عنوان کتاب:عشق با اعمال شاقه
نویسنده:ایکسا.م
ژانر : همخونه ای ، عاشقانه ، معمایی
مقدمه:
یا تــو زیباتر شـدی یا چشام بارونیه
ایـن قفس بازه ولـی قلــــب من زندونیه
من پشیمون میکنــم جــاده رو از رفتنت
تـــو نباشی میپره عـــطـرتم از پیرهنت
مــیخوام آروم شـم تــو نمیزاری
هــردو بیرحـــمن عـشق و بیــزاری
هـــمه دنیامو زیــرو رو کــردم
تورو شاید دیـــر آرزو کـــردم
قـدم های آخــرو آهسته تر بردار
واسه من کابــوس فکر آخرین دیدار
بغض ایــن آهنگ ها رو تا کجا ها برد
شایـد هم تقدیرمو امشب به رحـم آورد
به تــلاف ی اون همه تلخی
گله هاتم طعم عسـل شد
غــم معصومانه چشمات
به تبسم تازه بدل شد
***
فصل اول
(خاطرات نارگل)
به صحنه ی مقابلم زل زده بودم، از بین شکستگی های شیشه ی جلوی ماشین تنها چیزی که چشمم میدید ، تاریکی و خلوتیه خیابون بود و تنها صدای خواننده مورد علاقم با هیجان قسمتی از ترانه رو فریاد میکشید و سکوت خیابان را میشکست.
تمام ذهنم ده ثانیه آخر و مرور میکرد : کسی داشت از خیابون رد میشد زدم زیرش …
دستام هنوز رو فرمون بود با وحشت اطرافمو نگاه کردم هیشکی نبود .
با ضعف دست بردم به دستگیره ی در و بازش کردم، سوز سردی که ناشی از هوای پاییزی اون شب بود تو ماشین پیچید باعث شد به خودم بلرزم، پامو بیرون گذاشتم و با گرفتن درماشین از ترس افتادن ،سعی کردم به شخصی که جلو ماشین رو زمین افتاده بود نگاه کنم.
زانوهام میلرزیدن با ترس و لرز نزدیکش شدم حس سرگیجه گرفتم ،رو زمین کنارش نشستم یه مرد بود که رو دست چپش افتاده بود و جز خونی که اطراف ریخته شده بود و لحظه به لحظه به لحظه بیشتر میشد چیزی ازش نمی دیدم.دستمو بردم جلو و همونجور آروم صدا زدم:
آق …آقـا …شم… شما حا…لتون خوب…ه؟!
شخص برگشت و با صورت غرق به خون و چشمای از حدقه در اومده و دهنی که خون ازش بیرون می ریخت داد زد:
-قـــاتـل!!!
***
– نـــه!!! نــه ….نــه
صدای جیغم تو گوشم پیچید .تو جام نشستم ، هنوز نفس نفس میزدم، به اطرافم نگاه کردم تو اتاق خودم بودم .دستام ناخودآگاه یقه ی لباس خواب عروسکیمو پایین میکشد تا هوائی رد و بدل بشه .اشک تو چشمام جمع شده بود حس خفگی داشتم بغض تو گلوم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
در با صدا باز شد تاریکی مطلق اتاق و نوری که از بیرون میومد شکوند.لیلا دخترعمم آروم نزدیک شد و لبه تختم نشست و لیوان آب و نزدیکم کرد ، دستشو پس زدم ملافه رو کنار زدم و پاهامو از تخت آویزون کردم خواستم بلند شم که بازومو گرفت و مجبورم کرد بشینم و با تحکم ادامه داد:
-آب بخور آروم بشی.با لجبازی هیچی درست نمیشه!
دستمو از دستش دراوردم و آرنج هامو رو زانوم گذاشتم و صورتمو تو دستام گرفتم و سعی کردم کابوس همیشگی لعنتی رو فراموش کنم .
لیلابا لحن آروم و تسلی دهنده یی ادامه داد:
-عزیز دلم درک میکنم چی میکشی اما با خودخوری چیزی درست نمیشه .کاریه که شده.امید فردا قرار دادگاه داره.فردا همه چی معلوم میشه قربونت برم تو باید..
وسط حرفش پریدم و سعی کردم صدائی که میلرزید و مخفی کنم :
-چی میشه هان ؟؟؟! شک نکن رضایت نمیده باز هم منو می برن زندان..
بغض سمج توی صدام شکست و اشک هام دونه به دونه رو گونه م میریختن نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم سرمو تو بغلش گرفت و آروم آروم دلداریم میداد.دلداری که خودش بهتر میدونست با شرایط پیش اومده و شاکی پرونده ی تصادف لعنتی م زیاد آرامش بخش نخواهد بود.
***
لیلا ساعت مچی شو میبست همزمان نگاهی بهم کرد و گفت:آماده ای؟
-نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم !!!
عمه در جوابم گفت:
-عمه قربونت برم دلشوره واسه چی حالا که اون آقا راضی شده شکایتشو پس بگیره تو چرا دلشوره داری مادر!!
لاله که تا اون موقع ساکت رو مبل نشسته بود پاهاش و بغل زد و با بدبینی مختص به خودش گفت:
-منم با نارگل موافقم.منم ته دلم یه جوریه.اصلا اینکه تا دیروز میخواست نارگل و بفرسته زندان چجور یهو شکایتشو پس گرفته هان؟؟؟
لیلا با تشر و چشم و ابرو جوری که لاله متوجه بشه داره بیشتر اوضاع روحی منو خرابتر میکنه رو به لاله گفت:
-حالا که راضی شده … تو خونه نشستی چی میدونی امید چقدر رفت و اومد تا بتونه چارکلام حرف باهاش بزنه راضیش کنه.مثل اینکه یادتون رفته نامزدم وکیله ها
لاله دستی تو هوا تکون داد و خطاب به خواهر بزرگترش با بی قیدی گفت:
-بابا نــامزد!!! ..کشتی مارو …یکی بیاد اینو بگیره حالا تا عصر می خواد تعریف نامزد کچلشو بکنه
عمه تکیه شو از دیوار برداشت و با کمک دیوار هیکل سنگین و گوشتی شو از رو زمین بلند کرد و خطاب به دخترا تشر رفت:
بسه دیگه!!ببین چه بساطی داریم ها.این بچه رنگ به روش نمونده شما ها دارین حرص چی رو میزنید.پاشین برین به امان خدا.
باقدم های سنگینش به من که به اپن تکیه داده بودم نزدیک شد و دستامو تو دستاش گرفت و آروم جوری که دخترا نشنون گفت:
-عمه قربونت برم نگران هیچی نباش نذر کردم امام رضا مادر خودش ضامنت میشه از این مشکل رها میشی من دلم روشنه چیزی نمیشه.غصه نخور چشمون سیاه من!!
با صدای عمه بازم بغض تو گلوم سنگین تر شد و قبل از اینکه بترکه صدای مذخرف پلنگ صورتی زنگ خوری لیلا بلند شد و باعث شد یادم بیاد که علاقه زیادش به رنگ صورتی چقدر سوژه خنده ی همه مون بود.سعی کردم به عمه که با چشمای غمگین و به اشک نشسته اش بهم زل زده بود لبخند بزنم.
صدای لیلا بلند شد:
-باشه باشه باشه خو چقدر تاکید میکنی زنگ میزنم آژانس ..قول دادم دیگه چقدر میگی امید!؟صداش موقع خداحافظی چند درجه آرومتر شدو بعد از قطع گوشیش سمت لاله چرخید و گفت:
– لاله امید نمیتونه بیاد دنبالمون باید بره دنبال پسره زنگ بزن به آزانس
لاله با گیجی جواب داد:
-آژانس چرا ماشین تو حیاطه که؟!
لیلا که دیگه از دست خنگ بازی های لاله به ستوه اومده بود داد زد :
-میبینی مامان؟؟هی چی میگم هی یه چی جواب داره بهم بده ؟؟به دل ما موند یه بار این دختر یه چشم به خواهر بزرگترش بگه!
عمه از صدای لیلا تکونی خورد برگشت سمت لاله و جوری که شر و بخوابونه از لاله خواست هرکاری خواهرش میخواد براش انجام بده و خودش به سمت آشپزخونه رفت.لاله هم رفت تا با تلفن زنگ بزنه.فقط من موندم و لیلا که به سختی سعی داشت تو چشمام نگاه نکنه.سرمو زیر انداختم و تو دلم گفتم:از اول هم امید با گواهینامه گرفتن من مشکل داشت که این جریان هم باعث شد دیگه با خیال راحت نذاره لیلا هم پشت فرمون بشینه.
دستی رو شونه م زد و لاله با چشمهایی که از عمه به ارث بده بود و صورت گرد و سبزه وبا نمکی که آدم ناخودآگاه دلش میخواست لپاشو بکشه و بینی گوشتی کوچولوئی که شاید تنها عیب صورتش بود استفهامی بهم نگاه میکرد.
-چیه ؟؟چرا زل زدی به من؟؟
لاله:واقعا نمیشنوی؟؟؟حالت خوبه ؟دستات هم که یخه نترس بابا حالا من یه چیزی گفتم، امید کارشو بلده .حالا هم پاشو آژانس اومده لیلا تو حیاطه داره صدات میکنه..
***
-اینجاست؟؟
لیلا:آره آدرسش که مال اینجاست.بعد برگشت سمت راننده ممنون آقا چقدر شد؟
در و باز کردم و پیاده شدم نگاهم به ساختمون جلوی روم بود به نظر ساختمون مسکونی ده طبقه بود که نمای بیرونیش گچکاری های سفید و رنگی بود که ناخودآگاه ادمو یاد کیک مینداخت.همونجور که به ساختمون مقابلم خیره شده بودم.
لیلا دستمو گرفت :
-وای چرا انقدر دستات یخ شدن نارگل؟؟
-چیزیم نیست.چرااینجا قرار گذاشتن ؟مطمئنی امید هم اینجاست؟
لیلا همونجور که دستمو میکشید و به نگهبانی نزدیک میشد جواب منم داد:
-آره صبح از بیمارستان مرخصش کرده اوردش اینجا .از صبح هم همینجاست .
-ببخشید آقا !!مهمونای آقای کیان هستیم میشه درو باز کنید.
نگهبان با احترام دروباز کرد و داخل محوطه شدیم .تموم طول مدت مسیر دست لیلا رو گرفته بودم و دنبالش مسیر سنگی محوطه رو تا در اصلی ساختمون گرفته بودم و داشتم اولین برخوردم و با کسی که تا لب مرز مرگ برده بودمش و پیش خودم ترسیم میکردم.
آخرین باری که دیدمش زیر اون همه دستگاه و تجهیزات پزشکی دیدنش سخت بود اما حول و حوش 30 سال به بالا میزد رنگ پوستش روشن بود موهای قهوه ای تیره و قد کشیده ای داشت فقط اینارو تا قبل از بیهوش شدنم یادم مونده بود.
تمام مسیر راه هردومون سکوت کرده بودیم.تنها صدای موزیک اسانسور سکوت و میشکست طبقه 5 م آسانسور از حرکت ایستاد و از آسانسور خارج شدیم دو تا در سمت چپ و راست مون بودن سرگردون بین در واحدها نگاه میکردم که لیلا دستمو کشید و روبروی خودش قرارم داد و با اینکه قدش از من کوتاه تر بود ولی به لطف کفشای پاشنه بلندش زل زد تو چشمام و با لحن جدی گفت :
-نارگل خوب گوش کن ببین من چی میگم این آخرین شانس توهه که داری!! امید خیلی اصرار کرد تا طرف قبول کرد.خواهش میکنم هرچی شنیدی محکم برخورد کن.نمیخوام ازت ضعف ببینم.ببین یه اتفاقی افتاده کم یا زیاد مقصر بودی ازت میخوام با عقل و منطق باهاش برخورد کنی.باشه گلم؟؟؟
-م..م..ن متاسفم لیلا اگ … اگه اذیتتون کردم ..م..ن ..ف..فقط…باورکن کسی هولش داد قسم میخورم به خاک مام..
لیلاانگشت اشارشو گذاشت رو لبم:
-هیششش میدونم میدونم .نمیخواستم ناراحتت کنم. تو مارو اذیت نکردی اتفاقیه که افتاده .خودت خوب میدونی نارگل تورو اگه بیشتر از لاله دوست نداشته باشم کمتر دوست ندارم پس حرف دیگه ای نباشه . سخته برام ببینمت تو زندان یا اینجور جاها باشی.سخته برام اینجوری ببینمت .فقط میخوام بهم اعتماد کنی باشه؟؟
– …(سکوت)
لیلا:باشه خواهری؟؟؟گوش میدی به من؟؟
با آروم ترین ترین صدائی که تونستم جواب دادم:
-باشه
چشماشو بست و سعی کرد به خودش مسلط بشه چرخید سمت راستش و زنگ واحد و فشرد .
علاوه بر استرس و اضطرابی که هر لحظه شدت میگرفت، کنجکاو بودم بدونم این چه تصمیمیه که لیلا گرفته و ازم میخواد بهش اعتماد کنم.
در واحد باز شد.
قد بلند و هیکل ورزشکاری و عضله ای امید تو قاب در جا گرفت و ناخودآگاه صحنه ی اولین دیدارمون جلو دانشگاه که با مزاحم لیلا درگیر شده بود جلو چشمام اومد.
یکی از پسرای پر سرو صدای دانشکده حقوق قد بلند وخوشتیپ و خوش صحبت که بخاطر لیلا دست به زد و خورد زده بود.چقدر اون روز از دیدنش منو لیلا ذوق مرگ شده بودیم به نسبت لیلا مثل فیل و فنجون بودن و همیشه باعث خنده من و لاله بودن.
پوست سبزه تیره که با چشمای آبی رنگش تضاد جالب داشت آدم دلش میخواست همش نگاهش کنه موهایی همیشه خدا کوتاه کرده و مردونه بالا زده .
امید بزرگترین پسر خانواده بود بعد از خودش یه برادر به اسم امین و دو تا خواهر ازدواج کرده به اسم های امینه وآمنه داشت .
مادرش خاتون یکی از محترم ترین زن هایی بود که تو عمرم دیده بودم زن خوش مشرب و خوش برخوردی که اگه تو چشماش نگاه نمی کردی تا غم سنگینی رو که مهمون همیشگی نگاهش بود و ببینی واقعا فکر میکردی این زن هیچی کم نداره و الحق هم بااینکه شوهرش با 4تا بچه تنهاش گذاشته بود و پی خوش گذرونی خودش رفته بودو سالها بعد خبر مرگش بهش رسید بازهم تو تربیت و مراقبت از بچه هاش چیزی کم نذاشته بود گرچه امید 34 ساله هم کم از خودش برای مایحتاج خانوادش نزده بود.
با سقلمه ای که لیلا بهم زد چشم از امید گرفتم و به لیلا نگاه کردم که سرشو تکون میداد و چیزهایی میگفت ولی نمی شنیدم.دستای لیلا بالا اومد شونه هامو گرفت و تکونم داد چشمامو بستم باید تمرکز میکردم باید تمرکز میکردم باید…
لیلا:چرا چیزی نمیگی نارگل حالت خوبه؟؟چرا جواب نمیدی؟
– خو..بم.سلام
امید:ولی رنگ و روت چیز دیگه ای میگه روشو به سمت لیلا کرد و گفت میخوای حالش خوش نیست بزاریم یه روز دیگه.
وسط حرفش پریدم :نــه نمیخواد حالم خوبه
لیلا دستمو گرفت و با اشاره از امید خواست از جلو در بره کنار.وارد خونه شدیم یه سوئیت 250 متری مبله با در و دیوار هایی به رنگ یاسی و آبی ناخودآگاه این رنگ بهم یه آرامشی تزریق کرد باعث شد از اون هیجان اولیه خارج بشم اطرافم و نگاه کردم روبروم یه آشپزخونه بود که کنارش یه راهرو میخورد حدس میزدم به اتاق خوابها برسه و کنار راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت که سخت نبود از شکلک پسرک شیطون دم درش بفهمم حموم نیست سمت چپم یه حال پذیرایی بزرگ بود که کنار دیوار ال سی و حدس میزدم ماهواره قرار گرفته باشه یه دست مبلمان مشکی هم باقی فضا رو پر کرده بود.صدای امید حواسمو به طرف خودش کشوند داشت سمت آشپزخونه میرفت و خطاب به لیلا میگفت بشینیم تا بیان.
به نزدیکترین مبلی که رسیدم نشستم.لیلا رفت آشپزخونه پیش امید و صدای حرف زدنشون میومد.
منم سعی کردم افکارمو جمع و جور کنم تا بقول لیلا این همه ضعف رو یه جوری مخفی کرده باشم.هرجا که حواسمو پرت میکردم سمت اونروز لعنتی نشونه میرفت.
امتحان گواهینامه داشتم بعداز کلی خنده و شوخی سربسر گذاشتن سرهنگ خوش اخلاق راهنمائی رانندگی قبول شده بودم و شاد و سرخوش بالیلا داشتیم برمی گشتیم سمت خونه که یهو وسط خیابون یه نفر ظاهر شد و نتونستم به موقع ترمز کنم زدم زیرش چند متر جلوتر زمین خورد.
لیلا که پشت خط حین صحبت کردن با امید بود شوکه صحنه ی جلوشو نگاه میکرد خودم هم با ناباوری به صحنه ای زل زده بودم که اگه مردم جمع نمیشدن و به شیشه نمیزدن نگاهم هرگز از صحنه ی مقابلم جدا نمیشد.لیلا باعجله گوشی رو قطع کرد پیاده شد من هنوز مات بودم.
-یا خدا
-مرده ست یا زنده ست ؟؟؟
-انقدر سرعتش زیاد بود ندید مرد به این گندگی رو….
-وقتی نباید به زن ها گواهینامه داد واسه همین چیزهاست…
-..
-…
می شنیدم ولی نمیتونستم نگاهم و از فردی که روی زمین بود و مردم سعی داشتن با احتیاط میزان آسیب دیدگی شو تخمین بزنن جدا کنم.لیلا در سمتم و باز کرد داشت گریه میکرد پیاده م کرد گفت عقب بشین بازم بهش مات نگاه میکردم در عقب و باز کرد نشوندم عقب
خودش جلو رفت دوتا مرد افرد مصدومو از روی زمین بلند کردن و گذاشتنش عقب ماشین.سرش رو پای من گذاشتن یکی از مردا که بهش میومد باتجربه تر باشه
گفت: خانم سرشو همینجوری بالا نگه دار بزار راه نفسش باز باشه.
بازم مات به سر خونینی که روی پام بود نگاه کردم چشمای بسته و یه طرف صورتش که بخاطر اصابت با زمین زخمی شده بود کنار لبش خون میومد.بیمارستان رسیدیم، امید اونجا بود نفهمیدم چجور خودشو رسونده بود چندتا پرستار از تو ماشین درش اوردن به سمت ورودی اورژانس بردنش.
هنوز تو ماشین نشسته بودم و به دستام نگاه میکردم که لکه لکه های خون روشون خشک شده بود حس تهوع بهم دست داد در ماشین و باز کردم پیاده شم که کسی شونه مو تکون داد و از اون لحظه جدام کرد با سنگینی برگشتم لیلا رو دیدم که با چشمائی غمگین داشت به سمتی اشاره میکرد به روبروم نگاه کردم رو ویلچر نشسته بود و داشت با چشم هایی که ازشون شراره های خشم و غضب میبارید نگاهم میکرد.
چشمهــاش تنفر و غرور صاحبش و فریاد می کشید این اولین چیزی بود که توجهمو به خودش جلب کرد صورت کشیده ای که با ریش اصلاح نشده رو صورتش جذابش کرده بود .خشونت رو میشد ازفک فشرده و ابروهای درهمش به راحتی متوجه شد.ابروهای پهن و یه دستی که اثرات دستکاری شدن توشون به وضوح بود و چشمهایی کشیده و خمار که رنگی بودن اما نمیتونستم تشخیص بدم چه رنگی .
چشمامو بستم تا تمرکز کنم که آخرین صحنه ی تصادف و سر خونیش رو پام جلو چشمام جون گرفت سرم و تکون دادم حواسمو جمع کنم.سرمو انداختم پایین صداش بلند شد.
-با همین سر به زیرها و سر به هوایی هاتون منجر به تصادف و خطرساز میشــــید و جون مردم و به خطر می اندازید.
سرم و بالا بردم حالا یه پوزخند گوشه ی لبش بود و چشمهاش این بار رنگ تحقیر داشت.به طرف لیلا برگشتم سرشو پایین انداخته بود .امید هم به ظاهر مشغول چای خوردن بود.یعنی جواب دادن و به عهده ی خودم گذاشته بودن.با صدائی که لرزشش حسابی مسلط نبودن صاحبشو نشون میداد لب زدم:
-من حواسم بود ولی …
-پس حتما اونی که حواسش نبوده من بودم درسته؟؟؟؟
-من…
-کافیــه!!
تحکم صداش باعث شد ناخودآگاه به مبل بیشتر فرو برم.لیلا تکونی خورد ولی چیزی نگفت.صداش و پایین تر اورد به سمت امید چرخید و با دست منو نشون داد:
-این عوض عذرخواهیشه؟؟؟انگار بدهکارم شدم؟؟قرار ما این نبود!!
امید لیوان چای شو رو میز گذاشت خطاب به کیان گفت :آروم باشید خواهش میکنم نارگل هنوز چیزی نمیدونه
با این حرف سرمو بالا گرفتم و با تعجب و گیجی نگاهی به لیلا و امید کردم.کیان نفسشو پرت کرد بیرون و با سابوندن دندوناش رو هم دیگه ادامه نداد.امید ادامه حرفشو خطاب به من ادامه داد :
-نارگل جان شما هیچ میدونی چه عمدا چه سهوا با این تصادف چه بلائی سر این آقا اوردی؟؟؟
کیان:نه اصلا بپرس براش مهمه یا نه؟؟
لیلا بالاخره سکوتش و شکست و به دفاع از من براومد :
-آقای کیان این چه حرفیه؟؟؟ ما همه بخاطر اتفاقی که براتون افتاده ناراحت و متاسفیم.نارگل این مدت یه شب خواب راحت نداشته و شوک زدست.
کیان خواست چیزی بگه که امید دست گذاشت رو شونه ش و مجبور به سکوتش کرد و ادامه داد:
-نارگل هرکی جای این آقا بود خودت بهتر میدونی شکایت میکرد میدونی چه بلائی سرت میومد.
بازم همون ترس حضورم تو کلانتری سردی دستبد رو دستم.ترس زندان و نگاه سرهنگ پرونده تو جونم نشست .
-م..گ..گه چی شده؟؟؟
-تصادفی که تو با این آقا کردی ضربه ی شدیدی به نخاعش وارد شده معلوم نیست ایشون بتونن بازم سر پاهاشون بایستن.
بازم همون حس خفگی آشنای هر شبم نشست تو گلوم سعی کردم با دست راه نفسمو باز کنم نمیشد.تقلا هامو لیلا با دستاش گرفت و امید با سرعت از آشپرخونه اب اورد رو زمین کنار مبلی که روش نشسته بودم نشست لیوان آب و به لبم نزدک کرد و مجبورم کرد آب بخورم.یه قلب آب خوردم نفسم تازه راه خروجشو پیدا کرد و به سرفه افتادم لیلا تو کمرم میزد اما هنوز از پشت چشمای اشکی تصویر مردی رو میدیدم که با تحقیر تماشام میکرد.
بعد از چند دقیقه با صدای خش دارم خطاب به کیان گفتم:
-من ..من..واقعا متاسفم…من نمیدونم چیکار باید بکنم تا شما منو ببخشید!
دیگه کنترل اشکهایی که روی گونه م مسابقه گذاشته بودن و نداشتم.امید از جاش بلند شد و سر جای سابقش نشست سعی کرد مسلط حرفایی رو بزنه که حس میکردم خودش اطمینان چندانی بهشون نداشت.
-ببین نارگل جان تو که امان نمیدی به آدم! من گفتم معلوم نیست ،نگفتم امکان نداره.قراره چند ماه دیگه یکی از بهترین جراح های ایران بیان اینجا تا آقای کیان و معاینه و معالجه کنند.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم با اون امیدی که ته دلم روشن شده بود دستامو بهم زدم و گفتم:
-این که خیلی عالیه..خدارو شکر
لیلا سعی کرد جلو خندش و بابت ذوق بچگونه من بگیره سرشو انداخت زیر امید با لبخند ادامه داد :
-موضوع همین جاست نارگل جان توی این چندماه تا دکتر بیاد ایران و بتونیم وقتی بگیرم باید مراقبت از آقای کیان و تو به عهده بگیری…
-چــی؟؟؟
اونقدر هیجان و تعجب با هم بهم وارد شده بود تو همین یک ساعت که دیگه کنترل رو رفتارم و نداشتم.
امید:آروم باش نارگل جان!
-چی چی رو آروم باشم من …من بلد نیستم از یه فل…
کیان:بگــو جمله تو تموم کن!!بگو از یه کسی که زدی فلجش کردی نمیتونی مراقبت کنی ؟؟؟
-من منظورم..
کیان:نمیخوام منظورتو بشنوم فقط میخوام از خونه ی من برید بیـــرون!!!!
صدای فریادش بند بند وجودمو لرزوند صورتش سرخ شده بود از عصبانیت و به سختی سعی داشت خودشو کنترل کنه.امید به سمتش رفت تا آرومش کنه که بیشتر فریاد کشید:
-بــرید بیــرون هموتون بیرون!!از خونــه ی مـن برید بــیرون!!
***
یکسال بعد….
داشتم از پنجره منظره ی بارون و نگاه میکردم.ساعتها بود که بی وقفه میبارید و من هم خیره تماشاگرش بودم.دستی رو شونه م قرار گرفت از پشت بغلم کرد.
-بهتری؟؟؟؟
-…..
از سکوت همیشگیم نفس عمیقی کشید و کنارم قرار گرفت پنجره ی بزرگ ویلا این اجازه رو میداد که هردو در کنار هم تماشاگر بارش بارون باشیم.یه خرده گذشت آسمون غرش باصدایی کرد که باعث شد یه قدم به عقب برم دیدن شکاف کج و کوله ی رعد و برق تو صفحه ی آسمون باعث شد دستام و ناخودآگاه دور خودم بگیرم و حس سرمای عجیبی بشینه تو تک تک سلولای بدنم دندونام به عادت همیشه شروع به هم خوردن کردن و مهار اشک هام بازم از عهده م داشت خارج میشد.به سرعت به سمتم برگشت و بغلم کرد دستاشو پس زدم و عقب عقب رفتم که با گیر کردن پام به فرش دستبافت محکم زمین خوردم.صداش بلند شد :
-ماه بانو !!! ماه بانو !!!داروهای خانوم و بیــار!!
کنارم روی فرش نشست و بغل کرد:
– آروم …آروم عزیزم چیزی نشده فقط رعد و برق بود.من اینجام ببین….ببین من اینجام.نمیخــواد بترسی.
با دست زیر چونه مو گرفت و مجبورم کرد به چشماش نگاه کنم.چشمای سبزآبی رنگی با نگرانی بهم نگاه میکرد ازشون متنفر بودم .حداقل الان که داشت بارون میومد ،الان که سردم بود، الان که اشکام بند نمیومد از این رنگ متنفر بودم.
صدای دمپایی فرشی های ماه بانو رو قسمت های خالی ویلا نشون از با سرعت اومدن و میداد نفس نفس زنان سبد قرص ها و داروهام و زمین گذاشت و از دور با ترس نظاره گر حالت عصبی م شد.
همینجور که دستمو برای تزریق آماده میکرد نگاهش کردم تو چشمای آبی رنگ دلسوزی و ترحم موج میزد.از پشت پرده ی چشمای اشکی م میدیدم چقدر قابل ترحم و بدبخت شدم.سوزش و تو دستم حس کردم چشمام ناخودآگاه یه لحظه بسته شد آخرین تصویر از مردی با چشمای رنگی جلو چشمم جون گرفت .
سرمو تکون دادم نه نباید بهش فکر میکردم الان نه.حس گیجی تو سرم پیچید چشمامو بهم زدم بوی بارون تو خونه پیچیده بود و تو ذهنم سال پیش و همین موقع ،یادم اومد تو آزمون رانندگی قبول شده بودم خوشحال بودم داشتیم آهنگ گوش میکردیم جیغ میزدیم منو لیلا بودیم.آه لیلا!لیلا کجا بود چرا دیگه یادم نمیومد؟؟؟یه تصویر جلو چشمم بود لیلا بود با لباس عروسی کنار امید بود وای چقدر بهم میومدن صحنه مات و مات تر میشد حس تهوع داشت بهم دست میداد.تقلا کردم از تو بغلش در بیام که جلو چشمم مات و مات تر شد.
***
– حالش چطوره؟؟؟
حورا تکیه شو از دیوار و نگاهشو از نارگل که آروم و معصومانه رو تخت خواب تک نفری خوابیده بود گرفت و به سمت عارف چرخید.
-هیچ خوب نیست
صداش میلرزید اما بیشتر رگه های تلخی و نفرت هم توش معلوم بود.به آرومی از کنار عارف گذشت و به سمت آشپرخونه رفت.عارف هم نگاهی به تخت و زن روی تخت کرد و با تکون دادن سرش عقب گرد کرد و بااحتیاط در اتاق و بست و به دنبال حورا وارد آشپرخونه شد.
حورا لیوان بزرگ و سفید رنگش و که روش حرف اول اسمش و بزرگ به لاتین تایپ بود و از تو کمد در اورد و همونجور که سمت قهوه جوش میرفت خطاب به عارف گفت :
-قهوه یا چای؟!
-چای
پشت میز نشست و بادستاش سرشو گرفت و همزمان نفس عمیقی کشید.بوی عطر قهوه مجبورش کرد سرشو بالا بگیره .حورا لیوان مشکی رنگی رو به سمت هول داد ه باعث شد مقداری از قهوه ش دورش بریزه.
عارف با صدای که سعی میکرد بالا نره رو به حورا که اون سمت میز جا گرفته بود کرد و گفت:
-چته ؟؟ ناراحتی؟؟ اذیتی ؟؟؟ بهتره یادت بیارم این ماجرا ها از کجا آب میخوره ؟؟؟
-معلومه که اذیتم دارم عذاب میشم میفهمی؟!تو اینجا نیستی که ببینیش نیستی عارف….
صدای حورا که با یادآوری جیغ ها وحالت های شوک زدگی و کابوس های هرشب نارگل میرفت آروم و آرومتربشه ولی با یادآوری آخر جمله ی عارف دوباره بالا رفت و خش گرفت خش یه نفرت قدیمی و چندین ساله:
-ولی اینا همش از برادرای تو آب میخوره نه از من؟!
-برادرای من که…
-بسه!تا چقدر میخوای پشت خانوادت باشی عارف؟!؟یه ساله همه مون از زندگی مون آواره شدیم و همه در عذابیم چرا که تو حاضر نیستی قبول کنی خانوادت یه مشت آدم های سنگدل و بی روح ن.یه مشت آدم که پوسته ی زیبا اما…
-خفه شو حورا تو حق نداری در مورد خانواده من اینجور حرف بزنی!تو بودی آرش و انداختی جلو ماشین نارگل احمق!! تـو!!!اگه تو همون موقع که عماد باهات بد میکرد به من گفته بودی به من اعتماد کرده بودی.هیچوقت هیچ کدوممون به اینجا نمیرسیــدیم.خانواده ی من بد!اما تو چی هان؟؟؟تو آدم خوبه قصه بودی که زندگی یه دختر جوونو داغــون کردی.بهتره این هیچوقت فراموشت نشه.هیچـوقـت!!
عارف ار پشت میز بلند شد و از آشپرخونه بیرون رفت.
حورا که با یادآوری گذشته و خانواده ی کیان باز بغض و نفرت نشسته بود تو سینه ش لیوانش و بیشتر تو دستش فشرد و چشماشو بست و سعی کرد با نفس های عمیق به خودش مسلط بشه آروم زیر لبی به خودش میگفت: الان وقت گریه نیست نه!!! الان نه!! فرصت واسه تسفیه حساب زیاد بود فعلا باید فقط و فقط به نارگل که بی گناه ماجرا بود فکر میکرد.
تنها کسی که براش مهم شده بود.باید گذشته رو میگذاشت کنار تا سرفرصت از خود امیرارسلان کیان تاوان گذشته شو میگرفت.
***
گمشده(آرزو)…
داشتن دنبالم میومدن دو تا مرد بودن.نفس نفس میزدم ترس و هیجان و وحشت داشت قلبمو از جا میکند.
به اولین درختی که رسیدم تکیه مو دادم بهش خم شدم و دستامو رو زانوهام گذاشتم.سمت چپ سینه م میسوخت نمیتونستم جلوی نفس نفس زدن هامو بگیرم باید فرار میکردم باید دور میشدم بابا گفته بود برم گفته بود برم دور دور…صدای فریادی همراه با صدای شلیک گلوله ای از دور رسید صاف وایسادم سرجام دستم ناخودآگاه جیغ خفه مو تو گلو خفه کرد.
بارون هر لحظه شدت میگرفت تموم لباسای تنم خیس شده بودن و سرمارو بیشتر حس میکردم.حس میکردم زانوهام شروع به لرزیدن کردن.ناخودآگاه اشکام رو صورتم روون شدن زیر پام خالی شد و نشستم رو زمین.
زیر درخت بید مجنون نشسته بودم از این درخت بهترین خاطرات بچگی مو داشتم.زیر همین درخت بابا از مامان خواستگاری کرده بود.زیر همین درخت دایی بهم سنتورو یاد داده بود.زیر همین درخت بود که ….
با شنیدن صدای خش خش برگ ها متوجه نزدیکی اون دو تا مرد شدم سعی کردم با کمترین صدای ممکن پاهامو جمع کنم و بلند شم قدم اول و برنداشته بودم که دستی بازوم و گرفت و به عقب هول داد تا به خودم اومدم صورتم و دستم از برخوردی که با زمین داشتن به درد اومدن.دستمو که درد میکرد زمین گذاشتم سعی کردم بلند بشم که دستی شونه مو گرفت و به عقب برم گردوند و باعث شد بازم زمین بخورم و کمرم درد بگیره
مردی بالای سرم با بارونی بلندی که کلاهشو سر کرده بود داشت خیره خیره نگاهم میکرد.سعی کردم با پاهام عقب عقب برم اما آرنجم از اصابت دردناکش با زمین نتونست وزنمو تحمل کنه و باعث شد آخم در بیاد .آرنجمو با دستم گرفت و با ترس و وحشت خیس آب کشیده به مردی که بالا سرم ایستاده بود نگاه میکردم.
مرد دوم که عقب تر وایساده بود به درخت جایی که چند لحظه قبلش من سنگر گرفته بود تکیه داد و پاشو به درخت زد و از تو جیبش سیگاری دراورد و روشن کرد.خطاب به مرد بالا سر من با لحجه ی عربی و غیرآشنایی چیزی گفت که باعث شد مرد اول کلاهشو برداره و با به سمتم خم شد و از رو زمین بلند کرد سعی کردم جیغ بکشم اما صدامو از هیبت اون مرد گم کرده بودم و تو دستاش آویزون بودم و اون که از یقه لباس بلندم کرده بود باعث شده بود پوست گردنم از کشیده شدن لباس به سوزش بیوفته.حالانزدیک تر بودم بهش میتونستم چهره شو ببینم .نمیدونستم چیزی رو که جلو چشمم میبینم و باور کنم
خـــدای من اون فوآد بود برادر فوزیه ،زن دائی امید!!!!
فوآد که دید شناختمش و تو چشمام زل زد:
– چیه ؟؟شناختی؟؟منم عزیزم فوآدت!!
پوزخندی تو صورتم زد و به عقب پرتم کرد.
از درد این بار جیغی کشیدم.که باعث شد به سرعت به سمت بیاد و دهنمو بگیره و روم بشینه.همونجور که زل زده بود تو چشمام با صدائی که سعی میکرد اروم باشه ادامه داد :
-مقصر پدرته هرچی بلا سرت بیاد !! اگه قبول کرده بود ازدواج کنیم هیچ کدوم ازین اتفاقا نمیوفتاد!
با چشمائی که پر از اشک شده بود نگاهش کرده بودم بخاطر بارون موهاش خیس و تکه تکه ریخته بود رو پیشونیش و چشمائی که به سختی سعی در پنهان کردن حسی رو داشتن و لبهایی که از فشار حرص رو هم فشار میداد نگاهم میکرد.
صدای مرد دوم باعث شد نگاهشو از تو چشمام برداره که باز هم با هشدار سعی میکرد چیزی رو یادآوری کنه.فوآد کلافه و عصبی با سر تکون دادن و به عربی چیزی رو در جوابش گفتن مرد دوم و وادار کرد تکیه شو از دیوار برداره مسیرو برگرده به سمت ساختمون پدریم.
فوآد باز هم به سمتم برگشت و نگاهم کرد دستشو از رو دهنم برداشت از روم بلند شد و عقب تر رفت.
نمیتونستم از جام بلند شم.تموم مقاومتم با دیدن فوآد از دست رفته بود.صدای بابا تو گوشم زنگ میزد:
“من به این ازدواج مشکوکم ” “من ازین خانواده خوشم نمیاد””من اصلا نمیخوام دخترمو شوهر بدم””آرزو هنوز بچه ست”
نشستم سر جام و روبروی فوآدی که با دستاش زانوهاشو گرفته بود قرار گرفتم آروم و بااحتیاط دستاشو گرفتم با صدای بغض آلودم :
-راستشو بگو؟؟فوآد عزیزم؟؟؟اینجا چه خبره؟؟؟اونجا اونجا
سعی کردم با دستام ساختمون عمارت و نشونش بدم اونجا یه عالمه مرد با اسلحه بودن با..با به م..ن گف..ت گفت برم گف..ت جو….نـــم تو خطره
فوآد دستاشو از دستم در اورد و به صورتش کشید نزدیک ترش رفتم صورتشو گرفتم و ادامه دادم :فوآد باید زنگ بزنیم پلیس با..ید بگیم..بگیم…باز هم هیجان و سرمای هوا باعث شد نفسهام کوتاه کوتاه بشه و حس کنم سمت چپ قفسه سینه م داره فشرده و فشرده تر میشه
صورتشو از تو دستم دراورد و رو زانوهاش نشست.با صدای آرومی شروع به خندیدن و سرتکون دادن کرد.با تمسخر:
-به کی؟؟؟زنگ بزنیم به کی؟؟؟تو انگار نمیدونی چه خبر شده هــان!!!!؟؟؟
اونائی که اومدن پدر من فرستاده !!!پدر من آرزو!!!!
فوآد سرشو پائین انداخت و بی توجه به نفس کشیدنی که لحظه به لحظه برام سخت تر میشد.
-این همه نقشه این همه ….میدونی واسه چی؟؟؟واسه این عــمارت لعنتی!!واسه نفرت واسه تلافی واسه …
چشمام داشت لحظه به لحظه تار تر میشد دیگه نمیتونستم نفس بکشم .حس تهوع و سرگیجه داشتم.حسی مرگ دستم رو سینه م گذاشتم و فشردم.جلو چشمام تار و تارتر میشد.چشمام و بستم و خالی شدم از هر دردی که تحملش خیلی وقت بود از تحملم خارج شده بود.
***
نارگل:
چشمامو باز کردم سقف سفید اتاق اولین چیزی بود که با چشم زدن هام پاک و شفاف میتونستم ببینم .سمت چپم و نگاه کردم که سرم درد گرفت سنگین و دردناک شده بود که از اثرات داروهایی بود که همیشه بعد از تزریق سراغم میومد. دستمو تکون دادم و شقیقه هامو آروم مالیدم.هوا روشن بود و صدای جیک جیک گنجشگ ها نشون از هوای صاف و آفتابی بیرون میداد.
همونجور که تو جام مینشستم سمت راستمو نگاه کردم که تکیه شو به دیوار زده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
-سلام.صبحت بخیر
-….
همونجور که به سمت پنجره میرفت تا بازش کنه ادامه داد:
-یه خوبی باد و بارون دیشب این هوای صاف و پاک الانه جـــون میده بریم توش فریاد بزنیم!!
برگشت سمتم با لبخند و چشمای شیطون و آبی رنگی که از لباس آبی سیر رنگش گرفته بود با ذوق منتظر جواب بود.
سعی کردم نگاهمو از چشماش بگیرم .هربار با دیدن این چشم ها یه عالمه بغض تو گلوم مینشست.آروم ملافه رو کنار زدم و سعی کردم تو جام بشینم اومد جلو که کمکم کنه که بادست علامت دادم جلونیاد به محض بلند شدن سرم گیج رفت که اگه یه قدم فاصله مون کمتر بود زمین میخوردم.به موقع گرفتم که نیوفتم .
باز سعی کردم دستمو از دستش در بیارم که با تحکم ادامه داد کمکم میکنه تا روشویی برم بقیه ش با خودم.
وقتی در پشت سرمو بستم و نزدیک روشویی ایستادم نگاهم به صورت رنگ پریده ی توی آینه افتاد.
زیر چشمام گود افتاده بود.چشمام سرد و بی نفوذ از تو آینه بهم نگاه میکرد.این زن تو آیینه با اون چیزی که میشناختم فرق کرده بود.موهای مشکی و لختم که بینشون تارهای سفیدی اطراف شقیقه م دیده میشد.لبهام تیره و پوسته پوسته شده بودن ابروهام دراومده بودن و حالت زشتی از یه زن عذاردار و بیشتر بخاطرم میورد.
تقی که به در خورد متوجه م کرد که به تصویر تو آیینه خیره شدم صورتمو آب زدم و بیرون رفتم .ماه بانو بازهم با همون چشمای آبی روشن دلسوزانه نگام میکرد.حس کردم ته دلم پیچ خورد دستمو به شکمم گرفتم که با همون لحجه ی شمالیش به حرف اومد:
-خانم جان خوبین؟؟؟میخواهین حورا خانمم صدا بزنم؟؟
سرمو به نفی تکون دادم و به سمت آشپرخونه رفتم.حورا پشت میز نشسته و به بخار قهوه ش خیره شده بود.میز و عقب کشیدم که سرشو بالا اورد و با لبخند همیشگیش تعارفم کرد بشینم.
مثل هرروزش با صبرو حوصله نشست تا همه ی صبحانه مو بخورم.قرصامو داد و با نگاه کردن به ساعتش نشون داد که قراره بره و تا عصر برنگرده.
-نارگل جان من باید برم سرکار شما با من کاری نداری؟؟؟
سرمو تکون دادم و از جاش بلند شد و رفت.ماه بانو با احتیاط نزدیکم شد و گفت:خانم جمع کنم؟؟؟
سرمو تکون دادم و از آشپزخونه رفتم بیرون.رفتم نزدیک پنجره مثل همیشه زل زدم به مناظری که از درخت پوشیده بود.
صداهارو دور و نزدیک میشنیدم .هزارتا صدا بود نمیتونستم دقیق تشخیص بدم.صدای جیغ و التماسای زنی بود دخترش و میخواست صدایی فریاد میکشید.
***
-داری چیکار میکنی؟؟
-دارم درس میخونم نمیبینی؟
-نمیشه تمامش کنی؟!یادت رفته به من قول داده بودی ؟!
-نه یادم نرفته ولی میبینی که درس دارم
-میدونم همش درس همش درس که دکتر بشی واسه ساغر خانم ولی منی که خواهرتم و نمیبینی!
به عادت همیشه دستاشو تو هم گره زد و لب برچید و آسمون چشمای سبزآبی رنگش نیمه ابری شد.آرش سرشو از تو برگه هاش برداشت و به خواهر 16 ساله ش با موهای طلایی رنگش و چشمای رنگینش و بینی کوچیک و سربالاش و لب و دهن کوچیکش که بیشتر شبیه عروسک باربی های پشت ویترین بود با لبخند نگاه کرد.
با دست آزادش بینی خواهرشو فشرد و گفت:
-حسود کوچولوی من !نمیدونم اون قبرستون چی داره که انقدر به اونجا علاقه داری؟؟؟
آرزو که یادش رفته بود چند دقیقه پیش قهر کرده بود با ذوق دستاشو بهم زد :آخ جون میدونستم منو بیشتر دوست داری!!!!
آرش با صدای بلند خندید.در جواب خواهرش خواست حرفی بزنه که آرزو سریع از جاش بلند شد و تند تند جملات و ردیف کرد و رفت.
آرش وقتی به خودش اومد باید آماده میشد تا به ته عمارت اجدادیش میرفت.جائی که مطمئن بود پدرش بفهمه براش دردسر بزرگی درست خواهد شد.
***
باصدای فریـاد زنی تکون شدیدی خورد و هراسون تو جاش نشست.حورا مشغول صحبت کردن با تلفن همراهش بود و پشتش به مبلی بود که سرظهر اونجا خوابم برده بود.
-چــی؟؟؟ تو چیکار کردی؟؟؟تو حق نداشتی همچین کاری رو بدون صلاح دید من انجام بدی عارف!!!
-….
-کار درست از نظر تو و من با هم فرق میکنن!
-…
-بس کن اجازه نمیدم اشتباه منو یادآوری کنی!!
-…
-نمـیخوام حرفی ازش بشـنوم.این همه سال کجا بود هـان؟!
صدای حورای همیشه محکم و آروم که تو این 5 6 ماه شناخته بود میرفت که بشکنه.که عطسه ی بد موقع م باعث شد به سرعت به عقب برگرده و با چشمایی که تیره شده بود و یادآور بدترین خاطره ی زندگیم بود بهم نگاه کنه.
بعد از چندثانیه به خودش اومد و تو گوشی آروم چیزی گفت و گوشی رو قطع کرد و به سمتم اومد.
-اینجایی نارگل جان ؟؟ خواب بودی ؟؟نگاه کن جای دستت رو صورتت مونده .سعی کرد با دستش اثر آستین لباس و از صورتم کنار بزنه و همونجور مادرانه ادامه میداد:
-چرا همچین میکنی دختر خوب اتاق خواب که بودی چرا اینجا خوابیدی؟؟
با تکون دادن سرم صورتمو از تو دستاش نجات دادم و پاهامو تو بغلم گرفتم و سرمو رو زانوهام گذاشتم.حورا که به نسبت قبل آروم شده بود و رنگ چشماش که اینبار با تاپ بندی که تن برونزش و سفت در هم گرفته بود همرنگ شده بود جلوی مبل تک نفری سرویس مشکی رنگ ویلا نشست همزمان با دیدن پابندم رنگ از صورتش به وضوح پریدبه سرعت مسلط شده و نفس عمیقی کشید و بالبخند ادامه داد :
-پاپند میبندی؟؟ندیده بودمش تابحال؟؟
شلوارمو که کنار زده شده بود و دوباره رو مچ پام انداختم و سعی کردم بیشتر تو خودم فرو برم.
با ورود ماه بانو و اعلام ساعت نهار خم شد و زیر بازومو گرفت تا بلندم کنه.دستشو پس زدم و از جام بلند شدم.چند قدم نرفته بودم که صدای عذرخواه حورا باعث شد بایستم:
-متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم.قصد فضولی نداشتم
برگشتم سمتش این دختر آروم و آفتابی با اون آتشفشان یه ربع پیش چقدر فرق میکرد چشمای کشیده و رنگی پوست برنز و تیره رنگش با گونه های کاشته و بینی عمل شده ی سربالاش و لبای به نسبت بزرگش و معصومیت و ملوسی ظاهرش گاهی باعث میشد به این فکر کنم که این فرشته ی زیبا چرا باید انقدر برای من دلسوزی کنه؟؟؟چرا خسته نمیشه چرا این همه مدت از همون شب لعنتی یه لحظه تنهام نگذاشته؟
صداش رشته ی افکارمو پاره کرد:
-جانم چیزی میخوای بگی؟؟
نگاهش کردم از کجا میدونست اسم من نارگله ؟؟نمیدونم چی تو نگاهم بود که باعث شد به زنجیر ظریف اسمم تو گردنم خیره بشه دستم ناخودآگاه روی زنجیرم رفت این زنجیر و پلاک تنها یادگاری از مادرم بود از مادری که هرگز ندیده بودم اما قبل از تولدم برام داده بود درستش کنن اسم نارگل به لاتین بود که دوتا قلب ابتدا و انتهاش تنها تزئینش بود.
ناخودآگاه قطره اشکی از گونه م پایین چکید.
حورا یه قدم نزدیک ترم شد اشک گونه م و پاک کرد و با صدای آروم زمزمه کرد:
-نمیدونم چجوری باید خوشحالت کنم؟؟!باور کن نمیدونم!!توی این 29 سال عمرم هرگز با کسی اندازه ی تو این حس نزدیکی و نداشتم.
همزمان با گفتن این حرف سرشو به سمت پنجره برگردوند تا بغضی که از صدای گرفته ش معلوم بود نشکنه.یه قدم عقب گرد کردم و به سمت اتاقم رفتم اونجا موندن ممکن بود سر از بغض گلوی من هم باز کنه.
***
تو راه پله ی ورودی ویلا نشسته بودم.دریا از دور با جوش و خروشش وادارم میکرد نزدیک تر بهش بشینم .دریا رو دوست داشتم اما رنگش اما این خروش بی وقفه ش باعث میشد بترسم.خیلی وقت بود میترسیدم از همه چی !!!
اما تا کی؟!از جام بلند شدم با برداشتن اولین قدمم صدای ماشینی از دور میرسید ماشین زانتیای بژ رنگی وارد محوطه ی ویلا شد و پارک کرد هنوز بهش مات نگاه میکردم اولین باری بود که بجز ماه بانو و حورا و دکتر شفق کس دیگه رو میدیدم 6 ماهی میشد که حرف زدن فراموشم شده بود.
مردی پیاده شد تقریبا 40 دو سه ساله قد بلند و هیکل چهار شون و صورت گرد وجدی داشت از دور گره ی ابروهاش درهم بود.در سمت دیگه ماشین باز شد و زنی پیاده شد همون حول و حوش شیک و قد بلندی به نسبت مرد همراهش داشت دوتاشون نزدیک و نزدیک تر میشدن میتونستم چهرشون ببینم.
مرد که ابروهای پرپشت و چشم و ابروی مشکی و نافذی داشت و لب و دهن متناسب و بینی گوشتی که با نشستن عینک روش کمتر بزرگیش تو چشم بود نگاهم و به زن همراهش دادم چهر ه ی زیبایی نداشت اما فوق العاده مهربون و متین به نظر میرسید حالا فاصله ی کمتری باهام داشت میتونستم تو چهرشون تعجب و تو نگاه مرد و همون دلسوزی و ترحم آشنا روتو چهره ی زن ببینم .
مرد نزدیک تر شد و سلام کرد و همزمان صدای ظریف زن بلند شد.دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم سرمو زیر انداختم و عصبی نفس میکشیدم به ثانیه نکشید صدای حورا از پشت سرم بلند :
-سلام عارف جان!
هه عارف!!! همونی که صبح اونجوری منو از خواب پروند.حورا کنارم قرار گرفتو بادست به زن دست داد و همزمان سلام کرد و رو به من که هنوز همونجور معذب و سربزیر ایستاده بودم و دستامو تو هم میپیچوندم.کرد و معرفی کرد
-نارگل جان ایشون خواهرم هلنا هستن ایشون هم همسرشون آقا عارف!
برگشت سمت مهمون هاش و با گذاشتن دستش پشت سرم معرفی کرد:
-این هم تنها و بهترین دوستی که داشتم و دارم نارگل عزیزم!
با خجالت بیشتر سرمو زیر انداختم.بیاد اولین دیدارمون تو اون شب لعنتی افتادم همون شب که اون چدتا سرباز لعنتی میخواستن ..میخواستن…هنوز از تصورش تیره ی پشتم میلرزید .همون شب حورا مثل فرشته ظاهر شد و نجاتم داد و درگیریش با اون سه تا سرباز مست نشون از ورزش کار بودنش میداد .
دست حورا رو شونه م فشرده شد فهمیدم هنوز تو راهم سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم و کنار وایسادم حورا تعارف کرد که وارد بشن و خودش هم کنار وایساد.
رو مبل تک نفری رو به روی پنجره نشسته بودم و زیر نگاه نافذ و خیره ی عارف دستامو تو هم گره میزدم و باز میکردم.
حورا کنار هلنا نشسته بود و داشت لیوان قهوه ش و لب میزد.هلنا آروم سکوت جمع و شکوند و گفت:
-نارگل جان جان حورا خیلی ازت تعریف میکنه،همونجور که گفته خانم و خوشکلی!
به حورا نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهم میکرد و ادامه حرف خواهرش ادامه داد:
-خجالت زدش نکن هلن!
حورا از جاش بلند شد و کنارم رو دسته مبل نشست و با دست عارف و نشون داد و گفت:
-گفته بودم شوهر خواهرم روانشناسه؟؟؟عارف دکترا داره عزیزم من ازش خواهش کردم بیاد ایران تا معاینه ت کنه شاید ریشه ی این کابوس ها تو بتونه ریشه یابی کنه
با گیجی به حورا نگاه کردم.چی میخواست بگه؟؟نگاه گیجم باعث شد حورا نگاشو به دستای لرزونم بده.خدای من از کی این لرزش لعنتی شروع شده بود چرا نمیتونستم کنترلش کنم با سرعت دست کشیدم به صورتم نه جای شکرش باقی بود که صورتم اثری از گریه نداشت.نگاه خیره ی جمع و رو خودم حس میکردم چی باید میگفتم باید تشکر میکردم ؟؟؟چی شد کارم به اینجا رسید؟؟؟من که داشتم زندگیمو میکردم میخواستم گواهینامه بگیرم با لیلا و دوستام بریم آخرین سفر مجردی لیلا .قرار بود من رانندگی کنم ..عمه به شرط قبول شدنم تو دانشگاه اجازه داده بود گواهینامه بگیرم ….
حس سردی چیزی رو لبم باعث شد حواسمو از متمرکز کنم به حال حورا سعی داشت مجبورم کنه آب لیوان و بخورم هلنا از روی مبل بلند شده بود و با دلسوزی و ترحم نگاهم میکرد.آه خدای من این نگاه چقدر آشنا بود قبلا کجا دیده بودمش ؟؟آها ماه بانو!فقط اون چشماش آبی بود مثل حورا که گاهی آبی بود گاهی سبز یه بار… یه بار… هم دیده تیره بود صبح …صبح دیده بودم ….تیره مثل “اون” اون همیشه چشماش تیره بود وقتی داد میکشید چشماش تیره میشد.حورا مقابلم قرار گرفت به چشماش نگاه کردم سبز بود سبز نگران نه ترحم نه!!!رنگ نگرانی داشتن ..دستی حورا رو کنار زد عارف بود روبروم نشست رو زمین .
ناخودآگاه کمی خودمو عقب کشیدم.دستامو بین دستای مردونه ش گرفته بود و سعی داشت چیزی میگفت لب هاش تکون میخوره ولی نمیشنیدم چی میگه.صداهای تو سرم بیشتر و بیشتر شد.
همهمه یی شده بود.زنی التماس میکرد… زنی گریه میکرد و صدای جیغ های پریشونی میومد دستامو از تو دستای عارف دراوردم و رو گوشم گذاشتم صداها بیشتر و بیشتر میشد سرم داشت میترکید سرم سنگین شده بود دستی داشت تکونم میداد حس تهوع بهم دست داد.خواستم جلو دهنمو بگیرم از جام بلند شم که جلو چشمام سیاه شد.
***
-خوابید؟؟
با کرختی خودشو رو صندلی آشپزخونه انداخت و سرشو گذاشت رو میز.عارف سخت تو فکر بود و هلنا دلواپس نگاهشو بین خواهرش و شوهرش میچرخوند.بعد از چند دقیقه دو باره صدای هلن سکوت آشپزخونه رو شکست.
-نظرت چیه عارف؟میشه کاری براش کرد؟
صدای آرومش به عارف نرسید هلنا بااحتیاط نزدیک تر شد دو باره سعی کرد بلند تر ادامه بده:
-عارف عزیزم!
عارف تکون سختی خورد نگاهشو به همسرش داد و سعی کرد لبخند بزنه.با اطمینان جواب داد:
-عزیزم من همه ی سعی مو میکنم فق..فقط باید حورا همکاری کنه
حورا سرشو از رو میز بلند کرد و با چشمای قرمزی که نشون از خستگی و کم خوابی ش داشت رو به عارف ادامه داد:
-میخوای چکار کنم؟
-باید ببرمش امارات..میخام از اینجا ببرمش
-چــی ؟؟دیوونه شدی ؟عارف اون بعد 6 ماه هنوز به من اعتماد نداره انتظار داری با تو بفرستمش امارات سکته میکنه بفهم.نمیبینی این همه حساسه؟؟!
-میفهمم اینجا بودنش فایده ای نداره.قایمش کردی اینجا که چی ؟اون هنوز..
-قایمش کردم؟؟؟من قایمش کردم؟؟؟اون برادرت دربدرت آوارش کرده بود!!!!از تو خیابون جمش کردم عارف!!!
هلن رو به خواهرش با آرامش ذاتیش رو کرد و گفت:
-بسه !!بسه!!!آروم باش حورا تو فریاد بکشی هیچ چیزی درست نمیشه بهتره فکر کنیم باید چیکار کنیم!
حورا با بی حوصلگی ادامه حرف خواهرشو گرفت:هرکاری میخواین بکنین اما نمیزارم آسیبی نارگل آسیبی ببینه!
عارف-من نظرمو گفتم ! این دختر با یه روز دو روز خوب نمیشه حورا ! تاهمین الانشم درمانشو عقب انداختیم.مگه نمیخوای خوب بشه اجازه بده بیاد امارات.اونجا من میتونم مراقبش باشم
-آها بعد اونوقت بچه هات نمیپرسن این کیه؟؟؟وجودش سوال برانگیز نیست!؟اومدیم برادرت اومد یه سر به تو بزنه تکلیف چیه؟!ببینش حتما اینبار میکشش!
-خیل خب پیشنهاد خودت چیه؟!
حورا صاف سرجاش نشست سخت بود جلوی عارفی که با داشتن دکترای روانشناسی و مدارک عالیه ش سعی کنه چیزی رو پنهان کنه.اما سعی کرد به خودش مسلط باشه.نگاهشو به میز سپرد و دست کرد تو جیب شلوارش و چیزی رو رو میز پرت کرد.
عارف با تعجب به شی رو میز نگاهی کرد عجیب براش آشنا بود این زنجیر آشنا بود خیلی آشنا با احتیاط دست برد و بلندش کرد زنجیربا ماه و ستاره های سفید رنگ جلو چشمم به رقص اومد …با تعجب و هیجان به سمت حورا برگشت صدایی که از زور از گلوش بلند میگفت :
-این..چی…ه !
-مطمئنم همونقدر که واسه من آشناست واسه تو هم هست عارف!
عارف با صدائی که سعی میکرد از کنترلش خارج نشه:
-از کجا اوردیش؟!
-به پای نارگل بود
عارف و هلنا که تازه پاپند آرزو رو شناخته بودن باتعجب؟!
هلن-چـــی؟!
عارف-نارگل؟!!!!
حورا تو جاش جابجا شد و با سر تائید کرد :
-صبح اتفاقی پاش دیدم مطمئنم قبلا نبود .چند وقت پیش دکتر شفق اومده بود تا شاید با هیپنوتیزم این ترس و تو وجود نارگل ریشه یابی کنه که هرکاری کرد نتونست پیش بره میگفت وارد حالت خلسه نمیشه که بشه با تلقین این ترس ریشه یابی کنه
عارف-میخوای چی بگی حورا!؟برو سر اصل مطلب.
-وقتی پیداش کردم .حالش اصلا خوب نبود.شبا خواب بد میدید گاهی به دوار مقابلش زل میزد و ساعتها بی وقفه اشک میریخت.شبا خواب نداشت همش ترس همش جیغ همش هذیونایی که واضح نمیشد تشخیص داد چی به چیه!!
یکی از دوستام فالگیر بود ازش خواستم براش فالی بگیره توفالش اومده بود آرامش نداره بی قراره و ..دوستم بهم پیشنهاد کرد تو وسایل قدیمش چیزی رو که باعث میشه خاطره ی خوبی از گذشته رو یادآوریش کنه رو بهش بدم تا شاید مفید باشه.
وسایلشو بهش دادم و ازش خواستم از توچیزای قدیمیش چیزهای مهم شو جدا کنه گردنبندی که الان گردنشه و برداشت، منم گذاشتم گردنش و راستشو بخواین از اون شب به بعد شبا میخوابید اما این حالتهای شوک و اضطراب براش مونده بود منم میدیدم شبا چه معصومانه راحت میخوابه پی گیری نکردم فقط ..داروهای آرام بخششو بیشتر کردیم.توی طول روز اگه چیزی آرامششو بهم نریزه خوب بود.یعنی عالییی بود.
عارف-من منظور تورو نمیفهمم. به من بگو میخوای چی بگی؟؟!
حورا از جاش بلند شد گفت الان میام
عارف پابند و تو دستش فشرد و چشماشو بست.
***
-داداش عارف تو خیلی شبیه بابایی
-ای شیطون یعنی چون شبیه بابام دوستم داری
-نه اصلنش اینجوری نیست من بابارو خیلی دوست دارم تورو هم دوست دارم.هلنارو هم دوست دارم
-منم تورو دوست دارم کوچولوی مهربون!
-من هیچم کوچولو نیستم 16 سالمه ها!
-هرچی باشی هرچند سالی باشه خواهر کوچولوی منی!
آرزو با چشمائی که ذوق زده و سرحال بود و پر از زندگی نگاهی به برادر بزرگش کرد و یهو با یاداوری چیزی کج شد و پاشو بالا اورد که نزدیک بود زمین بخوره.عارف باخنده خنده گرفتش و گفت چیکار میکنی؟!
-ببین اینو ببین دائی برام خریده خوشکله عارف.دائی خودش گفت داده برام درستش کردن نه من ماه و ستاره ها رودوست دارم واسه همین ببین ببین چقدر ستاره دارم
***
-عارف!!عارف!!
به سختی چشماشو باز کرد بغض تو گلوش نشون از دلتنگی ش واسه خواهر کوچولوئی داشت که داغ دیدن به دلش مونده بود.چندبار پلک زد تا مانع ریختن قطره اشکش بشه.
حورا-حالت خوبه ؟؟
هلن سرشو رو شونه ی شوهرش گذاشت و آروم سرشو بوسید با چشم به حورا علامت داد که بزاره برای بعد همه شون درک میکردن که چقدر خاطره ی آرزو برای برادرش دردآوره.حورا برگه های دسته شو رو میز گذاشت و آروم عقب گرد کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
عارف سمت همسرش برگشت عینک طبی شو دراورد و رومیز گذاشت سرشو تو بغل همسرش برد و آروم زمزمه کرد:
-ای کاش اون ماه عسل و نرفته بودم ….ای کاش اونجا بودم هلن!!! ای کاش اونجا بودم….
***
هلن-نظرت چیه؟
عارف-نمیدونم چی باید بگم؟!
هلن-اینا واقعا زیبان
عارف-و خیلی آشنا ..به نظرت این شبیه خونه درختی نیست که تو عمارت داشتیم هلن؟!
هلن-آره اتفاقا اینو نگاه کن عارف این بید مجنونه.یادته اینجا برای اولین بار منو بوسیدی
عارف که از مرور خاطره ی خوش اون زمان سرحال شده بود گفت:
-باورم نمیشه؟!ابا خود واقعیش هیچ فرقی نداره…
صدای خواب آلود حورا حواس عماد و از نقاشی روبروش گرفت و با تعجب به حورا نگاه کرد :
-بیشتر باورت نمیشه اگه بگم این نقاشی ها اثر کیه؟؟
-فکر میکردم کار تو باشه
حورا با بی حوصلگی دستی تو هوا تکون داد و به سمت آشپرخونه رفت از همون جا با صدای بلند گفت:
-هرگز نخواستم مثل اون باشم
زهر کلامش هلنا رو غمگین کرد نفرت حورا از پدرش جای هر حرفی رو گرفته بود.حورا با لیوان چای برگشت و روبروی عارف رو مبل نشست :
-خُب!نمیخوای بدونی اینا کار کی ن؟!
-چرا اتفاقا ؟!کار هرکی هست واقعا خوب طرح زده
حورا با زهر خندی ادامه داد:آره ندیده خوب طرح زده
اخم های عارف تو هم رفت و با بدبینی ادامه داد:
-ندیده؟؟!داری در مورد کی حرف میزنی؟؟؟
-اینارو نارگل میکشید اوایل که روزا تو خونه بیکار بود کاغذ و قلم گذاشتم کنار تختش که اگه میخواد چیزی بگه چیزی بنویسه .چند وقته بعدش اینا رو تو اتاقش پیدا کردم.
واسه خودم عجیب بود ولی گفتم شاید از رو عکسی چیزی دیده کشیده.چون از عمارت من چندتا عکس دارم.وقتی بهش نشون دادم گفت کار اون نیست بعداز اونم دیگه چیزی ازش ندیدم
-یواش یواش داری منو میترسونی حورا !!عارف اینا یعنی چی؟!
عارف با جدیت و دقت داشت به حورا نگاه میکرد شاید دنبال اثری از شوخی تو صورتش میگشت.وقتی حورا رو مصرانه منتظر جوابش دید ادامه داد: و بعد انتظار داری من اینارو باور کنم نه؟!
-نه نمیخوام باور کنی ؟!میخواستی باورکنی حرفای منو باور میکردی؟
و با نیشخند به عارف نگاه کرد:
عارف-ببین حورا نمیدونم قصدت از این حرفا چیه ؟!نمیدونم هم سعی داری چی بگی ؟؟الان به اندازه کافی ذهنم درگیر هست بگو چی میخوای که بخاطرش منو تا اینجا کشوندی؟
حورا-من میگم شاید دکتر شفق واسه این نتونسته نارگل و به هیپنوتیزم کامل ببره چون این پابند نمیزاشته
عارف-چرا فکر میکنی این پابند خاصه؟!
حورا-چون تاثیرشو دیدم..
عارف-حورا خــدای من تو تحصیل کرده ای مثلا !!! چرا میخوای این حرفات و باور کنم ؟؟؟
حورا-نمیخوام باور کنی فقط دوباره هیپنوتیزمش کن.شاید اینا تصورات منه .خب بهم ثابت کن!
عارف-ببین حورا م..ن..
صدای جیغ ممتد نارگل اجازه ی ادامه ی بحث و گرفت.
حورا با عجله از جاش بلند شد که باعث شد قهوه ش رو لباسش بریزه لیوان و رو میز گذاشت و با سرعت به سمت اتاق نارگل دوید
***
نارگل
“-بچـــه ها بیاین..پیشی ملوسه رو پیداش کردم
سعی کردم از زیر ماشین دربیام باید تا اونجایی که میتونستم می دویدم.یکی پامو گرفته بود داشت رو زمین میکشیدم بیرون چونه م رو زمین کشیده شد از درد آخی گفتم گریه م گرفته بود پسر دوم دست راستمو گرفت و بلند کرد دومی دست چپمو گرفت و تکیه مو به ماشینی که تا چند دقیه قبل تکیه گاهم بود دادن.جیغی کشیدم که باعث شد پسر سوم زودتر خودشو برسونه و دهنمو بگیره حس میکردم دارم خفه میشم .پسر اول به حرف اومد :
-میعاد بجمب ماشین و بیار ببریمش
پسر دوم دست چپمو ول کرد و به سمتی که ازش اومده وبد رفت با دست چپم زدم تو سینه پسر سوم که ذره ای جابجا نشد باعث شد لبخندی بزنه و با خنده ی چندشناکی و چشمائی که پستی صاحبشو فریاد میزد نزدیک تر کرد صورتشو و گفت :چیه کوچولو جفتک میندازی تا صب وقت زیاد داری واسه جفتک انداختن
پسر دوم خنده ای کرد و گفت :ببین سه ساعت الاف این گربه شدیم
پسری که میعاد صداش میکردن دستی کشید به شکمم و با خنده گفت :
-عوضش می ارزه نیگا باربی این روزا کمتر گیر میاد بهنام
با شنیدن حرفاشون یه چی ته دلم هم خورد .قرار بود چه بلائی سرم بیارن تکونی به خودم دادم سعی کردم از زیر دستشون دربیام که صدای بهنام دراومد:
– اه بابا بتمرگ دیگه.یه کاریش بکن میعاد
همزمان صدای ماشین اومد میعاد دست چپمو از پشت گرفت و با یه دست دیگه ش دهنمو گرفته بود بهنام در ماشین و باز کرد و سوارماشینم کرد به محض اینکه نشستم تو ماشین با پای آزادم یه ضربه به پای میعاد زدم که باعث شد دستمو ول کنه و به سمت در دیگه ماشین رفتم که در برم دستگیره رو کشیدم که خنده ی پسر راننده بلند شد:
-شرمنده ج… خانم درش خرابه
صدای خنده پسرا بلند شد که با ترس به در خراب ماشین بچسبم دیگه هیچ راه فراری نبود همونجور که شوک زده و با وحشت انتظار معجزه داشتم میعاد که حالا مسخره دست دوستاش شده بود و عصبانی شده بود با دندونایی که رو هم فشار میداد با حرص گفت:
-نه نمیشه فایده ای نداره من باید تکلیفمو با این کوچولوی وحشی همینجا معلوم کنم
با شنیدن این جمله پاهامو تو بغلم جمع کردم هیچ وقت عمه نمیذاشت تا اون ساعت از شب بیرون باشم همیشه و همیشه میگفت سعی کنیم قبل تاریکی هوا خونه باشیم.حالا این موقع شب وقتی که هیچ کس نبود که ازش کمک بخوام گیر سه تا عوضی افتاده بودم و از قضا هیچ راه فراری نداشتم.پسر راننده با اشاره میعاد پیاده شد میعاد عقب نشست و در و بست شروع به باز کردن زیپ شلوارش کرد.
هیچ راهی دیگه برام نمی مونده بود پس به اخرین رسمون هم از سر ناامیدی چنگ انداتم :
-آقا تروخدا باورکنین من اونجور که شما فکرمیکنید نیستم
-هه همه همینو میگن …اشکال نداره میشی اشکالی داره ؟!
دستشو دراز کرد و از بازوم کشیدم سمت خودش شروع کردم به جیغ کشیدن که با تو دهنی که خوردم حس کردم پر دهنم خون شد کشیدم رو صندلی عقب خوابوندم پاهامو بادست پایین کشید و باز شروع به جیغ زدن والتماس کردن کردم .دکمه های مانتوم یکی یکی کنده میشد و سعی میکرد لباسمو بادست پاره کنه جیغ زدم :
-کمــک !!تروخدا من خانواده دارم!!!من شوهر دارم تروخــــدا کاری با من نداشته باشین
صدای پاره شدن تاپم تنها جواب جیغم بود.دستشو گذاشت رو دهنم سرمو تکون میدام و سعی میکرد راهی واسه جیغ زدن پیدا کنم دستاش رو تنم پایین و پایین تر رفت تا به زیب شلوارم رسید دکمه ی شلوارمو باز کرد حس کردم چیزی تو دلم تکون خورد اشکام بند نمیومد صورتم از تقلاهام گر گرفته بود دستمو بالا بردم و یکی خوابوندم تو گوشش.سرشو عقب برد و با خشونت گردنمو گاز گرفت .
صدای جیغم حتی گوش خودمو هم کر کرد:
-تامیتونی جیغ بکش هرچی بیشتر جیغ بکشی من بیشتر خوشم میاد و بدون بیشتر هم آسیب میبینی پس خفه شو و بزار کارمو بکنم :
-آقا تروخدا ترو به ناموست قسم ولم کن
صدای سیلیش تو گوشم پیچید :
-خفه شو
اینبار دستامو با یه دست بالای سرم گرفت و کامل روم خوابید و آروم آروم از زیر گردنم شروع به بو کشیدن و بوسیدن کردن .حس میکردم قدرتم تحلیل میره واسه بار آخر جیغ زدم و خدارو از ته دل صدا زدم که در ماشین با صدا باز شد و یکی پسره و از پا گرفت و عقب کشید.
***
-نارگل ..نارگل..نارگل عزیزم!!!بیدار شو بیدار شو !
چشمامو باز کردم حورا رو تخت نشسته بود و ملافه رو کنار زده بود چشماش خیس از اشک بود و سعی داشت دستای لرزونمو تو دستاش بگیره
-آروم باش عزیزم خواب بد میدیدی آروم آروم
تو تخت نشستم .نفس نفس میزدم دندونام رو هم وانمیستادن سعی میکردم دستمواز دستش در بیارم میخواستم بلند شم باید میرفتم خونه باید میرفتم حتما عمه تا الان نگرانم شده بود .لیلا وای خدا لیلا حتماجلو خانواده شوهرش بخاطر گم شدن من خجالت کشیده باید میرفتم.پامو زمین گذاشتم قدم اول قدم دوم دلم بهم خورد.
رفتم سمت روشوئی هرچی خورده بودم بالا اوردم از شدت ضعف نشستم رو سرامیک سردم شد داشتم میلرزیدم داشتم یخ میکردم میلرزیدم .حورا کنارم نشست آب زد صورتم نگاهش کردم گریه میکرد.دستمو کسی کشید نمیتونستم دستمو عقب بکشم سوزش چیزی رو تو دستم حس کردم چشمامو بستم حورا سرمو بغل کرد و یواش یواش حس سبکی بهم دست داد و هیچی نفهمیدم.
***
عارف متفکر و غمگین به دریا زل زده بود حوالی غروب بود و منظره ی بی نظیری از کشمکش خورشید با صحنه ی آسمون و موج های سرکش دریا ساخته بود.چیزی رو شونه ش قرار گرفت .هلن و کنارش دید که شال بافتنی سفید بنفش رنگی رو دور خودش گرفته بود و به دور دورا خیره شده بود.نگاهشو به دریا داد.
-تو باور میکنی؟؟؟
-نمیدونم!وقتی هیوا بچه بود همیشه میگفت یه زن همبازیش بوده.همیشه تو نقاشی هاش یه زن و هم کنار ماکشیده
-بس کن هلن.شباهت هیوا با آرزو چیزی نیست که بتونم انکارش کنم اما عزیزم نمیخوای بگی که آرزو داره این کارا رو میکنه،هان؟!اون نقاشی ها؟؟؟؟اون تصورات؟؟؟
-نه من نمیخوام چیزی بگم من فقط اینو میخوام بگم که شاید روح آرزو داره سعی میکنه بیاد ماها بیاره که فراموشش کردیم
-من؟؟من فراموشش کردم؟؟منی که هربار هیوا جلو چشمام میاد یاد تنها خواهرم خون به دلم میکنه م..
هلن روبروی عارف پشت به دریا ایستاد و دست رو لب عارف گذاشت و گفت:
-ششششش آروم آروم منظورم این نبود.میخوام اینو بگم که بعد از این همه سال همه مون نه فقط تو به سالروز اون اتفاق که نزدیک میشه سعی میکنیم فرار کنیم ازش.سعی میکنیم یادمون نیاد چه بلائی سرمون اومد..من واقعا نمیدونم دارم چی میگم ..عارف عزیزم من تنها چیزی که الان میخوام اینه که این دختر حالش خوب بشه حورا خیلی دلبسته ی اونه داره داغون میشه
-تقصیر منه؟!
-نه تصیر تو نیست اما بهتره هممون همه ی سعی مونو بکنیم راستش من ..من…من مجبور شدم کاری بکنم که نه تو نه حورا نمی پسندینش….
عارف با به عادت همیشه ش چشماشو ریز و کرد و دستای هلن و گرفت:
– بگو که به کسی این جریانو نگفتی ؟؟خواهش میکنم!!!
-چرا به مامان گفتم عارف اون داره امشب میاد اینجا!!!
-چـــی؟!
دستای هلن و ول کرد یه قدم عقب رفت و برگشت دست تو موهاش کرد و فریاد کشید :
-چــرا؟؟؟نمیدونستی بیماره؟؟؟؟میخوای درمورد حورا چی بگی ؟؟هان؟؟چی بگی ؟؟؟فکر میکنی بابا بفهمه زنده ست زندش میذاره؟؟؟یادت که نرفته اون کیه؟؟؟آه خدای من!!!!!!!!
هلن یه قدم جلوتر رفت و گفت :
-من نگفتم خودش خبر داشت دیروز با من تماس گرفت گفت میدونه که ما از حورا خبرداریم گفت کسی حورا رو امارات دیده.از من واقعیت و خواست منم بهش گفتم اینجاییم اونم داره میاد اینجا!
-هلن..
-بس کن عارف!باید یه نفر از ین جریان خبر داشته باشه و کی بهتر از “دنیا” اگه حورا بد کرده آرش هم کم نامردی نکرده پس بهتره بزاریم دنیا در موردش تصمیم بگیره
بعد هم با سرعت و ناراحتی از کنار عارف رد شد و به سمت ویلا رفت.
عارف هم همونجا رو زمین روی دو زانو نشست و به روزی فکر کرد که پدرش با گند برادرش چجور برخورد خواهد کرد.
نارگل-تو ویلا :
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود تنها نور چراغ خواب روی پاتختی بود که اتاق و روشن میکرد .دهنم تلخ و شده بود و میسوخت تکونی به دستم دادم سعی کردم تو جام بشینم سرم گیج رفت .
با یه دست سرمو گرفتم رو تخت و نشستم آستین لباسم اثر چند قطره ی خونی روش بود دستمو بالا زدم.آهم در اومد تو نور چراغ خواب جای سوزن های این مدت رو دستم اشک و به چشمام نشوند.هیچ کاری نمیشد کرد.هیچکاری.
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم زانوهام میلرزید حسابی اعصابم تحت فشار بود اما میخواستم بلند شم در اتاق و باز کردم ویلا در سکوت و تاریکی بود فقط نور جونی از اتاقی که میدونستم متعلق به حورا بود میومد.رفتم سمت اتاقش دست داغم رو دیوار سرد گز گز میکرد از لای در داخل و نگاه کردم.
حورا پشت یه تابلو نشسته بود و طرح میزد اونقدر غرق تصویر بود که متوجه حضورم نشد.آروم راه رفته و برگشتم و به آشپزخونه رفتم.حس سوزش میکردم ته معده م در یخچال و باز کردم نور چراغ یخچال چشممو زد باعث شد دستمو جلو صورتم بگیرم با دست آزادم پاکت شیرو در بیارم و با دستای لرزون و بی جون لیوان شیری ریختم و یه قلپ خوردم.سوزش معده م بیشتر شد که باعث شد خم بشم.یه قلپ دیگه خوردم و لیوان نیمه خورده و پاکت و همونجا رها کردم و از آشپزخونه زدم بیرون حسی منو سمت دریا میکشوند همون حسی که صبح بی پاسخ مونده بود.
در ویلا قفل بود با احتیاط و با کمترین صدای ممکن درو باز کردم و آروم پشت سرم بستم سوز سردی که ناشی از هوای اون وقت سال و اون موقع شب بود باعث شد به خودم فحش بدم چرا باخودم چیزی نیوردم.اونقدر غرق اون حس بودم که منو با تمام قدرت به سمت دریا میکشوند که قید برگشتن و زدم و به سمت دریا رفتم، فاصله ی دریا با ویلا اونقدر زیاد نبود اما نمیدونم چرا نفسم بند اومد و به نفس نفس افتادم یه خورده نشستم و باز به راهم ادامه دادم.باد لباسمو تکون میداد و باعث میشد گاهی حتی چند قدم عقبم ببره .
این همه ضعف برای من طبیعی بود ،تو یکسال گذشته خیلی بیشتر از اینها ضعیف شده بودم.پشت یه سنگ به نسبت بزرگ تکیه دادم .دریا جلو روم بود و هر چند دقیقه یه بار یه موجی رو به ساحل میرسوند.
پاهامو از شدت سرمایی که هرلحظه تحملش برام سخت تر میشد بغل کردم سعی کردم به گذشته فکر نکنم و اما چه کار سختی بود.
***
خاطرات نارگل-آرش:
لیلا-هیچ معلوم هست تاالان کجا بودی؟
خودمو رو کاناپه رو به رو تلویزیون انداختم و چشمام و بستم.لیلا بالا سرم اومد و با دستش دست آویزونم و تکون داد و گفت :
-با توام از صبح تا حالا کجا بودی نمیگی نگرانت میشیم؟؟؟
چشمامو باز کردم نگاهش کردم با این فرم ابروهای کوتاه و رنگ کرده و موهای عسلی رنگش هیچ شبیه به لیلایی که میشناختم نبود تنها شباهتش اون اخمای درهم و نگاه قهوه ای رنگش بود که با جدیت نگاهم میکرد.چشمامو بستم و سعی کردم بدون اینکه عصبانی ترش کنم از همون صبح فرارم تا اون ساعت شب بیرون بودنم و توجیه کنم.
-تو پارک نشسته بودم فکر میکردم.
چشمامو باز کردم و این بار من سرد نگاهش کردم و با طعنه ادامه دادم:
-حق فکر کردن و که داشتم نداشتم؟؟
لیلا که به نظر میرسید بر خلاف نظر اولیه خودش اونجور رفتنم و حق میداده .پایین پام رو کاناپه نشست و با غرغر که چقدر پاهات درازن پاهامو رو پاش گذاشت:
سعی کردم صدام خالی از هر نوع حس و منظوری باشه.
-چی شد؟؟بعد از … اینکه رفتم.
نگاهی بهم کرد و سرشو تکیه به کاناپه داد با چشمایی آروم و غمگین گفت:
-هیچی خیلی عصبانی شد.تاچند دقیقه داد میکشید مخصوصا وقتی دید تو رفتی من که خودم شوکه شده بودم چون…چون امید گفته بود باید مراقبش باشی اما نگفته بود که شاید هیچوقت نتونه رو پاهاش وایسه!!
-چرا من؟؟چرا یه پرستار نمیگیره؟؟خب هزینه هاش و ما می پرداختیم
پوزخندی زد و ادامه داد:
-نمیخواد جایی بپیچه این مشکل براش پیش اومده؟؟
-چی؟چرا؟
-آخه مثل اینکه پزشک سرشناسی ه .اومده بود اینجا بخاطر یه همایشی که قرار بوده طرحشو ارائه بده که این تصادف پیش اومد.
-خب؟
-این چه ربطی داره؟
-خودمم نمیدونم اما مثل اینکه مادرش بیماری قلبی داره و واسه همین نمیخواد به گوشش برسه که این اتفاق واسش افتاده واسه همین قرار شده بود تو بری مراقبتش و اونا بگن با طرحش موافقت نشده مونده تا روش بیشتر کاربکنه
-لیلا گاهی اوقات شک میکنم به عقل تو!این همه آدم چرا من؟؟این یارو مادرش نمیگه بچه م کجاست؟؟؟
لیلا که خودش هم کلافه شده بود دستشو تو هوا تکون داد و گفت : نمیدونم خودمم گیج شدم امید میگفت یه برادر دوقلو داره که قرار شده اون نقششو تو خونه بازی کنه تو این مدت تا خانوادش نفهمن چی شده!!
-خب باشه.حالا اگه قراره من برم کاراشو بکنم فکر اینجاشو کردین اون به من نامحرمه و درست نیست؟؟؟
لیلا با تعجب و هیجان گفت:مگه ..میخوای بری؟؟واقعا؟؟؟!
امید گفته فکر اونجاشم کرده.فوقش یه صیغه محرمیت ساده بینتون خونده میشه و دیگه حله.باورم نمیشه فکر نمیکردم انقدر زود قانع بشی ؟؟!!!
سعی کردم بغض تو گلومو پنهون کنم نشستم تو جام و سرمو زیر انداختم و به همون حالت گفتم:
-فکر کردی چاره ی دیگه یی هم دارم؟؟؟پای کاری که کردم می ایستم.عوض این مدتی که اگر شکایتشو پش نمیگرفت باید تو زندان میگذروندم.میدونی که چقدر از اینجور جاها میترسم.اگه هم..اگه..به گوش بابا میرسید…منو از اینجا میبرد..من نمیخوام از اینجا برم..من طاقت دوری شماها روندارم لیلا!!
چشمام زمین و تار میدید میدونستم لیلا هم بغض کرده هروقت حرف بابا میشد همه سکوت میکردن چون بعداز گرفتن دیپلمم اصرار شدید داشت برم پیشش و درسمو اونجا ادامه بدم.لیلا نزدیکم نشست و بغلم کرد سرمو تو سینه ش گذاشتم بوی عطر مورد علاقه ش تو بینی م پیچید چشمامو بستم و زمزمه کردم:
-شاید این آزادی آزادی با اعمال شاقه باشه اما…میپذیرمش
یه چیزی رو شونه م گذاشته شد ، سرمو از رو پاهام بلند کردم و با صورت اشک آلود بهش نگاه کردم کنارم نشست و چراغ دستی شارژی رو کنار پاش گذاشت و به دریا خیره شد.
پاهاشو بغل کرد و سرشو کج رو پاهش گذاشت جوری که صورتش روبروی من بود.با لحن آروم و غمگینی زمزمه کرد:
-منو یاد مادرم میندازی وقتی چشمات بارونیه!
دستشو با احتیاط جلو اورد و اشکامو از رو گونه م پاک کرد آهسته ادامه داد:
-چشمای مادرمم مشکی بود مثل تو.
یعنی چرت تر از این رمان به عمرم ندیدم
هرچقدرم میخونی باز از چیزی سر در نمیاری😐🙄