-بس کن بهت اجازه نمیدم….
-میخوام اینو بدونی که درد تحمل پیشنهادش برات سخت مثل جون کندن هرشب من میشد..اونوقت هیچوقت ساده حاضر به بخشیدنش نمیشدی..مثل تموم این سالهایی که بی صدا بخشیدی…
-منم یه آدمم که کم یا زیاد مقصر بودم…مَن تو جایگاه ینیستم که کسی رو ببخشم نارگل…
پوزخندی زد و اضافه کرد:
-حورا نمیدونم خدات ، تو ساخت قلبت از چه جنسی استفاده کرده..اما..من حتی یه لحظه هم نمیتونم مثل تو باشم!!!
***
اواخر مرداد ماه بود خسته و عصبی از سروکله زدن های بیخودی میلاد برای مسافرت نرفتن بادوستاش به کیش بعد از رزرو بلیط راهی خونه شد.
به محض باز کردن در خونه حورا با شال جلوش سبز شد و با چشمهای نگران منتظر نگاهش می کرد.طبق عادتش در و با پاش بست و با کنجکاوی سرتاپای حورا رو از نظر گذروند.
حورا قدمی جلو برداشت و آروم گفت:
-چرا انقدر دیر اومدی؟؟؟
سرش و زیر انداخت و همونطور که به طرف اتاقش می رفت زمزمه کرد :
-ترافیک بود…برگشت و با تردید پرسید:مهمون داری؟؟
-سلام
سرشو نود درجه به سمت چپش متمایل کرد امین با همون تیپ سرتاپا مشکیش پشت سر حورا ایستاده بود و با چشمهای عصبی و فک منقبض نگاهش می کرد.
کلافه نفسشو بیرون پرت کرد و کیفش و کنارش رو زمین گذشت و با لبخند خسته یی به سمت امین رفت.
-سلام..خوش اومدی ..چرا خبر ندادی؟!
امین بی توجه به دست کشیده و منتظر نارگل نگاهی بهش انداخت و با طعنه و لحن گزنده جواب داد:
-آخه یه ماهی میشه همه ی خط هات و روم خاموش کردی …نشد خبر بدم!!!
پوزخندی زد و به نشیمن برگشت و جلوی لیوان شربت دست نخورده ش نشست و پا روی پاش انداخت.
نارگل تکونی به خودش داد و روبروی امین با فاصله روی مبل تکی نشست و با تکیه دادن سرش چشماش و بست.
با صدای هم زدن لیوانی نیمه چشم هاش و باز کرد و به حورا که معذب کنارش ایستاده بود نگاهی کرد و لبخند بی جونی زد.
-خوبی؟؟؟
-خوبم فقط نفسم بند اومد از گرما…..
حورا با محبت لیوان و به سمتش گرفت و تاکید کرد:
-بخور شربت نعناست بهتر میشی …
لیوان و گرفت و کمی خورد ته معدش به هم خورد چشم هاش و از درد بست و باز کرد .حورا دلواپس به رنگ و روی پریده ش نگاه می کرد.
به محض زدن لبخند نصف نیمه ای به حورا ته معدش آشوب شد به سرعت از جاش بلند شد و تو روشوئی بالا اورد.
هیچی نخورده بود ولی همونقدر عق زدن انرژی شو گرفت که کف سرامیک سر خورد و نشست.
-چت شد ؟؟؟نارگل!!!!!
جیغ حورا امین و هم به روشوئی کشوند.با دیدن نارگل اخمی کرد و خطاب به حورا گفت:
-شما قرصش و بیارید من بلندش میکنم
هنوز مصرانه کف زمین نشسته بود و دست از معدش بر نمیداشت.
امین دست برد زیر زانوهاش و با یه حرکت بلندش کرد عطر تلخ امین تو مشامش اخم بین ابروهاش نشوند.
در اتاقش و باز کرد میخواست رو تخت بزارش که با گفتن “خودم میتونم بزارم زمین” بین راه منصرفش کرد.
پاهاش و روی زمین گذشات ولی هنوز با دستاش کمرش و گرفته بود.یه خرده عقب رفت و به دیوار دست گرفت و آروم گفت:
-برو بیرون میخوام لباس عوض کنم!!
-الان وقت این حرفا نیست جون نداری سرپات واستی
حورا قرص به دست وارد اتاقش شد و مانع از جواب دادنش شد
-بیا نارگل قرصت!!!
دست لرزونش و دراز کرد و قرص و از حورا گرفت و دهنش گذاشت.خطاب به جفتشون که با نگرانی نگاهش می کردن گفت:
-برید بیرون میخوام لباس عوض کنم!!!
امین با اخمی عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت حورا مسکوت جلو تر اومد و دکمه های مانتوشو باز کرد و از اتاقش بیرون رفت.
لباس هاش و در اورد و خودشو تو حمومش پرت کرد کف حموم نشست و آب سرد و باز کرد.
از جر و بحث خسته شده بود از کل کل کردن با میلاد از “اینجور نپوش جلفه” “اینو نخور مناسب تو نیست” “اینجور نگو در شان تو نیست ” هایی که در عرض یک ماه کلافه ش کرده بود و اعصاب براش باقی نگذاشته بود..از جواب پس دادن هایی که به اسم محبت صرفا جهت رد یابی و گزارش گرفتن های “کجا رفتی”” با کی رفتی”” چرا رفتی” بود…
پرواضح بود که میلاد درکی از زندگی کردن باهاش نداشت یا شاید خودش دیگه درکی از زندگی برای کس دیگه یی رو از خاطر برده بود و عادت به اینجور سوال جواب دادن ها نداشت.
تو تمام سالهای گذشته ش مجردی بیرون رفته بود با هرکی میخواست… هرجایی رفته بود …هرچقدر میخواست مونده بود و تنها جواب پس دادن به حورا بود که هرچی بود اندازه میلاد رو اعصابش رژه نمیرفت و معده ی عصبی شو عصبی تر نمیکرد.
با به خاطر اوردن صبح بازم اخم هاش تو هم گره خورد از دست خودش از دست میلاد شاکی بود
باورش نمیشد بخاطر یه مسافرت چند روزه با دوستاش به محض مخالفت میلاد یه لحظه از سرش گذشته بود ای کاش زودتر شرشو از زندگیش کم می کرد.
دوباره اخمی روی صورتش نشست سرشو به دیوار تکیه داد.بازم معدش بهم خورد اما این بار از دست خودش…
حورا پارچ آب و وسط میز گذاشت و به طرف نشمین رفت امین روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
-آقاامین نهار آمادست …
نشنید دوباره صداش کرد تکون کوچیکی خورد و با دیدن حورا تو جاش نشست و با گیجی تو صورتش زل زد.
حورا لبخند محجوبی زد و دوباره تکرار کرد:
-شربتتون که گرم شد تشریف بیارین میز و چیدم غذا آمادست!!
سری تکون داد و لبخندی زد و با گفتن “کجا میتونم دستام و بشورم؟؟؟” از جاش بلند شد.
**
-نیومد؟؟
حورانگاهی به صورت نگران و درهم امین کرد و با آرامش همیشگیش جواب داد:
-خواب بود…
امین آهی کشید و به پلوسبزی بشقابش خیره شد.حورا پشت میز نشست و آروم گفت:
-شما بخورید یه ساعت دیگه بیدار میشه!!!
امین سری تکون داد و بی مقدمه گفت:
-تقصیرمن شد..بد حرف زدم!!!
-نه این چه حرفیه ..چند وقتیه خوب نمیخوابه از غذا افتاده زخم معدش اذیتش میکنه!!
-زخم معده؟؟؟دیدم قرص میخورد نمیدونستم اینقدر شدید باشه …درمان هم کرده!!؟؟
-آره کامل خوب شده بود ولی زدن این شعبه ی کافی شاب کنار رستوران یه خرده خواب و از هممون گرفته!!!
-یعنی بخاطر همین خط رو من خاموش کرده بود!؟
حورا جا خورد با رنگ و روئی پریده جواب داد:
-نمیدونم شاید!!
امین با ذکاوت همیشگیش تمام عکس العمل های حورا رو زیر نظر داشت با ریز بینی پرسید:
-شاید؟؟؟یا شاید هم دلیل دیگه ای داشته!!! نه؟؟؟
حورا کلافه سرش زیر انداخت و گفت:
-از من چی میخواید بشنوید؟!
-قول داده بود باهام در تماس باشه…چرا زد زیرش!!
جورا با اخم سرش و بلند کردو نگاه جدی به امین انداخت و با تردید پرسید:
-منظورتون چیه؟!؟میخواین بگین من مانع شدم!!!؟؟؟
امین قاش چنگالشو تو بشقابش گذاشت و هول جواب داد:
-نه…نه..من و ببخشید جسارت شد..راستش فکر می کردم شاید نارگل حرفی زده باشه..شما دوستشین دیگه!!
حورا آهی کشید و لیوان آبی برای خودش ریخت و بعد از خوردن یه قلپ آب جواب داد:
-ما بیشتر باهم، هم خونه ایم تا دوست…
امین “آهانی” گفت و بیشتر پیگیر نشد مشغول خوردن غذاش شد.هر دو در سکوت با میلی مشغول خوردن غذاشون بودند حورا بی طاقت از سوالی که تو سرش تکرار می شد آروم و با احتیاط پرسید:
-لباس سیاه تنتون دلیل خاصی داره؟؟
امین دست از خوردن کشید با کنجکاوی صورت مضطرب و نگران حورا رو زیر نظر گرفت و با کنجکاوی پرسید:
-نه ….چطور؟!
حورا با اضطراب لبخندی زد و جواب داد:
-گفتم زبونم لال چیزی شده..
امین تکیه ش و به صندلیش و نگاهش و به میز داد:
-همیشه فقط مردن آدم و سیاه پوش نمیکنه گاهی وقتا برای همه ی چیزهای با ارزشی که از دست رفته باید عذاداری کنی!!
لحن و حالت غمگینش دل حورا رو هم به درد اورد با احتیاط پرسید:
-اون شب…که زنگ زدید …
امین با کنجکاوی سرش و بلند کرد و نگاهش کرد حورا نفس عمیقی کشید و با اخم ادادمه داد:
-حالش خیلی بد شد ..از اون شب ساکت تر شده..این کار جدید هم نمیذاره دم دستم باشه بیشتر بهش برسم هرروز بدتر از دیروزش میشه
امین لبخند قدرشناسانه یی زد و گفت:
-تا همین الانم که تحملش کردید و مراقبش بودین باید ازتون ممنون باشم…بخدا قسم از وقتی اینجوری دیدمش و اون شب با اون وضعی که به خوابم هم ازش ندیده بودم دلم میخواست برم سراغ اون نامرد و تا میخوره بزنمش..
حورا لبخند غمگینی زد و جواب داد:
-اگه…میگفتن عماد….باور می کردم…هرکاری ازش…اما آرش از همون نوجوونی و جوونیش هم خیلی بی آزار و سربه زیر بود..بعید بود ازش رضایت بده به بازی کردن با نارگل!!!
امین چشماش و بست و آروم زمزمه کرد:
-چی بگم…نمیدونم باید یقه کی رو بگیرم…گرچه عقلم میگه تقصیرکار پدره نارگله….همش تقصیر اونه…وقتی امید مارو با گریه زاری هاش راضی کرده آرش محجوب شما دیگه هیچه!!!آخه شما برادر من و نمیشناسین خیلی سخت با چیزی کنار میاد مخصوصا نارگل که اگه دروغ نگم بیشتر از خواهر واقعی لیلا دوسش داشت…آخه..
امین مکث کرد با یادآوری گذشته ی نارگل لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-خیلی صاف و صادق بود تو چشمهاش نگاه می کردی ته قلبش و می دیدی…ولی حالا…
بغض بزرگی گلوی حورا رو فشرده بود می ترسید حرفی بزنه اشکاش سرازیر بشه از جاش بلند شد به بهونه ی ظرف شستن پشت به امین کرد تا اشک های روی صورتش مدرک این همه تغییر نارگل و فاش نکنه!!!
***
تو جاش نشست هنوز نفس نفس میزد هنوز بعد از این همه سال به دیدن این کابوس تکراری عادت نکرده بود.دستی به سر و گردن عرق کردش کشید ساعت گوشیش و نگاه کرد نزدیک به یک صبح بود با کرختی از جاش بلند شد .
دهنش مزه ی تلخی می داد ربدوشامبر نازک نباتی رنگ و کوتاهش و روی تاپ شورت کوتاه خوابش پوشید و با احتیاط از اتاقش بیرون رفت.
چند مرتبه تو روشوئی دست و دهنش و شست و به طرف آشپزخونه رفت در یخچال و باز کرد و با زیر و رو کردن وسائلش پاکت شیر و با دهن سر می کشید که دستی پاکت و از دستش کشید چشم بسته پشت میز نشست و منتظر نطق حورا برای دهن نزدن به پاکت و بطری های یخچال و طرز صحیح نوشیدن مایعات شد.
در یخچال باز باز و بسته شد چشم هاش و باز کرد سایه ی امین تو نور چراغ یخچال لبخند به لبش نشوند.
پس هنوز نرفته بود!!!!!!
ظرف کره عسل مربا و رو جلوش گذاشت و با روشن کردن چراغ ، میز روبروش نشست دست برد لقمه بگیره که نارگل با لبخند خجول و معذبی گفت:
-میشه دستات و بشوری؟؟؟
امین چپ چپی نگاهش کرد و دستاش و تو ظرف شوئی با حرص شست و چند بار آب کشی کرد و دوباره روبروش نشست و مشغول لقمه گرفتن شد.
-سلام عرض شد آقا امین
-….
لقمه ی اول و بدون اینکه نگاهش کنه رو بهش گرفت.لقمه رو گرفت و دهن گذاشت.
-قهری شازده؟!
-…..
امین بی تفاوت و خونسرد مشغول گرفتن لقمه ی بعدی شد.دست برد لقمه ی دوم و بگیره که امین لقمه رو پس کشید و بالاخره صداش سکوت آشپزخونه رو شکست.
-خوب قبلی رو بجو!!
چشماش گرد شد حورا کم بود این هم از دست رفت.
-بسه بابا فکم درد گرفت
-بهتر فکت درد بگیره بهتر معده خرابته!!
نارگل با شیطنت پا رو پاش انداخت و با حسرت اضافه کرد:
-ای بابا …ما پیر شدیم دیگه پسرم !!!از درد معده نمیریم یه درد دیگه میزنه به جونمون..فقط آخرین آرزوم دیدنت تو لباس دامادیه پسرم!!
امین خندشو خورد و دوباره با اخم و جدی مشغول لقمه گفتن شد.
-برات مهم بود داماد شدنم نمیذاشتیم بری!!
-امین جان..
-بی خیال من که فراموش کرده بودم قول داده بودی یه کاری برام بکنی خودت یادم اوردیش
درجواب امین سکوت کرد حرفی نزد.
به لقمه هفتم که رسید صداش در اومد.
-وای امین دیگه نمیتونم بسه!!!
امین با اخم نگاهی بهش کرد به زور لقمه ی تو دهنش و با کج و کوله کردن صورتش به سختی می جوید خندشو خورد جواب داد:
-نمیتونم یعنی چی؟؟؟ ناهار نخوردی شام نخوردی…همین چارپنج لقمه سیر شدی!!
-جون امین دیگه دارم میترکم ..باشه بعد میخورم من تا صبح بیدارم
-وقتی مثل خرس میخوابی باید هم تا صبح بیدار باشی بیا این آخری رو بخور حرف هم نباشه.
آخرین لقمه رو از دست امین گرفت و با قیافه کج و کوله و به زور مشغول گاز زدنش شد.
امین هم با غرغر وسائل روی میز و جمع می کرد.
چشم هاش و بست و با بیچارگی همه ی نون و دهنش گذاشت و خورد.
امین لیوان شیری جلوش گذاشت اشک تو چشماش جمع شد عمرا اگه میتونست لب به چیزی بزنه.
-اینجور مثل بز منو نگاه نکن نارگل بخورش…حورا میگفت قرص داری کدومشونه؟؟
آخرین لقمه رو قورت داد و گفت:
مال قبل از غذا بود..اشکال نداره یکی از اون بنفش ها بده
-بنفش ها چی ان؟؟
-مال ورم معدن..حدس میزنم شاید اون خوب شده دچار این یکی شدم!
-از کجا میدونی مربوط به زخم معدت نیست
-خب آخه اون بار خون بالا می اوردم این بار فقط درده!
امین با چشمهای گرد شده نگاهش کرد به صدم ثانیه با چهره ی برافرخته تو صورتش خم شد
-معلوم هست چه بلائی داری سر خودت میاری؟؟
با ترس سرش و عقب کشید و با لبخند مسخره یی گفت:
-جون امین خوب شدم…
-جون خودت دختره ی سربه هوا…
دست تو جیبش کرد و با اخم بهش زل زد.
-باشه جون خودم..اصلا فردا میرم دکتر قول میدم!!
-راست میگی؟؟؟واقعا؟؟؟جدی شد و ادامه داد:
-حیف اینموقع شب نمیشه وگرنه همین الان میبردمت تو باید زور بالا سرت باشه وگرنه خودت به فکر خودت نیستی
-آر..آره این و راست میگی!
-الان داری منو مسخره میکنی؟؟؟؟
-نه قربون اون اخمای درهمت برم .میگم راست میگی دست خودم باشه حال ندارم غذا بخورم این طفل معصوم حورا به زور مجبورم میکنه حالا هم تو!!
-د آخه چرا!!!نباید به فکرخودت باشی؟؟؟نباید به فکر سلامتیت باشی؟؟این همه بی تفاوت حتی به خودت به جسمت..
از جاش با کلافگی بلند شد و امین و دور زد و به سمت نشیمن رفت با دیدن جای امین نیشش باز شد.با سرعت دوید رو جاش و سرشو زیر پتو کرد.
بعد ازچند دقیقه امین پتو رو کنار زد و با اخم تصنعی گفت:
پاشو… پاشو… از سرجای من وای… وای ..وای..جام و آلوده کردی!!!
با سرخوشی خندید و تو جای امین نسشت .امین روی جاش دراز کشید و با پا یه کم عقب روندش خندید و لوس خودش و به امین چسبوند و دست انداخت گردنش و گونه شو بوسید.
-خوب کردی اومدی دلم برات تنگ شده بود!
-دروغ میگی بلابه نسبت سگ..وگرنه خط روم خاموش نمی کردی !!
-اولا خاموش نکردم گذاشتمت بلک لیست وقتی حرف نمیفهمی مجبوم کاری کنم که نمپسندی
دستاشو از دور گردن امین باز کرد و روشکمش گذاشت.
صدای امین انگار از دوردست ها بشنوه :
– من نمیفهمم؟؟؟ من خوب هم میفهمم فقط میخواستم یه ذره از دردی که داریم می کشیم و بشنوی …حس کنی …بفهمی… شانس من گوشیم باطریش تموم شد قطع شد وگرنه نمیخواستم تو نگرانی بزارمت!!
-نگرانی؟؟؟امین من دیگه ککم هم نمیگذه چی شد چی نشد همونجور که اونا عین خیالشون نبود ممکنه منو تو چه راهی بندازن..حساب حساب …تو جوش چی رو میزنی؟؟؟
-صدای گریه هاش و شنیدی؟؟؟
نارگل تو جاش نشست و سرش و با دستاش گرفت.
-امین دلم نمیخواد ازشون چیزی بشنوم چرا اینو نمیخوای بفهمی؟؟؟ چرا؟؟؟
امین تو جاش نشست از پشت سر بغلش کرد و سرش و گذاشت رو شونه ش زمزمه کرد:
-میخوام…نمیتونم..صدای گریه هاش هرشب تو مغزمه…دیدن چشمهای گریونش از زندگی سیرم میکنه نارگل..درد میکشم وقتی هرروز لاغر و پژمرده و پریشون میبنمش ..دارم دق میکنم نارگل دارم دق میکنم!!!
با ناباوری میخواست سرش و به عقب برگردونه که امین محکم تر گرفتش نارگل با تردید پرسید:
-صبر کن ببینم…داری در مورد عمه ی من حرف میزنی؟؟؟
-اون سرجاش …دارم در مورد چشم عسلی بداخلاق و گنددماغ خودم حرف میزنم
-لاله!!!!
امین دستش و ول کرد با دست آزادش یکی زد پس سر نارگل و گفت:
-لــاله خـــانم!!!بدم میاد از خواهرایی که خواهرشوهر بازی در میارن!!!
نارگل پرید و گوشی امین و روشن کرد و نور و به چشماش داد چشماش برق میزد .هیچوقت چشمهای امین و این شکلی ندیده بود.
با صدای لرزونی از بهت وبغض و تعجب پرسید:
– امین تو منظورت دختر عمه منه!!!؟؟؟
امین دستشو بالا اورد و نور و از تو صورتش کنار زد و با غرغر گفت:
-کورم کردی ساواکی…آره ..هرچی گفتم این میفهمه اون میفهمه …همتون تو هپروتین…هرکی به فکر خودشه… مجبور شدم خودم بگم..گرچه اینم بگم از خداش هم باشه دختره ی ترشیده کوتوله!!!
نارگل اول سکوت کرد بعد خندید ….بلند خندید…. بلند تر خندید… بلند و بلند تر نگاه امین رنگ تعجب گرفت .
خنده اش قهقهه شد بازم خندید لوستر ها روشن شدند حورا بااخم و تعجب نگاهش و بین امین و نارگل حرکت میداد.
-اینجا چه خبره؟؟!!
نارگل از خندیدن ایستاد برگشت سمت حورا و با خنده گفت:
-عروسیه حورا بیا برقصیم عروسی امینه…قراره با دخترعمم لاله ازدواج بکنه…
و بلافاصله جیغ کشید:
– هــورااااا
حورا رنگ از روش پرید دیدن نارگل تو اون وضعیت زیاد نرمال به نظر نمی رسید با احتیاط جلو رفت و دستاش و گرفت
-نارگل آروم باش همسایه ها خوابن….
-بیدارشون کن عروسیه…. همه باید بفهمن ….همه باید باشن ….داداشم داره داماد میشه …بعد از این همه سال پرده از عشقش برداشته ….هی میگفت یکی رو دوست دارم میخوام فراموشش کنم نمیتونم…میگفتم خدایا یعنی کدوم یکی از دوست دخترهای رنگ و وارنگشه… نگو از خودمونه….آب در کوزه و ماتشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم….خدای من …وای …
کِل بلندی کشید
امین با اخم به بالشتش زل زده بود حورا دستاشو محکم تر گرفت و تقریبا داد زد:
-بسه بسه بسه!!!!
-ول کن دستامو ول کن میخوام برقصم آهنگ بزارین میخوام برقصم !!
با اشک هایی که صورت شو خیس میکردن با جیغ شروع کرد به آواز خوندن:
خنچه بیارید لاله بکارید خنده برآرید میره به حجله شاه دوماد…. بله برونه گل می تکونه دسته به دسته دونه به دونه شاه دوماد
-نارگل لعنتی بس کن…
حورا که با بیچارگی به زور دستای نارگل و گرفته بود رو به امین کرد و صداش زد:
آقاامین آقاامین میتونید از تو یخچال اون بسته پلاستیک صورتی رنگ و برام بیارید
امین تکونی خورد و با گیجی از درک حالت های نارگل گفت:
-چش شده؟!
-هیچی اون بسته داروهای اعصابشو بیارید خواهش میکنم ســــریع !!
-قرص برا چیمه ؟؟حورا من خوشحالم فقط همین …
-آروم تر داد نزن نارگل …
-دیگه داد نمیزنم باشه!! هرچی تو بگی حورا !!هرچی تو بگی …فقط دستام و ول کن… دستام و ول کن!!!
حورا با تردید نگاهی به صورت گلگونش از هیجان انداخت و دستاش و با احتیاط رها کرد.
نارگل یه قدم عقب رفت و عقب تر و به دیوار تکیه داد و چشم هاش و بست.
امین پلاستیک به دست با تعجب و وحشت به نارگل که در عرض چند ثانیه در سکوت به دیوار تکیه داده و با آرامش چشم هاش و بسته بود نگاهی انداخت و دوباره نگاهش و به حورا که با اخم و دلهره به نارگل خیره شده بود داد.
پلاستیک داروهارو جلوی روی حورا گرفت حورا متوجهش شد سری به نفی تکون داد و با کنجکاوی تو صورت امین نگاه کرد و با سر علامت داد “چیکارش کردی؟؟”
امین دهن باز کرد جوابی بده که نارگل تکیه شو از دیوار برداشت و بر عکس چند دقیقه قبلش رو به امین و حورا خونسردانه گفت:
-با اجازتون خستمه میرم بخوابم …شبتون بخیر!!!
با شونه های افتاده به سمت اتاقش می رفت چند قدم برنداشته سرش گیج رفت که سریع تعادلشو با کمک دیوار نگه داشت واز محدوده ی دید حورا و امین ناپدید شد.
حورا به سرعت به سمت امین برگشت و سوال برانگیز نگاهش کرد.امین سری از شرمندگی تکون داد و آهسته زمزمه کرد:
-فکر کردم خوشحال میشه….
-آقا امین ..من براتون احترام زیادی قائلم…میدونم حق ندارم این حرف و بزنم اما لطفا تنهاش بذارین…خواهش میکنم!!! بخاطر خودتون عذابش ندین…این روزها به شدت اعصابش تحت فشار هست …
-من فقط ….
حورا با بی حوصلگی و خستگی دستشو بالا اورد و مجبور به سکوتش کرد :
-شاید از اول مقصر من بودم که فکر می کردم هرچی زمان بیشتر بگذره زخم دلش ترمیم میشه و برمیگرده سمت خانوادش اما…
حورا آهی کشید و ادامه داد:
-اما میبینین که!!!!نمیخواد..نمیخواد ببخشه ..نمیخواد بگذره….فکر کنید… فکر کنید زبونم لال مرده…انقدر عذابش ندید…خدا بزرگه مشکل شماهم از یه جایی دیگه حل میشه!!!
اشکی از چشمم پایین چکید امین اخمی کرد وکلافه دستی توی موهاش کرد و پشت به حورا کرد و با صدای خفه ایی گفت:
-فکر میکنید دلم راضیه به عذابش…نه بخدا قسم..نه به جون خودش…من فقط میخوام خیالم راحت باشه ازش..
برگشت سمت حورا و نگاهشو به زمین داد و آروم گفت:
-نمیخوام زحمت های شما رو ندید بگیرم اما از وقتی که این ظاهر جدید و عجیب غریبش و دیدم دیگه آروم و قرار ندارم…تمام این سالها خیالم راحت بود حواسش به خودش هست اما دارم میبینم از پسش برنمیاید حورا خانم داره دستی دستی خودشو نابود میکنه..شما نمیدونم چرا خودتون و به ندیدن میزنید وگرنه این همه تفاوت ظاهری بین خودتون و نارگل پی به وضعیت تاسف بارش میبردید و از یه کسی کمک میگرفتید…
-من ..
این بار امین جدی و قاطع دست بالا اورد و مانع از ادامه ی صحبت حورا شد:
-هنوز نفهمیدید زنی مثل نارگل یه مرد باید بالا سرش باشه!!!!!
حورا رو دور زد و به سمت در خونه میرفت که صدای حورا نگهش داشت.
-نارگل نامزد کرده….
امین با بهت و تعجب برگشت و با نگاه حیرونی به حورا زل زد.حورا آب گلوش و قورت داد و اضافه کرد:
-من ..میشناسمش پسر خوبیه..مودبه تحصیل کردست…عاشقه نارگله…داره سعی خودش و میکنه ..ازش قول گرفته تا آخر امسال ازدواج بکنن…نارگل اگه قول بده زیرش نمیزنه…سرش بره قولش نمیره
امین نگاهشو متفکر به زمین داد و سکوت کرد.
حورا قدم دیگه ایی به سمتش برداشت و با صدای لرزون و صورت خیس از اشکی دوباره گفت:
-میدونم دوسش دارید و میدونم دوستتون داره خیلی زیاد..همیشه از تنها کسی که با احترام و محبت حرف زده شما بودید اما خواهش میکنم، میخواید بهش کمک کنید ، تنهاش بذارید!!! دیدن شما ناخواسته عذابش میده…..
بغض حورا شکست و با دستاش دست رو دهنش گذاشت و التماس کنان گفت:
-خواهش میکنم تنهاش بذارین..ما دوره ی سختی رو پشت سر گذاشتیم….
-به به نارگل خانم چه عجب این ورا!!
پوزخندی زد و در و پشت سرش با پا بست و کیفش و کنار در گذاشت و مستقیم به طرف مبلی چرمی رفت و نشست و به جلو خم شد و با دستاش سرشو گرفت و با صدای دورگه جواب داد:
-سرم داره میترکه…عاشق چشم و ابروت که نیستم هرروز اینجا باشم ..خودت میدونی برا چی میام میرم پس اون لعنتی و زودتر لولش کن ….سرم داره منفجر میشه!!!
جاوید دستی به سر سفیدش کشید و پوزخندی زد و با زبون بازی جواب داد:
-چمه؟؟؟….50 سالمه از یه پسر 20 ساله بهتر کارآیی دارم…
از جاش بلند شد و تمام سردردش و با کلافه گی فریاد کشید:
-چرند نباف برای من جاوید !!!کَری دارم میگم سرم داره منفجر میشه….
اخمای جاوید توهم رفت و با بدقلقی جواب داد:
-چته صدات و انداختی تو سرت؟؟برو از اون دوست چادر چاقچوریت قرص های آرامش بخش بگیر بخور سردردت خوب بشه
بانفرت تو چشمای سیاه رنگ جاوید خیره شد و بدون اینکه از خودش کم بکنه:
-یا شایدم گشتم یه ساقی جوون تر و بدرد بخور تر پیدا کردم که حرفای پشت سرم و خفه کنم!!
عقب گرد و به طرف کیفش می رفت که جاوید خودشو بهش رسوند و بند کیفش و گرفت و کمی به عقب کشید:
-چته؟؟…مگه قرار نبود برای سرداددت نیای اینجا نارگل…داری زیاده روی میکنی…تو این هفته شد سه بار…داری میترسونیم!
کیفش و با شدت از دست جاوید کشید و داد زد:
-میترسی؟؟؟ از چی میترسی از اینکه معتاد بشم ..آررره؟؟؟؟؟
از شدت فریادش جلو چشمش سیاه شد و ناغافل رو زمین افتاد .
جاوید با سرعت رو زمین کنارش نشست و با لحن پوزش خواهانه یی گفت:
-داری چه بلائی سر خودت میاری دختر!!!؟؟؟
بادستاش چشم هاش گرفت و فشار داد چندبار پلک زد و به پارکت خیره شد جلو چشمش تار بود و بدتر و بدتر میشد.سرش تیر کشید دستی به سرش گرفت و آروم زمزمه کرد:
-معتاد بشم بهتر از تحمل این سردرد های لعنتیه داره کورم میکنه جاوید… کمک کن!!!
جاوید با اخم و نارضایتی زیر بازوش و گرفت و کمکش کرد بلند بشه همونجور با احتیاط گفت:
-آخه چرا یه دکتر نمیری چکاب بشی!!؟
باز سرش تیر کشید دستش و به سرش گرفت صداش از خشم دورگه شد:
-آخه از همه دکترها متنفرم!!!!!!!!!
***
با سرحالی از رختکن بیرون رفت و دورتادور استخر نگاهش و چرخوند تا به مایو سرخابی پوش سکسی و دوست داشتنی خودش رسید.
روی نوک پا پشت سرش رفت لبه ی استخر نشسته بود و با عینک شناش ور میرفت با شیطنت پشت سرش ایستاد و یهو پرتش کرد تو آب .از صدای “وای نه” حورا شنگول بلند بلند خندید.
حورا چند تادست و پا زد و رو آب ایستاد و دست برد موهاش و از صورتش کنار زد و با اخم و حرص بهش خیره شد و از حرص دندوناش رو هم میسابید.
-سلام عرض شد خانم خوشکله!!
حورا اخمی کرد و از سرتاپا براندازش کرد با ریز بینی گفت:
-سلام کبکت خروس میخونه…صبح از خواب بیدار شدی نمیشد باهات حرف زد حالا …
سکوت کرد و منتظر جواب به نارگل که با لباس شنای دو تیکه ای زرد رنگش شکم تخت و هیکل کشیده و برنزش دست به کمر سرپا ایستاده و با لبخند و چشمایی که برق میزد از سرحالی نگاهش می کرد شد.
نارگل بی توجه به حورا و سوالش عینک شناش و از روی پیشونیش رو چشمش گذاشت شیرجه یی تو آب زد و زیر آب پای حورا و پایین کشید حورا تعادلش و از دست داد و زیر آب کشیده شد نارگل دست برد پشت گردنشو بگیره سرشو زیر آب نگه داره که حورا زیر بغلش و قلقکش داد خندید باعث شد کمی آب بخوره سرشو از آب بیرون اورد میخواست دوباره ببره زیر آب که خانم نعمتی با سوتش متوجهش کرد:
-سلام خانم علی منش..چه عجب!!
-سلام ندا بلا!!!!چه مایوی قشنگی …چقدر بهت میاد لامصب!!!!
خانم نعمتی اطرافش و نگاه کرد و با خنده ایی که به سختی کنترلش می کرد گفت:
-چندبار باید گوشزد کنم من و اینجور صدا نکن چهارتا شاگرد میبینن زشت میشه!!
حورا که سرشو از زیر آب بیرون اورده بود بود با خنده گفت:
-شما ببخشیدش خانم نعمتی نارگله دیگه ….رو بدی پررو میشه!!
نارگل خنده ی بلندی کرد و سرحال گفت:
-بیخی ندا جون کسی نبود حواسم هس!!جونم بگو تازه اومدم کاری نداری برم گرم کنم بیام!!
خانم نعمتی لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
-برو عزیزم…فقط یه ده دقیقه دیگه خانمی میاد میخواد خواهر زادش و تدریس خصوصی بدی…بیا دفترم باهاشون صحبت کن!!
حورا پیش دستی کرد و به جای نارگل جواب داد:
-خانم نعمتی نارگل سرش به اندازه کافی شلوغ هست کارش هم زیاده اینجا اومدنش تفننیه اگه اشکال نداره من جاش بیام چون به نسبت نارگل وقتم آزادتره!!
خانم نعمتی نگاه دودلی به نارگل کرد .نارگل بی تفاوت سری تکون داد و گفت:
-از نظر من اصلا ایرادی نداره…من شنا کردن و از حورا یاد گرفتم ،پیش شما امتحان پس دادم…
خانم نعمتی در جواب نارگل گفت:
-باشه عزیزم جفتتون مثل دخترای خود منید فرقی برام نمی کنید..آخه چند وقته میبینم کم میای خواستم سرگرم باشی چون دختر 5 6 ساله ی شیرینیه…
-اوه دختره؟!! من از دختر بچه ها خوشم نمیاد..پسر بود باز یه چیزی سرگرم میشدم…
هنوز حرف نارگل تمام نشده بود که صدای جیغ دختر بچه ای توجه هر سه روبه خودش جلب کرد :
-خیلی هم دلت بخواد افتخار داشته باشی مربی من باشی خانم محترم!!!
با بهت به سمت صدا چرخیدن دختر بچه ای با چشمای روشن وپوست سفید و یکدست و چشم و ابروی مشکی و کشیده با لبهای کوچیک و قرمزی که با حرص رو هم فشارشون میداد با اخم به نارگل خیره خیره نگاه می کرد.
حورا که از دیدن دختربچه لبخند از لبش محو نمیشد از آب بیرون رفت و خیس و همونطور که ازش آب می چکید به طرف دختر بچه رفت و جلوش زانو زد و با مهربونی گفت:
-عزیـــزم…من از خدامه مربی عروسک قشنگی مثل تو باشم
-هانــا عزیزم اینجایی!؟
زن قد بلندی با مایوی بنفش رنگ و اسپرت و پاداری به طرفشون اومد حورا از جاش بلند شد و لبخند زنان دستشو برای زن سبزه روی مو بادمجونی تیره که صورت معمولی داشت جلو برد.
زن به گرمی دستشو فشرد و خودشو معرفی کرد:
-سلام…من ساقی فرحی هستم…خاله ی هانا!
حورا با ذوق کمی خم شد و به دختر بچه که حالا با کنجکاوی نگاهش میکرد گفت:
-اسمت هاناست ؟؟؟!وای چه اسم خوشکلی!!!
خانم نعمتی دستی پشت کمر لخت و خیس حورا گذاشت و گفت:
-خودش هم خوشکله نورا جان!!
حورا لبخند قدرشناسانه ای به خانم نعمتی بابت دقت و هوشش برای بکار بردن اسم و رسم جعلیش زد و به تایید سری تکون داد و گفت:
-البته..ماشاا..خیلی نازه..ساقی خانم خدا برا خواهرتون نگهش داره!
یه لحظه صورت ساقی درهم شد و باز هم با لبخندی به خودش مسلط شد و آروم و با احتیاط گفت:
-خواهرم فوت شدن …
چشمهای حورا رو غم گرفت نگاهش و به دختر بچه داد که برخلاف تصورش با چهره ی غضبناک دختر مواجه شد.
-چیه دلت بیشتر برام سوخته الان؟!
-هانا جان!!!!
حورا که جا خورده بود مکثی کرد خانم نعمتی از مکث حورا استفاده کرد و رو به دختر بچه ی اخمالو با اون شورت صورتی رنگش کرد و گفت:
-اخم نکن عروسک قشنگ…نورا خانم هم مادرشون وسالهاست از دست دادن بخاطر همین ناراحت شدن….
اخمای دختر بچه باز نشد با پررویی به صورت حورا نگاه کرد و گفت:
-من ناراحتی شونو نمیخوام…فقط دوست دارم شنا بلد بشم..دفه بعد با بابااینا برم شنا…همین!!
ابروهای حورا و خانم نعمتی از حاضر جوابی دختر بچه بالا رفت.خاله ش لبخند خجولی زد و گفت:
-خواهر زادم و بخاطر زبون درازیش ببخشید خانم علی منش !!!
اخمای هانا تو هم رفت و دستی به پای برهنه ی خالش کشید و گفت:
-خاله این علی منش نیست اون خانمست که تو آبه!!
هر سه به طرف آب برگشتن و با جای خالی نارگل هر سه متعجب به آب خیره شدن رد خیس آب تا رختکن بود.
حورا خواست دنبالش بره که خانم نعمتی با صدا کردن اسمش نگهش داشت:
-ایشون نورا خانم هستن ..من به شخصه تاییدشون میکنم…خانم علی منش بخاطر مشغله کاری نمیتونند در خدمت باشن!!ایرادی نداره که؟!
ساقی خواست جواب بده که هانا پیش دستی کرد و با اخم گفت:
-بهـــتـــر !!!!!!!من اصلا ازش خوشم نیومد…
دست کشید به سمت حورا و قاطع گفت:
-خاله همین خوبه…
بعد هم عقب گرد کرد و با گفتن “میرم زنگ بزنم بابا رو بیدار کنم” دوون دوون به سمت رختکن سمت راست استخر رفت.
ساقی باشرمندگی لبخندی زد و اضافه کرد:
-ببخشید تروخدا!!
حورا که هنوز نگاهش به رفتن دختر بچه بود با محبت لبخندی زد و سکوت کرد.
خانم نعمتی رو با خونسردی ذاتیش اشکال نداره بچه ست دیگه ی گفت و ساقی رو به دفترش برای تکمیل ثبت نام دعوت کرد.
حورا “با اجازه ای” گفت و به دنبال نارگل به سمت رختکن رفت هنوز مشکوک بود به سرحالیش …صبح که از خواب بیدار شده بود برای بار سوم آینه ی میز آرایشش و با پرتاب شونه ش شکونده بود و حسابی به خودش میپیچید براش جالب بود چطور بعد از سه ساعت انگار نه انگار که صبح خونه رو به هم ریخته بود.
به در رختکن رسید که با شنیدن صدای فریاد نارگل سرجاش خشکش زد با استرس اطرافش و نگاه کرد خوشبختانه کسی اون سمت در حال شنا کردن نبود.آروم در و باز کرد و وارد شد:
– دهنم و سرویس کردی میلاد..میشنوی!!!!!؟؟؟
-…..
-اوه راست میگی؟؟نکنه بدهکارم شدم؟!
-…
-میــلاد!!!!
-….
-تو به حرف من گوش دادی که من بدم؟؟؟چندبار بهت گفتم بیا برو دکتری که دوستم معرفی کرده..رفتی؟؟؟نرفتی!!فقط نارگل اینجا نرو خوشم نمیاد …با این نخند خوشم نمیاد …با این نگو خوشم نمیاد…دِ منم از تو خوشم نمیاد باید سرمو به کدوم دیوار بکوبم دست از سرم برداری….
کلافه سری تکون میداد و تو رختکن قدم میزد..
-باشه حرف تو درست من قول دادم…ول تو هم قول دادی… قرار بود تو همه ی سعی تو برای خوب شدن بکنی …ولی داری میزنی زیرش..فقط هرجا کم میاری دست میذاری رو مریضیت د آخه روانیم کردی …باشه اصلا تو سالم تو هیچیت نیست..اومدیم و نمردی و آخر این فرصت لعنتی من تورو نخواستم اونوقت میخوای چیکارکنی؟!
-…….
-حرف من اینه…همین امروز میری دکتری که بهت معرفی کردم…منم پیگیر کارات هستم…
-…….
رو صندلی نشست و سرش و با دستاش گرفت و شقیقه شو میمالید .
-میلاد کافیه بازم در بری..اونوقت دیگه هرچی دیدی از چش خودت دیدی….
-….
گوشی رو قطع کرد و با بیچارگی سرش و دو دست گرفت و فشار داد.
-حالت خوب نیست؟؟
سرش و بالا اورد چشماش سرخ سرخ بود با ابروی درهم صاف ایستاد و گفت:
-خوبم…
حورا دستاش و بغل زد و گفت:
-سردرد داری؟؟؟عارف میگفت بهتره یه سر به یه دکتر بزنی!!!
پوزخندی زد و گفت:
-دستش درد نکنه…با همون قرص هاش انداختم به زخم معده ….بازم به حرفش گوش بدم عمرا!!
-بس کن نارگل خودت تو خوردن قرص ها زیاده روی میکردی..هیچی هم که نمیخوردی چندتا چندتا قرص با معده خالی معلومه داغون میشی…
نارگل آهی کشید و به جلوی پاش زل زد.و با صدای خفه ای گفت:
-سرم درد میکرد…فرقی نداره خلاصه یا از زخم معده میمیرم یا از سردرد …..
-بس کن نارگل!!اعصاب نداری…به امین میپری …دختر بچه به اون ملوسی ندید میگیری
-کدوم دختربچه؟!
-منو میگه!!!!!
هر دو به در رختکن نگاه کردن دختری با سر بالا گرفته و نگاه مغرورش زل زده تو صورت نارگل و از بالا به پایین نگاش کرد.
از اعتماد به نفس دخترک حرصش گرفته بود تلخ شد و با بدخلقی تقریبا داد کشید:
-بهت یاد ندادن جایی وارد میشی در بزنی؟؟؟؟
-نارگل!!!
دختر بچه تکیه شو از دررختکن برداشت و با اخم و نفرت زل تو چشای تیره از خشم نارگل و با چشماش دعوت به مبارزش می کرد.
-بهت گفتن چقدر بداخلاق و گوشت تلخی خانم محترم!!!
چشمای نارگل از تعجب گرد شد تو صورت دختربچه جدی و با قاطعیت اخمی تحویلش داد و بدون اینکه منتظر جوابی باشه با اون شورت صورتی و عروسکیش روبروی حورا که به شدت سعی میکرد جلوی خندش و بگیره ایستاد و گفت:
-این شماره منه نورا خانم!!در صورت تغییر ساعت کلاس باهام تماس بگیرید!!!
حورا دست دراز کرد و کاغذی رو از دست دختر چه گرفت دختر بچه چرخی زد و با نگاه دیگه ایی به دهن باز و مبهوت نارگل با رضایت “روز خوشی ” گفت و از رختکن بیرون رفت!
به محض خروجش نارگل مات و مبهوت دست رو سینه ش گذاشت و روبه حورا گفت:
-بـــــا من بود؟؟؟!!!
حورا دست گذاشت جلو دهنش و به سختی سعی میکرد صدای خندش بیرون نره گرچه برق چشمای ستاره بارونش لذت بردن از حاضر جوابی دختر بچه رو نمیتونست پنهان کنه!
***
-چته چقد رغر میزنی نارگل!!!
نارگل دست از زیرلبی غر زدن برداشت و به سمت حورا که پشت فرمون سنگین و متین و با لبخند آرامش بخشی در حال رانندگی بود چرخید و گفت:
-اِ اِ اِ بی ادب زل زده تو چشمای من و میگه “گوشت تلخ”!!!!!!!
حورا پقی زد زیر خنده و پشت چراغ قرمز ایستاد و ترمز دستی رو کشید.
-بخند ..باید بشینی گریه کنی بچه به این بی ادبی خورده به تورت که احترام بزرگتر سرش نمیشه!!!
حورا سری تکون داد و ته صدایی که رگی از خنده داشت جواب داد:
-باورکن همش دارم فکر میکنم گوشت تلخ و از کجا یاد گرفته نیم وجبی!!!بعدشم نارگل قبول کن تو هم بد داد زدی..اعصابت خرابه این روزا!!
نارگل اخمی کرد و از شیشه ی سمت خودش به ماکزیمای مشکی کنارشون نگاه کرد.پسره با موهای بالا زده و عینک آفتابی پشت فرمون بود و با دستاش رو فرمون با آهنگ ضرب میگرفت سرش و چرخوند نگاه بی حواس نارگل و رو خودش دید عینک آفتابی شو تو موهاش گذاشت و لبخند جذابی تحویلش داد.
شیشه اتوماتیک بالا کشیده شد برگشت سمت حورا که با اخم به جلو زل زده بود نگاه کرد.حورا دنده رو جا انداخت و حرکت کرد.
نارگل که حال توضیح دادن نداشت شیشه سمتشو پایین کشید ضبط ماشین و پلی کرد و سرش تکیه داد و چشم هاش و بست.
هنوز بهت فکر میکنم به اینکه دل سیره ازت
به اینکه این شبای تلخ حقمو میگیره ازت!!!
نخواستی باورم کنی پس زدی عشق سادمو …….
امون ندادی بت بگم شکستی اعتمادمو…
باد به صورتش می خورد هوا به نسبت بهتر شده بود ولی هنوز طاقت زیر گرما ایستادن و نداشت.
***
تقی تقی به شیشه زد حورا گوشی به دست برگشت و نگاهش کرد با دست علامت داد میخواد بره بخوابه حورا سری از سر تایید تکونی داد و دوباره به آسمون زل زد.
نارگل نگاهی بهش کرد و نفس عمیقی کشید واقعا با این دختر حس نزدکی عجیبی داشت حسی که بیشتر می شد اما ازش کم نمیشد..به طرف اتاقش رفت و بعد از گرفتن دوش آماده ی خواب شد.
حورا هنوز توتراس خونه ایستاده بود و به آسمون بی ماه که چند ستاره ی کم نور رو صفحه ش نقش بسته بود خیره شد و به صحبت ادامه داد:
-داشتم چی میگفتم؟؟؟؟؟
-…..
-آهان بعد به امین گفتم برو بزار تنها باشیم و اونم اول نمیخواست به زور راضیش کردم که میلاد حواسش بهش هست بعدش فقط گفت زنگ میزنه ازم احوالش و میپرسه و همون شبونه رفت.به نظرت کار درستی کردم بهش گفتم بره؟!!
-….
-نمیدونم آخه ..یه خرده عذاب وجدان دارم…نارگل دوسش داره اما یه بار گفت اگه امین نیاد سمتش اون هیچوقت سمتش نمیره..این یعنی من حس میکنم با احساس خودش هم بلاتکلیفه….
-….
حورا نفس عمیقی کشید.سالها بود از سکوت مخاطب پشت خطش خسته نمی شد یه جورائی بهش وابسته شده بود .همیشه تو شرایط سخت با شماره های ناشناس باهاش تماس میگرفت و با سکوتش دلداریش میداد حرفی نمیزد اما همین که یه سنگ صبور برای دلتنگی هاش داشت قانع بود.
-راستی نگفتم با رضا چیکار کردم..همونجور که انتظارش و داشتم آخر همون هفته دعوتم کرد بریم سینما حرف زدیم و آخرش گفت ..از تمام دخترهای اطرافش بهترین گزینه ازدواجش هستم…منم بهش گفتم اگه بگم نه!!!مردونه خندید و گفت :برام احترام زیادی قائله و این جواب چیزی ازش کم نمیکنه…منم هنگ کرده بودم آخه میدونی همه میگفتن رضا عاشق منه….تعجب کردم انقدر ساده ازم گذشت ..نمیگم خوشحال نشدم چون دروغه..من رضا و میلاد و دوست دارم چون قابل اعتماد ان و تو تمام این سالها یه بار ازشون بی احترامی یا برخورد بدی ندیدم…واقعا خدا اگه پدر مادرم و ازم گرفت در عوضش میلاد و رضا جای دوتا برادر و برام پر کردن…
سکوت کرد و با اضطراب کف دست عرق کرده شو به شلوارش کشید و چشم هاش و بست و باز کرد و با شیطنت گفت:
-بهش گفتم یه عاشق دلخسته دارم…سالها زنگ میزنه بهم و با سکوتش وابسته م کرده به خودش!!!!
-…….
حورا آهی کشید گفت:
-ولی راستشو بخوای اگه این طلسم سکوتت هم بشکنه و ازم بخوای باهات ازدواج کنی…عصبی خندید و ادامه داد:
-وای دقت کردی چقدر خودم و تحویلم میگیرم…..
-…..
-من تا از نارگل و زندگیش مطمئن نشم قرار ازدواج با کسی نمیذارم…
-….
-درک میکنی؟!یا تو هم مثل عارف فکر میکنی بخاطر عذاب وجدان بابت اون کار احمقانه م انقدر برام مهمه ؟؟؟
-…..
-خدا کنه اینجوری فکرنکنی چون دلم میشکنه….آخه تو نمیدونی من یه دختر عمه داشتم اسمش آرزو بود..خیلی دوسش داشتم…بهترین دوستم بود…گرچه اخلاق نارگل مثل آرزو نیست اما حس میکنم مثل آرزو همونجور که همیشه ازم مقابل طعنه ،کنایه های برادر بد طینتش عماد و اذیت آزارهاش دفاع می کرد باید ازش از هرچی ممکنه سبب رنجشش بشه دفاع کنم….
-……
-کاش درک کنی..این حس و ….
-صدای زدن بوق کوچیکی نشون از زدن شماره یی بود این رمز بود یعنی خسته شده و میخواد قطع کنه….
لبخند تلخی زد و آروم گفت:
-یادت نره همیشه بهم زنگ بزنی من بجز تو نمیتونم حرفام و به کسی بگم…میترسم بهم بخندن…شبت بخیر!!!
صدای بوق ممتد نشون از قطع تماس داشت.
آه عمیقی کشید و دستاش و رو قلبش گذاشت و با چشمای بسته رو به آسمون زمزمه کرد:
-خداجونم کمکم کنید نمیخوام نارگل هم از دستم بره!!!!
آروم در تراس و بست و پرده رو انداخت و آروم به سمت اتاق نارگل رفت بعد از چک کردن حالش کاراش و کرد و واسه خواب به رختخوابش رفت.
**
ایستاده بود لبه ی پرتگاه و دلگیر نگاهش می کرد.
تو دستش بازم همون عروسک پارچه یی با سر ریخته از مو و چشمهای آبی از یه دستش آویزون بود و بهش دهن کجی می کرد.
از نگاهش کلافه شد با صدای بلند داد فریاد کشید:
-چی از جون من میخوای؟!!!
زن دستش و دراز کرد با بدبینی به دستش نگاه کرد وجیغ کشید:
-تو کی هستی؟؟از من چی میخوای لعنتی؟؟؟
با عجز روی زمین نشست و به جلوش خیره شد.صدای خنده ی زن تو فضای کوه پیچید سرش و بلند کرد با دیدن عمه ش که با اخم و آزرده دستش و تو دست زن بود نگاهش می کرد از جاش بلند شد و یه قدم جلوتر رفت.
زن سفید پوش یه قدم عقب رفت عمه ش هم دنبالش کشیده شد و با نگاهش ازش چشمک بر نمی داشت.
-داری چیکار میکنی احمق؟!؟!
صداش اکو شد و بهش رسید عصبی دوباره فریاد کشید:
-بایست سرجات بایست …عمه..عمه …تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
صداش تو گوشش اکو شد یه قدم دیگه به جلو برداشت زن عقب تر رفت لبه ی پرتگاه ایستاده بودن یه قدم دیگه پرت میشدن تو دره ، زن سفید پوش خیره شده بود تو چشماش انگار میخواست مجبور به التماسش بکنه .
دو دل سکوت کرده بود و خیره به زن بود زن پاش لبه ی پرتگاه لرزید و چند تکه سنگ ریزه پایین پرت شد و سرو صدایی ایجاد کرد.
نفس نفس میزد نمیخواست حرفی بزنه نمیخواست بشکنه به سختی اشک و ترسش و کنترل می کرد.
زن چند ثانیه تو چشمای نارگل خیره شد و وقتی مقاومتش و دید قدمی به عقب برداشت و آخرین چیزی که شنید صدای جیغ عمه ش وخنده ی زن و فریادش بود که تو گوشش اکو شد.
***
-نارگل… نارگل جان بیدار شو!!!
با وحشت و نفس نفس زنان تو جاش نشست حورا دستی به سرش کشید و با حوله گردن و سینه ی عرق کردش و دستمال مرطوب میکشید و مدام تکرار می کرد:
-چیزی نیست ..چیزی نیست ..نترس..من اینجام….خواب میدیدی…فقط یه خواب بود!!!
دست حورا و پس زد از جاش بلند شد و و ایستاد حورا حوله رو دسته ی صندلی گذاشت و از جاش بلند شد و با دلهره بهش خیره شد.
چند دقیقه متفکر زل زده بود به زمین انگار چیزی یادش اومده باشه در کمدش و باز کرد و شروع به لباس پوشیدن کرد.حورا تخت و دور زد و کنار ایستاد و با احتیاط پرسید:
-کجا میخوای بری ساعت سه صبحه نارگل!!
کمربند مانتوشو محکم کرد و بدون حرف اولین روسری دم دستش و پوشید و با زدن تنه ای به حورا از کنارش رد شد و با عجله از اتاق خارج شد.
حورا با عجله دنبالش رفت و دم در خونه بهش رسید در و روش بست و بازوشو کشید عقب آروم گفت:
-آروم باش چت شده یهو؟!..لااقل بگو کجا میخوای بری !!!؟
با صدای دورگه و گرفته از جیغش ، زمزمه کرد:
-پیش عمم…
حورا مبهوت دستش و از بازوش آزاد کرد نارگل با نگاهی گیج و حواس پرت کیفشو رو دوشش بالا کشید و در و باز کرد و حورا و مات و مبهوت و متعجب جا گذاشت!
فصل چهارم
(تلافی)
-خانم همینجاست ؟؟؟
نگاهمو به ساختمون دادم.
آره همینجا بود .اینجا تنها آدرسی بود که چشم بسته هم میتونستم بهش برسم.سرمو چرخوندم نگاهی به ساعت ماشین کردم پنج صبح بود …راننده که نگاهمو به ساعت دید گفت:
-خانم درست اومدیم!!!؟
بدون حرف دست کردم تو کیف پولم کرایه شو بهش دادم و از ماشین پیاده شدم.
راننده چند ثانیه مکث کرد و پرگاز از محدوده ی دیدم خارج شد.
کوچه خلوت و بی سرو صدا بود نگاهی به آسمون کردم هیچ ستاره یی برام چشمک نمی زد .
هنوز نمیدونستم چرا این همه راه و تا اینجا اومدم..هیچ دلیل قابل قبولی برای خودم نداشتم..مثل آدم کوکی ها با اولین پرواز خودمو به جایی رسونده بودم که سالها به دنبال آرامش ازش فرار کرده و به تنها چیزی رسیده بودم..بغض،نفرت و دردی بود که کابوس هرشبم شده بود…
جلوی روم سراشیبی بود که ازش بالا می رفتی اول در ورود خروج ماشین بود و در کوچیک کناریش در رفت و آمدم تا بیست سالگیم بود.
نفس عمیقی کشیدم از گرما خیس عرق بودم لباسام بهم چسبیده بود و کلافه م میکرد.از سراشیبی بالا رفتم حالا که تااینجا اومده بودم باید از حال عمه مطمئن میشدم و برمیگشتم..
دستم روی زنگ خونه مکث کرد.مطمئن نبودم زنگ زدن کار درستی باشه من اومده بودم از احوال عمه با خبر بشم لازم نبود اطلاع رسانی کنم.
نگاهی به در خونه کردم نفس عمیقی کشید و یه پامو به دیوار زدم و یه پا دیگه مو روی طرح های لوزی شکل در گذاشتم و با یه حرکت خودمو بالا کشیدم.
به سلامتی ورزش های سنگین و طاقت فرسای یکساله ی آنا از یه در بالا رفتن برام کار زیاد سختی نبود.بقول خودش نینجا ازم ساخته بود.
پامو بالا بردم و با بالا کشیدن تنه م پامو یه ور دیوار انداختم و به حالت نشستن روی اسب رو لبه ی دیوار نشستم برعکس شدم و با گرفتن دستام به لبه ی سیمانی دیوار و با کمک دیوار و پاهام از دیوار آویزون شدم و یه یه حرکت بدون کمترین سروصدایی پریدم پایین.
برگشتم به سمت ساختمون … یه جایی ته دلم لرزید.
نگاهمو به حلقه ی بسکتبالی که تورش رنگ و رو رفته شده و نشون از بلااستفاده ییش میداد دادم.
چقدر عمه اصرار داشت تا ما دخترا اوقات بیکاریمونو بسکت یاد بگیریم.خودش تو حیاط لباس ورزشی میپوشید و با صبر و حوصله از قوانینش برامون میگفت ،میگفت یکی از ورزش های دوست داشتنیش بوده تو دبیرستان.
من که ترجیح میدادم وقتم و با بیرون رفتن با دوستام و لاله و لیلا هم کمتر پیش میومد ازش استفاده یی بکنن.
از آخرین باری که توپش بی سرو صدا و برای بار سوم گم شد عمه دست از اصرارهاش واسه بسکت بازی کردن ماها برداشت.انگار اونم فهمیده بود لاله بخاطر قد کو.تاه بودن و باختن همیشگیش به من با توپ چهارم هم همین کارو میکنه!!
چندبار رو به آسمون سیاه دمدمای صبح پلک زدم و وقتی به خودم مسلط شدم به طرف واحد عمه رفتم .با امید اینکه در مثل گذشته ها باز باشه دستگیره و بدون سرو صدا پایین کشیدم که با صدایی که داد از قفل بودنش مطمئنم کرد.
برگشتم سمت در خونه ی پدریم پشت قاب “وان یکادی” که بالای در نصب بود همیشه یه کلید واسه مواقعی که با میلاد میهمانی میرفتم تعبیه کرده بودم امیدوار بودم هنوز سرجاش باشه.
رو نوک پا ایستادم و با دست دستی قاب و تکون دادم کلید پشتش، تو سرم خورد و زمین افتاد و صدایی ایجاد کرد.
نفس تو سینه م بند اومد .مثل دزد ها رو پا نشستم سرمو خاروندم کلید و برداشتم و مثل دزد ها یواش و بااحتیاط و دستای لرزون کلید و تو در گذاشتم و دعا دعا میکردم قفل عوض نشده باشه.
که انگار این بار شانس باهام بود چون قفل چرخید و باز شد.دوباره دستگیره رو امتحان کردم که در نیمه باز شد و با دیدن زنجیر امنیتی پشت در چهارتا فحش درست حسابی به هرکسی که زنجیر انداخته دادم.
کلافه چرخیدم و به دیوار تکیه دادم باید یه کاری میکردم دست تو کیفم کردم و با دیدن یه خودکار فکری تو کله م درخشید با احتیاط زنجیر در و انداختم و در کامل باز شد.
خودکار و مثل یه شی با ارزش بوسیدم تو کیفم انداختم و با در اوردن کفشام اولین قدممو تو خونه ای که هرگز فکر نمی کردم بهش برگردم گذاشتم.
***
از خنکی مطبوع داخل نفسی تازه کردم ودر و با احتیاط پشت سرم بستم .لوستر های رنگی اوپن آشپزخونه روشن بود و فضای نشیمن و با رنگ قرمز روشن کرده بود.
به در تکیه دادم و به نشیمن کوچیک و مستطیلی خونه ای که توش بزرگ شده بودم خیره شدم.همه چی تغییر کرده اما سرجاش بود مبلمان ،پرده ها تغییر کرده بودند جای تلویزیون و ال سی دی بزرگی گرفته بود و بوفه ی دوست داشتنی عمه جای خودشو و به بوفه ی بزرگتری داده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که از کجا باید شروع کنم .با برداشتن قدمی به طرف اتاق سابق عمه و لاله برداشتم.پشت در با مکث ایستادم یعنی اومدنم درست بود؟؟؟خب بعدش باید چکار میکردم!!!؟؟اگه عمه دیگه نذاشت برگردم چی؟؟؟
سرمو به در سفید رنگ اتاق عمه تکیه دادم و چشمامو بستم .با خودم مرور کردم من دیگه یه زن بیست و هفت ساله بودم دیگه کسی نمیتونست برخلاف میلم مجبور به کاریم بکنه!!!!
اگه اصرار کرد چی؟؟اگه گریه کرد چی؟؟؟اگه طاقت شنیدن نرو گفتن هاشو نداشتم چی؟؟
اصلا واسه چی باید میومدم تااینجا!!؟؟؟
ساکنین اینجا اگه منو میخواستن که نقشه نمی کشیدن برام!!
همش تقصیر اون کابوس لعنتی بود …
نباید میموندم باید زودتر برمیگشتم باید از حال عمه مطمئن میشدم و بدون اینکه کسی ببینم برمیگشتم به همون جائی که بودم!!
دست بردم و دستگیره رو چرخوندم و به آرومی داخل شدم.
کمی طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کنه.تو محدوده ی دیدم جسمی خوابیده روی تختی دیدم.
تکیه مو از در برداشتم و با برداشتن قدم های لرزون به طرف تخت رفتم.کنار تخت ایستادم و گوشیمو از کیفم در اوردم صفحه گوشی مو روشن کردم ونور و به شخص روی تخت که هیچ شباهتی با عمه ی تپل و دوست داشتنیم نداشت دادم.
این زن با هیکل نحیف و رنجورش نمیتونست عمه ی من باشه!!!!
از دیدن صورت لاغر و آب شدن اون صورت پر و مهربونش دلم لرزید ، مکث کردم به گودی زیر چشماش رسیدم ….پلکم عصبی پرید….به موهای یکدست سفیدش که تک وتوک رنگ مشکی توشون به سختی دیده می شد رسیدم… فکم لرزید به دستای به تخت بسته ش رسیدم زانوهام لرزید طاقت ایستادنم،ادعای محکم بودنم خورد شد و با زانو زمین خوردم.
خیره به فرش زیر پام تمام ذهنم پی مقصر این مصیبت میگشت….خیره به فرش زیر پام یه تیکه از قلبم در حال آتیش گرفتن و سوختن بود.. ..خیره به فرش زیر پام قطره اشکی از چشمم پایین ریخت ، دست نبردم پاکش کنم …حس از تنم رفته بود…صدای جیغ تو گوشم پیچید:
-“ولـم کنید لعنتی ها”
قطره ی دوم چکید… سوم چکید….چهارم چکید… هنوز روی زمین نشسته بودم پنجمی چکید…. خیره به فرش بودم صورتم خیس از گریه شد… چشم از فرشی که توی تاریکی هیچ طرحی ازش نمی دیدم جز نقش و نگاری تیره رنگ مثل روزگارم با سماجت خیره بودم…
صدای جیغی تو سرم پیچید..صدای خنده ی یک زن بهم دهن کجی می کرد صدایی که از دیدن مقاومت درهم شکسته م لذت می برد…
فکم لرزید… بغضم شکست ..زیر لب با خودم زمزمه کردم : من با تو چیکار کردم عمه!!!
دستمو به تخت گرفتم… چرا جون نداشت دستام؟؟؟عمق فاجعه چقدر بود که حس از دستام رفته بود؟؟؟
آرنجم و به تخت گرفتم کمی خودمو بالا کشیدم آروم و با هق هق زمزمه کردم:
-عمــه!!!!عمه جونم….عمه همه کسم..عمه…بیدارشو نارگلت اومده…چشمات و باز کن چشمون سیاهِ تیره روزگارِ قلب چرکینت اومده..عمــه…چشمات و باز کن… پشت و پناهم چشمات و باز کن!!
پاشو میخوام صورتتو ببوسم بغضه که تا نبوسمت نمیره
سرم و به بازوش تکیه دادم با دست راستم بغلش کردم می لرزیدم و صداش می کردم…
-عمه..جوابمو نمیدی؟؟؟؟..بیدار نمیشی عمه؟؟؟؟؟؟…چشمات و باز کن!!! …چشمات و باز کن منو ببین…. دیر اومدم اما اومدم ..مامان ندا!!؟؟
پاشو عزیز حالا که وقت خواب نیست چشمات و وا کن دخترت اومده
تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد..نه پلکی ازش لرزید..نه تکونی خورد..نفسم تو سینه حبس شد..
باز صدای خنده ی زنی تو گوشم اکو شد…..
رو زانو بلند شدم با دستام بازوهاشو گرفتم و تکون میدادم و صداش میکردم هیچ حرکتی نمیکرد….پلکم عصبی می پرید …صدا تو گوشم تکرار می شد …معدم می سوخت… عمم بیدار نمی شد….دلم می سوخت …عمم تکونی نمی خورد…چشمام می سوخت… مامان ندام بیدار نمی شد….
ببخش عزیز دوباره دیر رسیدم تورو به هرکی میپرستی پاشو!!!
نفسم تو سینه حبس شد گریه م قطع شد جرئت اینکه سرمو رو سینه ش بذارم مثل بچگی هام و نداشتم میترسیدم از نشنیدن ضربان قلبی که شبهای بچگیم موسیقی متن هرشبم بود..میترسیدم….
فکر غریبی مسافرت باش اینجا کسی رو غیر تو ندارم
صدام و بالا تر بردم تکونی نمیخورد جیغ کشیدم:
عمــه..بیدار شو عمـه…به روح مامــانم بیدار شو ..بیدار شو تنهام نذار من دیگه طاقــت تنهایی ندارم عمه..بیدار شــو
تورو به هرکی میپرسی پاشو….پاشو دخترت اومده….
در اتاق با صدا باز شد و چراغ روشن شد با صورت خیس از اشک برگشتم به طرف در لاله با لباس خواب و ظاهر آشفته مبهوت بهم زل زده بود و زیر لب با خودش چیزی میگفت..
برگشتم به طرف عمه با روشن شدن اتاق چشمم به پارچه ای که باهاش دستای نحیف عمه مو بسته بودن خورد با خشمی که نمیدونم از دست خودم بیشتر بود یا از وضعیت عمه به سمتش چرخیدم و با صدای بلند داد زدم:
-چه بلائی سرش اوردین ؟؟؟چیکارش کردین؟؟؟؟چرا هرچی صداش میکنم جوابم نمیده!!!!!
لاله تکونی خورد اخم هاش تو هم رفت قدمی برنداشته به سمتم ، زنی هراسون با حوله ی حموم لاله رو کنار زد و با عجله به طرف عمه رفت به محض گذاشتن سرش رو سینش
نفس من تو سینه م حبس شد با کمی مکث با صدای لرزون خطاب به لاله گفت:
-زنگ بزنید اوراژانس سریع!!!!
-چرا ؟؟به من بگید چی شده خانم وفائی!!؟؟
خانم وفائی که به نظر پرستار عمه می اومدن حین باز کردن دستای عمه و گرفتن نبضش با اخمی رو به لاله دوباره تکرار کرد:
-میگم مورد اورژانسیه زنگ بزنید اورژانس!!