&& آلیس &&
نفس عمیقی کشیدم ، عاشق هوای بارونی بودم …
به نیمرخ ایلیادی که توی فکر بود خیره شدم …
لبخندی زدم ، چی بهتر از این؟! …
بارون باشه و منو اون … .
با چیزی که دیدم ، با ذوق لب زدم :
+ واییی ایلیاااد … .
از توی فکر بیرون اومد و گفت :
_ چیشده؟! … .
با هیجان به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم :
+ توی این هوا فقط بستنی می چسبه ! … .
برو دو تا بگیر بیار بخوریم … .
چند بار نگاهشو بین منو مغازه ی بستنی فروشی رد و بدل کرد …
اخم ریزی کرد و گفت :
_ حتی حرفشم نزن … .
با لب و لوچی آویزون گفتم :
+ چراااااااا؟! … .
با تشر و غیظ گفت :
_ هوای به این سردی ! …
بستنی بخوری یخ میزنی …
منم که حوصله ی پرستاری ندارم …!
دست به سینه ایستادم و با لجبازی گفتم :
+ ولی من بستنی میخوااام …
تو هم باید بری واسم بگیریییییی ! … .
پوفی کشید و چشماشو بی حوصله توی حدقه چرخوند …
_ بیا بریم آلیس …
قول میدم یه روز دیگه که هوا اینقدر سرد نباشه واست بگیرم ، بیا … .
با دودلی لب زدم :
+ راست میگی؟! … .
لبخند ریزی زد و گفت :
_ آره …
دستشو از توی جیبِ سویشرتِ سیاه رنگش بیرون آورد ، به سمتم دراز کرد و ادامه داد :
_ حالا میای بریم ادامه پیاده رَویمون؟! … .
خوشحال سری به نشونه ی آره تکون دادم و به طرفش پا تند کردم ، دستمو گذاشتم توی دستش و شروع کردیم به قدم برداشتن … .
* * * *
رو به روی مغازه ی جواهراتی ایستاد و لب زد :
_ نظرت چیه بریم یه ست بخریم؟! … .
ابرویی بالا انداختم و متعجب گفتم :
+ ستِ چی؟! … .
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ چه میدونم ، ستِ … ستِ گردنبند یا هم دستبند …
هوممممم؟! … .
با هیجان سری تکون دادم و گفتم :
+ آره ، بریم … .
لبخندی زد و بعد از گرفتن دستم ، به طرف در مغازه قدم برداشت …
با هم داخل مغازه شدیم …
با هیجان و ذوق به جواهرات توی مغازه خیره شده بودم … ایلیاد در رو بست و کلاه سویشرتش رو که صورتشو کاملا موقع پیاده روی پوشونده بود … پایین کشید …
به طرفم حرکت کرد ، پشتم ایستاد و گفت :
_ کدومو میخوای؟! … .
لب باز کردم تا جوابشو بدم که با صدای فروشنده ، برگشتیم طرفش … .
_ خوش اومدید … .
سرتاپای فروشنده رو رصد کردم …
یه پسر جَوون بود که با چشمای هیزش بهم خیره شده بود …
ایلیاد با دیدن نگاه پسره ، اخم غلیظی کرد و با فک قفل شدش گفت :
_ ممنون ... .
پسره سری تکون داد و سراغ بقیه ی مشتری هاش رفت …
قیافه ی ایلیاد خیییلی دیدنی بود ! … .
یعنی اگه مغازه خالی می بود ، شک نداشتم پسره رو کُشته بود ! … .
خنده ی ریزی کردم که با اخم لب زد :
_ نیشِتو ببند آلیس … .
خندمو به زحمت قورت دادم و لبامو روی هم فشردم …
* * * *
پسره گردنبندِ من رو توی دستاش گرفت و لب زد :
_ عزیزم شالتو بکش پایین ، بیا جلو تا بندازم گردنت … .
به ایلیاد خیره شدم که عصبی گفت :
_ نیازی به اینکار نیست …
پسره متعجب لب زد :
_ ببخشید ولی مگه نمیخوان بندازن گردنشون؟! … .
ایلیاد که صورتش از خشم قرمز شده بود ، با عصبانیت لب زد :
_ اینش دیگه به شما مربوط نیس …
دستشو به طرف پسره دراز کرد و گفت :
_ بده به من گردنبندو ، خودم بلدم بندازم گردنش … .
پسره پوکر فیس گردنبند رو به ایلیاد داد …
* * * *
_ چطوره؟! … بهم میاد؟! … .
با هیجان سری تکون دادم و گفتم :
+ خییییلی … خیلی بهت میاد ! … .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ خیله خب وروجک …
بیا اینجا گردنبند تورو هم بندازم گردنت ، بدو که میخوام یه چند تا سلفی هم بگیرم … .
با هیجان سری تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم ..
رویِ تخت ، مقابلش و پشت بهش نشستم …
موهامو کنار زد و گردنبند رو انداخت گردنم …
+ بستیش؟! … .
سرشو توی گودی گردنم فرو برد و لب زد :
_ بعله …
لبخندی زدم که بوسه ای روی گردنم نشوند …
نفسای داغش که به پوستم برخورد میکرد ، بد حالی به حالیم میکرد … .
بعد از چند لحظه ، درست نشست و گفت :
_ بیا کنارم بشین …
کنارش نشستم که گوشیشو در آورد و گفت :
_ خب ، یه ژست عالی بگیر … .
لبخند دلبرایی زدم و دقیقا همون لحظه که عکس برداشت ، انگشت اشاره و وسطیم رو بالای سرش شبیه عدد هفت گرفتم و اینطوری به خر تشبیهش کردم ! … .
خودش که اصلا متوجه نشد …
عکس بعدی رو چون یهویی گرفت ، داشتم گونشو می بوسیدم و شد یه عکس رمانتیک … .
* * * *
همونطور که با نگاه مغرورانش داشت عکسا رو توی گوشیش بررسی میکرد ، لب زد :
_ بخدا من باید عکاس میشدم ! … .
بَه به … به به ! …
چه عکسایی ، آدم کِیف میکنه نگاه میکنه … !
خنده ای کردم و گفتم :
+ ایلیاد خان در جریانی اعتماد به نفست ، داره تبدیل میشه به اعتماد به سقف؟! … .
ابرویی بالا انداخت …
حق به جانب ، همونطور که یکی از عکسا رو بهم نشون می داد ، لب زد :
_ خدایی خودت نیگا کن … ببین چقدر عالی عکس برداشتم ! … .
لبخندی زدم ، به عکس زوم کردم که متوجه شدم این همون عکس اولیه هست ، همونی که … که …
زدم زیر خنده …
دلمو با دستم گرفته بودم و مقابل چشمای متعجب ایلیاد ، هر هر داشتم میخندیدم …
به خودش اومد ، اخم ریزی کرد و گفت :
_ زهر مااار … کجاش خنده داره؟! … .
+ خ … خودت یکم به عکس د … دقت کنی ، م … متوجه میشی کجاش خنده … خنده داره ! … .
یکم چپ چپ نگام کرد و در آخر گوشیو برگردوند طرف خودش و به عکس زل زد …
کم کم اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت …
_ اینا چیه بالا سرم؟! … .
+ گوشاته آقا خره !… .
چند بار نگاهشو بین منو عکس رد و بدل کرد و گفت :
_ زندت نمیزارم آلیییس ! … .
وووییی ووویییی چنقده باحالللل
عاشقتم سارا جون عالیه این رمانت
و پارت بعدی کی میزاری؟
مرسییی از نظرت فدات شم 🤗😘
پارت بعدی ایشالله شب 😊🌷
نشی که عزیزم🥺🤍
ممنون سارایی🙂🦋