دست به سینه شدم ، به دیوار تکیه دادم و سوالی بهش خیره شدم که سرشو انداخت پایین …
همونطور که داشت با انگشتاش بازی میکرد، لب زد :
_ ببین من …
همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد …
سرشو بالا گرفت و بهِم زل زد ، پوفی کشیدم و گوشی رو از توی جیب شلوارم در آوردم …
به صفحه ی گوشیم خیره شدم …
آدرین بود … نمیدونم چرا ولی به طرز عجیب و خاصی از این پسر متنفرم …
نفس عمیقی کشیدم ، سرمو بلند کردم …
به آلیس خیره شدم و لب زدم :
+ حرفتو بزار واسه یه وقت دیگه …
تماس ضروریه ، باید جواب بدم …!
نفسشو محزون بیرون فرستاد و سری به نشونه ی باشه تکون داد …
برگشتم و از پله ها بالا رفتم …
از زیر زمین خارج شدم ، گوشی رو جواب دادم و همونطور که داشتم در رو قفل میکردم ، بین کتفم و سرم نگهش داشتم که صداش توی گوشم پخش شد :
_ الو ، ایلیاد … .
+ بگو ، میشنوم … .
لحنش مضطرب به نظر میرسید …
_ ببین ، همین امروز فردا باید آماده شی دخترا رو ببری ایتالیا …
متعجب ابرویی بالا انداختم …
از قفل بودن در که مطمعن شدم ، از در فاصله گرفتم و همونطور که توی حیاط قدم بر میداشتم … لب زدم :
+ تو که گفته بودی تا یه هفته دیگه زودتر عملیات انجام نمیشه ، اتفاقی افتاده؟! …
تند تند گفت :
_ برنامه بهَم ریخته …
گفتم بهِت اطلاع بدم تا بدونی …
آماده باش ، هر وقت بهِت زنگ زدم باید شروع کنی …
نفسمو با فشار بیرون انداختم …
کلافه دستی به صورتم کشیدم و به اجبار گفتم :
+ اوکی … .
_ کشتی رو توی ایتالیا آماده کردی؟! …
پوفی کشیدم و گفتم :
+ هنوز نه ، راستش فکر نمیکردم اینقدر زود همه چی اتفاق بیفته … .
به افرادم توی ایتالیا میسپُرم ردیف کنن همه چیو …
_ خوبه … به ایتالیا که رسیدین ، نباید یه ذره هم وقتو تلف کنی …
سریع دخترا رو سوار کشتی میکنی تا زودی به اسپانیا برسن … .
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ حله ، مشکلی نی … .
_ پس من دیگه خیالم راحت باشه؟! …
+ آره … .
_ اوکی ، پس فعلا …
+ فعلا … .
تماس رو قطع کردم …
سارا و افشین هنوز دو ، سه روز هم نمیشه اومدن اینجا …
با چه رویی بگم که من ماموریت دارم؟! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم …
بهتره اول با افشین در جریان بزارم …
آره … .
* * * *
عصبی گفت :
_ نباید لااقل به من یه اطلاع میدادی که میخوای گوهی بخوری؟! …
کلافه پوفی کشیدم که ادامه داد :
_ ایلیااااد … تو که باید بهتر از من آدرین رو بشناسی …
اون خیلی موزماره …
مطمعن باش واست دردسر درست میکنه !…
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ نمیتونه … چون ، چون پای خودشم گیره …
اگه بخواد سر منو کلاه بزاره ، روزگارشو سیاه میکنم … !
پوزخندی زد و گفت :
_ تو همه چیو به شوخی گرفتی ، نه؟! …
اصلا میدونی آدرین چه همه آدم داره که کافیه یه علامت بهشون بده … دیگه کارت ساختس …
بد بازی ای رو شروع کردی ایلیاد … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و جدی گفتم :
+ واسم مهم نیس …
الان راه برگشت ندارم چون قرار داد بسته شده و نمیتونم زیرش بزنم …
ازم امضا گرفت …
مُهر گروهمو ، علامت ببر زخمی رو زدم پای برگه هاش …
در ضمن که از کارم هیچ پشیمون نیستم …
خدارو چه دیدی … شاید این یه شانس خیلی خوب واسم باشه …
هوممم؟! …
پوزخندی زد و چشماشو با زجر بست …
با حرفای افشین یکم دودل شدم بابت کارم …
ولی … نباید کم بیارم ، چون راه برگشتی دیگه وجود نداره … پس ادامه میدم ، اما خب به قول افشین باید حواسمو یکم جمع کنم چون آدرین از اون کلک بازائه … .
ایییییی نگو که اتفاقی واسش میوفته .منتظر پارت بعدی هستم .