردن نارگل ،باور کن خودش بهم گفت، میره فقط خودش و پیدا کنه!!

نارگل پوزخند زد و با لبخند مصنوعی گفت:

-بی خیال …بریم حورا !!؟؟

حورا سری تکون داد دنبالش از خونه خارج شد.

***

تنها واژه ای که برای توصیف لاله میتونست بکار ببره فرشته بود. و واقعا مثل فرشته ها معصوم و خواستنی شده بود. امین هم با کت و شلوار سفید و موهای کوتاه کردش جوون تر شده بود ، با سر بالا گرفته ش مثل شاهزاده ها ، با غرور وارد سالن شد.

نارگل از همون فاصله ی دور هم میتونست برق رضایت و تو چهره ی دوتاشون ببینه ، لبخندی زد و بادستمال کاغذی گوشه ی خیس چشمشو پاک کرد.

عروسی بود دیگه غصه خوردن کافی بود، به عقب تر رفت و کنار دنیا رو صندلی نشست.دنیا لبخندی زد و دست سردش و تو دستش گرفت و با تعجب پرسید:

-چرا انقدر یخی تو دختر ؟؟حالت خوبه؟!؟

خواست بگه جریان از چه قراره که با شنیدن صدای سلام مینا از جاش بلند شد .مینا گرم و بامحبت بوسیدش و تبریک گرفت و از زیباییش تعریف کرد و با شیطنت اضافه کرد:

-نارگل یهو پشت سرم و نگاه کن ، از سر شب زوم کرده رو تو، دلش تنگته نه غرورش میذاره بیاد جلو ، نه جاش میگیره رو صندلی!

دنیا و مینا باهم خندیدند، نارگل اخم مصنوعی کرد و گفت:

-الان دارین بابای من و مسخره میکنید؟؟؟

هردو زن با صدای بلندتری خندیدند. نارگل با کنجکاوی ناغافل برگشت ، نگاهش و تو نگاه پدرش قفل کرد. نادر جا خورد ولی خودش و نباخت اخمی کرد و مسیر نگاهش و به جای دیگه یی داد.

پاهاش بدون اختیار به سمت پدرش کشوندش ، جای مینا کنارش نشست با لبخند گفت:

-خوشتیپ شدی جناب علی منش!!ندزدنت!!

صدای امین مانع از جواب دادن نادر شد.

-منم خوشتیپ شدم ، ولی زنم دزدگیر گذاشته روم خیالش راحت باشه!!

نارگل نگاهش و به قهوه ای روشن چشمهای امین داد :

-تو هم خوشتیپ شدی ولی بابام یه چیز دیگه ست

نادر نامحسوس برای امین ابرو بالا انداخت. امین هم رگ بدجنسیش بالا زد و جدی گفت:

-بیا یه چند لحظه نارگل ، کارت دارم!

نارگل خواست از جاش بلند بشه بازوش کشیده شد و سرجاش نشست.صدای حرصی پدرش رو به امین نیشش و باز کرد:

-برو گمشو از جلو چشمم امین ، دو دقیقه نشسته ، چشم ندارین ببینین!!

امین بلند خندید و برای نارگل ابرویی بالا انداخت ، تعظیمی کرد و رفت. نارگل دست گذاشت رو شونه ی پدرش:

-بابا من واقعا بخاطر هرچی گفتم، هرکاری کردم متاسفم…

نادر تو چشمای دخترش نگاه کرد.از دیدن بغضش ناخودآگاه بغض کرد از جاش بلند شد و نفس عمیقی کشید رو به نارگل گفت:

-گذشته هرچقدر تلخ ، گذشته دخترم!! اگر باور میکردی که تو عذاب نداشتنت دست و پا میزدم ، هرگز با خودت همچین بیرحمی نمیکردی، ولی اینا مهم نیست هممون اشتباهاتی کردیم که لطف خدا بوده که تا حدودی جبران پذیر باشه، باید ازشون درس بگیریم، برای آینده!!حالا هم بیا بریم برقصیم، یه رقص پدر ، دختری!!!

نارگل لبخندی زد و بغضش و خورد.خیلی چیزا بود که باید از پدرش یاد میگرفت .

-با کمال میل!!!

بعد از اتمام آهنگ پدرش پیشونیش و بوسید ، نارگل دست انداخت گردن پدرش و گونه شو بوسید.صدای دست ، جیغ و سوت بلند شد ، نارگل با خجالت برگشت بشینه که کنار دیوار سایه ی مردی سرجا میخکوبش کرد.

پدرش مسیر نگاهش و دنبال کرد و روی مرد زوم کرد ، مرد دست به سینه تکیه شو از دیوار برداشت ، دستاشو تو جیباش کرد و قدمی به جلو برداشت ، دهن نارگل باز موند!

پدرش به دستش فشاری اورد و بدون توجه به مرد ، طرف جایی که نشسته بودن کشیدش ، صداش و گم کرده بود.پدرش نشست و دستشو کشید و نشوندش!!

هنوز تو هنگ بود، کی برگشته بود؟؟؟عماد، هانا رو با لباس سفید عروسی بغل زده بود و وسط برد و زمینش گذاشت .

هانا با خجالت پشت عموش قایم شد ،امین خم شد با یه حرکت از پشت عماد کشیدش و بغلش زد بارها و بارها بوسیدش، لاله تو بغل امین گونه شو بوسید.

نارگل نفس حبس کردش و رها کرد و به میز خالی روبروش خیره شد.آرش از دیوار فاصله گرفت و به طرف امین و لاله رفت ، مردونه با امین دست داد و همدیگه رو بغل کردند. سری هم برای لاله تکون داد و خواست برگرده که صدای آهنگ پخش شد ، عماد دستش و گرفت و نذاشتش بره ، امین هم جلوش ایستاد ، امید با دست شکسته پشت سرش ، تقریبا زندانیش کرده بودند و نیش هرچهار تاشون باز بود.

هربار آرش برمیگشت سمت یکی شون و به سمتش خیز برمیداشت.صدای خنده شون تو آهنگ شلوغ گم شد، لاله دست هانا و گرفت و به طرفش می اورد ، دستش و از دست پدرش بیرون کشید و از جاش کنده شد. هانا سرش و بالا گرفت و با لبخند نگاهش کرد .

موهاش آزاد دورش ریخته بود و با تلی سفید رنگ و لباس سفیدش ، واقعا خوردنی شده بود.کج شد بغلش کرد و بوسیدش!!

-عزیز دلم، دخترم!!!!

هانا دست گذاشت دور گردنش و ازدور برای پدربزرگش دستی تکون داد.دنیا و مینا نزدیک شدند ، دنیا گونه ی نوه شو بوسید و گفت:

-دیدی گفتم بر میگردن!!!

با گریه خندید و بیشتر هانا رو به خودش فشرد.

تا آخر شب موقع شام هم ، هانا رو از بغلش زمین نگذاشت ، عمه سهاش با اخم نگاهش میکرد .حتما پیش خودش فکر میکرد به بچه چسبیده تا به آرش برسه ، تو دلش ذوق زده بود از حس تعلق ، حس خوب مالکیت ، حس خوب مادر بودن!!!

مانی با اخم کنارش ایستاده و هیچی نمیگفت.با سرحالی برگشت طرفش:

-جانم خاله ؟!؟چرا اخم کردی؟؟

مانی اخمای درهمش و به صورت نارگل داد و جدی گفت:

-خب خاله من حوصله م سر رفته ، هانا رو بده به من!!

ابروهاش بالا رفت ، خواست جوابی بده ، صدای خنده ی ظریف زنی باعث شد مسیر نگاهش و از اخمای درهم مانی به مادرش بده:

-نه چک زدیم نه چونه ، پسرم عروسش و میخواد ببره!!

چشم غره ایی به لیلا رفت و روبه هانا گفت:

-مامانی دوست داری بری یا پیش من بمونی!؟؟؟

حورا خودش و رو صندلی روبروش پرت کرد و گفت:

-بخوای نخوای دختر مال مردمه، بدش ببره !!

مانی وسط بحثایی که سر در نمیورد پرید و دست هانا رو کشید گفت:

-بیا هانا !!!

هانا گونه ی مامانش و بوسید و از بغلش پایین رفت و دوون دوون از جلو نظرشون دور شد. نارگل با تاسف سر تکون داد و گفت:

-بچه مو برد!!!!!

حورا و لیلا زدن زیر خنده ، لاله با کنجکاوی نزدیک شد و گفت:

-نامردا چی میگین منم میخوام بخندم!!

لیلا-هیچی ، مانی هانا رو برد این الان از غصه داره میمره!!

لاله خندید و گفت

-از سر شب چسبیدی به بچه، ولش کن بابا بزار یه نفسی بکشه!

بلافاصله انگار که چیزیش یادش اومده باشه جیغش دراومد:

-هانا رفت پاشو بیا برقص !!

خواست رد کنه که دخترا دست شو گرفتند و بلندش کردند.

تازه نشسته بود لیوان آبی ریخت و داشت میخورد که از بلند گو اعلام کردند یه رقص اختصاصی ، قراره تقدیم عروس و داماد بشه!!

ابرویی بالا انداخت. از دور دید آرش به طرفش میومد قلپ بعدی به گلوش پرید ،آرش کنارش ایستاد ،چندبار پشت کمرش زد تا نفسش جا اومد ، به سمتش خم شد، بوی عطرش تو بینی نارگل پیچید.

-میدونستی خیلی خوش شانسی الان نمیتونم بکشمت!!

نارگل نیشخندی زد و باابروی بالا انداخته پرسید :

-چطور جناب کیان ؟؟مشکلی کجاست؟؟

آرش از حرص دندوناش و روهم سایید و گفت:

-تو عمرم از دست کسی اندازه تو حرص نخوردم!!بخدا اگر پرواز بین مسیر توقف نداشت ، میدونستم چیکارت کنم!!

-به من چه!!مثل دخترا قهر میکنی میزاری آدم حرف بزنه!!

-حرف؟؟؟؟؟؟سه ساعت داشتی با عماد هر هر کر کر میکردی عوضش میومدی میگفتی چه دردته!!

نارگل خنده شو خورد ، زل زد تو چشمای آب یکدست آرش و گفت:

-نمی شد!! اونموقع نمیرفتی!!!من میخواستم بری و بخاطر من برگردی!!

آرش پیشونی شو خاورند گفت:

-یعنی الان به خاطر تو برگشتم نه؟؟

نارگل با شیطنت چشمکی بهش زد و گفت:

-بقیه که اینجور فکر میکنن ، دوست داری به همه میگم بخاطر چی برگشتی؟؟

نیم خیز شد از جاش بلند بشه که آرش بازوشو گرفت و روبروی خودش نگهش داشت.

– من و تهدید نکن، همین یه ذره آبرو رو برام بزار باشه، حالا هم مثل یه دختر خوب، باهام این رقص و همراهی کن،!!

آرش خیلی جدی داشت نگاهش میکرد،نارگل ابرویی بالا انداخت و به حالت تفکر گفت:

-مگه میشه درخواست همچین جنتلمن مـــودبــــی رو رد کنم ولـی شرط داره باید رسمی از تک تک اعضای خانوادم عذرخواهی کنی!!!

اخم آرش پررنگ تر شد خواست حرفی بزنه که نارگل پرید وسط حرفش:

-خودت خوب میدونی اگر زن تو بدون اطلاع همه ما با جون خودش بازی کرد ، مقصر من مادرت نبودیم، به عشق تو همچین کاری کرد من هم بهش احترام میذارم ، خانواده ی من و تو با نفرت من و کله شقی های تو چوب بیخود خوردن!!

آرش سکوت کرد و هیچی نگفت ترجیح داد با اخم یقه کت نارگل و بیشتر به هم نزدیک کنه تا کمتر سینه ش بیرون باشه!!

نارگل متعجب گفت:

-شنیدی؟؟؟

آرش نفس عمیقی کشید ، نگاهش و به چشماش داد و گفت:

-قبلش بخاطر آرزو نمیدونم چی باید بهت بگم، اگر عارف اون سخنرانی غرا رو نمیکرد که مقصر من هم بودم نمیدونستم باید در موردت چطور تصمیم بگیرم ولی درمورد خانوادت خب..من..نمیدونم چطور باید…

نارگل لبخندی زد یکی زد رو شونه ی آرش و گفت:

-اون بامن..اونا نیاز به “ببخشید” شنیدن از من و تو ندارن..فقط باید نشون بدیم که از گذشته به امید آینده فاصله گرفتیم.

آرش مثل پسر بچه هایی که بخاطر مامانشون راضی شدن ، سری به تایید تکون داد و بازوشو به سمت نارگل گرفت ، نارگل سری تکون داد ، بازوشو و گرفت و شونه به شونه ش به محل رقص رفتند.

چراغا خاموش شد نارگل یه قدم عقب رفت ، آرش دست شو گرفت و به جلو کشیدش ، تقریبا تو بغلش افتاد.

از شنیدن صدای موزیک آشنایی، قلبش تو سینه لرزید این آهنگ خوب میشناخت،صدای جیغ و سوت و مزه پرونی های امید ،امین،عماد که با شیطنت شونه به شونه ی همدیگه ایستاده بودند و یه لحظه از چرت و پرت گفتن دست برنمیداشتن قطع شد

رقص نور کمرنگی زمین و روشن خاموش میکرد. نارگل چشماشو بست برگشت به هفت سال پیش، لبخندی زد و یه دستش و به دست آرش و دست دیگه شو رو سینه ی آرش گذاشت و مثل خودش جدی زل زد تو چشماش ….

Şu hercai hayata bir kere geldik

به این دنیای بی ثبات فقط یک بار اومدیم

Yedik içtik doyduk kalktık

خوردیم،نوشیدیم،سیر شدیم،بلند شدیم…

hesabı birlikte verdik

وآنگاه باهم حساب پس دادیم .

Sinsi hayat ihtirası bana hiç uğramadı

حرص و طمع این دنیای پر از توطئه هیچوقت به من رو نکرد.

Dünya malı zenginin olsun sen benim kadınım

بگذار تمام ثروت دنیا مال اغنیا بشود ، و توهم مال من؛ همسر من

نگاه آرش قول میخواست، دایمی و واقعی، نارگل پلکی زد و لبخند خجولی تحویلش داد.

Seni hastalığımda sağlığımda da yanımda görmeliyim

میخوام در تمام سلامت و بیماریهایم تورا کنار خود ببینم.

یادش اومد تو خونه ی امین ، تو بیماستان چشم باز کرد کنارش بود ..هنوز و همیشه کنارش بود ….

Güneşin doğduğunu da battığını da senle izlemeliyim

میخوام طلوع وغروب خورشید رو همراه تو ببینم.

Yanabilir saltanatlar olsun yeniden yaparız

سلطنت دنیایمان ممکنه ویران بشه،اشکال نداره، بازم درستش می کنیم.

Bizde bu sevda sürdükçe

تا زمانی که این عشق تو قلبمون ادامه داره،

ölsek de yanyanayız

حتی اگر بمیریم بازهم در کنار هم خواهیم بود .

نگاه نارگل تو چشمای آرش آروم گرفت و به لب آرش لبخندی نشوند ، از همونا که نارگل هنوز و همیشه عاشقش بود .دستشو بالا گرفت تا نارگل دورش آروم بچرخه .رنگ چشمای آرش ، آبی آبی بود..چشمهایی که مال نارگل شده بود و آرامشش از نارگل بود….

Seni hastalığımda sağlığımda da yanımda görmeliyim

میخوام در تمام سلامت و بیماریهایم تورا کنار خود ببینم.

Güneşin doğduğunu da battığını da senle izlemeliyim

تا زمانی که این عشق تو قلبمون ادامه داره،میخوام طلوع وغروب خورشید رو همراه تو ببینم.

نور افکن روشون روشن شد جفتشون ایستاده بودن،کسی نرفته بود، کسی جا نزده بود، آرش برگشته بود به بهانه ی بچه ش و بخاطر زنی تمام معادلات ذهن و قلبش و بهم زده بود، برگشته بود تا برای همیشه مردش باشه ، با لبخندی خم شد و نرم و طولانی نارگل و بوسید.

ölsek de yanyanayız

حتی اگر بمیریم بازهم در کنار هم خواهیم بود .

تقدیم به آرش انگیزه ی همیشگی زندگیم….

16-مرداد-1392

ایکسا.م

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 194

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
1 سال قبل

قشنگ بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x