رمان عشق خلافکار پارت 17

4.5
(8)

دوست نداره دل کسیو بشکونه

_نمیدونم واقعا گیجم چیکار کنم چیکار نکنم

الکس: به نظرم بگو دیگه خدا هرچی بخواد همون میشه

_ حالا اینطور که میگین هروقت تونستم بهش میگم

ابی: آفرین دختر تا کی میخوای نگی یه روز که باید دیگه اعتراف کنی بهش

گوشیو در آوردم

_ خب اینارو ولش کنین بیاین یه چندتا عکس بگیریم یادگاری داشته باشیم هروقت نگاه کردیم یاد شیطنتامون بیوفتیم

*******

یواشکی در حیاط و باز کردیم و رفتیم تو .

الکس: بچه ها فکر رفتن و کرده بودیم ولی فکر برگشتن و نه . چیکار کنیم چطور بریم تو؟

یه دور خونه رو زدم که دیدم در کشویی آشپزخونه بازه

_ انگار شانس یکم بهمون رو کرده در کشویی آشپزخونه بازه

الکس و ابی اومدن و از در کشویی رد شدیم و رفتیم تو آشپزخونه. به اطراف نگاه کردم که دیدم بچه ها توی هال جمع شدن و دارن میگن و میخندن

ابی: شانش آوردیم پله ها بغل آشپزخونه هست

یواشکی از پله ها داشتیم میرفتیم بالا که صدای دیمن رو شنیدیم

_ کجا خانما می موندین یه کم درباره امروز حرف میزدیم و یادی از خاطرات می کردیم

زمزمه کردم: گاومون زایید بچه ها بدویین سمت اتاق یالا!

دوییدیم سمت اتاق و رفتیم تو و درو قفل کردیم

الکس: وای خطر از بیخ گوشمون گذشت

ابی: بچه ها من گشنمه

الکس: منم حالا چیکار کنیم

_ زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم

ابی: چجوری بعد تحویل بگیریم؟

_ خب با ملحفه طناب درست میکنیم وقتی اومد میرم پایین میگیرم بعد ملحفه رو به یه چیز جعبه مانند می بیندیم و شما میفرستین پایین منم پیتزارو توش میزارم و شما می کشین بالا بعد ملحفه رو ازش جدا می کنین و برای من میفرستین پایین منم ازش آویزون میشم و سعی میکنم ازش بالا برم و شماهم از اون طرف سعی میکنیم بکشین بالا که سریع تر برسم

الکس: خوبه

_ خب پس من زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم چی می خورین؟

ابی: یه پیتزا مخصوص با سیب زمینی و نوشابه مشکی

الکس: یه پپرونی با قارچ سوخاری و نوشابه مشکی

_ اوکی

زنگ زدم و سفارش دادم

********

پریدم پایین روی پتو و بالشت و منتظر موندم تا پیک غذا بیاد. بعدچند دقیقه صدای موتورو شنیدم و رفتم سمت در حیاط. غذارو گرفتم و پولو حساب کردم. بچه ها ملحفه رو از تراس آویزون کردن که پیتزارهارو گذاشتم توی یه چیزی که حالت سینی داشت و ملحفه رو کشیدن بالا. دوباره ملحفه رو آویزون کردن که خواستم برم که صدای آنتونیا رو شنیدم

_ آرتمیس

_عه سلام خواهرجون خوبی؟

_ نمیخواد فیلم بازی کنی بیا ببینم

رفتم سمتش

_ میگم امروز اونکارارو کردم چیزیت که نشد؟

_نه من چیزیم نشد ولی آرتمیس کارت یکم خطرناک بود اگه کسی چیزیش میشد چیکار میخواستی بکنی؟

_ میدونم ببخشید

_ حالا بگو ببینم چطوری میخوای بری تو با ملحفه هایی که گره زدین خطرناکه

_ چاره ای ندارم الان اگه بخوام از در وارد بشم که بچه ها میریزن سرم

_پس بیا یه کاری کنیم من حواس بچه هارو پرت میکنم تو از در کشویی آشپزخونه برو تو و از پله ها برو بالا و وارد اتاق شو

_ وایی ممنون خواهری من تورو نداشتم چیکار میکردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x