_ اوکی پس من به جرمی و استفان و لوکاس و جزمین و خبر میدم
_ پس منم به هیلی و لوسی و ابیگیل و الایژا و ایلیاد و آنتونی و آنتونیا خبر میدم . آهان راستی هیلی میاد دیگه ؟
_ تو که از اخلاق خواهر من خبر داری یه دفعه میگه آره بعد میگه نه بهتره یکم مجبور کنی تا بیاد. درضمن میخوام دخترعموهامو هم بیارم همون دوقلو ها بودن ملینا و ملیسا
_ اوکییی بیارشون بابای
_ بای دیوونه
به آنتونی زنگ زدم
_ هلو مای سیستر
_ هلو مای خره
_ چیکار داری؟
_ میگم خبر داری که کلاوس اومده دیگه؟
_ آره چی بود؟
_ من الان خونه خاله م ساعت 4 میخوایم با خرس های تنبل فامیل بریم بیرون میای؟
_ آره
_ پس به آنتونیا هم خبر بده
_اوکی حالا زودتر برو کار دارم
_ توی نیم وجبی چیکاری داری رو نمیدونم ولی اگه خبرایی باشه سر در میارم
_ برو گمشو بای
_ بای
به بقیه زنگ زدم و همه شون گفتن میایم
بعد یه نیم ساعت چهل و پنج دیقه رفتم بیرون
کلاوس: چه عجب فکر کردم دیگه تا 100 سال دیگه نمیای بیرون
_ تو که خودت میدونی این بزمجه هارو راضی کردن به اومدن چقدر سخته به معنای واقعی کلمه موهام از دستشون رنگ دندونام شد
بعد چندتا از تار موهامو که قبلا رنگ کرده بودمو و طوسی رنگ بود و نشون دادم که خندید
خاله: خبریه؟ بزمجه ها کیا هستن؟
_ بچه های برادر ها و خواهرهای عزیزت خاله جون
_ عه زشته بهشون میگین بزمجه
_ خاله خب حتما بزمجه هستن که میگیم بزمجه
_ حالا اینارو ولش کن کجا میخواین برین؟
_ میخوایم بریم یکم خوش بگذرونیم
_ ازهمین الان نقشه ریختین بچه منو خسته کنین؟
_ خاله پسر دسته گل شما خودش گفت هماهنگ کنم بریم بیرون
_ کلاوس میموندی خونه یکم استراحت میکردی دیگه؟
_ نه مامان جان خسته شدم از دانشگاه اینا میخوام یکم کلم هوا بخوره گفتم بریم بیرون
_ باشه پس هر موقع رفتین خوش بگذره
_ ممنون
کلاوس: خب آرتی چیشد کیا میان؟
_ آممم من به دیمن زنگ زدم هماهنگ کردم که زنگ بزنیم به بچه ها حالا من به ایلیاد و هیلی و ابیگیل و الایژا و لوسی و آنتونیا و آنتونی خبر دادم گفتن میایم به اضافه ی دوستم الکس ، قرار شد دیمن هم به جرمی و لوکاس و جزمین و استفان و با دوتا دخترعموهاش یعنی ملینا و ملیسا بگه ببینن میان یانه
_ آهان پس من یکی به دیمن بعد زنگ میزنم ببینم چیشد
_ اوکی
کلاوس: سلام پسر
…….
_ ممنون چیشد کیا میان بریم بیرون؟
………..
_ خوبه پس همشون اوکی ن
…….
_ بای
من: چیشد همشون میان دیگه؟