رمان عشق با اعمال شاقه پارت 22

4
(7)

شمارش و گرفت و گوشی روی آیفون گذاشت و سرش وباز روی میز گذاشت

“مشترک مورد نظر خاموش میباشد”

با بهت سرش و بلند کرد.

خاموش؟؟؟به اخرین پیامش نگاه کرد پیام رسیده بود!!

یعنی گوشیش و برای چی خاموش کرده بود؟؟؟

شماره ی خونه رو گرفت بعد از زنگ خوردن های طولانی گوشی روی پیغام گیر رفت.قطع کرد و باتعجب شماره حورا رو گرفت خیلی زنگ خورد اما اونم جوابی نداد!!

بلاتکلیف ازجاش بلند شد ،فکری تو سرش ول میخورد جریت فکرکردن بهش و نداشت.

مستقیم به دفتر ریاست رفت و تقاضای مرخصی یک ماهه کرد.

رییس بیمارستان با دیدن اوضاع پریشونش پی به اوضاع نابسامان زندگیش برده بود.به شرط فقط یکماه ، نامه شو امضا کرد.با خستگی تشکر کرد و به طرف خونه ش راه افتاد.

به محض باز کردن در واحد ، چیزی تو سرش خورد و آخرین تصویری که دید ، دست و پای بسته ی مادرش بود.

به محض باز کردن چشماش ،چندبار پلک زد تا تصاویر و بهتر ببینه ، روش و به سمت چپش برگردوند پدرش با نگرانی نگاهش می کرد.

چشمام و بست و باز کرد ، دخترش با دست و پا و دهن بسته صورتش خیس از اشک بود و چشماش از ترس و وحشت گشاد شده بود و به پای پدربزرگش چسبیده بود ، رو این تصویرمات شد .

قلبش تو سینه ش لرزید و ناخودآگاه داد کشید:

-اینجا چه خبره این چه وضشه بابا !! هانا کی دستات و بسته؟؟

تکونی به خودش داد رو صندلی آشپزخونه دست و پاهاش و با سیم بسته بودند و نمیتونست از جاش جم بخوره!!

مضطرب دوباره رو به پدرش پرسید:

-این چه وضشه..بابا…!!

-آروم باش آرش این یه جلسه خانوادگیه !!

سرش به طرف صدا چرخوند با دیدن مرد قد بلندی و سبزه رویی که چشماش بی نهایت آشنا میزد تو صورتش خیره شد.

اخمی کرد و گفت:

-شما کی هستین ؟؟؟تو خونه ی من چیکار میکنین ؟؟دستم و باز کنید ، دخترم ترسیده لعنتیا….

مرد لبخندی زد و گفت:

-چیزیش نیست یه خرده جیغ جیغ میکرد دهنش و بستیم!!

خون به صورتش دوید فریاد زد:

-تو غلط کردی دست به دختر من زدی..تو کی هستی عوضی؟!

مرد خم شد ربه طرفش، دستاش و رو دسته صندلیش گذاشت و تو صورتش گفت:

-من فوآدم!!

آشکارا جا خورد!سالها از اون قضیه میگذشت دیگه دلش نمیخواست یاد اون شب ، براش تازه بشه اما حالا باعث و بانی مرگ خواهرش روبروش ایستاده بود و به دستای بسته ش میخندید!!

با صدای لرزونی گفت:

-تو پ…. چی از جون زندگی ما میخوای!؟

فواد بلند بلند خندید و دور خودش چرخید.

-پس شناختی؟؟من فقط آرزو رو میخوام!!!

صدا ی فریاد درد آلود آرش تو خونه پیچید و اشک به چشم امیرارسلان کیان تا اون لحظه به ظاهر به خودش مسلط بود اورد.

-کثافت اسم خواهر من و نیار بیناموس!!!!

حتی سیلی فوآد هم نتونست از فریاد زدن باقی عقده هاش جلوگیری بکنه!!

-توی ک* چی از زندگی ما میخوای؟؟ تنها خواهرمو گرفتی دیگه چی میخوای بی شـــرف!!؟

همزمان با تموم شدن حرفش قطره اشکی از صورت خشک و بی روح پدرش پایین ریخت.

فواد مثل دیوونه ها دست کشید سمت صورت پدرش و دست برد اشک شو گرفت و با انگشتی که نشون آرش میداد مثل دیوونه ها گفت:

-ببین من کار به شماها ندارم من اینو میخوام..میبینی؟؟ این اشک پدرته!!

بلند بلند قهقهه زد .سه تا مردی هیکلی و قلچماغی که به عنوان بادیگار کنار دیوار به ترتیب ایستاده بودند از دیدن خنده های هیستریک رییسشون، با بدبینی به همدیگه نگاهی رد و بدل کردند.

آرش مات شد به مرد دیوانه یی که نوک انگشت شو میبوسید و ذوق میکرد.

نگاهش و به پدرش داد ، پدر همیشه صبورش بهش لبخندی زد و سری تکون داد، از اون سر تکون دادن هایی که خیالت راحت تا من هستم….

هانا بغض کرده به پای پدربزرگش چسبیده بود و با وحشت به جست و خیز مرد عجیب غریب نگاه می کرد.از شنیدن صدای زنی آرش روش و به سمت راستش گردوند ، مادرش هم لبخند غمگینی بهش زد و با چشماش به بالا اشاره داد.میخواست یادش بیاره اونا هم خدایی دارن!!

تقه ای به در خورد و در باز شد و زنی رو کف زمین پرت کردند.زن سرش و بلند کرد آرش با دیدن حورا نفس تو سینه ش حبس شد!!!

-چیکار این بدبخت داری….مرتیکه روانی چیکار این بدبخت داری!!

فوآد بالای سر زن ایستاد و شالش و از سرش کشید.آرش با اخم و دندونای از فشار روی هم ساییده با نفرت به فواد نگاه کرد.

فوآد چنگ زد از موهای حورا گرفت و بلندش کرد . حورا جیغ خفه ای کشید و سرپا ایستاد با دو دستش ، دستای دایی شو گرفته بود و مرد بی خبر از همه جا بیشتر به سرش فشار میورد.فواد با خشم برگشت سمت دو مرد تازه از راه رسیده و گفت :

-اون یکیشون کو؟!

-نبود قربان سه چهارتا زن اونجا بود گفتم نارگل کیه، این گفت منم!!

اشکی از گونه ی حورا پایین چکید اگر هرکس دیگه ایی بود و اسلحه روی شقیقه ی مانی رو میدید ، خودش و جای نارگل جا میزد.

مرد سرش و کنار گوش حورا برد و آروم گفت:

-پس نارگل علی منش تویی؟؟ ها؟؟

محکم ولش کرد ، حورا با ضربه زمین خورد.

بغض دنیا شکست و آهسته با دهن بسته شروع به گریه کردن . آرش شوکه شده بود و نمیدونست باید چی بگه، حورا خودش و نارگل جا زده بود، این یعنی جای نارگل امن بود ولی چرا برای فواد نارگل باید مهم می بود!!؟؟

امیر ارسلان با دیدن حورا چشم هاش و بست و تو دلش از خدا با التماس کمک خواست، اگر مرگ آرزو رو تاب اورده بود ، طاقت کوچترین اتفاقی احتمالی رو برای حورا رو نداشت.

تمام ده سال گذشته رو پنهانی و دورادور مراقبش بود و دلیل نزدیکتر نشدنش خود حورا بود ،براش بهتر این بود که از دید خانواده ی مادریش هم دور بمونه.

از نظر امیرارسلان تو خونه ی خادم مسجد جاش امن تر از خونه ی درندشت خودش بود که هنوز دواردور ، تحت نظر خانواده ی فوزیه بود.تا با کوچکترین بهانه زهر نفرت قدیمی شونو خالی کنند

**

-عماد…

عماد سرش و از برگه های روی میزش برداشت و با خستگی نگاهی به جناب سرهنگ کرد ،از جاش بلند شد و احترامی داد و با خودش فکر کرد چطور متوجه اومدن سرهنگ به داخل اتاقش نشده.

گرچه درگیری های فکری و این پرونده ی به ظاهر قاچاق آدم ، و رد گشذاتن برای فوآد و کشوندنش به ایران برای یه تسویه حساب قدیمی حسابی ذهنش و مشغول کرده بود.

با اینکه برادر بزرگتر فوآد باعث و بانی آدم ربایی و قاچاقشون بود ، اما با دیدن رد کوچیکی از فوآد نتونست بی خیال انتقامش بشه و از طریق جاسوس هاش با رد گذاشتن و رسوندن به گوش فوآد که اون زمین به نام کس دیگه ایی شده ،کنجکاوش کرده بود تا پنهانی به ایران بیاد تا با تمام قوا بخاطر گذشته از خانوادش زهر چشم بگیره.

نگاهش و به قیافه ی مضطرب سرهنگ کرد، پرسید:

-چی شده؟!؟

سرهنگ آب دهنش و قورت داد و همه ی سعی شو برای پنهان کردن اضطرابش به کار گرفت:

-خلیلی گزارش داده ، چهارتا مرد مسلح رفتن خونه ی خانم علی منش ، خانم حورا شکیبا رو با خودشون بردن!!

رنگ از روش پرید و مات شد تو صورت مافوقش ، سرهنگ دستی رو شونه ش گذاشت و فشاری داد به خودش اومد و با فریاد از جاش بلند شد:

-ایستادین نگاه کردین ببرنش!!!

سرهنگ تو قالب نظامی خودش رفت و قدمی به عقب برداشت ، دستاشو پشتش حلقه کرد با تادیب فریاد کشید:

-صدات وبیار پایین سرگرد…بهتر از درگیر شدن دو مامور با کلت با چهاتا مرد تمام مسلح ، این بود که بدون جلب توجه، تعقیب بشن که بدونیم با چی طرفیم!!

عماد کلافه تو جاش تکونی خورد و با دستایی که داشت میلرزید، دست کرد تو موهای کوتاهش و با بیچارگی نالید:

-اگه تو راه بلایی سرش بیارن ، من چه خاکی سرم بریزم!!؟

سرهنگ با لحن آرومتری بااحتیاط گفت:

-حالش خوبه..ولی..

عماد به ادامه ی جمله ی سرهنگ کنجکاوی شون داد:

-بردنش خونه ی خودتون ..اونجور که دوربین های ساختمون نشون داده ، برادرت به محض ورود به خونه گیرشون افتاده..الان همه شون اونجان..به نظر میاد هرکی هست هرچی هست همه تو خونه ی خودتون جمع شده باشن!!

عماد فکش لرزید ، نگاه گریزونش و به میز روبروش داد.دوباره داشت اتفاق میوفتاد ، کابوس هاش یادش میومد ، هنوز صدای جیغ ها و التماس های مادر و عمه ش تو گوشش بود ، دستای بسته ی مادرش صورت خیس از اشک قل هم شکلش ، یه لحظه از نظرش کنار نمی رفت.

دوباره تنهایی و ترس و وحشت اون شب داشت به قلبش نفوذ می کرد ، مثل همه ی شبهایی که جاش و خیس میکرد و پرستار های خونه رو عوضش به باد کتک می گرفت.

هنوز داشت فکر میکرد اگه پدرش آرزو رو فراری نداده بود .چه اتفاق بدتری میتونست اتفاق بیوفته .

سرهنگ محکم زد رو شونه ش:

– سرگرد عماد کیان ، تو بازداشگاه دستمو گرفتی گفتی عوض خبر دادن به پدر و خانوادت کمکت کنم تا امثل کسایی رو که باعث مرگ پسرم شدن و به سزای اعمالشون برسونی.گفتی کمکت کنم تا به جای درست برسی.

سرهنگ مکث کرد به لرزشش صداش بابت یادآوری مرگ پسرش مسلط شد ومحکم تر ادامه داد:

-کمکت کردم، خودت جلو زدی ، جلو رفتی ، پیشی گرفتی ، بدون حرف بهترین بودی تا رسیدی به این پرونده .گفتی بزارمت رو این پرونده تو چشمات میدیدم میترسی اما تو دلم شجاعتت و تحسین کردم چون میخواستی با ترست بجنگی. اینه جنگت؟؟؟؟عوض اینکه فکر کنی راه حلی به ذهنت برسه جا زدی!

نگاه وحشت زدشو به سرهنگ داد و مضطرب گفت:

-یعنی این بار میخواد چی رو ازم بگیره!!؟؟

سرهنگ اخمی کرد با لحن پدرونه ایی گفت:

-هیچی پسر آروم باش..خودت و نباز!!!!چند مرتبه در روز دست به دامن خدا میشی پس کو اعتقادت،کو ایمانت!!؟؟؟؟بلند شو تا همین الان ستاره هات و از شونه ت نکندم!!!!بلند شو فکرت و مثل همیشه کار بنداز و به این فکر کن چطور میشه رفت تو ساختمونتون!!

عماد مکث کرد چشماشو بست.شمرد ، از یک تا ده شمرد ، نفس عمیق کشید و بخاطظر حورا هم که شده بود باید این قضیه فواد و تمام یمی کرد .بخاطر خواهر گمشده ش هم باید ترسش و کنار میزد .

دستی به صورتش کشید و سرهنگ و تو اتاقش جا گذاشت و همونجور که به سمت تیم عملیات میرفت با صدای بلند نعره کشید:

-ساختمون پنج طبقه ست..حواست کجاست صفوی؟؟؟؟؟!! مگه نمیبینی دارم حرف میزنم.

همه سرپا ایستادن این اخم های درهم این وضعیت آشفته ی زندگی شخصی سرگرد کیان، چیزی نبود که بخاطرش از خطای کسی چشم پوشی بکنه!!

عماد صداش و تو گلوش انداخت و همه ی ترسش و با فریادش به گوش دیگران رسوند:

-ساختمون پنج طبقه ست سوژه به احتمال زیاد طبقه ی سوم ساختمونه .

برگشت سمت سروان شمس و با جدیت پرسید:

-دید ساختمون چطوره؟؟

-قربان دو تا پنجر ه ی بزرگ نشیمن، زیر نظر ماست !

عماد سری به تایید تکون داد و با اخمای درهمی که بیشتر به پدرش شبیه بود، ادامه داد:

-برای احتیاط در پشت بوم و هرشب باز میگذاشتم برای مواقع اضطراری ، دوتا ساختمون ویلایی جوار ساختمون مورد نظر یکی شون خونه ی قدیم ساخته و در حیاط خلوتشون تو کوچه پشتی باز میشه از در پشتی میتونین وارد خونشون بشین و بدون سرو صدا خودتون و پشت بوم خونه ی ما برسونین اصلا متوجه نمیشن، پیرزن پیرمردی هستن تنها گاهی نوه شون ، بهشون سر میزنه که با احتسای زمانی ، این وقت روز دانشگاهست ،

عماد از یادآوری ستایش نوه ی آقای فرحی لبخندش و خورد ، دختره ی 19 ساله بدش نمیومد دوستیش با عماد38 به اتفاق فرخنده تری ختم بشه.

عماد نفس عمیقی کشید و باز ادامه داد:

-کلید حیاط خلوت و قبلا به حساب دوستی از نوه شون از روش ساختم و بارها این کار و کردم تا ببینم چقدر غیر قابل دیده..رضایی ..یکتا منش شما دونفر همراه من میاین…..شمس؟؟؟؟

-بله قربان

-تک تیراندازها مستقرن!!دیدشون چیه!!

-مستقر شدن قربان.. از دو پنجره ی بزرگ روبرومون، جز پدر و برادرزادتون چیزی تو مسیر دیدشون نیست.پنجره ی کناری کشیده ست قربان!

چشم هاشون از یادآوری حضور هانا بست.نفس عمیقی کشید و با جدیت ادامه داد:

-انتظار نداری که من برم پرده ی خونه رو کناربزنم،کار تک تیراندازهات حاضر و آماده باشه؟؟؟؟هان؟!

من پرده ی خونه رو از حریر جنس ترک کار گذاشتم نه واسه اینکه مد بود آقایون ، واسه اینکه فکر همه جا کرده باشم!! گوشتون با منه…من همه ی این اقدامات و کردم و کوچکترین خلل کاری از هیــــچ …

نگاهش و از چشمای وحشت زده ی سروان شمس گرفت و برگشت سمت همه ، محکم ادامه داد:

– احد وناسی پذیرفته نیست!!!!!!

سکوت کرد و با صدای رسا تری گفت:

-رضایی ..یکتا منش بجمبین آماده بشین، سه دقیقه ی دیگه حرکته!!

سرهنگ قدمی به جلو برداشت و با گیجی پرسید:

-عماد برای بعدش برنامت چیه!!؟؟

عماد برگشت سمت سرهنگ و گفت:

-من پام به در خونه برسه،باقیش فقط پشتیبانی میخوام!!

-عماد!!!!

با خروجش حرف سرهنگ و بی جواب گذاشت ، همه نفس ها رو آزاد کردن!!

سروان شمس نزدیک سرهنگ ایستاد و با تردید پرسید :

-قربان!!؟

-اینجور من و نگاه نکن شمس، بهش اعتماد دارم فقط همه ی سعی تو بکن …زنگ می زنم مقامات دوربین قوی تر بفرستن!!

– قربان اتفاق پیش بینی نشده ای نباشه..همه چی تخت کنترله!!

سرهنگ نفس عمیقی کشید و زیر لب “خدا کنه ای” گفت و به اتاقش برگشت.

**

-خب ، خب نارگل خانم!!!میگن اون زمین به اسم توهه!!تو چه نسبتی با این خانواده داری؟؟

حورا با سماجت به فرش زیر پاس خیره شده بود و قصد جواب دادن نداشت..مرد جلوتر رفت و همین سوالا رو دوباره پرسید.با سکوت مرتبه دوم حورا دست برد و محکم تو گوششش زد که جیغ خفه ی دنیا با “ولش کنید” آرش یکی شد.

هانا خودش و پشت پای پدربزرگش بیشتر پنهان کرد ، پای امیر ارسلان از گریه های نوه ی دوست داشتنی ش خیس شده بود.حتی بی صدا غصه خوردنش هم مثل پدرش بود .

آرش که از حرص دندون به دندون میسایید وگفت:

-تو خدا نمی شناسی؟؟؟ مردک سنی هستی، خدا رو دیگه میشناسی ، دست رو زن بلند میکنی..دست من و باز کن ج* ..!!

فواد با اخم ، خم شد تو صورت آرش و گفت:

-من کار به خدا ندارم..من کار به هیچ کسی ندارم..من فقط آرزو رو میخوام..من عاشقش بودم و هستم، اگه پدر لعنتیت گذاشته بود من الان خوش و خرم پیش آرزوم بودم..

سرش و بیشتر به صورت از خشم ملتهب شده ی آرش نزدیک کرد و ادامه داد:

-این همه سال تو حسرت ، یه وجب خاکش سوختم حالا که پدرم وصیت کرده هرکی سند این زمین و براش ببره بهش میگه آرزو کجاست.هیشکی برام مهم نیست!!

تو صورت آرش و فریاد کشید:

-من فقط عشقم و میخوام، کار به نفرت پدرم ندارم، کار به نفرت شماها ندارم، کار به هیچکس ندارم، من فقط عشقم و میخوام!!

آرش نگاه مبهوتش به فواد داد و با گیجی گفت:

-دروغـــه..اگه دردش این زمین بود، میگفت زمین که هیچ من جـــونم و میدادم ، فقط میگفت خواهرم کجا دفن شده..باور نمیکنم دروغــه دروغـــه…پدرت باز داره بازیت میده احمـــق، حالا که داره میمیره به این اسم داره از خانواده ی ما انتقام میگیره…

فواد با تردید از شنیدن حرفای منطقی ارش گفت:

-نه نمیشد بگه، اونوقت خوش بحال شماها میشد..پدرم میخواد پدرت و که داره خون گریه میکنه ببینه تا در آرامش بمیره!!

آرش ناله کرد:

-به پدرمـَــن چه…مگه چیکار کــرد ؟؟مگر نه اینکه از خواهر و خواهرزاده ی تو پشتیبانی کرد اگه پدر من نبود پدر و برادرات خواهرت و بچه شو کشته بودن ، کــــور شدی عوضی؟؟!

فواد سرش و با لرزش رو به پایین با حالت دیوونه وار و عصبی خم کرد ، سمت سینه ش و گفت:

-من اون زمین و میخوام من اون زمین و میخوام..من فقط اون زمین و میخوام!!

-من امضا میزنم فقط دست از سر ما بردار!!

فواد به سمت صدای خشک حورا چرخید و گفت:

– اون که بعله، ولی خانم خوشکله ،خیلی کنجکاو شدم بدونم این زمین و که این مرد حریص بخاطر دخترش از دست داد و چجور به دست اوردی بَلا!!؟؟

حورا زل زد به پاهای بسته ی آرش و با لحن جدی گفت:

–این مرد دختر شو بخاطر پنهان کاری تو ازدست داد فواد ..واسه عشق دروغین تو..نه حرصش!!!!بحث غیرتشون بود ، میخواست زمینشون ، دخترشون یا قبرستون ته باغشون باشه!!

آرش با بهت تو صورت حورا خیره شد،این زن اینار و از کجا میدونست یادش نمی اومد که چیزی در این باره به نارگل گفته باشه، پس این زن از کجا این همه اطلاعات داشت که با این صراحت کلام، فواد و تا حد مرگ دیوونه کرده بود.

آرش بدون توجه به فحش ها و فریاد های فوآد که با حرص بالای سر حورا داد می کشید با دقت بهش خیره شد.

از مرتبه اول که دیده بودش به نظرش آشنا بود ولی هیچوقت واسش مهم نبود که این زن کیه؟؟

بیشتر مهم بود که این زن محجوب و سربه زیر و با کمالات هفت سال گذشته ، مراقب نارگلش بوده همین و بس!!

فواد اسلحه رو گذاشت رو شقیقه حورا ،همزمان قطره اشکی از گونه ی حورا پایین چکید.حورا چشماش و به چشمای آرش داده بود و برنمیداشت.آرش با کنجکاوی تو نی نی چشمای آشنا و پرحرف این زن دنبال یه رد آشنا می گشت.

امیرارسلان تکونی خورد و گفت:

-بسه دیگه..امضات و بگیر ،هرکاری با اون زمین میخوای برو بکن….

فواد با وجد نگاهش و از حورا به امیرارسلان داد:

-برات مهمه این دختره نه!!!؟؟برا پسرت حرفی نزدی، برا این دفاع میکنی!!برات مهمه بلایی سرش بیاد آرهــ؟؟؟

حورا نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت:

-من خانواده دارم آقا دست از سرم بردار!!

فواد نشست رو زمین کنارش :

-باشه بگو چرا این زمین به نام توهه بعد من میرم.

برگشت پشت سرش و داد زد:

-جمیــله!!!! برگه ها تغییر نام سند و بیار خانم امضا بزنن!!

زنی قد کوتاهی با مانتوی کوتاه سبز رنگ و شال و جین زرد ، برگه به دست به سمت فواد اومد و بعد از دادن برگه ها رو دست آرش که به صندلی بسته بود نشست و بالبخند دستی به فک فشرده ی آرش با ملایمت کشید .

آرش تمام هوش و حواسش پی تقلای پدرش و این زن بود که حسابی کنجکاوش کرده بود و نیم نگاهی حتی به زن ننداخت.

حورا با دستای لرزون برگه رو امضا زد.

فواد-امضا رو تطابق بده!!

جمیله با نارضایتی از جاش بلند شد و با سیستم ثبت احوالی که هک کرده بودند ، چک کرد و با لبخند ی گفت:یکیه!!

حورا نفس عمیقی کشید.شاید از تنبلی نارگل بود که امضاش و به حورا یاد داده بود تادر مواقع نبودنش کار رستوران لنگ نمونه!!

-خب حالا حرف بزن!!

حورا همچنان به سکوتش ادامه داد. مرد اسلحشو سمت شقیقه حورا گذاشت ، هانا جیغی کشید و توجه فواد و بیشتر به خودش جلب کرد :

-وای چه دختر بچه ی ملوسی ، عموجون بیا بغلم!!

هانا با بغض سر تکون داد و بیشتر درپناه پاهای بی جون پدربزرگش پنهان شد.فواد خواست به سمتش بره که حورا نفسشو بیرون پرت کرد و گفت:

-میگم!!!!

فواد لبخندی زد و با چشمکی به هانای ترسیده ، سرجاش نشست .حورا نفس عمیقی کشید و چشماش و به چشمای پرسشگر آرش داد و با صدای لرزونی گفت:

-من در ازای فروختن سلول تخمک به عروسشون،این زمین و خریدم!!!!

ارش با دهن باز مات صورت حورا شد ، پلک چپش عصبی پرید، بی اختیار قطره اشکی از چشمش چکید و روی گونه ش افتاد.

دوسال بعد از جراحی ساغر یادش اومد ، وقتی زنش با خوشحالی ، از فکری که داشت براش میگفت از اینکه میتونن بدون دردسر بچه دار بشن..از اینکه با این لقاح مصنوعی تو رحم کرایه ایی زنی میتونن بچه دار بشن!!

ارش با اینکه راضی نبود ولی خوب میدونست بخاطر وضعیت قلبی ساغر نمیتونن طبیعی بچه دار بشن ، رضایت داده بود و برای همایشی به سفر رفته بود و بعد از چند هفته ای که می دید ساغر دارو های قلبش و مصرف نمیکنه پیگیر شده بود و فهمیده بود ساغر زیر حرفش زده و از اونجایی که حریف آرش نمی شده ،حسرت مادرشدن وادارش کرده که خودش ،بچه شوهرش و نگه داره تا شاید سهمی تو این پیوند داشته باشه!!

ساغر و گریه هاش جلو نظرش اومد ، همون سالهای لعنتی اون همه به در و دیوار زدن هاش برای سقط بچه ، تهدیدهاش، حتی تا پای طلاق پیش رفتن هاش، ولی ساغر عقب نکشیده بود، به دست و پا افتادن ساغر و به پاش خوب یادش اومد صحنه یی بود که هیچوقت فراموش نمی کرد ، قبل تر هم زن دیگه یی برای یه زندگی به پاش افتاده بود، سست شد، سکوت کرد ، همه چی رو به خدا سپرد قبل تر فکر میکرد ، نفرین نارگل ، دامنش و گرفته ولی با شنیدن حرفای اون شب نارگل، بالای پشت بوم به عماد ، تازه فهمید خود نارگل بوده که باتمام قوا زمینش زده!!

صدای بلندی حواس شو به جمع جلب کرد.

-پس جریان این بوده…

فواد بلند بلند و هیستریک می خندید انقدر که از چشماش اشک سرازیر شد.حورا گوش هاش و گرفته بود و تو خودش جمع شده بود.

فواد انگشت سمت امیر ارسلان و اخم های درهمش گرفت و گفت:

-اون همه دبدبه و کبکبه ، اون زمین عزیز و دوست داشتنی تو به چی فروختی؟؟؟

امیر ارسلانم با فک فشرده دهن باز کرد:

-اون زمین برام ذره ایی ارزش نداشت و نداره ، ارزش واقعی دخترم بود که بعد از این همه سال پشیمون نیستم ازاینکه دست حیوونی مثل تو بهش نرسیده ، تویی که به همخون های خودت رحم نمیکنی!!

یکی از مردا نزدیک فواد شد و به عربی حرفی زد.فواد بدون توجه به هشدار مرد بابت ورود پلیس،عصبی رو به امیر ارسلان داد زد:

-کور بودی لعنتی، کور بودی عشق دخترت و نمیدی ، وگرنه من هیچ، واسه اون هم که شده باید فرصت میدادی تا نشونت بدم عشقم خالـص بود!

فک امیر ارسلان لرزید ، اشک تو چشماش حلقه زد با زهر خند جواب داد:

-اگه برگردم به گذشته ، با دستای خودم میکشمش ولی نمیذارم دست تو بهش برسه ، توی ضعیف و بی خاصیتی که ، به سادگی فریب میخوری ، عشقتم یه فریب بود برای دختر ساده و تنهای من!! اونقدر بی خِرد بودی که عوض ادعای عاشقیت اطلاع داده بودی پدرت قراره به خونه ی من هجوم بیاره ، خودم فراریش میدادم که الان زیر خاک نباشه، مـردک عاشق پیشه ی پر ادعـا!

فوآد از جواب دندون شکن امیرارسلان به نفس نفس افتاد، در واقعیت اگر به جای اینکه خودش شبونه برای دزدیدن آرزو ، به امیر ارسلان گفته بود ، مطمینن الان آرزو زنده بود.

فوآد اشتباه بزرگش این بود که فکر میکرد ، میتونه مثل امید سالها در خفا با عشقش زندگی کنه،نمیدونست اونقدر ضعیفه که با نادونیش جون عشقش و بیشتر به خطر میندازه!

فوآد عصبی و نامفهوم چشماش و بسته بود و داد و فریاد میکرد.امیر ارسلان با تحقیر نگاهش کرد.

جمیله جلوتر اومد و دست فواد و گرفت.فوآد عصبی شد و بهش شلیک کرد ، زن شکمشو گرفت و زمین افتاد .

آرش از صدای اسلحه تکونی خورد نگاه خالی شو از حورای رو زمین که خودش و بغل کرده بود و به صحنه ی روبروش زل زده بود به مسیر نگاه مادرش تا هانا رسوند، هانا با چشمای از وحشت گرد شده، پای پدربزرگش و رها کرده و به دیوار چسبیده و زیر پاش خیس بود .

فواد با دستای لرزون بریده بریده به عربی به دو بادیگارد باقی مونده گفت و به فارسی رو به امیرارسلان ادامه داد:

-من از پدرم محل دفن آرزو رو میپرسم و پیداش می کنم، فقط قبل از رفتن یه کار نیمه تمام با شخص تو دارم!!

صورت فواد از نفرت تو هم رفته بود، در صدم ثانیه اسلحه شو به سمت سینه ی امیر ارسلان گرفت ، قبل از اینکه شلیک کنه،حورا سرپا جلوی اسلحه سینه سپر کرد و گلوله رو به سینه ش خرید.

دنیا با جیغ خفه ای از هوش رفت. صدای نعره ی التماس امیر ارسلان سکوت خونه رو شکست.

حورا دست گذاشت رو سینه ش و به عربی رو به داییش گفت:

-مرد باش!!!!مقصر مرگ آرزو تو بودی نه کس دیگه یی، دایی فواد!!!!

چشمای فواد قبل از اینکه گرد بشه در خونه شکسته شد و مردی اسلحه به دست خودش و تو خونه پرت کرد.

فقط سی ثانیه طول کشید، حورا لبخندی به عماد شوکه شده بزنه و روی زمین بیوفته، فواد تکونی بخوره به سمت خواهر زادش ، فریاد “نــه!!!!” عماد تو خونه بپیچه، اسلحه شو روی زمین بندازه و با یه خیز خودش و به فواد برسونه با یه حرکت سرشو به مخالف بچرخونه تا گردنش در جا شکسته بشه.

وسط مثلث امیرارسلان و صورت خیس از اشکش ، ارشِ ماتِ صحنه ی خونینِ مقابلش و عمادِ شکست خورده ی ، زمین خورده ، حورای غرق به خون افتاده بود .

دختر بچه یی هم کمی دور تر، ماتِ خاله نورای دوست داشتنیش بود.

یکی از بادیگار ها قدمی به جلو گذاشت تا از پشت ناغافل به عماد شکلیک کنه، درجا توسط تک تیر انداز زده شد و روی زمین افتاد ، از دو مرد باقیمونده یکی به سمت در رفت تا ببندش که سرگرد یکتا منش با ضربه ایی که به در زد و تیری در جا به زانوی مرد شکلیک کرد مرد به جلو خم شد مرد دوم با استفاده از فرصت به طرف یکتا منش شلیک کرد.

سرگرد دستش تیر خورد و یه قدم به عقب رفت به دیوار تکیه داد مرد از سنگرش بیرون اومد که دوباره بهش شکیک کنه که سرگرد رضایی با پشتیبانی به موقع در جا به سینه ش شلیک کرد و خونه در سکوت مطلق فرورفت.

با ورود نیروهای اورژانس عماد تکونی خورد روی دو زانو خودش و به حورا رسوند ، دستش و بین دستای سردش گرفت و یه ریز صدا می کرد:

-حورا !!! حورا عزیزم!!حورا جان ؟!تروخدا چشمات و باز کن!!!

نزدیک ترش شد سر حورا رو بغل زد زیر لب با گریه التماس می کرد:

-نــــه خدا…دیگه نــــه….

چشمای گریونش به طناب دست و پای برادرش رسید، با هیجان با تیزبر جاسازی توی لباسش دست و پاش و باز کرد و یه ریز التماس میکرد نجات بدن :

-داداش ترو خدا نجاتش بده .جان هانا، نجاتش بده …

آرش سرگردون روی زمین نشست حورا رو صاف خوابوند سرش و روی سینه ش گذاشت ، با دستای لرزونش کتش و دراورد و زیر سرش قرار داد تا راه نفسش تا اومدن اورژانس باز باشه و با گذاشتن دستاش رو محل تیر خوردن حورا از خروج خونریزی کمتر کرد.

عماد سرشو به آسمون رگفت:

-خدایا بدبختم نکن..خدا ازم نگیرش خدا…خدایا دیگه نه..خدایا عماد غلط کرد..

چنگ زد به بازوی برادرش، آرش نگاه عصبی شو از لباس فرم نظامی عماد گرفت و به دست خون آلودش روی سینه ی حورا خیره شد.

عماد-آرش بهش بگو..بهش بگو دوستش داشتم بگو جون هرکی دوست داری ، بگو غلط کردم و…بگو از حسودیم بود که با ما هم بازی نمیشد اذیتش می کردم..بهش بگو جون عماد، بگو داداشی ترو خدا بگو..

جلوتر رفت سر آرش و برای راضی کردنش بوسید :

-بهش بگو تو که میدونی بهش بگو ، بگو چقدر مغرور بودم محل بهم نمیذاشت ، منم درعوض اذیتش میکردم بگو.. آرزو بهش نگفت تو بهش بگو..جون داداشی بگو…

بغضش ترکید ، اشک هاش بی اختیار رو گونه ش می ریختن.

-نذاشتم بره درس بخونه که نگه مدرک نداری ، یکی بیاد بهش بگه عروسی شو بهم ریختم ، چون وقتی من هستم …

دست برد سر آرش و به طرف خودش چرخوند، تو نگاه کلافه برادرش زل زد:

-تا وقتی من هستم ، به این خوشــکلی،خوشتیپی، پولداری، چرا باید بره با یه بچه سوسول ازدواج کنه از تنهایی،هان!!!؟!باید بیاد از ما کمک بخواد ،قلب من چــ ــی میفهمه ، کی با کی قهره هان؟؟

از جاش بلند شد سرپا ایستاد رو به صورت اشک آلود پدرش با التماس ناله کرد:

-باید میومد از من کمک میخواست، باید میومد از زور تنهایی با مــــن ازدواج می کرد ، که من از غرورم نزنم،آخه خواهر مرده بود بخاطر پدرش ، کدوم برادری میره به دست و پای همچین زنی میوفته هــان؟؟

لعنت به من…لعنت به غـــرورم…. تروخدا یکی بیاد بهش بگه .. اگه نباشـــه میمی…

دست گرفت به سرش ، تلو تلویی خورد و روی زمین افتاد.

فریاد “عــــماد!!!” آرش و پدرش با ورود نیروی اوژانس و باقی نیروی نظامی، یکی شد .

***

میدونست خوابه ، همون پرتگاه لعنتی همیشگی،همون زن غمگین و بی رنگ و رو فقط با تفاوتی که زن با نفرت نگاهی بهش کرد و عروسک چشم آبی رنگ دستشو از پرتگاه پایین پرت کرد.

نفس نفس زنان تو جاش نشست.ته معدش میسوخت ،از جاش بلند شد و دوش آب سرد و باز کرد و زیرش نشست و روبه سقف حموم نالید:

– کی این همه کابوس تموم میشه!!

از جاش بلند شد ، لباساش و کف حموم انداخت و به سرعت دوش گرفت و لباس پوشید و از سوئیت اجازه ایی که با دوبرابر قیمت و با رشوه اجاره کرده بود ، بیرون زد.

زمستون بود و برف نرم ریزی میومد ، از سرما سرش در حال ترک خوردن بود اما بدون توجه به سمت گنبد نورانی می رفت.

مثل دیروزش یه گوشه ی صحن آروم نشست و به رفت و آمد زائرین نگاه می کرد.

مرتبه اولی بود که مشهد میومد.ساعت بزرگ بالای سقاخونه، ساعت دو صبح و نشون میداد.

از دیروز صبح هیچی نخورده بود.ته دلش ضعف میرفت ولی حس غذا خوردن نداشت ، بی قرار بود و خودش نمیدونست چرا.

بازهم آرش و دور زده بود و این بار هیچ دلیل قانع کننده ای نداشت.تمام دیروز و گوشه یی از صحن مینشست و رو به گنید طلایی هشتمین امامش خیره خیره مسکوت نگاه میکرد.

گاهی گریه ،گاهی بغض،گاهی خط و نشون میکشید و گاهی التماس میکرد و در آخر با سکوت به گنبد طلایی رنگ خیره میشد.نفس عمیقی کشید و سرش و به دیوار تکیه داد زیر لب با چشمهای بسته شروع کرد اعتراف کردن:

-میخواستم اون زمین و با آرزو به خاکستر تبدیل کنم.

مکث کرد ، نفسش و پرت کرد بیرون و ادامه داد:

-ولی وقتی دیدمش، قلبم لرزید. طرح چشماش شد مسکن هرشبم،مسکن دستای لرزونم ، مسکن کابوس های همیشگیم..دیدمش و دیدم به زندگی تغییر کرد!!

سرش و ازدیوار بلند کرد با دستاش اندازه یی رو نشون گنبد داد و ادامه داد:

-انقدرش بود،جون نداشت نفس بکشه ،مثل الان نبود که تو روم پررو پررو زل بزنه با اون چشماش بگه من گوشت تلخم ، فنچول فضایی سرخ و ملتهی بود که جز چشماش وموهای سیاهش هیچی نمی دیدم.

با بغض کرد خنیدد گفت:

-چشم و ابروی مشکیش به من رفته ، این باعث خوشکلیشه نه اون بابای بچه خوشکلش

قطره اشکی از چشمم رو گونه ش چکید با بغض حرفش و از سر گرفت:

-بین خودمون بمونه آقا،ولی شبا به پرستارا رشوه میدادم تا بیمارستان بود ، میرفتم بالای سرش.انقدر تنبل بود ، براش لالایی هم میخوندم چشماش و باز نمیکرد.همش خواب بود دختره ی خوابالو..

دومین قطره اشک از چشمش پایین چکید ، دست برد پاکش کرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من نمیدونستم قراره خود ساغر با اون قلبش تخمک و دریافت کنه!!

مکث کرد بغضش ترکید:

-من فکرش و نمیکردم بمیره!!!

سرش و چند بار تکون تکون داد باز اشکاش و پاک کرد و چندبار بریده بریده نفس عمیق کشید و ادامه داد:

-آقا حورا میگه بعضی خرابی ها جبران پذیر نیست…مثل کارایی که من کردم…

سرش و زیر انداخت با هق هق فت:

– من بچه مو میخوام…حتی اگه من نگم ساقی من و ببینه بهش میگه من کی بودم،اون روز تو استخر از دیدش فرار کردم .فرداها چی!! شما بگید من چیکار بکنم .خداتون که با من قهره…

بغضش شکست و دست گرفت جلوی دهنش، زن کناریش نگاهی به هق هقش کرد و رو به آسمون تودلش دعاش کرد.

بعد از چنددقیقه نگاه نارگل رو تسبیح بین دستای مردی که با چشمای بسته دستاشو رو به آسمون گرفته بود خیره شد.

نفس عمیقی کشید ،سردش شده بود ژاکتی که دیشب خریده بود برای سرمای استخون سوز اون فصل مشهد مناسب نبود.از طرفی هم روش نمیشد پا به داخل بزاره.با دستاش پاها شو بغل کرد و آروم آروم گریه میکرد.

زن از جاش بلند شد و قبل از رفتن دست گذاشت روشونه ش نارگل، نگاه خیسش و از کفشاش گرفت و به چهره ی آروم زن داد.زن با مهربونی لبخندی زد و گفت:

-برو تو دخترم،آقا ضامن خیلی ها شده!!

دوباره دستی رو شونه ش زد و به آرومی ازش دور شد.نگاهش و به گنبد داد ، با بغض گفت:

-تو هم میخوای بیام تو؟؟!

هنوز منتظر به گنبد طلایی خیره شده بود،خادمی با چوب دستی رنگیش رو شونه ش زد و گفت:

-خانم یا بفرمایید داخل یا از تو راه بلند شید!!

با گریه به خادم خندید ، خادم با تعجب نگاهی بهش کرد . نارگل نگاهشو به گنبد داد و گفت:

-واقعا بیام داخل؟؟!

خادم کنارش رو زانو نشست و با اخم ظریفی گفت:

-این چه حرفیه خانم،فکر کردی با پای خودت اینجا اومدی؟؟آقا خواستت که اینجا باشی برو وضو بگیر برو تو تا یخ نزدی ،رنگ به روت نمونده دختر جان!!

خادم از جاش بلند شد و به سمت زنی که رو فرش خواب بود رفت و گوشزد کرد :جای خوابیدن نیست در جوار حرم!!

نارگل نگاه قدرشناسانه ای به گنبد کرد و از جاش بلند شد ، فلش قرمز رنگ سرویس بهداشتی و دنبال کرد .

به محض رسیدن به سوییت، گوشی شو با لبخند روشن کرد.

تصمیم خودش و گرفته بود.مثل 19سالگیش پای هرکاری کرده بود میخواست بایسته.

سیل پیامک های بد و بیراه امین و لاله و لیلا و کلی تماس از دست رفته داشت اما جالب ترین پیام از خط امیرارسلان کیان بود ، کوتاه ومختصر نوشته بود”الان باید اینجا باشی، کنار دخترت”

با مکث به پیام خیره شد.

ته دلش از نسبت مادر بودن یه جوریش شد.از ذوق دستاش و به هم زد و بعد از سالها از ته دل خندید .

لباساشو با سرعت جمع کرد و تا راس ساعت هشت، هرچند دقیقه همون پیام و میخوند از ته دل ذوق میکرد.

مدارکش و تحویل گرفت و یه راست به طرف فرودگاه تاکسی گرفت.

از تاکسی پیاده شد، پشت در نفس عمقی کشید و زنگ خونه رو زد ،هیچ خبری از حورا نبود.

امروز که روز کاریش نبود باید خونه می بود دوباره زنگ زد .ناچار زنگ خونه ی پدرشو زد ،در جواب “کیه” نیما با انرژی گفت:

-باز کن داداشی منم!!

بعد از چند ثانیه مکث در باز شد با لبخند وارد شد ، صدای جر و بحث میومد با تعجب در پشت سرش بست .

به محض برگشتن چهره ی غضبناک پدرش خنده از رو لبش محو شد ، نادر بدون حرف برای اولین بار دست بلند کرد و تو صورتش زد.محکم زمین خورد ، صدای جیغ مینا بلندشد با پای پرهنه روی زمین کنارش نشست و سر نارگل و تو بغلش سنگر گرفته بود.صدای عصبی پدرش مهلت فکرکردن بهش نیمداد:

-ولم کن ..ولم کن نیما تا بکشمش دختره ی روانی رو….من بی معرفتم آرهـــ؟؟من بی رحمم؟؟؟پس تو چی هستی بی وجدان؟؟

نیما-بابا آرومتر سکته میکنید!!

نارد دست پسرش و پس زد و داد کشید:

-سکته کنم بهتر این بی آبروییه خدا این افریته چی بود انداختی تو دامنم،بخاطر این زنمو ازم گرفتی ، بخاطر این، این همه سال عذاب کشیدم. این چشم سفید که به خودش هم رحم نمیکنه .

لگدی به پهلوش زد، نارگل از درد خم شد .مینا سرشو رها کرد و سپر نارگل مقابل پدرش شد:

-چیکارمیکنی نادر!!!؟؟تو چی میدونی چی به چی بوده!!

-نفهمیدی چی بوده؟؟دختره ی گیس بریده آتیش زده به آبروی من و خودش…

نارگل سرش و بلند کرد ،از جاش میخواست بلند بشه که نادر از پشت موهاش و کشید و بلندش کرد نیما دست پدرش و گرفته بود و مجبورش میکرد رهاش کنه!!

نیما-بس کن بابا ولش کن!!

نادر موهاشو رها کرد ،با ضربه بازم زمین خورد از پشت هاله ی اشک لاله روی زمین نشسته بود و با صدا گریه میکرد ،لیلا پیشونی شو به دیوار تکیه داده بود و هرچند ثانیه یک بار آروم سرش و به دیوار میزد.

نیما نادر و عقب کشیده بود، نارگل فرصتی پیدا کرد از جاش بلند شد .خون اطراف لبش و با پشت دست پاک کرد و با گیجی پرسید:

-اینجا چه خبره؟؟

این حرفش نادر و بیشتر آتیش زد.یه قدم به طرفش برداشت که نیما جلوش ایستاد و سد راهش شد از همون عقب نعره کشید:

-میپرسی چی شده ؟؟مهمه برات گیس بریده بی همه چیز!!؟؟این چه کاری بود بود کردی؟؟؟با من بد کردی هیچی نگفتم، هرکاری خواستی کردی هیچی نگفتم، بی شرف این چه کاری بود دختر!!؟ ، این چه غلطی بود کردی؟؟؟ ، کدوم آدم بی عاطفه یی…

به نفس نفس افتاد مینا با صورت خیسش از جاش بلند شد و دوون دوون به طرف خونه ش رفت و با شتاب با جعبه قرصی برگشت.

نگاهش مات روی صورت خیس لاله بود سرش و تکون داد که چی شده .

عمه ش از خونه ش بیرون اومد با خونسردی روبروش ایستاد و لب زد:

-جای تو دیگه تو خونه ی من نیست..تا الان بخاطر مادرت اینجا نگهت داشتم اما حیف یه تارموی اون خدابیامرز تو وجود تونیست..

جلوتر اومد یکی تو سینه ش زد و ادامه داد:

-اون بخاطر بچه ش از دنیا رفت،تو بخاطر دنیا از بچه ت گذشتی!!می بینی دنیا چه بازی هایی که نداره!!!؟؟

نفس تو سینه ش حبس شد نیما و مینا زیر بغل پدر نیمه هوشش و گرفتن و به طرف خونه میبردن.عمه بازوی لاله رو گرفت و اشاره بهش داد بلند بشه.دستش و گرفت ، کشون کشون به داخل خونه هولش داد ودرو پشت سرشون بست.

لیلا سرش و از دیوار بلند کرد برگشت که از پله بالا بره مکث کرد و برگشت طرفش و با چشماش سرخ از گریه ، جلوش ایستاد

دستشو بلند کرد تو گوشش بزنه پشیمون شد ، جلوی پاش زانو زد و بریده بریده دهن باز کرد:

-اومدن اینجا چندتا مرد هیکلی بودن،دنبال تو میگشتن ، حورا خودش و جای تو معرفی کرد بردنش نارگل ، زنگ زدم دنیا خانم برنداشت بعدش یکی جواب داد گفت همه شون بیمارستانن.رفتم بیمارستان مثل اینکه حورا رو کشتن جلو هانا .

بچه از ترس شوکه شده . رفتم دیدنش طاقت یه لحظه موندن نداشتم، برگشتم خونه ، امید خونین و مالین بیهوش رو زمین افتاده بود،آرش به حد مرگ زده بودش .

میخواست دست رو پدرت هم بلند کنه ، نیما و امین ایستادن جلوش حریفش نمیشدن. دیوونه شده نارگل ، میگه تقصیر امیده که تورو راه داده تو زندگیش.

فقط داد میکشید، فحش میداد از مادرت گرفته تا مادرش .عماد با دوتا سرباز اومدن کشون کشون تا بزور بردنش …

سرش و بلند کرد رو به نارگل که مات کاشی روبروش شده بود کرد و با گریه گفت:

-نارگل ، گفته ببینت، میخواد بکشت. نارگل از اینجا برو، از این شهر برو، از این کشور برو، برو فقط برو !!

به طرف در برگشت ،با صدایی که لرزشش واضح بود پرسید:

-کدوم بیمارستان!!؟؟

-نارگـل !!!!!

-نگو ، تمام بیمارستان های شهر و زیر و رو میکنم!!

درو باز کرد و به طرف خیابون اصلی دوید.

***

صدا ی جیغ بی وقفه ای ، سرجا خشکش کرد .نگاهشو از پرستار گرفت و بدون توجه به “خانم کجای ؟؟!!”پرستار به طرف صدا دوید.

دنیا با صورت خیس از اشک به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد.جلو تر رفت، دنیا از شنیدن صدای پای پرستار چشماش و باز کرد و با التماس نگاهش کرد.پرستار کلافه نگاهی بهش کرد وگفت:

-خانم تروخدا از اینجا برید اگه دکتر ببینتون واسه ما دردسر درست میشه!!

دنیا همیشه محکم با گریه، زار زد:

-کجا برم بچه م اینجاست؟؟چرا گریه ش بند نمیاد!!؟؟

پرستار سری از نمیدونم تکون داد و نگاهش به زن وسط راهرو ایستاده، زوم شد .

-خانم کی شمارو راه داده اینجا!؟

دنیا به عقب برگشت و با دیدن نارگل بهت زده با قدم های هراسون به سمتش اومد و دستش و گرفت:

-نارگل اینجا چیکار میکنی برو..از اینجا برو..آرش ببینت بلایی سرت میاره برو!!

پرستار-خانم گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟؟

نارگل دستش و از دست دنیا بیرون کشید و بدون توجه به پرستار به سمت اتاقی که صدای جیغ و گریه یی میومد رفت ، دنیا با سماجت جلوش ایستاد:

-برو حالش خوب میشه . برو بعدا بیا خودم بهت زنگ میزنم اوضاع که بهتر شد بیا. آرش دیونه شده ببینت تلافی همه چی رو سر تو درمیاره.برو دخترم !!

دستش به دستگیره رسید صدای فریادی مردی هر سه زن و از جا پروند .دنیا با وحشت به عقب برگشت جلوی نارگل ایستاد، تا دیده نشه:

دنیا-ارش جان!!!

-مگه نگفته بودم نمیخوام اینجا ببینمت؟؟کری مگه؟؟

دنیا سکوت کرد.نارگل دستش و از دستگیره در درها کرد و یه قدم به عقب برگشت و رو در روی آرش ایستاد.

ارش جا خورد ، چند ثانیه طول کشید تا مغزش بهش فرمان بده به سمتش خیز برداره که نارگل فرز به طرف در چرخید و در و باز کرد و خودش و داخل پرت کرد و در و پشت سرش قفل کرد.

آرش به در می زد و تهدیدبه شکستن در میکرد، صدای فریادش توجه سه تا پرستار داخل اتاق و به طرف در جلب کرد.

نگاه نارگل روی نقطه ای مات شد، هانا با صورت سرخ از گریه و چتری هایی که به پیشونیش چسبیده بودند، سرپا سر تخت ایستاده بود . دو پرستار از سمت راست و یکی از سمت چپ به زور برای تزریق احتمالی ماده ی بیهوشی آمادش میکردن.

هانا با دیدنش از گریه ایستاد ،در ضربه ی محکمی خورد، نارگل نگاهش و از در گرفت و رو به پرستارها داد زد:

-دارین چه غلطی با بچه ی من میکنین؟؟

پرستارسمت راست، دست هانا و رهاکرد و با اخم به طرفش اومد و با نگاه بدبینی به در انداخت و گفت:

-کی شمارو راه داده اینجا!!؟؟

نارگل بدون توجه به پرستارها به سمت تخت رفت. در ضربه ی مهیبی خورد که پرستار از ترس یه قدم عقب تر رفت.پرستار سمت چپ به اون یکی نگاهی انداخت و گفت:

-دکتر کیان دیوونه شده..الان درو میشکنه..من میترسم ازش نگار!!

پرستار دوم هم از تخت عقب کشید ، شاید تنها پرستاری که با کمی دقت متوجه شده بود ،بچه یی که از سرصبح یه کله جیغ میکشید با دیدن زن روبروش ساکت شده.

با دست علامتی داد و توجه دوستاش و جلب کرد. نارگل یه قدم به طرف تخت برداشت و آروم گفت:

-هانا خانم ، یادشونه گفتم از هرچی میترسی خودت و بنداز توش!!

یه دستش ورو تخت گذاشت .آرش داشت بلند بلند فحشش میداد.چشماش و بست و با صدایی که به سختی کنترلش میکرد رو به هانا گفت:

-یادته عزیزم!!؟؟

شیشه شکسته شد. هانا یه قدم به عقب رفت.آرش دست برد در قفل و باز کرد و خودش و داخل پرت کرد و نگاه وحشتناکی که به پرستارا انداخت هر سه با سرعت از اتاق بیرون رفتن.دنیا ، خواست داخل اتاق بشه که آرش با خشونت بازوشو گرفت پرتش کرد از اتاق بیرون و در و قفل کرد

-دستت به بچه ی من بخوره، گردنت و میشکنم نارگل !!!

هانا با چشمای از وحشت گرد شده بیشتر تو دیوار فرو رفت.نارگل مکثی کرد و بدون توجه به آرش با سماجت پرسید :

-خاله نورا چش شد هانا ؟؟

فک هانا لرزید ،آرش یه قدم بزرگ به سمت نارگل برداشت و به خشونت عقب کشیدش و تو صورتش زد.

صدای جیغ هانا بلند شد بادستاش دست گذاشته بود جلو دهنش و مدام “نه!!” رو تکرار میکرد.

آرش بهت زده به سمت دخترش برگشت .نگاه سرزنش گر هانا، از چشمای پدرش به صورت سرخ نارگل رسید.نارگل با نفرت دستش و ازدست آرش بیرون کشید و به سمت هانا برگشت:

-آخرش هیچی نگفتی دختره ی ترسو!؟؟

بغض نشکسته هانا شکست و جیغ زد:من ترسو نیستم!

لبخند محوی رو لب نارگل نشست به طرف تخت رفت ،هانا رو تخت ایستاده بود پاش و به تشک تخت میزد و با گریه حرف میزد:

-یه مرد بده اومد خاله نورا رو زد.تو نبودی،تو نبودی،تو نبودی نارگل خانم!

بغضش شکست و فقط یه کلمه ی تو نبودی رو با گریه تکرار میکرد. آرش قدمی به طرفشون برداشت که هانا از ترس با یه حرکت تو بغل نارگل، سنگر گرفت و سرش و تو بغلش قایم کرد.

آرش بانگاه پشیمونی ، عقب گرد کرد و در با صدا باز و بسته شد. نارگل تکونی خورد سر هانا رو تو بغلش بوسید و نرم بغلش کرد ،هانا با مشتای کوچولوش میزد تو سینه ش و تکرار میکرد “تو نبودی!!”

بند از یه ربع گریه تو بغلش آروم گرفت و از گریه ی زیاد خوابش برد..

دستی رو شونه نارگل نشست،به صورت خیس از گریه ی دنیا نگاهی انداخت،دنیا دست برد رو گونه ش اشکاش و پاک کرد و آروم گفت:

-خدا به جفتمون رحم کنه!!تو عمرم آرش و اینجوری ندیده بودم !

بغض کرد قطره اشکی از گونه ش پایین چکید با دست پاکش کرد و ادامه داد:

-امیر سکوت کرده،این بدتر از داد و فریاد های آرشه!!

دنیا رو لبه ی تخت نشست و آرومتر گفت:

-خدا به هر سه مون رحم کنه،بچم حورا بیهوشه تا فردا بهوش نیاد، همه مون خاک بر سر میشیم!!

دستش و روی بازوی نارگل گذاشت و رو به صورت مبهوتش به چهر ی غرق خواب و اخم کرده ی هانا، گفت:

-برو عزیزم تو برو لااقل، الان رفت خدا میدونه فرصت گیر بیاره چیکار میکنه. من مواظبشم ،خدا بیامرزه ساغر و با یه بی فکری چه بلایی سر همه مون اورد.

دنیا با دست جلوی دهنش و گرفت تا صدای گریه ش هانا رو بیدار نکنه!!

نارگل با سستی خم شد ، هانا رو آورم رو تخت گذاشت، پتو روش کشید و از اتاق بیرون رفت.

مستقیم به طرف بخش مراقبت های ویژه رفت.آرش ته راهرو سرش و به دیوار تکیه داده بود و به سقف زل زده بود.

قلبش تو سینه لرزید، میخواست به عقب برگرده ولی یادش اومد برای فرار نیومده برای ایستادن پای هرکاری که کرده برگشته.

نفس عمیقی کشید و به طرف بخش مراقبت های ویژه رفت.ارش نفس عمقیی کشید و از کشیدن عطر شیرین آشنایی ، چشماش باز شد.نگاهشو به نارگل داد.چشم هاشو بست و باز کرد تکیه شو از دیوار برداشت روبروش ایستاد و داد زد:

-اینجا چه غلطی میکنی؟؟هان؟؟بخاطر توی لعنتی زنم از دستم رفت. حالا امدی جون حورا رو بگیری…نحس و بدقدمی نارگل!!!

از وقتی پا گذاشتی تو این دنیا ، همش واسه اطرافیانت بد یمنی اوردی،زندگی پدرت و بهم ریختی، زندگی منو بهم ریختی،زنم و به کشتن دادی،الان هم حورا ..لعنت به تو ..لعنت به تو ..لعنت به تو!!

نارگل چشماش و بست،سینه ش فشرده شد، جایی اندازه ی یه مشت تو سینه ش میسوخت،بغض تو گلوش و قورت داد و چشمهاش و باز کرد نگاهش و از سینه ی نفس نفس زنون آرش بالا برد ، از فک ساییده ش بالا تر ، از صورت سرخ و ملتهبش از عصبانیت بالاتر، به چشمای یک دست سرخ و خالی از هر حسش رسوند.

زیر دلش خالی شد،رفته بود تا این برق و نبینه، با صدای لرزون بدون توجه به حرفهایی که سینه شو به شعاع زیادی سوراخ کرده بود.گفت:

-از سر راهم برو کنار،وقتی برای شنیدن چرندیات تو ندارم!!

به محض بالا رفتن دست آرش، چشماش و بست.پدرش یادش داده بود قدمی عقب نکشه برای جبران اشتباهش،برای اثبات پشیمونیش،ولی حورا راست میگفت،شکستن بت آدم خیلی دردناک بود، دیدن نداشت.

با شنیدن صدای آروم و دورگه ی عماد چشماش و باز کرد. عماد مچ دست برادرش و بالا نگه داشته بود و به نیم رخ عصبی برادر آروم و سربه زیرش خیره شده بود.آرش صورتش و به سمتش برگردوند.

-دستمو ول کن جناب سرگرد وظیفه شناس، کردیشون طعمه که ستاره بزنن رو شونه ت!!

نارگل با بهت یه قدم عقب رفت. عماد دست برادرش و ول کرد و بین آرش و نارگل ایستاد:

-نگو که این همه عصبانیت بخاطر حورا ست که باور نمیکنم،بخاطر ساغر هم نمیتونه باشه ، چون خودت خوب میدونی اهدا کننده میتونست هر کسی باشه،چی سوزوندت داداش، نظامی بودن من؟؟فکر کردی سر خودم و با نمایشگاه ماشین گرم کردم ،که تو فرت و فرت بری مدرک بگیری افتخار پسر خوبه مال تو باشه!!!!

نه احمق!! عوض تو که مثل ترسوها خودت و پشت ساغر و قلبش قایم کردی ، من ایستادم تا انتقام بگیرم.از همه ی کسایی که زندگیمون و بهم ریختن که خواهرم و ازمون گرفتن.تو سرت و بکن تو کتابات،من سینه سپر میکنم حقمو بگیرم دلم خنک بشه!!

دست آرش بالا رفت ، صورت عماد به چپ متمایل شد. آرش با نفرت یکی دیگه زد توسینه عماد و از کنار جفتشون گذشت و از پیچ راهرو ناپدید شد. عماد به عقب برگشت با چشمای آماده ی گریه رو به نارگل گفت:

-من میترسم برم داخل نارگل ، تو برو بهش بگو عماد میمیره چشم باز نکنه!!بهش بگو دنیا رو بهم ریختم ،مال کسی نشه،اگه چشماش و باز نکنه دنیام بهم میریزه!!

عماد قدمی به طرفش برداشت دستای نارگل و ملتماسه بین دستا ش گرفت ، نارگل به اولین قطره ی اشک قل همیشه خندون و شیطون کیان ، خیره شده بود. عماد با سماجت ادامه داد:

-بهش بگو عماد خر نیست باشه؟!؟بگو سر عالم و آدم و کلاه میذاره، بهش بگو چشم بسته از بین هزار نفر پیداش میکردم فکر نکنه با یه لنز نمیشناسمش،نارگل بهش بگو، قلبم..

مشتش و رو سینه ش گذاشت و با مکث ادامه داد:

-قلبم خسته شده از جدال عشق و نفرت..بگو به روح آرزو ، میمیرم نباشه!!

با زانو جلوی پای نارگل زمین خورد ، نارگل تکونی خورد ، به اندازه ی کافی گلوش از بغض بهش فشار میورد، بی توجه به عماد که شونه هاش میلرزیدن به سمت پرستاری که از اتاق مراقب های ویژه بیرون اومده بود رفت و با صدای دورگه ایی گفت:

-این و بزار نزدیکش باشه!!

پرستار با تعجب به زنجیری که ماه وستاره ازش ویزون بود نگاهی کرد و دستشو جلو برد.نارگل با احتیاط زنجیر و گذاشت کف دست پرستار و با تاکید گفت:

-خیلی باهاش بااحتیاط برخورد کن،صاحب این پابند عصبانی بشه از زندگی سیرت میکنه!!

پشت به صورت بهت زده ی پرستار کرد و از کنار عماد و شونه های لرزونش گذشت و از بیمارستان بیرون رفت.سوار اولین تاکسی به مقصد فرودگاه شد.

**

نگاهی به دیوار تقریبا سه چهارمتری انداخت.برگشت سمت راننده و با جدیت گفت:

-پنجاه تومن میذارم رو کرایه ت ، فقط ماشین و بذار از روش بالا برم!!

مرد نگاهی به باغ متروکه انداخت ،به اندازه ی کافی با بارون نم نم ی که میزد اون سمت ترسناک شده بود.اخمی کرد و گفت:

-هیچ کی تا اینجا نمی اوردت خانم .ما اوردیم کار ثواب کنیم .حالا میخوای از دیوار مردم بری بالا!!

نارگل تلخ شد و با لحن سردی گفت:

-اینجا مال منه..مطمئن باش اگه دزد بودم از تو کمک نمیگرفتم..فقط میخوام برم تو خونه م!

مرد نگاه با تردیدی به اطراف داد، درختا تو باد تکونی میخوردن و سرو صدا میکردن .نگاهی به چهره ی زن جوون داد که بدون ترس تو چشماش خیره شده بود.آب دهنش و قورت داد و گفت:

-باشه خانم ولی ما نمی مونیم گفته باشم!!

باشه ای گفت و با گذاشتن کرایه رو صندلی جلو پیاده شد.

راننده کمی عقب جلو کرد و کنار دیوار نگه داشت.با یه حرکت از رو صندوق عقب رو سقف پرید و از دیوار آویزون شد.

مرد از ماشینش پیاده شد و به زن جوون و بی کله ایی که از دیوار عین گریه بالا میرفت ،خیره شد.نارگل رو لبه ی سیمانی ساختمون نشست و رو به مرد گفت:

-برو دیر وقته…تا برگردی خونت زن و بچت نگران شدن

مرد مکثی کرد و “آخه ای” گفت که نارگل بی توجه بهش به سمت عقب چرخید و از اون ور دیوار آویزون شد.

فاصله ش تا زمین زیاد بود شانس می اورد پاش میشکست، چشماش و بست و زیر لب “خدا”یی گفت و دستاش و ول کرد .

جیغ خفه ش مرد و هراسون تا نزدیکی دیوار کشوند.

-خانم چت شد؟؟.. حالت خوبه میخوای زنگ بزنم اورژانس!!

نارگل از کمر درد تو جاش خم شد و دست گذاشت روی زمین ، پاش تیر میکشید .صداش و پیدا کرد و با صدای خفه ایی گفت:

-برودیگه …ایستادی که چی!!من خوبم آقا برو!!

مرد پوفی کشید و زیر لب “لااله الا اله ” ی گفت و سوار ماشینش شد و پرگاز حرکت کرد.

نارگل با درد خودش و عقب کشید و به دیوار تکیه داد.راه سنگ ریزه ایی بود که حصار درخت ها جلوی دیدش و گرفته بودند.

نفسی کشید و از جاش بلند شد .مچ پاش درد میکرد.چندبار دست کشید روش که دردش بیشتر شد.

نفسشو بیرون پرت کرد و از همون جا داد زد:

-آ ر ز و!!!!!!

به نفس نفس افتاد.یه پاش و بالا گرفت و لی لی کنان وسط راه سنگ ریزه یی ایستاد ،عمارت چهار طبقه ی و بزرگ و قدیمی سازی جلوی چشماش باابهت و جلال سرکشید.

پنجره های بسته و تاریکی باغ ته دلش و خالی کرد.نفس حبس شده تو سینه شو بیرون پرت کرد.

تا ساختمون راه زیادی بود و با این وضعیت هم بیشتر زمان میبرد.آروم پاش و روی زمین گذاشت از درد صورتش درهم شد،همونطور لی لی کنان به سمت ساختمون میرفت و همونطور از همونجا داد میزد:

-مگه من و نمیخواستی؟؟مگه نمیخواستی تااینجا بیام ؟؟لعنتی حالا کجایی!!!؟؟؟کجایی ؟؟کجایی؟؟ کجایـی که عشق سیاهت ، حورای من و ازم بگیره ، جسدت و با این عمارت و درختا به آتیش میکشــم!!

وسط راه خسته شد ، هنوز خیلی مونده بود تا به ساختمون برسه، روی زمین نشست و سرش و به اطرافش گردوند،انتظار داشت مثل همیشه شبه سفید پوشش و گوشه کنارببینه:

-چرا من؟؟؟هـان؟؟چ را من؟؟از من بدشانس تر پیدا نکردی ،از من بدبخت تر!!

تو دیگه چی از جونم میخواستی؟؟؟جونمو؟؟؟؟بیا بگیرش لعنتی بیا بگیرش، اگه راضی میشی..

خسته شدم از زندگی که به دهنم زهر کردی!!!

من بخاطر توی لعنتی این زمین و به قیمت جونم خریدم،میفهــمی به قیمت جونم!؟؟؟

گفتم تو هم عین منی، گفتم تو هم از عشقت ضربه خوردی ،اومدی سراغم،فکر کردم کمکم میکنی از همه ی مردا انتقام بگیرم..ولی چیکار کردی؟؟خودت شدی سوهان روحم!!واســـه چی انقدر عذابم دادی؟؟

بغضش شکست و سرش وروی سنگ ریزه ها گذاشت .

بارون شدت گرفته بود ، بی توجه از جاش بلند شد و با صدای آرومتری گفت:

-آره تو راست میگی اگه چشمای هانا نبود ، من تو و این زمین و به آتیش میکشیدم ازنفرت برادرات،حالا چه بلایی سر بچه ی من اوردی!؟؟لعنتی تو رحم نداری!!!؟!؟

آرزوی خود خواه، مثل همیشه جز خودت به هیچکس فکر نمیکنی!!!

ایستاد نفسی تازه کرد و دوباره راه افتاد فاصله ش با خونه کمتر شده بود ، انگار که یاد چیزی افتاده باشه ، با گریه جیغ کشید:

-اون عشق قلابی ت هم حورا رو کشت،لعنت به تو و عشقت آرزو !!لعنت به تو و عشقت!!

هرچی به عمارت نزدیک تر می شد ترسش هم بیشتر می شد، سرتاپاش از بارون خیس شده بود ، به اولین پله ی خونه رسید.همونجا نشست و داد زد:

-آهــای “عماد الدین کیان بزرگ “، بیا مهمون اومده عمارت نفرین شدت!!!

بیا ببین چه کردی با این تقسیم ارثی که کردی،بیــا ببیــن ،بــیا سوت و کوری اینجا رو ببین،

بیا من ازتون نمیترسم از هیچ کدومتون ، بیا تو داوری کن بین من و نوه ی خودخواهت، ببین چی از جون من و زندگیم میخواد!!!؟

بیا تو ازش بپرس ،من کجای قهر و غضب اون و پدرشم ، جون امیر ارسلانت!! بیا به عدالت بگو من باید چیکار کنم، همه چی ختم به خیر بشه !!!

آسمون رعد و برقی زد و بارون با شدت بیشتری می بارید به سختی درختا رو تو شلاق های بارون می دید ،خندید انقدر خندید تا به گریه افتاد.

دست گرفت به نرده ی چوبی راه پله و از جاش بلند شد و گفت:

-اینه رسم مهمون نوازی؟؟؟تو هم مثل عمه، از خونت بیرونم کردی؟؟؟؟چرا؟؟چرا؟؟چون این زمین و به قیمت جونم خریدم!!!!

میخوای بدونی چرا چون نفرت کورم کرده بود،چون نوه هات از زندگی سیرم کرده بودن.

فقط میخواستم تا میتونم به خودم آسیب برسونم.میخواستم چشمام و ببندم رو هرچی احساساته، میخواستم سرد و یخی باشم و بدون قلب که با دیدن دو تاچشم به لرزه در نیاد.

باقی حرفش و جیغ کشید:

-فکر میکردم هرچی بی احساس تر باشم کمتر آسیب میبینم،نوه های تو فراریم دادن از احساساتم!!

کاری کردن حالم از خودم بهم بخوره!!از احساساتم از همه چیزم..حالا ببین …

شال سرش خیس شده بود و به سرش چسبیده بود رو به آسمون داد زد:

– ببین چه بلایی سر من اوردن،چرا هیشکی به فکر من نیست..چرا هیشکی نمیفهمه درد داره وابسته باشی به یه سلول کوچک.

درد داره قلبت بتپه وقتی چشماشو میبنی ،وقتی بچه تو ببینی نتونی بغلش کنی،نتونی لمسش کنی،نتونی با دل سیر ببوسیش!

چرا همه میگن من بی رحمم من که هربار با دیدن هانا قلبم میلرزید تو سینه م…

نشست رو زمین خیس و سرد بغضش شکشست و از ته دل با صدا کردن اسم “آرزو” زار زد.

سردش شده بود و از سرما می لرزید،کمرش باز درد گرفته بود و تیر میکشید.با گیه از جاش بلند شد و داد زد:

– حورا رو رهاش کن،یه بار هم بجز خودت به یکی دیگه فکر کن، ندیدی چقدر زجر کشید،رهاش کن، آرزو رهاش کن!!

کلافه دور خودش چرخی زد و رو به آسمون ابری و بارونی داد زد:

-خدایـا!!!!! یه جور دیگه تنبیهم کن ولی حورا رو ازم نگیر!!!!!

زانو زد سرش و به حالت سجده رو زمین خیس و سرد گذاشت ، از ته دل با عجز گریه میکرد و زیر لب زمزمه میکرد:

یک عـُـــمر هــــر دردی به مــــن دادی، حــــس میکنم، عیــــن نیازم بـــــود…..

جایی که افتادم به پای تو، زیباترین جای نَمـــــازَم بود

هرجای دنیــــایی دلـــم اونجاست..

من کعبه مو دور تو میــسازم..

من پشــت کردم به همـــه دنیا…

تــا رو به تــــــو سجاده بنــدازم…

با آخرین قواش ناله کرد: الهی و ربی ،من لی غیرک….

از سرما تو هم مچاله شده بود ، کمرش تیر میکشید ،نمیتونست از جاش تکونی بخوره پاهاشو مثل جنین تو بغلش جمع کرد و چشما شو بست ،عجیب خوابش میومد.

با تکون های دستی چشم باز کرد، کسی چیزی روش مینداخت ناله ایی کرد که صدایی گفت:

-خانم بیدارین؟؟؟؟خدا بهتون رحم کرد ، دلم سوخت دیدم بارون گرفته، نصف راه نرفته برگشتم تااینجا.ولی بگم کرایه مو میگیرم!

بی حال خواست پوزخندی بزنه که طرح کج و کوله یی رو لبش نقش بست ،سرفه ی خشکی کرد.

صدای مرد دوباره مخاطبش قرار داد:

-باید بلند شید از اینجا بریم ،خوبیت نداره این وقت شب زیر درخت باشیم!!

ناله ای کرد و” نمی تونم” ی زیر لبی گفت.مرد “استغفراله”ی گفت و دست برد از شونه اش گرفت و نشوندش از درد لبش و به دندون گزید.

درد کمرش بی طاقتش کرده بود.نور چراغ های روشن ماشین، مستقیم تو صورتش بود . تو نور چراغ های ماشین بارون نرمه ریزی میبارید.

با تعجب گردنش و چرخوند اینجا کجا بود؟؟تا جایی که یادش میومد تا عمارت بیشتر نتونسته بود بره، چطور زیر درخت رسیده بود.

مرد با ببخشیدی میخواست از جاش بلندش کنه که با تعجب گفت :

-صبر کن!من چطور تااینجا اومدم!!؟؟

مرد سرش و خاروند گفت:

-خانم چه میدونم من از سر دیوار عین خودتون اومدم بالا ، گفتم حتما تو خونه یید تعجب کردم، چراغا همه خاموشن درارو باز کردم با ماشین اومدم تو ،که چشمم خورد به اینجا ، گفتم من تا اینجا اومدم نگاهی به اینجا بندازم که دیدم زیر درخت خوابیدی!!بعدش خانوم قفل در پوسیده شده ها البته ممکنه یه شیر پاک نخور…

وسط حرف مرد پرید:

-من اینجا نبودم!!

-خانم حتما خوابت برده یادت رفته ،حرف میزنی من قیمت و میبرم بالاتر ها!!

متفکر به درخت خیره شد.افکارش و کنار همدیگه چید:

-زیر همین درخت بود که امید و ارزو و فواد و دیده بود.اروز به همین درخت تکیه داده بود و ازش میخواست خانودش و به دیدنش بیاره یعنی؟؟زیر این درخت دفن شده بود؟؟؟

برگشت طرف مرد و گفت:

-نظرت چیه صدتومن دیگه بزارم رو کرایه ت ماشین و بیاری نزدیک با نورش ببنیم زیر این درخت چی پیدا میکنم.هان؟؟؟

-خانم حالت خوبه داری میمیری صدات بالا نمیاد؟؟این دیوونه بازی ها چیه؟؟

-خواهش میکنم خواهش میکنم ..تااینجا که اومدی جوونمردی کردی این یه رقم هم روش فقط چنددقیقه..

مرد سری تکون داد و با گفتن “عجب شبی شده امشب” به طرف سمند زرد رنگش رفت.نارگل تو جاش تکونی خورد و ماشین جلوتر میومد و زیر پاش روشن تر میشد.با دست زیر پاش و بهم زد برگای زیادی زیر پاش ریخته بود با دست برگارو کنار میزد.

مرد اومد بالا سرش و با گفتن “حیف کرایه م لنگته” شروع کرد برگ هارو کنار زدن.دست کشید روی زمین تیزی چیزی دستش و زد ،با بی تفاوتی زیرش زد فکرکرد سنگه اما تق صدایی داد.

نگاه مرد همزمان به طرفش برگشت آب گلوشو قورت داد چنگ زد تو خاک.مرد با غرغر عقب رفت و گفت:

-خانم دیوونه شدی ،این کارا چیه نخواستیم بابا اصلا ما رفتیم!!

مرد به طرف ماشینش میرفت ، جعبه یی زیر دفن شده بود، انگشتاش درد گرفته بود ،جعبه رو با یه حرکت بیرون کشید، مرد از حرکت ایستاد و به عقب برگشت ،به نظر میومد جعبه ی چیزی باشه در جعبه رو باز کرد با دیدن سنتوری “آه” عمیقی کشید.

اگه شک داشت دیگه مطمئن شده بود اینجا آرزو دفن شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x