رمان عشق موازی پارت 11

3.9
(12)

دست به سینه شدم ، به دیوار تکیه دادم و سوالی بهش خیره شدم که سرشو انداخت پایین …

همونطور که داشت با انگشتاش بازی می‌کرد، لب زد :

_ ببین من …

همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد …

سرشو بالا گرفت و بهِم زل زد ، پوفی کشیدم و گوشی رو از توی جیب شلوارم در آوردم …

به صفحه ی گوشیم خیره شدم …

آدرین بود … نمیدونم چرا ولی به طرز عجیب و خاصی از این پسر متنفرم …

نفس عمیقی کشیدم ، سرمو بلند کردم …

به آلیس خیره شدم و لب زدم :

+ حرفتو بزار واسه یه وقت دیگه …

تماس ضروریه ، باید جواب بدم …!

نفسشو محزون بیرون فرستاد و سری به نشونه ی باشه تکون داد …

برگشتم و از پله ها بالا رفتم …

از زیر زمین خارج شدم ، گوشی رو جواب دادم و همونطور که داشتم در رو قفل میکردم ، بین کتفم و سرم نگهش داشتم که صداش توی گوشم پخش شد :

_ الو ، ایلیاد … .

+ بگو ، میشنوم … .

لحنش مضطرب به نظر میرسید …

_ ببین ، همین امروز فردا باید آماده شی دخترا رو ببری ایتالیا …

متعجب ابرویی بالا انداختم …

از قفل بودن در که مطمعن شدم ، از در فاصله گرفتم و همونطور که توی حیاط قدم بر میداشتم … لب زدم :

+ تو که گفته بودی تا یه هفته دیگه زودتر عملیات انجام نمیشه ، اتفاقی افتاده؟! …

تند تند گفت :

_ برنامه بهَم ریخته …

گفتم بهِت اطلاع بدم تا بدونی …

آماده باش ، هر وقت بهِت زنگ زدم باید شروع کنی …

نفسمو با فشار بیرون انداختم …

کلافه دستی به صورتم کشیدم و به اجبار گفتم :

+ اوکی ‌… .

_ کشتی رو توی ایتالیا آماده کردی؟! …

پوفی کشیدم و گفتم :

+ هنوز نه ، راستش فکر نمیکردم اینقدر زود همه چی اتفاق بیفته … .

به افرادم توی ایتالیا میسپُرم ردیف کنن همه چیو …

_ خوبه … به ایتالیا که رسیدین ، نباید یه ذره هم وقتو تلف کنی …

سریع دخترا رو سوار کشتی میکنی تا زودی به اسپانیا برسن … .

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ حله ، مشکلی نی … .

_ پس من دیگه خیالم راحت باشه؟! …

+ آره ‌… .

_ اوکی ، پس فعلا …

+ فعلا … .

تماس رو قطع کردم …

سارا و افشین هنوز دو ، سه روز هم نمیشه اومدن اینجا …

با چه رویی بگم که من ماموریت دارم؟! …

نفسمو محکم بیرون فرستادم …

بهتره اول با افشین در جریان بزارم …

آره … .

* * * *

عصبی گفت :

_ نباید لااقل به من یه اطلاع میدادی که میخوای گوهی بخوری؟! …

کلافه پوفی کشیدم که ادامه داد :

_ ایلیااااد … تو که باید بهتر از من آدرین رو بشناسی …

اون خیلی موزماره …

مطمعن باش واست دردسر درست میکنه !…

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ نمیتونه … چون ، چون پای خودشم گیره …

اگه بخواد سر منو کلاه بزاره ، روزگارشو سیاه میکنم … !

پوزخندی زد و گفت :

_ تو همه چیو به شوخی گرفتی ، نه؟! …

اصلا میدونی آدرین چه همه آدم داره که کافیه یه علامت بهشون بده … دیگه کارت ساختس …

بد بازی ای رو شروع کردی ایلیاد … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و جدی گفتم :

+ واسم مهم نیس …

الان راه برگشت ندارم چون قرار داد بسته شده و نمیتونم زیرش بزنم …

ازم امضا گرفت …

مُهر گروهمو ، علامت ببر زخمی رو زدم پای برگه هاش …

در ضمن که از کارم هیچ پشیمون نیستم …

خدارو چه دیدی … شاید این یه شانس خیلی خوب واسم باشه …

هوممم؟! …

پوزخندی زد و چشماشو با زجر بست …

با حرفای افشین یکم دودل شدم بابت کارم …

ولی … نباید کم بیارم ، چون راه برگشتی دیگه وجود نداره … پس ادامه میدم ، اما خب به قول افشین باید حواسمو یکم جمع کنم چون آدرین از اون کلک بازائه … ‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارام
ارام
2 سال قبل

ایییییی نگو که اتفاقی واسش میوفته .منتظر پارت بعدی هستم .

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x