* * * *
هندزفری رو زدم توی گوشام و به موبایلم وصلش کردم …
روی یکی از آهنگای علی یاسینی کلیک کردم و کلاه سویشرتمو انداختم روی سرم …
شروع کردم به قدم زدن و گوش دادن اون آهنگ که دقیقا داشت حس و حال الان منو وصف میکرد :
” اون حتما ، بهتر از منه …
یه لحظه ام از تو فکرت نمیره …
حتماااا مثه من نیس ، حرصت نمیده …
واسه من کسی مثلِت نمیشه …
اون حتما بهتر از منه …
مثه من نیس که حرفات نره تو کتِش …
عصبی نمیشه ! … بحث کنه برا موندنت …
همه چیو خورد کنه توی سر و صورتت حتما اون …
گفتم ، حسمو بهش بزار ندونه …
این … روزا تا همیشه چرا نَمونه؟! …
تو … بیرونو میکردی ، نگاه از خونه …
میگفتی ، اون وسط یه ستارمونه …
الااان … تنهایی همه آرزوهامو که بُرد …
حیف هر چی خاطره با تو که مُرد … .
حتما بهتر از منه ، حتماااا …
با اونم میشه ستاره ها رو شمُرد …!
* بهتر از منه … !
یه لحظه ام از تو فکرت نمیره …
حتمااا مثه من نیس …
حرصت نمیده !…
واسه من … کسی مثلِت نمیشه … .
اون حتما بهتر از منه …
مثه من نیس که حرفات نره تو کَتش …
عصبی نمیشه بحث کنه برا موندنت …
همه چیو ، خورد کنه توی سر و صورتش حتما …. *
همیشه وصل دلم ، به دل تو میمونه …
شاید بهتره ، قلِقِتو میدونه ! …
شاید من بدم …شاید گند زدم …
شاید نیومدم به چشه تو دیوونه ! …
اخر عمری میشد با هم بسازیم ، هی بحث …!
خوب نبودی با من یه ثانیه شاید …
بهتر از منه ، آدم حسابیه … .
مهم نیس بگی پُشتم چی !…
مهم نیس اگه مثه هم دشمن شی …
فقط … بهم قول بده اشتباه نکنی ، فقط …
بهم قول بده خوشبخت شی ، من …
خواب به چشمام بعد تو نمیاد ، بچه شدی چرا؟! …
من که هیچوقت بده تو نمیخوام ! …
بهتر از منه ، شاید … سمته تو نمیاد ، من … . ”
( بهتر از منه _ علی یاسینی )
آهنگو قطع کردم و اشکامو پاک کردم …
نفس عمیقی کشیدم و به ماه خیره شدم …
خودش میدونس ماه منه و باهام اینکار رو کرد …
میدونس چقدر خاطرشو میخوام ، ولی با همون حال بازم ولم کرد …
بدبختی اینجا بود که خبر داش از حسم و رفت … .
و ترکَم کرد … .
کنار یه دیوار ایستادم ، پای راستمو کج کردم و کفِ کفشمو به دیوار چسبوندم …
سرمو به دیوار تکیه دادم و بعد از کلیک کردن روی یه آهنگه دیگه ، چشمامو بستم و توی افکار خودم غرق شدم …
” پُشت سرِ ما دارن ، هر چی دلشون خواست میگن ! …
یعنی بر نمیگردی؟! … این آدما ، راست میگن …!
نمیدونم کجام ، دنبال چی میرم ! …
بگو از کی باید … سراغتو ، بگیرم؟! … .
* منه ولگردو جمع کن از این کوچه ها ! …
دارم لِه میشم تو فکر کن رو به رام … .
نزار این اشکا بمونه روی گونه هامممم …
نزاااار … ! *
بعد تو این شهر منو نمیخواد …!
هرچی می پوشم بِم نمیاااد …
من که پای همه چیه تو بودم ، پای تمومه بچِگیات ! …
دیگه بسه بیا ، طاقت ندارم …
بگو چی خواستی واست نزاشتم!؟ …
بسه اینقدر نامَرد نبااااش ، نه ! …
* منه ولگردو جمع کن از این کوچه ها …
دارم لِه میشم تو فکر کن ، رو به رام …!
نزار این اشکا بمونه روی گونه هام …
نزااار :(( … * ”
( بعد تو _ علی یاسینی )
کارم به هق هق کشیده شد …
دستامو از توی جیبای سویشرتم در آورد و چشمامو باهاشون پوشوندم …
یه ده دیقه ای همینطور داشتم گریه میکردم که با صدای یه نفر به خودم اومدم :
_ اوخییی ، نازیییی …
مامانتو گم کردی پسر کوچولو؟! …
منم مامان خوبیَما … همه از کارم راضی بودن …!
اگه بخوای مامان تو هم میشم خوشگله …!
عصبی چشمامو باز کردم …
نگاه وحشی و درَندَمو به دختره دوختم …
با این حرفش ، رفیقاش زدن زیر خنده و شروع به مسخره کردنم کردن …
عصبی دندونامو روی هم سابیدم …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با دو گامِ بزرگ خودمو بهش رسوندم …
یقشو گرفتم توی دستام و همونطور که نفس نفس میزدم ، گفتم :
+ فعلا که باید یکی مامان تو بشه کوچولو …
البته که بابا هم نیاز داری … هوممممم؟! …
با ترس بهم زل زده بود که خشن ادامه دادم :
+ دوست داری یه بابایی داشته باشی که جرت بده؟! …
تا دیگه مزاحم پسرا نشی خانوم کوچولو؟! … .
لباشو محکم روی هم فشار داد که با پوزخند لب زدم :
+ چیه؟! … ترسیدی؟! … .
آب دهنشو به زحمت قورت داد و سکوت کرد …
چشمامو ریز کردم و گفتم :
+ منم بابای خوبی هستماااا …
یه طوری جرت میدم که دیگه گوه بخوری نزدیک جنس مذکر بشی … !
به سختی لب زد :
_ و … ولم کن …
پوزخندی زدم و گفتم :
+ عع … بابا نمیخوای؟! …
اگه میخوای بگو ، تعارف نکن …
دستاشو گذاشت روی دستام و همونطور که سعی میکرد دستامو از یقش جدا کنه ، با صدای ضعیفی گفت :
_ بی جنبه خان ولم کن …
زبونی روی لبام کشیدم ، جلوتر کشیدمش و لب زدم :
+ عع ... حالا من شدم بی جنبه؟! …
چیزی نگفت که عصبی از لای دندونای چفت شدم ، گفتم :
+ دیگه نبینم گوه اضافی بخوری خانوم کوچولو …
وگرنه دفعه ی بعد ، خودم یه جوری جرت میدم که هیچوقت از یاد نبری ! … .
بهت زده بهم خیره شده بود که هلش دادم به عقب …
همونطور که دستی به یقم میکشیدم ، از گوشه ی چشم بهش خیره شدم و لب زدم :
+ هِری … .
و برگشتم …
یه قدم بیشتر بر نداشته بودم که باز صداش اومد :
_ خب یه شوخی کردماااا …
چشمامو کلافه توی حدقه چرخوندم ، بدون اینکه کامل به سمتش بچرخم …
سرمو از روی شونم چرخوندم طرفش ، طوری که اون الان فقط نیمرخم رو می دید و لب زدم :
+ دیگه از این شوخیا با جنس مذکر جماعت نکن … .
با ناز و غرور گفت :
_ والا همه آرزوشونه من یه همچین شوخیایی باهاشون بکنم ، حالا تو …
پریدم وسط حرفش و گفتم :
+ من همه نیستم …
در ضمن ، برای بار دوم میگم …
دیگه از این شوخیا با پسرا نکن …
من بودم که بخشیدمت و ازت گذشتم ، پسر دیگه ای می بود …
پوزخندی زدم و بی شرمانه ادامه دادم :
+ همین وسط خیابون چنان می کردت که آبروت میرفت …
حالام بیشتر از این زر اضافی نزن و گورتو گم کن … .
سری تکون داد و به جای اینکه خجالت بکشه ، قدم زنان نزدیکم شد و گفت :
_ نه بابااا … خوشم اومد ! …
معلومه از اونایی هستی که چشم و دلشون حسابی سیره …!
کلافه هوفی کشیدم ، نمیخواس دست بردار من بدبخت شه …!
رو به روم ایستاد و همونطور که سرتاپامو از نظر میگذروند ، لب زد :
_ به شدت عاشق رفتارت ، غرورت ، اخلاقت ، تیپِت ، هیکلت و قیافت شدم …
پایه هستی واسه رابطه؟! …
چشمامو ریز کردم و روش زوم کردم …
خوب بلد بود چجوری پسرا رو رام خودش کنه ! …
اما منم از اونایی نبودم که کم بیارم و زودی جلوش وا بدم …
پوزخندی زدم و گفتم :
+ نه مرسی ، من نیازی به مامان ندارم …
با لب و لوچی آویزون به شوخی گفت :
_ ای بابااااا … آخه چرااا؟! …
لبخند ریزی زدم ، دستامو توی جیبای شلوارم فرو بردم و گفتم :
+ خب میدونی … افراد دیگه ای هم هستن که نیاز بیشتری به یه مامانی مثل تو دارن ! … .
سری کج کرد و با لحن لوسی گفت :
_ یعنی داری میگی تو نیاز نداری!؟ …
اخه اونطور که من تحقیق کردم همه ی پسرا نیاز به حداقل یه مامانو دارن ! … .
با یادآوری آلیس ، لبخند تلخی زدم و گفتم :
+ من خودم یکی خوبشو دارم …
و نیازی به دومیش ندارم … .
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه گفت :
_ آها … !
یکی خوبشو داری و همین چند لحظه پیش داشتی مثه ابر اشک میریختی؟! … .
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه وار گفتم :
+ فقط دارم خودمو گول میزنم …
وگرنه اون دیگه مال من نیس … .
من این حرفو آروم و با خودم زمزمه کردم ولی مثه اینکه اون شنید ، چون متعجب چند لحظه بهم خیره شد …
آب دهنشو قورت داد و با کمی مکث ، لب زد :
_ بحثِ خیانتِ؟! … .
پوزخند تلخی زدم و گفتم :
+ نمیدونم ، خودمم گیج شدم …
با نگاه ترهمانِ و شرمندش بهم زل زد …
_ متاسفم … .
ابرویی بالا انداختم و با تلخی لب زدم :
+ تو چرا متاسفی؟! …
مگه تو مقصری؟! … اصلا نمیدونم چه دلیلی داره وقتی نه من تورو میشناسم و نه تو منو … داریم با هم اینقدر صمیمی حرف میزنیم …!
لبخندی زد و بهم نزدیک شد …
با فاصله ی یه قدم ازم ایستاد ، یه کارت از توی جیبش در آورد و به طرفم گرفت و گفت :
_ دکتر کاملیا رِزنیک هستم …
روانپزشک و دارای دکترای این رشته ام …
با کمی مکث دستمو جلو بردم و کارت رو ازش گرفتم که ادامه داد :
_ این آدرس مطبمه …
خوشحال میشم هر وقت تونستی ، بیای و با هم یه گپی بزنیم …
اخم ریزی کردم و گفتم :
+ من دیوونه یا تیمارستانی نیستم که نیاز به مشاوره داشته باشم … .
لباشو روی هم مالید و گفت :
_ منم نگفتم تو دیوونه یا تیماری هستی …
ولی خب … اونطور که تو گریه میکردی ، نیاز به حرف زدن با کسی رو داری مطمعنن …
غرورتو بزار کنار … منو مثه دوست خودت بدون و هر وقت تونستی یه سر به این مطبم بزن …
شاید تونستم کمکت کنم ! … .
نفس عمیقی کشیدم ، کارت رو توی جیبم گذاشتم و بعد به شوخی گفتم :
+ ببینم ، نکنه میخوای واسم تله بکاری تا بچت شم؟! … .
خنده ی جذاب و کوتاهی کرد و گفت :
_ نه ، خیالت راحت … تله ای در کار نیس …
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
+ خداکنه … .
لبخندی زد و گفت :
_ اینقدر بد بین نباش اقا خوشگله …
فردا میتونی بیای؟! … منتظرت باشم؟! … .
پوفی کشیدم ، دستی لای موهام کشیدم و گفتم :
+ نمیدونم ، شاید اره شایدم نه … .
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ باشه ، پس لطفا شمارتو بده و شمارمو سیو کن تا با هم مجازی در ارتباط باشیم … .
+ اوکی …
بعد از رد و بدل کردن شماره هامون ، اون راه خودشو در پیش گرفت و منم راه خودمو …
اصلا فکر نمیکردم روانپزشک باشه ! … بیشتر بهش میخورد از این دخترای خیابونی و ولگرد باشه … !
شونه ای بالا انداختم … واقعا راست میگن ظاهر بعضی آدما با باطنشون خیلی فرق داره ، واقعا راست میگن ! … .
باز هم من رفتم تو خماری
پارت هارو زودتر بزار نمیزاری ؟ حداقل یکم طولانی بزار 😪😒
پارت بعد شب فداتشم 😂😘
پارت بعد لطفا 🙏🏻
۲۹ رو اگه بشه همین امروز صبح خواهم گذاشت 😘