رمان عشق موازی پارت 13

3.9
(12)

* * * *

_ الان واسه چی ما رو آوردی اینجا؟! …

با سوالی که یکی از دخترا شاکی ازم پرسید ، برگشتم و بهشون خیره شدم …
همهمه ی بدی ایجاد شده بود ، همشون کلافه بودن …
حق هم داشتن ! … خیلی میشه که اینجاییم ولی ایلیاد و بقیه ی دخترا هنوز نیومدن …!
اخم ریزی کردم و بلند گفتم :

+ سااااااکت …

همشون ساکت شدن و بهم خیره شدن که ادامه دادم :

_ من به شما ها اجازه حرف زدن دادم که شلوغ کاری میکنید؟! …

یکی از دخترای جمع با عصبانیت گفت :

_ ای بابااااا … چه وضعشه؟! …
ما رو اینجا علاف خودت کردی ! …

نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم :

+ خودتون دارین ملاحظه میکنین که هنوز رئیس با بقیه دخترا نیومده … پس دیگه دردتون چیه؟! …

_ خب ما بریم ، اونا خودشون میان …

هوفی کشیدم و عصبی گفتم :

+ من همچین اجازه ای ندارم …
رئیس بهم گفتن بیارمتون اینجا و منتظرشون بمونیم …
من حق ندارم شما ها رو از اینجا تا وقتی که رئیس نیومدن حرکت بدم ! …

اعتراضای دخترا خیلی روی مخم بود …
بالاخره بعد از یکم جیغ زدن و رو مخم رفتن ، ساکت شدن و هر کدوم مشغول کاری شدن … .

* * * *

نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
خب … الان دقیقا سه ساعت شد که ایلیاد نیومد …
کم کم داشتم نگرانش میشدم …!
پوفی کشیدم ، سرمو بلند کردم و به دخترا خیره شدم …
با دیدن این حجم از بی خیال بودنشون ، ابرویی بالا انداختم …
نگاه چه راحت بعضیاشون دراز کشیدن و دارن چُرت میزنن …
بعضیای دیگه هم مشغول بازی کردن هستن …
یه آدم افسرده و ناراحت توشون پیدا نمیشه …
اصلا اینا میدونن برن اسپانیا ، قراره چه بلایی سرشون بیاد ! …
میدونن باید هر شب فقط بِدن؟! …
میدونن قراره دستمالی شن؟! …
اینا رو میدونن و اینقدررر بی خیالن؟! …
هوفی کشیدم ، واقعا گیج شده بودم … .
متعجب و هنگ داشتم بهشون نگاه میکردم که یکهو با صدای کسی به خودم اومدم :

_ سلام … ‌.

با ترس هینی کشیدم و برگشتم به عقب …
دستمو گذاشته بودم روی قلبم و سریع سریع نفس میکشیدم … بعد از چند لحظه شاکی گفتم :

+ ععععع … ایلیاااااد ! …
ترسوندی منو ! … .

دستی پشت گردنش کشید و با خنده گفت :

_ ببخشید ، نمیدونستم اینقدر ترسویی …

یکم چپ چپ نگاش کردم ، بعد ازچند لحظه نگران گفتم :

+ چرا اینقدر دیر اومدی؟! … نگرانت شدم … .

لبخند جذاب و مردونه ای زد و گفت :

_ هیچی بابا …
اون راهی که قرار بود بیام ، پلیسا بسته بودنش …
خلاصه که مجبور شدم یه نقشه ی دیگه بکِشم و یه راه دیگه پیدا کنم … .

نفسمو راحت بیرون فرستادم و گفتم :

+ خب ، خداروشکر که خودت سالمی …
مهمترین چیز همینه ! … .

ابرویی بالا انداخت …
خیلی دلم میخواست برم توی بغلش ولی خب …
از واکنشش می ترسیدم …!
توی همین فکرا بودم که صدای ایلیاد منو به خودم اورد :

_ به چی فکر میکنی؟! …

لبخند مصنوعی ای زدم و یه کلمه گفتم :

+ هیچی … .

هع … جوابم همیشه در مقابل سوال به چی فکر میکنی؟! …
هیچیِ …!
اما هیچکس نمیفهمه که پُشتِ این هیچی چه چیز بزرگی پنهانه …
من همیشه به ایلیاد فکر میکنم …
روزامو ، شبامو … توی اوج لذت و خوشبختی و توی اوج بدبختی …
اما هرکی ازم میپرسه به چی فکر میکنم؟! ‌… میگم هیچی …
این هیچی منظورم ایلیاده … به اون فکر میکنم در حالی که در جواب این سوال یه کلمه هیچی میگم …
خیلی مسخرس واقعا ، خیییلی …!

* * * *

بهش زل زدم …
حتی خوابیدنش هم جذابه … کلاهشو گذاشته بود روی صورتش و یه خلال دندون کنار لبش ، لای دندوناش بود …
پا روی پا انداخته بود و دستاش هم روی سینش …
لبخندی زدم … لعنتی جذاااااب …
هوففف … نا خودآگاه دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم توی دستم …
آب دهنمو آروم قورت دادم و با دست دیگم کلاهشو از روی صورتش کنار زدم …
لبخندم پررنگتر شد …
دستمو روی ته ریشش کشیدم …
چقدرررر بهش میومد این مدل ته ریش ! …
کلا از نظر من همه چی بهش میومد …
با ته ریش ، آقا تر دیده میشد و وقتی ته ریششو میزد ، هیچکس از ذهنش خطور هم نمیکرد که ۲۶ سالش باشه …
بدون ته ریش شبیه نوجوونای ۲۰ ساله میشد …
همیشه عادتش این بود موهاشو حالت بده به یه طرف صورتش …
دستمو روی ابروهاش کشیدم …
پلکاش بلند بود … مثل دخترا …
دستمو پایین تر آوردم و کشیدم روی لب پایینیش …
تا حالا نتونستم یه بار ، فقط برای یه بار مزه ی لبلشو بچشم … ولی خب … همینطور نچیشده میتونم به اطمینان بگم که طعم خوشمزه ای داره لباش …
بعد از اینکه جز به جز صورتشو رصد و بررسی کردم …
دستمو گذاشتم یه طرف صورتش و بوسه ای روی گونش کاشتم …
چه خواب سنگینی داره که با اینهمه دستکاری ای که من کردمش ، بیدار نشد ! …
خودمو بهش نزدیکتر کردم ، سرمو گذاشتم روی سینش و برای اولین بار توی آغوشش به خواب رفتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

جالب تر شد زودتر بزار سارا جون😂

H.A.K
H.A.K
2 سال قبل

سارا کی پارت جدید پسر خاله رو میزاری؟؟؟؟؟؟

elnaz
elnaz
2 سال قبل

سارا جووونم لطف کن سریع پارت بذار مابین این همه کتاب درسی تنها تفریح من خوندن رمانای قشنگ توعه این تفریح رو از من نگیر عزیزچیم💓

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x