رمان عشق با اعمال شاقه پارت 20

4
(15)

از جام بلندشدم کلافه دور خودم چرخیدم و چشمام بستم و داد زدم:

-این حسادت نیست دارم از شما میپرسم زیاده خواهیه اگر دلم بخواد عشق اول مردی باشم!؟؟

تو چشمام دقیق شد و با جدیت گفت:

-اون مرد چی؟؟زیادی خواهی نیست اگر بخواد عشق اول زنش باشه!!

جا خوردم،نیمدونستم چی باید جواب بدم.از جاش بلندشد روبروم ایستاد:

-نگو که عاشقش نبودی که دیدن عشق تو چشمات کمرم و خم کرد ،نگو که هنوز هم نیستی که به چشمای خودم شک میکنم!!

یه قدم رفتم عقب پام خورد به لبه ی چندسانتی آشپزخونه تعادلم و از دست دادم و کمی عقب تر رفتم:

-به چشمات شک کن پدر،من نه عاشقش بودم نه هستم!!!من فقط درگیر یه هوس کوتاه مدت شده بودم،جذاب بود ،تحصیلات داشت پول داشت فکر کنم هر دختری تو خیابون میدیدش عاشقش میشد!!

اخم کرد و هیچی نگفت.برگشتم برم سمت اتاقم که برای اولین بار داد زد:

-نگفتی مرد بود،حرمت نگه میداشت!!؟؟؟نگفتی میتونست بدتر از اون باشه اما با یه شیشه رفتن تو پات زنگ زد به من پدرت گه آقا من نمیتونم ادامه بدم!!!؟؟ از صبوریش نگفتی دخترم، که هر مرد دیگه ای بود جلوی یه دختر سربه هوا و شیطونی مثل تو انقدر کوتاه نمیومد!!!!!

برگشتم طرفش مثل خودش داد زدم:

-خب که چی؟! اینا رو شما باید فکر میکردی که ریسکش و پذیرفتی چرا به من میگی!!؟یعنی چون طرف پپه بود باید عاشقش می شدم!!

یه قدم به جلو برداشت و تو راهرو جلوم ایستاد:

-من تا نیومدم ایران تا ندیدمش،تا تو رفتارش اصالت رفتاری و ریشه خانوادگی ازش ندیدم همچین ریسکی رو نپذیرفتم ،من میگم این همون مرده،ارزش داره مثل اون فرصتی که اون به تو داد ،تو هم یه فرصت بهش بدی!!

-نمیخوام نمیخوام نمیخوام نمیخوام!!!

جلو اومد دستامو گرفت ،بدون حرف زل زد تو چشمای گریزونم ،تو صورت خیسم تو بغض به سختی نگه داشته م!

-چیکار کردی نارگل ؟؟؟این همه پریشونی بابت چیه؟؟چرا ازش فرار میکنی؟!

حس کردم رنگ از روم پرید،سرم و تکون دادم وبا مظلومیت گفتم:

-کاریش نکردم فقط نمیخوامش دیگه نمیخوامش، ایده آل هام برا زندگی عوض شده دنبال یکی مثل اون نیستم!!

تکونی دادم و دستام و از دستش بیرون کشیدم چند قدم عقب عقب رفتم هنوز با ناباوری نگاهم میکرد،در اتاقم و بستمو به در تکیه دادم.

صداش بلند شد:

-این بهونه هات و باور نمیکنم،تنها چیزی که تو چشمات میبینم پشیمونیه نارگل بابت کاری که نمیدونم چیه!!

پشت در سُر خوردم و نشستم .بعد از چند دقیقه صدای در بلند شد.دست گذاشتم جلودهنم صدای گریه م بالا نره.

پدرم خوب شناخته بودم!!!

***

هر چی فکر کردم پایتخت ایتالیا یادم نمیومد عجیب گیر کرده بودم سرش .

صدای در خونه اومد به ذهن اینکه حورا از پیش لاله برگشته ، از جام تکون نخوردم در اتاق باز شد عطر تلخی تومشامم پیچید تا خواستم به خودم بجنبم امین انداختم رو شونه ش و بدون در نظر گرفتن لباس نامناسب و جیغام ،خیلی خونسرد و شیک در خونه رو باز کرد دمپایی هاش و پوشید و در و پشت سرش بست.

فقط چند ثانیه یکبار پاهامو بالا میگرفت که هوس دفاع به سرم نزنه از پله ها پایین رفت هنوز جیغ میزدم التماس میکردم زمینم بذاره بالاخره دنیا دور سرم چرخید و رو زمین فرود اومدم.دست برد موهام وکنار زد و پشت گوشم گذاشت و خم شد به طرفم و گفت:

-سلام کردی به عمو، دخترم!!؟؟

پقی صدای خنده ی عماد از پشت سرم بلند شد منقل گذاشته بودند در حال مرغ و جیگر کباب کردن بودند.

از حرص سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم عجیب کرمم گرفت حالش و بگیرم در صدم ثانیه برگشت بره که با دستم پای مخالفش و گرفتم کشیدم که تعادلش و از دست داد و اگه دستاش و نگرفته بود کم کمش بینیش در جا میشکست.

چارزانو خونسرد نشستم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و دکمه های باز بالا لباسم و که امید و چنددقیقه ای میشد سرخ و سفید کرده بود بستم.و بلند سلام کردم.

همه با لبخند جوابم و دادند و مشغول صحبت های روزمره خودشون شدن!

لاله جیغ کشان از خونه شون بیرون اومد، امین هم شروع کرد آه و ناله کردن که “آی دستم وای دستم” لاله هم نه گذاشت نه برداشت تق یکی زد پس سرم برگشتم این هم کله پا کنم که با دیدن یه جفت چشم مشکی و عصبانی به خون نشسته ترجیح دادم تو جمع مثل به خانوم متشخص و با ادب مثل حورا بشینم .

صدای خوش زیر و بمی از کنجکاوی نگاهم و از چشمای لاله گرفت و دنبال منبع صدا میگشت.امیرارسلان کیان با خنده داشت برای پدرم مطلبی رو توضیح میداد:

-مرسی از دعوتتون جناب علی منش راستش ما اینجا زیاد کسی رو نمی شناسیم یا مزاحم شما هستیم یا خانواده ی آقا امید،

امید سری تکون داد و خاتون شروع کرد تعارف تیکه پاره کردن که خونه خودتون ما خوشحال میشیم و از این باقی حرفهایی که ترجیح میدادم عوض وقت گذاشتن برای شنیدنشون زل بزنم توصورت امیر ارسلان و تجزیه تحیلیلش کنم.

چشم و ابروی مشکی و چشمای نافذش برجسته ترین عضو صورتش بودن لب و دهنش که زیر ریش جوگندمی و تقریبا محاسن گونه ای پنهان بود.

پوستش گندمی بود و موقع خندیدن زیر چشماش چندتا چین میوفتاد.نگاهش از رو جمع چرخید و تو چشمام قفل شد هول شدم و به سرعت مسیر نگاهمو به حورا دادم که اونم با اخم بهم زل زده بود ،کنجکاو برگشتم کنار دست حورا دنیا نشسته بود که چشماش میخندیدن،دستی رو شونه م نشست نگاهم و به دست و بعدش به صورتش دادم.لاله تقریبا تو صورتم داد زد:

-کَری؟؟گوشیت خودش و کشت؟!؟؟

گوشیم؟من که گوشی نیورده بودم با خودم!!یعنی اصلا فرصتش نشده بود پرسشگر نگاه حورا کردم که گوشی رو سمتم سر داد و آروم گفت:

-جای گوشی خودم اشتباهی اوردمش پایین داره زنگ میخوره ناشناسه!!

تماس از دست رفت .رمزش و زدم و شماره رو گرفتم،صدای بله ی ظریفی تو گوشی پیچید.

-سلام خانم شما با من تماس گرفته بودید؟؟

یه خرده مکث کرد وآروم گفت:

-خانم علی منش؟؟

-بله خودم هستم شما!!

– من مادر شهریارم!!

یه لحظه هنگ کردم.

-خانم ببخشید فکر نمیکنم کسی به اسم شهریار بشناسم!

با صدای مُصِری گفت:

-چرا خودتون شماره داده بودید که از پسرم خبر دارید توروخدا این چه کایه با احساسات مردم میکنید من تازه از سفر برگشتم لباسام هنوز تنمه گفتم شاید …

پرسیدم وسط حرفش:

-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد بله شهریار فتحی پسر شما هستن؟؟؟

-آره مادر خدا خیرت بده دخترم پسرم کجاست تروخدا بگو پسرم کجاست!!؟؟

لبخندم پررنگ شد:

-میشنامش مرکز باهاش آشنا شدم،حالش خوبه،ما دنبال فرانک میگشتیم اون ادرس و بهمون دادن !!ازش خبری ندارید!؟؟

مکث کرد با گریه خدارو شکر میکرد صدای همهمه صحبتی میومد چند بار صداش زدم جوابی نداد صدای جیغ اومد فکر کنم از حال رفته بود چون صدای مردی تو گوشی پیچید:

-خانم این مرکز که میگید کجاست؟؟

-علیک سلام ،مرکز بازپروی اعتیاد!!

صدای سرفه ی امین حواسم و به عقب کشوند با چشمای گرد شده به پشت سرم اشاره داد و مشغول سوت زدن شد ،عماد با وجد نگام میکرد ، شاید انتظار این یه قلم جنس و تو بساطم نداشت .

بدون اینکه برگردم طرف جمع از جام بلند شدم تازه متوجه لباسم شدم جین تنگ و تا زیر زانویی پام بود و پیرهن دکمه دار یقه انگلیسی بدون آستین با سرعت از پله ها بالا رفتم و به ادامه تماسم مشغول شدم.

بعد از اینکه با خانم سعادت فیکس کردم مفنگی و ببرم پیش خانوادش. دوش گرفتم موهام و خشک کردم و سامورایی از بالا بستمشون، با مانتو زرد و شال و جین مشکی تا اونجایی که تونستم آرایش کردم از خونه زدم بیرون تو راه پله نیما با دیدنم سوتی زد.با ذوق خندیدم واقعا خوشحال شده بودم از اینکه خانواده شو پیدا کرده بودم،فقط یه سوال بی جواب میموند ستاره و فرانک کجا مونده بودند!!

با کفشای ده سانتیم تو حیاط رفتم .تق تقش یه جوری معذبم می کرد خیلی خونسر د، به محض رسیدنم تو حیاط خداحافظی میگرفتم که حس کردم جمع شلوغ تر شده بود

بچه ها از پارک برگشته بودند و از چهره ی لیلا و آرش خستیگی می بارید هانا با دیدنم سریع تو بغل مادربزرگش سنگر گرفت.از همونجا داد زدم:

-هانا به اندازه کافی ثابت کردی دخترلوس و وابسته ای هستی بشین رو زمین انقدر فیلم نیا!!

تا خواست جیغش به آسمون بره ،حورا با محبت همیشگیش دفاع کرد:

-به خاله نارگل بگو همه دختر بچه ها همینجوری شیرین و دوست داشتنی ن!!

نمیدونم چرا دلم پیچ خورد بیارم بالا ؟؟شیرین؟؟دوست داشتنی؟؟یا لوس و باعث تهوع!

صدای جیغی هانا از تو بغل دنیا بلند شد:

-اون خاله ی من نیست !!!!

-من عمتم،بشین رو زمین هانا وگرنه میام….

علاوه بر جیغ شروع کرد به دست و پا زدن تو بغل دنیا ،دنیا سری از تاسف برام تکون داد و مشغول آروم کردن هانا شد.

دنیا-عزیزم شوخی میکنن نارگل خانم ببین داره میخنده!!

راست میگفت دو ردیف دندونم در حال نمایش بود . هانا نیم نگاهی از همونجا بهم کرد و داد زد:

-نارگل بد.. نارگل بد!!

خواستم باز اذیتش کنم گوشیم زنگ خورد:

-جونم پری ؟؟

-جونت سلامت کجایی دختر این کشت مارو سه ساعت آماده تو حیاط نشسته ،بیا تا یخ نزده!!

-باش بهش بگو مفنگی، انقدر صبر کردی اینم روش اومدم!!

قطع کردم.و رو به جمع کنجکاو کردم :

-خب دوستان .ما بریم خوش بگذره!!

لیلا شروع کرد تند تند لقمه گرفتن که نخورده نرم.عماد از همون جا داد زد:

-کجا جیگر نخوردی؟؟

نگاش کردم چشماش ستاره بارون بود،خر نبود میدونستم منظورش چیه!!

-شما بخور گوشت بشه به تنت ،فقط با ملاحضه بخور شاید دیگه تو شاسی بلندت هم جا نشدی!!

از همونجا سر دوغ و پرت کرد برام و بلند خندید!

حورا ازجاش بلند شد و جدی گفت:

-بمون تا منم باهات بیام!!

عماد چشم و ابرو میومد برام.بلند نشده گفتم:

-نمیخواد بمون از جمع خوانواده عجیب غریب من استفاده کن تا بیام!!

دست به سینه با اخم گفت:

-استفاده کردم،حالا میخوام با تو بیام!!

-چیه دخترم حوصلت سر میره؟!

چشماش گرد شد خب خدایی فحش بود با نه سال فاصله سنی،خونسرد برگشتم سمت امین که حال بهم زن داشت برا لاله لقمه میگرفت و عماد که مظلومیت داشت این دوتا بلبل عاشق و نگاه میکرد و از سر حسرت سر تکون میداد کردم و گفتم:

-یه شام مهمون کسی که این بچه رو سرگرم کنه تا من برم بیام،گردنتون اگه حوصلش سر رفت بهونه ی من و گرفت!!

لاله پقی زد زیر خنده،امین با پرورویی گفت :زنم دعوت بود یه کاریش میکردم!!

صدای زیر لبی زن زلیل گفتن امید و نگاه چپ چپ لیلا خنده همه رو دراورد.

عماد خندشو و خورد و جدی گفت:

-بمون بابا جون من یه فکرایی دارم برات تا مامانت برگرده!!

حورا با اخم برگشت طرفش که دستاش و به حالت تسلیم برد بالا که با برق شیطنت سبز چشماش تضاد داشت با مظلومیت گفت:

-فکرای آموزنده!!

حورا نگاهش و ازش گرفت و رو به من با قهرگفت:

-نمیخوای بیام مشکلی نیست ترجیح میدم بالا حیات وحش نگاه کنم!

آرش سربزیر جمع هم تکیه شو به دیوار داد و خندید،عماد هیچی نگفت دوغ ریخت و با خونسردی که ازش بعید بود تو چشمام نگاهی کرد و دوغ و یه سره سر کشید.

جدی گفتم:

-ضبطش کن بعدا من هم میخوام ببینم!!

اخمی کرد و از پله ها بالا رفت. دستی برای جمع تکون دادم خواستم برم که نیما از کنار بابا بلند شد و گفت:

-میشه منم باهات بیام حوصلم سر میره!

-فکر خودت بود یا بابات!!!؟؟

بابا سرش و انداخت زیر و لبخند زد.نیما صاف و صادق گفت:

-دوتاش!!

-اوکی بریم،اتفاقا زنگ زدم آژاس سرویس نداشت باید بریم دربست بگیریم بجمب که تا همین الانم دیرم شده!!

درو باز کردم تا نیما بیاد بیرون ایستادم چراغ اتاق حورا روشن بود رفتم اون دست خیابون و به پنجره خیره شدم.سرش و به پنجره تکیه داد و از همون جا برام دست تکون داد.

نمیدونم چرا این روزها حس میکردم ساکت تر شده،حورا در کل همیشه آروم و ساکت بود اما این روزها حسش میکردم علاوه بر ساکت بودنش غمگین هم هست!!

نیما و آرش ،هانا به بغل از در خونه بیرون اومدن توجهم بهشون جلب شد .نیما چشم چشم کرد و از دور دیدم علامت داد.با تعجب و طمانینه رفتم سمتشون که نیما شروع کرد توضیح دادن:

-دکتر خسته ست میخواد بره خونه،سر راهش مارو هم تا جایی که میخوای بری میرسونه از نظر تو اشکالی نداره!!؟؟

از نظر من ؟؟؟اشکال؟؟مگه مهم بود؟؟این بچه چی اززندگی ما میدونست !!

سری تکون دادم و سوار شدم درهر صورت دیر شده بود و حوصله یکی به دو کردن و نداشتم هانا توبغل آرش چسبیده بود و از گردنش آویزون بود.دلم میخواست بگیرمش از پنجره پرتش کنم بیرون!!

صدای بابا تو سرم تکرار شد آی آی حسودی!!

آره این بار حسودی بود ،دلم میخواست منم از گردن بابام تو این سن و سال آویزون میشدم.

نیما با شوخی و خنده به بهونه بازی های تب لتش ،به بغل گرفتش ،آرش هم کمربندشو بست.

پوزخند زدم تو دلم به خودم به زندگیش ،همه ی زندگیش حساب کتاب داشت سر اصول بود ،تنها اتفاق یهویی زندگیش من بودم انگار!!!

آدرس و پرسید،آدرس مرکز و دادم از تو آینه نگاه عمیقی بهم انداخت که سرم و به طرف پنجره چرخوندم!!

نیما بی خبر از همه جا پرسید:

-داشتم صحبت هات و می شنیدم انگار گفتی با دوستت تو بازوپروی آشنا شدی نارگل مگه اعتیاد داشتی!!

هنگ کرده بودم فکر اینجا شو نکرده بودم.بدون اینکه خودم و ببازم گفتم:

-بچه تو ماشینه،ترجیح میدم بعدا سوالت و جواب بدم!!

آهانی گفت و تا رسیدن به مرکز حرفی نزد.

در مرکز ایستاده بودو قدم میزد با دیدنش لبخندی زدم که از چشم راننده ای که تمام حواسش به آینه عقبش بود دور نموند.

قبل از رسیدن به نیما گفتم باید پیاده بشیم.ماشین ایستاد مفنگی بااسترس در وباز کرد سوار شد و سلام کرد.جا خوردم.رنگش پریده بود و چشماش دو دو میزد.زودتر نیما و ارش به خودم مسلط شدم :

-خوبی مفنگی این چه وضشه بابا بزا یه تعارف بزنیم بعد!!

سری تکون داد و گفت:

-سلام اصلا خوب نیستم خانم رنجره،دستام یخ زدن، احساس میکنم میخوام بمیرم، تعارف واسه چی خانم سعادت گفت داری میای من و ببری پیش زن و بچم!!

سری تکون دادم دست گذاشتم روشونه ش :

-باشه بابا یه نفس بکش سکته نکنی رو دستم .میبرمت، برادرم خسته ست باید زودتر بره خونه ،ما بانیما تاکسی میگیریم!!

نگاهش و به پسرا جلوی ماشین داد نگاهش رو هانا زوم کرد لبخندی زد و گفت:

-ببخشید سلام این خواهرتونه

دست کشید سمت من:

-خدا براتون حفظش کنه،بجز زبون تلخش واقعا خانم نمونه ایی!!!

خم شدم تو صورتش :میخوای بزنم دندوناتو..

-نارگـــل !!!

تنها صداست که می ماند مخصوصا اگه صدای عصبی مرد آروم و سربزیری مثل آرش باشه!

بدون حرف روشن کرد و راه افتاد خواستم حرف بزنم که از تو آینه وحشتناک نگاهم کرد.

نیما کمی مایل به عقب شد و سلام کرد.خیلی مودب خود شو معرفی کرد .بخاطر هانا که تو بغلش خواب بود زیاد نمیتونست برگرده عقب!

صدای خشنش همه رو از جا پروند:

-کجا باید برم!!

از تو آینه نگاش کردم.دلم میخواست ازش بپرسم “کجای حرفم درد داشت داداشی؟؟؟!” آدر سو آروم دادم.

مفنگی سرش و کمی خم کرد و با ترید پرسید :شبیه آدرس خونمونه!!

-خونه خودتونه!!

-چی؟؟؟

داد نزن مردنی:

-اونجور که دوستم از فرامز که تو زندان بود حرف کشیده بود،زن و بچت سر دوسال برگشته بودند ایران تو خونه ی پدرت تمام این سالهایی که تو با مواد داشتی تو رویاهاشون پرواز میکردی،همین جا دم دستت بودند!!

مات شد تو صورتم،اخمم غلیظ بود،لحنم تلخ بود حسم بد بود و هیچکس جز خودم نمیتونست درکش کنه!!

به محض پیچیدن تو کوچه شون از دور در خونه ایی باز بود و چند نفری درم در بودند ،زل زده بود به خونه ،پلاک و نگاه کردم در خونه ایستاده بودیم.زل زده بود به صندلی جلو و قصد پیاده شدن نداشت .

آرش ماشین و خاموش کرد و به عقب برگشت اهالی دم در توجهشون جلب شده بود.

در سمتشو باز کردم با تلخی مخصوص به خودم گفتم:

-میری پایین یا با پا بندازمت پایین!!

برگشت نگاهم کرد،تو چشماش پشیمونی بود،خوب این رنگ و میشناختم هرروز تو آینه ها تو چشمام میدیدم رنگش و!!

-عین بز زل نزن به من لعنتی برو گمشو پایین!!

از صدام تکونی خورد ،هانا تو بغل نیما بیدار شد آرش دست برد گرفتش جیغ میزد با دستاش جلو دهنش و گرفته بود و با گریه نگام میکرد زیر لب نامفهوم حرف میزد احتمالا داشت عمم هامو بخاطر صدای بلندم فحش میداد،تو این یه مورد بهش حق میدادم.

زنی آروم آروم و با تردید نزدیک ماشین میشد.

-خوشبختی پشت سرته لعنتی فقط باید برگردی پشت سرت!!!

سرش و آروم به پشت سرش چرخوند ، پیرزن با دیدنش خداروشکر گویان به قدم هاش سرعتی داد و با گریه به طرفش میومد ،به سرعت از ماشین پیاده شد پیرزن جلو پاش زمین خورد نشست رو زمین رو زانو و بغلش کرد پیرزن می بوسیدش و خداروشکر میکرد در باز ماشین و بستم.

هانا و آرش هنوز درگیر بودند به هر طرف میذاشتش جیغ میزد ،بدخواب شده بود و آروم نمیگرفت .خم شدم جلو به زور از دستش گرفتمش تو بغلم دست و پا می زد به آرش با صدایی که شک نداشتم یه کلام دیگه حرف بزنم بغضم میشکنه گفتم:

-فقط حرکت کن!!

سرش و گذاشتم سمت قلبم موهاش و از صورتش کنار زدم خم شدم کنار گوشش لالایی اون شب و شروع کردم خوندن به سر کوچه نرسیده آروم آروم ساکت شد و تو بغلم خوابش برد.

***

نیما در سمتی که نشسته بودم و باز کرد.آرش پیاده شد، از بغلم بگیرش از ماشین پیاده شدم و با لحن سردی گفتم:

-باز بیدار میشه عمه ها من و فحش میده،این که 24 ساعت اینجاست یه امشب و روش!!

برگشتم سمت در خونه،نیما باهاش دست داد و زنگ واحدشونو زد.پشتم به ماشینش بود میدونستم هنوز حرکت نکرده میدونستم برگردم پشت سرم منتظر ایستاده، در باز شد، پشت سر گذاشتمش و وارد حیاط شدم پام به پله ی اول نرسیده بود که صدای حرکت پرگاز ماشین به گوشم رسید.

همون پایین پله ها کفشام و در اوردم و از پله ها بالا رفتم با آرنجم زنگ خونه رو زدم .حورا با چشمای سرخ در و باز کرد وبه هانای تو بغلم خواب ، مات شد.

بدون حرف کنارش زدم و رفتم اتاقم رو تخت گذاشتمش تکونی خورد و به سمت راست خوابید و دست گذاشت زیر لپش و دوباره خوابش برد.

بغض داشتم بخاطر برنگشتنم بغض داشتم بخطر این بلاتکلیفی زندگیم بغض داشتم ،بخاطر گذشته که نمیشد ازش بگذرم بغض داشتم،بخاطر آینده که امیدی بهش نداشتم بغض داشتم،بخاطر حال بغض داشتم، بخاطر همه چی بغض داشتم.

حورا به در تکیه داد و با دقت توصورتم آروم گفت:

-نارگل !!

تاپمو از تنم دراوردم و پرت کردم سبد رخت چرک با صدای دورگه یی با آخرین توانم برای کنترل بغضم گفتم:

-فقط تنهام بذار!!

به محض بستن در دراز کشیدم و سرم و تو بالشت فشار دادم و زار زدم!!!!!!

***

از صدای ریز خنده ایی چشم باز کردم. هانا کنارم دراز کشیده بود و حورا کنار تختم رو زمین نشسته بود وقلقلکش میداد هانا دست و پاش و تو هم جمع می کرد غش غش می خندید..

چشمام و بستم حس کردم شکمم میخاره چشم باز کردم هانا داشت شکمم و با دستای کپل و کوچولوش قلقلک میداد.خواستم دستش و کنار بزنم که حورا هم به کمکش اومد و دو نفری مشغول قلقلک دادن من شدن،فکم درد گفته بود از خنده با خنده داد زدم:

-بسه حــــورا !!

هانا –نه حورا، نورا !!

حورا خم شد سمتش یه خورده قلقلکش داد که باز شروع کرد با صدا خندیدن و گوشزد کرد:

-خاله نورا !!!

هانا دست انداخت گردنش ، حورا هم بغلش کرد و بلند گفت:

-بیا صبحونه بخوریم یه امروز من خونه م!!

سری تکون دادم و دست کشیدم به صورتم و از جام بلند شدم.صدای پیام گوشیم بلند شد از تو کیفم گوشی مو دراوردم و پیام و نگاه کردم تبلیغاتی بود چارتا فحش درست حسابی بهشون بستم که با دیدن شماره آرش بی اختیار آخرین پیامش و باز کردم.تاریخش مال همون دیشب بود،نوشته بود ای کاش سه تا نقطه!!

پوزخندی زدم،ای کاش چی؟؟ای کاش چی لعنتی؟؟!!

ادامه ی پیامشو با متن “ای کاش میومدی دخترت و میبردی من کار دارم باید برم دنبال کارام” تکمیل کردم و براش فرستادم به دقیقه نشد زنگ زد.

-سلام صبح بخیر

-سلام

-هانا بیداره؟؟

-آره بیا ببرش!!

خندید و گفت:

-نه به اون دیشبت که بچه مو زدی به بغل نمی شد یه کلام باهات حرف زد. نه به الان بیا ببرش،نمیشه کمی مودب باشی!!

-نه من آدم بیشعوری م قبل از ده بیا بچه تو ببر!!

گوشی رو قطع کردم و ملافه رو تخت و عوض کردم و طبق عادت همیشه م قبل از حموم واسه خودم لباس انتخاب کردم .صدای حرف زدن بلند حورا میومد ،تعجب کردم فکر کرده بچه کَره،انقدر بلند حرف میزنه!

ربدوشامبر نخی نیلی رنگ کوتاه و نازکمو همینطوری انداختم رو همون دو تیکه لباس تنم و سوت زنان به طرف حمام میرفتم که با دیدن آرش که نیم خیز شده بود برای نشستن و با دیدنم مات زل زده بود به سوژه ی مقابلش حس شوک برق 220 ولت بهم دست داد.

هول شدم سریع برم تو حموم که با صورت به در بسته ی حموم خوردم ،در بسته رو به سرعت و باز کردم خودم و پرت کردم تو حموم در پشت سرم بستم و کف حموم نشستم.هنوز قلبم داشت بندری میرقصید.

این اینجا چیکار میکرد یعنی همین پایین بود زنگ زد!!

بلند شدم آب سرد و باز کردم زیرش ایستادم ،از ترس برخورد احتمالی با حورا که شک نداشتم از عصبانیت در حال انفجاره ، با صبر و حوصله دو دست سرم و شامپو زدم لیف کشیدم بعد سه ربع ساعت حوله مو پوشیدم و آهسته بدون جلب توجه رو پنجه ی پام میرفتم سمت اتاقم که صداش میخکوبم کرد:

-عافیت باشه..

با دهن باز چرخیدم سمتش،خندش و خورد و از روی کاناپه بلند شد و یه قدم به سمتم برداشت ،اشاره یی به بخار حموم داد و گفت:

-داشتم یواش یواش به شک میوفتادم با میکروبا از راه آب رفتی پایین!!

با ترس نگاهم و گردوندم تو خونه که با آرامش خندید و گفت:

-حورا خانم زحمت کشیدن فرصت دادن یه صحبت خصوصی با تو داشته باشم!!!اگه قطع نمیکردی قصد داشتم اینم بگم!

آب دهنم و قورت دادم رفتم تو جلد همیشگیم:

-فرصت؟؟صحبت خصوصی؟؟ما حرفی نداریم باهم!!

برگشتم برم اتاقم که گفت:

-کلید اتاقت و برداشتم ،سریع لباس عوض کن چون من قد هفت سال ،حرف دارم بزنم!!

بدون اینکه نگاش کنم برگشتم سمت اتاقم برای اولین تو این سالهای اخیر موندم باید چجوری لباس بپوشم .باز بپوشم با سابقه ی خرابش گور خودم و کنده بودم،لباس بسته هم که نداشتم!!!!

به ناچار پیرهن زیر زانوی کاهویی رنگی پوشیدم ، موهامو بالا جمع کردم.نفس عمیق کشیدم و با اخم بیرون رفتم.

با دیدنش تو آشپزخونه در حال قهوه درست کردن، چند ثانیه به چشمام شک کردم این بشر این همه پررو بود رو نمیکرد!!

تو دوتا لیوان قهوه ریخت و تو سینی گذاشت و رو میز وسط گذاشت و لیوان خودش و به دست گرفت و دست دیگه شو تو جیبش کرد و سرپا با اخم زل زد بهم.

-یه چیزایی در مورد گذشته ی من هست که باید بدونی!!!

-برای بار هزارم علاقه ای به شنیدن گذشته شما ندارم آقا!!

-ببین زن من..

عصبی از جام بلند شدم:

-خودت، بچه ت به اندازه کافی رو اعصابم هستین نمیخوام چیزی درمورد کس دیگه ای بشنوم!

پشت کردم برم اتاقم سنگر بگیرم که دستمو به عقب کشید و زل زد تو چشمام:

-بدقلقی هات و بذار واسه بعد..الان دارم حرف میزنم انتظار دارم عاقلانه بهشون گوش بدی!!

بدون حرف زل زدم تو صورتش.مکثی کرد دستم و ول کرد و ادامه داد:

-زن من بیماری قلبی داشت.نفس کشیدنش با درد بود چه برسه بچه دار شدنش!!

مکثی کرد لیوان قهوه شو تو سینی گذاشت و ادامه داد:

-ساغر همون سالهای اول که ما ازدواج کردیم ، اجازه اینکه زن دوم بگیرم، بچه دار بشم در کنارش یه زندگی عادی و نرمال دیگه داشته باشم و داده بود.ولی من نه وقتش و داشتم نه مثل عماد خوشم میومد تو زنا بگردم خوش بگذرونم،ساغر برای من بس بود.زنی بود که دوستم داشت من هم دوسش داشتم .

دست کشید بین موهاش و صاف ایستاد روبروم:

-مقصر بهم ریخته شدن اون ماجرا رو ساغر ندون،من نخواستم جوونیت ،شادابیت ، حروم زندگی یه مرد متاهل بشه،من نخواستم خوشبختی تو با کس دیگه ای تقسیم کنی ،من نخواستم به پا ی احساست بسوزی و بسازی.

اگر با بی فکری پیشنهاد پدرت و قبول نمی کردم،اگر اونقدر به خودم اعتماد نداشتم درگیر یه جفت چشم سیاه و خونه خراب کن نمیشم،مجبور نبودم شش ماه احساس خودم و تورو سرکوب کنم ،مجبور نبودم برم زیر بار همچین تصمیمی بدون اینکه در نظر بگیرم چه بلائی سر خودم و تومیارم!!

عصبی خندیدم:

-جانم؟؟ببخشید دقیقا میتونم بپرسم کدوم قسمتت اوخ شد.

مکث کرد تو صورتش داد کشیدم:

-کسی که زندگیش و پای عقده های تو باخت من بودم، حضرت آقا!!!!

عقب عقب سمت اتاقم میرفتم:

-به من چه خواهر تو با پدرت چیکارکرد،به تو چه بین من و پدرم شکراب بود،به باقیتون چه ما قهر باشیم یا آشتی!!!!!!!!

بااخم یه قدم به سمتم برداشت:

-بحث من و توئه چه ربطی به باقی داره..چرا فکر میکنی فقط خودت آسیب دیدی؟؟این من بودم که از این سردخونه به اون سردخونه دنبال جسد دختر بی فکری مثل تو بودم که نمیدونم به چه انگیزه گذاشت رفت.

این من بودم که یکسال آزگار دنبال یه رد یه نشون از تو بودم،هرجا اسم نارگل شنیدم چارستون بدنم لرزید نکنه خودشه؟؟؟!؟!ولی کجا بودی؟؟کجا بودی؟؟در حال قرطی بازی و مواد زدن و درجا زدن تو لجن..

خواستم حرف بزنم که با دست مانع شد:

-این من بودم خواب و خوراک نداشتم ، این من بودم که زندگیم و ول کردم به امون خدا نفهمیدم کی باختم. این من بودم که حتی نفهمیدم چطور زنم ازدستم رفت!!

با تحقیر دست کشید به سمتم و گفت:

-تااونجایی که شنیدم تو داشتی زندگیت و در آرامش میکردی!!!

داشتم خفه میشدم از بغض با صدایی که شک داشتم شباهتی به صدای خودم داشته باشه گفتم:

-این حرفا نه به درد تو میخوره نه من دست از سرم بردار!!

عصبی شد تو روم داد زد:

-نمیتونم نـمیتونم میفَـــهمی؟؟دیگه نمیتونـم دست از سرت بردارم..!!

دست کشیدم سمتش :

-تو..تو..خیلی بی شرمی..من نامزد دارم میخوام زندگی جدیدم و شروع کنم ..به چه حقی داری با آبروی من بازی میکنی!!

فاصله ی بینمون و و با قدم های بزرگ برداشت شونه هامو و گرفت:

– تو فکرکردی من نفهمم؟؟؟ نامزد داشتی اون شب من و همراهی نمی کردی نارگل ،داری دروغ میگی!!

تمام این مدت دروغ گفتی،هروقت داد کشیدی نخواستی کسی بغضت و بفهمه،هروقت تلخی کردی نخواستی کسی دلتنگی تو ببینه ،اخم کردی نخواستی کسی تغییر حالت و ببینه،ببین بچه منو رنگ نکن ،من زیر وبم اخلاق تو دستمه!!

زل زدم تو چشماش:

-شک دارم!!

سرش و تکون داد و آرومتر گفت:

-من دیگه کشش ندارم 38 سالمه دربدر دنبال آرامشم .بلد نیستم عین خیلی ها تو بغل این و اون پیداش کنم ،من تو وجود تو حسش کردم،من بدون تردید با تو به آرامش میرسم چون دوست دارم،دوست داشتم.با رفتنت حتی نایستادی این و نشونت بدم!!

-نمیخـوام بشنوم!!

بازوهامو تکون داد :

-گذشته قابل بخشش نیست،نمیگم ببخش ولی فرصت جبران آینده رو به جفتمون بده!!

-ولم کن!!

-نارگل !!

-ولم کن،خواستی حرفات و بشنوم شنیدم،جوابم نهه ،حالا برو از این شهر برو از این کشور برو از این کره برو، برو فقط بیشتر از این نمک رو زخمم نباش!!

دستاش شل شد دور شونه هام ، تکونی به خودم دادم و بدون توجه به رنگ پریده ش عقب گرد کردم به سمت اتاقم و پشت در سر خوردم،پاهامو بغل کردم و زیر لب آروم آروم خودم و تسلا میدادم.

***

نمی دونم چقدر گذشته بود ، گوشیم زنگ خورد “شماره مرکز بود” با کسلی جوابش دادم:

-سلام خانم رنجر!!

مکث کردم دوباره نگاهی به شماره انداختم و جواب دادم:

-تو کجایی مردنی؟؟

آروم خندید و گفت:

-مرکزم خانم..خانم سعادت شمارت و گرفت برام!

-پری به هفت پشتش خندیده ،برو بتمرگ سر خونه زندگیت ، چته باز اونجایی!!؟؟

مکث کرد گفت:

-ستاره رو دیدم!!

-نوش جونت به من چه!!؟؟

بدون توجه به حرفم ادامه داد:

-میگه فرامرز تو مستی گفته بخاطر حسادت به من زندگیم و نابود کرده اینم شنیده ،درگیر شدن ،تو خونه حبسشون کرده بوده،وقتی فرامرز اشتباهی تو بار اون مرد و هل داده طرف مرده.از طریق سفارت خواسته برگرده ایران!!

با بی حوصلگی گفتم:

-اینارو خودم هم میدونم برو سر اصل مطلب!!

-خانـــم..

-بنال!!

-صدای نفس عمیقش تو گوشی پیچید و بلافاصله گفت:

-میگه دست بهش نزده ،خانم چطور باور کنم!؟من..من…خیلی دوسش داشتم..این برام خیلی سنگینِ..

پریدم وسط حرفش:

-تو این مسائل، من درکی از احساسات مردونه ندارم. زنگ بزن از یه مرد بپرس!

قطع کردم به دیوار تکیه دادم.دوباره گوشیم زنگ خورد، با اعصاب خراب جواب دادم:

-دیگه چتـــه!!!؟؟

-خانم…

-خانم و هفت درد بی درمون ..مگه نمیگی دوسش داشتی، پس چته دست و پا میزنی!!؟

-آخه شما..

-من چی؟؟من تو کار زندگی خودم موندم!!!!

خندید گفت:

-من فقط به شما اعتماد دارم خانم!!

-دِ بس که ساده ایی،منم برات دام پهن کردم، خبر نداری!!

خنده شو خفه کرد و با سماجت گفت:

-من به این زودی چیزی رو نمیخوام شروع کنم ، ولی فقط نمیدونم از این معضل چطور بگذرم ؟؟یکی از دلایلی که هیچوقت دنبالشون نگشتم ،این بود که دلم نمیخواست، زنم و با رفیق چندین و چند ساله م ببینم!!

سکوت کردم.من مرد نبود بدونم حالا باید چیکار بکنه!!

-ببین مفنگی من مرد نیستم ،ولی از ذهن یه زن از خودم دفاع میکنم،اگر من بودم،مادر بودم،نمیگم رابطه رمانس و عاشقانه ،حتی اگر بهم تجاوز هم شده بود ، هیچوقت روم نمیشد برگردم کشورم،برگردم تو خونه پدرشوهرم!!بیا یه امیدواری بده به خودت که خداتون بخاطر عشق صاف و سادتون به جفتتون رحم کرده!!همین..

الانم میخوام قطع کنم جرئت داری دوباره زنگ بزن !!

دراز کشیدم رو تختم،چشمام و بستم.یه عمر دنبال خوشبختی میگردیم وقتی پیداش کردیم دندوناشو می شمریم، ازش کم نشده باشه!!!

***

گوشی حورا زنگ میخورد ، رفته بود دوش بگیره تا خواستم جواب بدم قطع شد،رمز گوشی شو زدم یه پیام براش رسید با خوندن متن پیام کم مونده بود شاخ دربیارم:

“جان نارگل ، نوراعزیزم جواب بده!!!”

این کی بود؟؟زنگ زدم سر خطش وقتی صدای آرش پیچید تو گوشم، حس کردم از درون متلاشی شدم….

چند ثانیه بهت زده به در حموم خیره شدم.باید حرفی می زدم ، چیزی می گفتم …به شکل عجیبی، صدام و گم کرده بودم.

حس خفگی داشتم حس تلخِ زیر و رو شدن یه عالمه حس بد…

صدا از اصرار کردن خسته شد تو گوشی لب زد:

-به عمرم از زنی نخواستم کنارم باشه،یعنی نه اینکه نخواستم، فرصتش پیش نیومد. اما الان بهت میگم ،مَن عماد کیان ،حس میکنم همه ی عمرم دنبال یه کسی مثل تو بودم!!

زانوهام خم شد خوردم زمین،بغضم شکست صدای گریه م تو گوشی پیچید.با دستای لرزون تماس و قطع کردم. حورا در حموم و باز کرد با دیدنم هول هولی حوله شو پوشید و به طرفم اومد و طبق عادت همیشه ش از “چی شده؟؟!” گفتن دست برنمیداشت.

گوشی رو از دستم گرفت از دیدن “علامت تعجب” پشتش متوجه شد گوشی خودشه.

-داشتی با کی حرف میزدی با گوشی من؟؟چرا گریه میکنی؟؟نارگل ؟؟!!

بی مقدمه پریدم بهش با هق هق پرسیدم بهش:

-چرا نگفتی عماد شمارت و داره!!؟؟

جا خورد،از جام بلند شدم روبروش ایستادم موهاش خیس بودم و صورتش از گرمای حموم ملتهب بود:

-چرا حورا،چرا نگفتی نورای عزیزشی ؟؟؟

سرش و زیر انداخت،هیچی نگفت.با دتسام صورتم و پاک کردم اضطرای اولیه م جای خودش و به عصبانیت داده بود:

-از کی باهاش رابطه داری؟؟

اخم وحشتناکی بهم کرد و بی حرف به سمت اتاقش رفت.از همون جا داد زدم:

-باشه نگو از خودش می پرسم!!

برگشتم طرفم و بعد از مکث طولانی شروع کرد حرف زدن:

-بحث رابطه نیست ،بحث یه آشنایی سه چهارماهی ست که من بدون اینکه بدونم کیه باهاش شروع کردم. اس میومد سر گوشیم سربسرم میذاشت ،منم فکر میکردم “سنگ صبور” خودمه این شیوه جدیدشه ،همراهیش می کردم.تا اینکه اومدم اینجا و این اس بازی ها بیشتر شد ،تا شبی که رفتیم پارک من مانی رو برده بودم بلیط بشقاب پرنده بگیرم که زنگ زدم رو خطه،میخواستم درد و دل کنم، فکرکردم مثل همیشه با صبوری گوش میده که با شنیدن صدای عماد کم مونده بود دیوونه بشم.گوشی روسریع قطع کردم تا برگشتم دیدم با لبخند پشت سرم ایستاده نارگل حس کردم جون از تنم رفت.

اومد کنارم ایستاد به بازی بچه ها خیره شد و گفت اونقدر هانا ازم تعریف میکرده ، کنجکاو شده ببینه کیم، اس داده بود و خب منم اشتباه گرفته بودمش اینم کنجکاو شده بود دیگه خود شو معرفی نکرد.

سرش و بلند کرد تو چشمام زل زد:

-نارگل میگه از من خوشش اومده،میگه کار و زندگی شو ول کرده اینجا بخاطر من مونده،من.. نارگل ..من ..دارم دیوونه میشم!!

بی اختیار نشستم رو زمین…منم داشتم دیوونه میشدم!!!!

-ازش خوشت میاد؟!

رنگش پرید:

-نه این چه سوالیه،من ازش میترسم نارگل !!کافیه بفهمه من کیم!!

دراز کشیدم رو زمین دستام و گذاشتم زیر سرم و از پایین زل زدم بهش کنارم رو زمین زانو زد.

-بد نمیشه این خوبه که بدونی دلیل اون همه کاراش چی بوده!!؟؟الان دیگه دنیا پشتته ،امیر ارسلان کیان هم اونجور که تو تصورم بود ،مرد بد ذات و خودخواهی نیست،مرموز هست اما دلیل بد بودنش نیست.حرف میزنه حرفاش حساب کتاب داره،به نظرم بهتره با یکی مثل..

-نه نارگل نه خواهش میکنم…نمیتونی باور کنی حتی که الان چقدر خوشحالم..بین کسایی هستم که دوستم دارم بین خانوادم..اما اگه بفهمن می کیم بازم همون حرفا و دردای قدیمی نمیذاره به این سادگی همه چی بگذره!!

سرجام نشستم و با تلخی گفتم:

-دیگه داره حالم از این ترس تو بهم میخوره،یه خرده شجاعت داشته باش!مگه به من نگفتی به پدرت حق میدادی ،پس چرا از خودت از پدرت دفاع نمیکنی!؟؟

آهی کشید و با لبخند غمگینی گفت:

-تو نمیتونی بعضی خرابی هارو تو گذشته جبران کنی،همین خود تو به نظرت اگه آرش بدونه..

با بلند شدنم حرفش و نیمه کاره گذاشت، برگشتم سمت اتاقم که صدای عذرخواهش بلند شد:

-منظوری نداشتم!!!

در اتاقم و بستم، رو تختم نشستم و سرم و با دستام گرفتم .فردا نوبت دکتر برای چکاب جراحیم بود ،حال و حوصله ی رفتن نداشتم.

***

با میلاد از مطب دکتر رفتیم رستوران.به محض نشستن بدون مقدمه گفتم:

-نمیتونم با خود رضا صحبت کنم .راستش این روزها نه من روزگار خوشی دارم نه حورا !!نمیتونیم برای مراسمش باشیم.مخصوصا من که واقعا به تنها چیزی که احتیاج دارم سکوته مطلقه…تو ازش عذرخواهی کن!!

نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت.بعد از چند دقیقه آروم گفت:

-دلم برا حورا میسوزه!!

هیچ حرفی نداشتم بزنم .به شکل عجیبی دل من هم برا سرنوشتش میسوخت!!

برای عوض کردن بحث رو بهش گفتم:

-تو چیکار کردی؟؟

لبخند محجوبی زد و آروم گفت:

-به خاله گفتم!!هیچی نگفت بعد ستاره گفت کسی اومده بود مجتمعشون تحقیق،گوش شیطون کر انگار ماهم داریم میریم قاطی مرغا!!

تو صورتش خیره شدم و گفتم:

-برات خوشحالم میلاد ، اینو جدی میگم ،اگه تو و ضا تو این سالها کنارمون نبودین نمیدونم به کجا می رسیدیم!!

با سرخوشی خندید و گفت:

-تو که خیالم ازت راحت بود ،مار هفت خطی!! اون حورای بیچاره خدا میدونست چه بلائی سرش میومد!!

بهش خندیدم.خوشبختی داشت لبخندش و نشونم میداد به هیچ وجه دلم نمیخواست دندوناش و بشمارم!!

**

-خب زنگ بزن لاله برات بیاره!!!

-حورا لاله رو نمیتونم از بغل امین ، بکشمش بیرون بگم بیا برام آلبوم بچگی هام و بیار ،برو پایین از عمه بگیر!!

چپ چپی نگاهم کرد و با اخم گفت:

-کی قراره یه خرده شعور داشته باشی هان!!!؟؟بعدشم چرا خودت نمیری؟؟

-خب چیزه عمه یه خرده یه جوری نگاهم میکنه ،نمیدونم چرا روم نمیشه!!

مکثی کرد و گفت:

-راستش و بخوای منم متوجه شدم،نمیدونم چرا انقدر سعی میکنه ندیده بگیرت!!

نفسمو پرت کردم بیرون:

-دعا دعا کن عمت چغلی نکرده باشه وگرنه روزگارش سیاهه!!

اخمی کرد و عصبی از در رفت بیرون.با سرعت پریدم سرگوشیش شماره ایی که میخواستم و برداشتم و تو گوشیم ذخیرش کردم .

در اتاقم وقفل کردم و شماره رو گرفتم با هر بوقی که میخورد، حس میکردم فشارم بیشتر پایین میاد.بدون پاسخ دهی تماس قطع شد.

حورا درو باز کرد که با صداش تکونی خودرم. در و با عجله باز کردم با دیدنم با کنجکاوی زل زد تو صورتم:

-داشتی چیکار میکردی چرا رنگ و روت پریده!؟!؟

-هیچی در قفل کردم لباس عوض کن در زدی ترسیدم!!

ابروهاش بالا پریدن:

-از کی تا حالا با حجب و حیا شدی؟؟بیا این آلبوم!

لبخند مصنوعی زدم و البوم و از دستش گرفتم ،به ظاهر مشغول دیدن عکسای بچگیم شدم!!

***

آخرین تماس و هم گرفتم خیالم راحت شد.آرش ، حورا ، هانا و مانی از عصر رفته بودن پارک بادی من هم با تمام توان واسه مراسم شب پارکینگ و تزئینش کردم.

شب یلدا بود ، علاوه بر اون تولد حورا بود دلم میخواست امسال خوشحالش کنم حالا که بین خانواده ش بود.

زنگ و زدن، عماد ویلچر پدر شو هول داد و داخل اومدن ،خودم دعوتشون کرده بودم.هرچی که باعث شادی حورا میشد ، برای من هم باارزش بود .

دنیا با دیدنم لبخند قدرشناسی زد و با خاتون و شروع به احوالپرسی کرد.

دیگه مثل سابق ازش متنفر نبودم،یا شاید رنگ نگاه اون عوض شده بود ، از همون شب که با پدرم درگیر شده بودم مثل سابق به بداخلاقی هام اخم نمی کرد،رو نمی گرفت.جواب بد اخمی هام فقط لبخندهای غمگینش بود.

بقول حورا انگار تازه داشت میفهمید که من کیم،شاید تازه داشت درک میکرد که اونقدر ضربات زندگی تحملش برام سهمگین بود که پای اون زمین قلبم و معاوضه کردم.شاید تازه داشت می دید من هم ، یه زخم خورده از تقدیرم!!

لباسم ماکسی تنگ و مشکی رنگی بود که رو سینه ش سنگ کار شده و آستین هاش گشاد و از تور بود.موهام و صاف کردم با گیره تا پشت گوشم سفت نگهشون داشتم از یه طرف شونم پایین ریختم. چشم و ابروی سیاهم با لباسم و تضاد رنگ پوستم حسابی هامونی پیدا کرده بود.یه آرایش نقرهای هم کردم چشم هام و کشیده تر نشون بدم.رژ لب کمرنگ قرمزی زدم و حسابی واسه خودم تو آینه خط و نشون کشیدم.

گیتاری که خریده بودم از زیر تخت برداشتم و بغلش کردم زیر لب گفتم:

-تروخدا ضایعم نکن،میدونی من بخاطر این یه آهنگ تو رو دست گرفتم پس بزار خوشحالش کنم.

گیتارو بوسیدم و رو کولم گذاشتم رفتم پایین.

به محض پایین رفتنم عماد شروع کرد سوت زدن و مسخره بازی.

-به به یانی وارد میشود!!

امین سری تکون داد و گفت:

-بدبخت بشنوه خودکشی میکنه!!

با مظلومیت مصنوعی رو کردبهم و گفت:

-حالا چیزی هم بلدی؟؟؟

یعنی اگر چارتا اکورد بلد بودم با مسخره بازی این دوتا از سرم پرید ، با اخم یه نگاه درست حسابی تحویل جفتشون دادم که صدای اوه اوه جفتشون هوا رفت و بدون اینکه جواب بدم رفتم نشستم رو صندلی.

عماد-میگم نور اینجا زیاده یا رنگ بعضی ها پریده!!!؟؟!

امین-چشمای من هم انگار مشکل پیدا کرده آخه دارم دستای بعضی هارو لرزون میبینم!!!

راست میگفتن دستام داشت میلرزید،هیجان داشتم بخاطر حورا و نمیتونستم کنترلش کنم.

بابا یه دونه انار پرت کرد سمت امین و هشداد داد کمتر سربسر دخترش بذارن!!

زنگ در خونه رو زدن تا امین بره در و باز کنه، عماد پشت سرم ایستاد و آورم در گوشم گفت:

-نترس هرجاش مشکل داشتی من بهت تقلبی میدم!!

برگشتم نگاهش کردم ، لبخند غمگینی زد و ادامه داد:

-یه دایی داشتیم خدابیامرزدش از معرفتش هیچی به ما نرسید،از قلب بزرگش هیچی به ما نرسید،از شجاعتش هیچی به ما نرسید ولی این یه قلم استعداد هنریش به ما رسیده یادگاری، کم اوردی من هستم،بدم نمیاد دوست بداخلاقت و خوشحالش کنم!!

صدای سرفه ی خشک امین نگاهم و از صورت عماد گرفت و به در دادم آرش نگاه عصبی شو ازم گرفت و مشغول سلام احوالپرسی با باقی شد، انگار که ما بوقیم این وسط ، حورا با تعجب و اخم به جمع نگاه میکرد.

صدای سرفه ی خشک امین نگاهم و از صورت عماد گرفت و به در دادم آرش نگاه عصبی شو ازم گرفت و مشغول سلام احوالپرسی با باقی شد، انگار که ما بوقیم این وسط ، حورا با تعجب و اخم به جمع نگاه میکرد.

عماد یه قدم جلو رفت و گفت:

-شب یلداست نورا خانم!!

حورا بدون اینکه نگاهش کنه آهانی گفت و از پله ها بالا رفت.عماد مسیر رفتن شو تا راه پله نگاه عمیقی کرد و لبخندی زد.

بچه ها به ترتیب با جیغ داخل شدن .مانی با دیدنم نیشش باز شد:

-چه خوشکل شدی پدر سوخته!!

امید نیم خیز شد براش ، بابا با خنده دست گذاشت رو شونه ش و با صدای بلند خندید،عماد پرید بغلش کرد ،گذاشتش رو شونه ش کجش میکرد که بندازش پایین مانی با ذوق میخندید.هانا چشم ازم بر نمیداشت .رو کردم بهش و گفتم:

-هانا خانم، سلام شما چی شد؟؟

سرشو با خجالت تکونی داد و دوون دوون رفت بغل پدربزرگش ،میخواست از ویلچرش بالا بره نمیتونست،بابا بلند شد بغلش کرد ، بوسیدش گذاشتش سرپای پدربزرگش ،نگاهم ازشون گرفتم.دنیا با نگاه دقیقش زیر نظرم گرفته بود.

بدون توجه به نگاهش رفتم بین لاله و لیلا نشستم به بحث مسخره ی گرونی وسایل جهیزیه ی لاله گوش دادم.

عماد هم تنها کسی که از تولد حورا خبر داشت ، جلوی همه احترام نظامی بهم داد و ازخونه رفت ،کیک و تحویل بگیره.

چشماش برق میزد،خوشحالیش چیزی نبود که از چشم کسی پنهون بمونه!!ولی کسی مثل آرش که مشتاش از فشار سفید شده بودند و یه لحظه چشم از زمین برنمیداشت، نمیدونست این خوشحالی بخاطر حوراست نه من!!

حورا با تونیک سبز آبی رنگی و شلوار مشکی و گشاد با شال مشکی مثل همیشه در عین نجابت و حجاب از زیبایی مثل ستاره میدرخشید بانگاهش گشت و پیدام کرد با لبخندی روبروم کنار مینا و عمه نشست .

امین و نیما بچه هارو تو گردنشون گذاشته بودند ، مانی و هانا هم با ذوق شمشیر پلاستیکی به دست در حال نبرد بودند.

لاله شاهنامه اورد و مستقیم داد دست بزرگتر جمع قبل از اینکه بازش کنه با گفتن “یه لحظه ببخشید” همه ی حواسارو به خودم جلب کردم، تا خواستم حرف دیگه ایستادم بزنم زنگ در زده شد .

امین مانی رو زمین گذاشت و در و باز کرد با دیدن صحنه ی پشت در ، نیشش باز شد،مانی هم پشت سر عموش پرسید هوا و آخ جون کیک میگفت.نیما هانارو از گردنش بغلش گرفت و به در خیره شد.

عماد با کیک مربعی بزرگی وارد شد.همه ناباور زل زده بودند بهش،جلو اومد و کیک و جلوی میز حورا گذاشت و یه قدم عقب رفت.تا خواستم حرف بزنم بچه پروروی خودشیرین، پیش دستی کرد و با لبخند دختر کشی بلند گفت:

-نورا خانم تولدتون مبارک!!!

چشمای گرد حورا از “دوست دارم تولدت مبارک” روی کیک به چهره ی براق و چشمای ستاره بارون عماد و در آخر به اشک های من از هیجان رسید.بابهت زل زد تو صورتم:

-نارگل !!!!

همه جیغ کشیدند و تولدت مبارک خوندند،آرش هم رضایت داد ، نگاهش و از زمین بگیره و بدون حرف زل بزنه تو صورتم ،نگاهش کردم براش ابرو بالا انداختم لبخندی زد و سر شو زیر انداخت .

همه تبریک گفتن رسید به امیر ارسلان که با صدای بم و خش دارش تبریک گفت اشکای حورا دونه به دونه از خوشحالی پایین میریخت.لبخندش یه لحظه محو نمیشد.

لاله خم شد روی کیک از کیک عکسی گرفت و گفت:

چقدر دوست دارم شو قشنگ دادی بنویسن نارگل،کجا سفارش دادی!!؟؟

نگاه به عماد کردم دست تو جیب به آسمون خیره شد.سری تکون دادم با خنده گفتم:

-والا اون کیک که من سفارش داده بودم فقط “نورا جان تولدت مبارک روش بود”،نگاهی به عماد کردم و بلندتر گفتم:

-نمیدونم این دوست دارمش از کجا سبز شد!!!

امین پقی زد زیر خنده ،حورا سرخ شد از خجالت سر شو زیر انداخت،آرش ناباور به برادرش خیره شده بود!!

حورا نگاهم کرد با تکون دادن سرش ازم تشکر کرد.بیشتر از اینا بهش بدهکار بودم بخاطر همه چیزش!!

صدام و پیدا کردم با صدای لرزونی گفتم:

-من یه هدیه ناقابل برات آماده کردم نورا!!

همه برگشتن طرفم سرو صداها کمتر شد.بلند شدم از کنار دیوار بادستای یخ زده م گیتارو برداشتم که امین سریع دوربین و از دست لاله گرفت و زوم کرد رو من:

-خانم ها آقایان کنسرت نابغه ی موسیقی ایران ،امیدوارم لذت ببرید.دین دین دین!!

عماد یه صندلی خالی گذاشت زیر پام تا بشینم حالا آرش روبروم بود ، کنارش پدرم نشسته بود و کنارشون امیرارسلان کیان هانا از گردنش آویزون شده بود.

در جا حس کردم خالی شدم از هرچی دو ر می لا سو

عماد هم صندلی گذاشت کنارم نشست آروم زیر لب گفت:

-عین قورباغه با این چشمات زل نزن به جمع،همه فهمیدن هیچی سرت نمیشه،چارتا بزن رو ساز تمومش کن دیگه !!

آب دهنمو قورت دادم گیتارو دستم گرفتم.کوک کردم شروع کردم زدن.عماد دست گذاشت رو دهنش.اشتباه شد،دوباره گرفتم دوباره زدم،اشتباه،نت ها یادم رفته بود.عماد جوونمردی کرد خندشو خورد،حورا با خنده نگاهم میکرد. امین هم گفت:

-بابا برا عشقت نمیخوای بزنی انقدر هیجان زده شدی، نورا خانم از خودمونن !!

دوباره زدم این بار گیتار از زیر دستم کشیده شد .عماد زدش زیر بغلش و گفت:

-نورا خانم اشکال نداره من بزنم نارگل بخونه!!

اوه نه..خوندن سخت تر بود!!عماد برگشت طرفم:

-چی میخواستی بزنی؟؟

آروم کنار گوشش اهنگی که میخواستم بزنم و گفتم.سری به تایید تکون داد ،چشماشو و بست و سیم هارو از نو کوک کرد و با چپ چپی که بهم رفت یعنی تو که کوک کردن بلد نیستی مرض داری ،گیتار گرفتی دست.با انگشت هاش ضربی گرفت و شروع کرد زدن، کج محو زدنش شدم.این بشر دوپا داشت جادو میکرد با انگشتاش!!

موقع خوندن متن ترانه شد برگشت طرفم اشاره داد بخون،خندیدم بلند گفتم:

-کار را آن کرد که تمام کرد ،خودت بخون!!

سرش و زیر انداخت لبخند زیبایی تحویلم داد و به تشکر سرش و تکون داد و بعد از یه ثانیه مکث صدای گیتار همزمان با زدن با صدای گرمش شروع کرد خوندن:

خیلی وقته دلم میخواد بگم دوست دارم

بگم دوست دارم

بگم دوست دارم

از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم

فقط تو رو دارم

بی تو کم میارم

عماد نگاهش و به زمین داده بود و من نگاهمُ تو چشمای آماده ی گریه ش داده بودم….

نبینم غم و اشک تو چشمات

چشام رو دستای لرزونش خیره شد….

نبینم داره میلرزه دستات

نبینم بخاطر عشقت بترسی،تا من زنده میخواستم نمیخوام از چیزی بترسی..

نبینم ترسو توی نفسهات

ببین دوست دارم

منم مثل تو با خودم تنهام

منم خسته از تموم دنیام

منم سخت میگذره همه شبهام

درد خواستن و نتونستن هرشبش و من همدری میکردم.دست و پا زدن هاش و نگاه دزدیدن هاش و من هم با تک تک سلول هام حس میکردم.

ببین دوست دارم

ببین دوست دارم

دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی

با من به دردای این دنیا میخندی

آروم میشم بگی از غمات دل کندی

آروم میشدم اگه دیگه از هیچ چیز نمیترسید،اگه به من اعتماد میکرد که پشتش ایستاده بودم!!

بیا به هم بگیم دوست دارم

دوست دارم من اون چشمای قشنگتو

دارم واست میخونم این آهنگتو

هر چی میخوای بگو از دل تنگتو

بیا به هم بگیم دوست دارم

صدای گیتار قطع شد…

صدای آروم دوست دارم عماد….باعث سرخ شدن حورا و صدای جیغ و سوت اهالی جمع شد. نگاهم چرخید تو چشمای راضی و لبخند به لب امیرارسلان قفل شد.سرم و زیر انداختم نفس عمیق کشیدم .جرئت سربلند کردن نداشتم به اندازه کافی نگاه سنگینی گردن مو خم کرده بود.

حورا از جاش بلند شد داشت با خنده گریه میکرد، شاید برای باقی این همه احساساتش عجیب بودن ولی فقط من و دنیا که خودش و با خوردن چای تلخ کنترل کرده بود، درک میکردیم این بچه 36 ساله چقدر تنهایی کشیده ،از تو جعبه گیتار، جعبه ی سرخ رنگ ربان زده یی رو که واسه تولدش در نظر داشتم و به مانی دادم اشاره دادم بده بهش،دستاش و با ذوق جلو دهنش گرفته بود،مانی رو با محبت بوسید جعبه رو باز کرد.

خندش جای خودش و به بهت داد بلیط و از تو جعبه بیرون کشید به سمتم اشاره داد.به سختی از جام بلند شدم و با صدایی که قد هفت سال می لرزید بابت مهربونی هاش،حضورش گفتم:

-حضورت تو زندگیم ، یه چیزی فراتر از معجزه بود….اگر نبودی اینجا نبودم….نبودی تو زندگیم ، هیچی نبودم..مثل یه جاده ی سرسبز رو به بهشت بودی برام که با مهربونی هات ،با قلب بزرگت ،با صبوریت آروم آروم به سمت مفهوم نفس کشیدن کشوندیم.هزار بار بگم ازت ممنونم بابت این همه سالی که تک و تنها با بدقلقی هام ،بداخلاقی هام ،بی رحمی هام ساختی اما پشتم و خالی نکردی ، کم گفتم..این سفر دو هفته ای شاید ناقابل ترین تشکری باشه که یه دل سیر کنار خانواده ی واقعیت بتونی داشته باشی!!

همه بجز دنیا که تو لیوان چای ش زل زده بود به ما دونفر با کنجکاوی نگاه میکردن که این چه پیوندی بود که ما دوتا رو انقدر وابسته به هم کرده بود.

حورا تکونی خورد با گریه گفت:

-مرسی من..واقعا سوپرایز شدم.. نارگل میشه یه لحظه بغلت کنم؟؟؟

نه!!!نمیخواستم اشکم دربیاد جلو جمع اخم کردم:

-از این لوس بازی ها خوشم نمیاد !!

با بدقلقی چرخیدم سمت لاله که تقریبا تو بغل امین ول شده بودم و پریدم بهش:

-لاله پهن نشو رو اون بنده خدا ،چه گناهی کرده تورو گرفته پاشو برو چاقو بیار کیک و قسمت کنیم!!!

سرخ شد برام خط و نشون کشید،امین هم از خجالت عمه فقط سرش و زیر انداخت.حورا آهسته خندید و سرش و تکون داد،نگاه آرش میخکوب بود،یعنی ببین راست گفتم بخاطر تغییر حالتت اخم میکنی!!

سرم و خم کردم و ترجیح دادم دوربین و از امین بگیرم فیلم برداری کنم.

بعد از خوردن کیک و همه بابت اینکه خبر نداشتن کادویی بدن عذرخواهی میکردن که عماد با سرفه ای رو کرد به جمع و گفت:

-والا نارگل خیلی لطف کرد من و در جریان گذاشت، من هم با اجازه ی همگی از طرف سه تا خانواده یه هدیه کوچیک اگه قبول کنن تقدیمشون کنم!!!

همه افتادن به تشکر حورا هم از دنیا بی خبر گفت:

-لازم نیست راستش به اندازه کافی برا کیک به زحمت افتادید!!

آرش هم با خنده و چشمایی که عجیب همرنگ برادر همیشه شیطنش شده بود بلند گفت:

-مخصوصا قسمت خلاقیت هنری روش!!

عماد از اون نگاههایی که حسابت و بعدا میرسم تحویلش داد،آرش هم سرخوش خندید لنگه ابروی لاله با تعجب بالا رفت و به من خیره شد .میتونستم فکر شو بخونم یعنی این از صبح تا حالا حرف نمیزد حالا مزه میپرونه!!!!

عماد هم هانا رو صدا کرد که با مخالفت احتمالی حورا مواجه نشه یه جعبه کوچولو داد بده حورا ،حورا هانا رو بغل کرد بوسید و جعبه رو باز کرد

سوییچ ماشینی رو بیرون اورد و با اخم به عماد خیره شد.نیما، امین سوت میزدن.

حورا اخم ظریفی کرد و سوییچ و جلو چشمش تکونی داد و گفت:

-فرمودین کوچیک دیگه!!!

خندیدم با دوربین زوم کردم رو سوئیچ و گفتم:

-نیست خودش گوریلِ فقط تو شاسی بلند جاش میشه، از نطرش هیوندا کوپه کوچیکه دیگه!!!!

دهن حورا باز موند عماد دست بلند کرد بزنه پشت گردنم که با دیدن نگاه دست به سینه ی آرش رو خودش، لبخندی زد و سرم و ناز کرد ،علاوه بر جمع دنیا هم پقی زد زیر خنده!!

اون شب تا آخر شب پسرا زدن و خوندن ولی بهترین قسمتش همخونی امین و عماد بود که حسابی جای جیغ و سوت داشت . عماد گیتار به دست شروع کرد به معنای واقعی هنرمندانه گیتار زدن و خوندن،الحق که حلال زاده به داییش میرفت:

همه ی دنیا مال ِ منه حالا که تو کنارمی

تویه این شبها

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x