رمان عشق موازی پارت 15

4.5
(13)

* * * *

متعجب از دور بهش خیره شدم …
داره چیکار میکنه دقیقا؟! …
پوفی کشیدم و قدم زنان بهش نزدیک شدم …
پشتش ایستادم و لب زدم :

+ میشه بگی دقیقا داری چیکار میکنی؟! … .

کلافه برگشت سمتم و گفت :

_ خب خودت نمی بینی؟! …
میخوام تاب درست کنم … ولی شاخه ی درخت خیلی بالائه … دستم بهش نمیرسه این طناب کوفتی رو بهش وصل کنم ! … .

چند لحظه متعجب بهش خیره شدم …
میخواد تاب درست کنههه؟! …
اب دهنمو با بهت قورت دادم و گفتم :

+ میخوای تاب … درست کنی؟! …

با لب و لوچی آویزون سری به نشونه ی آره تکون داد …
یکهو به خودم اومدم و زدم زیر خنده …

_ عععععع … ایلیااااااد …
به چی میخندیییی؟! … .

با خنده لب زدم :

+ بِه … به این کارات … .

پوفی کشید و عصبی گفت :

_ کارای من کجاش دقیییقا خنده داره؟! … .

همونطور که گوشه ی لبمو می خاروندم ، لب زدم :

+ خب … همه جاش …

پوکر فیس بهم زل زد که با لبخند ادامه دادم :

+ ما الان وسط ماموریتیم …
بعد تو بیخیال اومدی اینجا و داری واسه خودت تاب درست میکنی …!
از تو بیخیال تر ، ندیدم ! … .

چشماشو گرد کرد ، به خودش اشاره کرد و شاکی لب زد :

_ من بیخیالمممم؟! … منننننن؟! … .

با شنیدن لحن حرصیش بدتر خندم گرفت ، خنده ی کوتاهی کردم و سری به نشونه ی آره تکون دادم که عصبی گفت :

_ الان بهت نشون میدم کی بیخیاله ! … .

ابرویی بالا انداختم که به طرفم دویید …
خنده ی ریزی کردم و منم شروع کردم به فرار کردن …
اون دنبال من بود و منم در حال فرار ! …

_ ایلیااااد … فقط دعا کن دستم بهت نرسه ، وگرنه کُشتمت … .

+ اوه اوه … ترسیدم خانوم موشه ! … .

جیغی کشید که صدای خندم بلند شد …

_ من موش نیستمممم … تو چرا اصلا هی روم لقب میزارییییی؟! … .

با خنده ، مغرورانه لب زدم :

+ از خداتم باشه … خیلیا هستن دلشون میخواد من از این لَقبا روشون بزارم ! … بعله … .

از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم …
از بس دوییده بود به نفس نفس افتاده بود …
خنده ی کوتاهی کردم و سری تکون دادم …
با نفس نفس سر جاش ایستاد و همونطور که پهلوشو گرفته بود لب زد :

_ خب برو واسه همونا لقب بزار …
من اصلا از این القابت خوشم نِمی …

در ادامه ی حرفش ، جیغ فرا بنفشی کشید و  به طرفم دویید …
متعجب به حرکاتش خیره شده بودم …
رد داده حتما ! … .
پشتم پناه گرفت و همونطور که از پشت کاملا بهم چسبیده بود ، لب زد :

_ ایلیااااد … اون … اونجا سوسکه ! … .

با چشمای گرد شدم با بهت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم …
بعد از چند لحظه ؛ پوفی کشیدم و همونطور که از گوشه ی چشم بهش خیره شده بودم ، بی حوصله گفتم :

+ بخاطر یه سوسک این ادا بازی ها رو در میاری؟! …
تو مگه بچه ای که از سوسک میترسی؟! …

با زجر بیشتر بهم چسبید و با جیغ گفت :

_ مگه برای ترسیدن از سوسک حتما باید بچه بود؟! …
ایلیااااد تورو خدا نجاتم بده ، الان میاد اینجا … .

حرصی هوفی کشیدم …
خدایا ، منو از دست این نجات بده … .

+ توی جنگل که عادیه اینجور جونورا پیدا شه ..‌.
من در عجبم تو چطوری با این ترسو بازیات ، رئیس گروه به اون عظمت و بزرگی بودی ! … .

یکهو انگار کلا ماجرای سوسک رو فراموش کرده باشه …
ازم جدا شد و دست به کمر گفت :

_ عع واقعا که ایلیاد …
خب هر کسی یه فوبیا داره دیگه …!
یکی فوبیای تاریکی داره ، یکی فوبیای آسانسور داره …
یکی هم مثه من از سوسک میترسه ! … .

ابرویی بالا انداختم …
واسه اینکه یکم سربه سرش بزارم و حرصشو در بیارم ، با خنده گفتم :

+ آها … حتما وقتی توی ماموریتا سوسک می دیدی ، میرفتی پشت افرادت قایم میشدی که اونجا سوسکه ! …
درست گفتم؟! … .

صورتش رنگ گوجه گرفته بود …
جیغ کشید :

_ ایلیااااااااااد ، میکُشمت بخدااااا … .

خنده ی بلندی کردم و الفرار …
یه پنج دیقه ای میشد که همینطور داشتیم دوییدیم ، من که از اول تا آخر کارم شده بود خنده و خنده … .
یکهو با صدای آخی که آلیس گفت ، متعجب ایستادم و به عقب خیره شدم …
افتاده بود روی زمین و زانوش رو گرفته بود …
نگران به طرفش قدم برداشتم ، کنارش روی زمین نشستم و گفتم :

+ چیشد آلیییس؟! …
چِت شد یکهو آخه دخترررر؟! ….

خودمو جلو کشیدم ، دستمو جلو بردم تا ببینم چشه که یکهو به سمتم حمله ور شد …
چون حرکتش غیر منتظره بود ، به عقب پرت شدم و پخش زمین شدم …
خودشو انداخت روم و شروع کرد به کشیدن موهام …
کثافتتت کلک زد بهِم …
با زجر و همونطور که سعی داشتم موهامو از لای دستاش بکِشم ، لب زدم :

+ ای کلک باز ! …ولم کن بابا ، کَندی موهامووو … .

بی توجه به کارش ادامه داد و در همون حین ، عصبی گفت :

_ گفته بودی من بیخیالم ، آره؟! … .

خنده ی بدجنسانه ای کردم و گفتم :

+اوهومممم … .

فشار دستشو  بیشتر کرد و گفت :

_ ایلیااد بخدا موهاتو میکَنماااا … .

خنده ای کردم که یکهو کنترل خودشو از دست داد و پرت شد روی سینم …
حالا دقیقا فیس تو فیس هم بودیم …
صورتش دقیقا رو به روی صورت من بود با فاصله ی خیییلی کم …
آب دهنشو آهسته قورت داد و به چشمام خیره شد …
دستامو دور کمرش حلقه کردم و به لباش با نگاه منظور داری خیره شدم …
با دودلی یکم بهم زل زد …
کلافه لب زدم :

+ داری استخاره میگیری؟! … بده لبو بابا …

در ادامه خودم دستمو گذاشتم پشت سرش و به پایین فشارش دادم که لباش گذاشته شد روی لبام …
خوشمزه بود … از اون خوشمزه هایی که دلت نمیخواد اصلا ازش جدا بشی …
با نفس نفس سرشو بالا گرفت و بهم زل زد …
بعد از اینکه هردومون نفسی تازه کردیم ، خواست از روم بره پایین که دستامو دور کمرش محکم حلقه کردم و لب زدم :

+ نه … یکم دیگه بمون … .

متعجب بهم خیره شد و بعد از چند لحظه سرشو گذاشت روی سینم …
دستامو از کمرش پایین تر بردم و به باسنش چنگی زدم …
شاید خیلی عجیب و غیر واقعی به نظر بیاد ، ولی در کمال تعجب من داشتم ازش آرامش میگرفتم …
انگاری اون منبع انرژی بود و منم داشتم شارژ میشدم … .
واقعا دوست داشتن خیییلی عجیبه !
اخلاق و رفتارت شبیه طرف میشه …
قیافت شبیهش میشه ، بوی اون آدمو می‌گیری …
علایقت علایق اون آدم میشه ، اهدافش میشه اهدافت ، و تو ، میشی اون …
دقیقا موضوع منو آلیس هم همینه … .

حس میکنم دارم تغییر میکنم ، همیشه میگن تغییر خیلی سخته … من میترسم آلیس رو از دست بدم …
اونوَقته که دیگه من میمونم و یه قلب عاشق ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

سارا جون یکم طولش بده کم نیست!؟👈🏻👉🏻😂

sni
sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

میدونم… فردا بزاری هااابعد از امتحان میام بخونم

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه توروخدا کشتن مردن نباشه ها من کور شدم از بس گریه کردم بخاطر رمان ها😂😂😂😂😂😂

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

تو ک دیگه دیگه گفتییی ینی…😂😂😂

Tara
2 سال قبل

ببخشید پارت گذاریتون زمان مشخصی داره ؟

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x