رمان عشق موازی پارت 27

4.4
(13)

* * * *

خسته خودمو پرت کردم روی مبل و نفس عمیقی کشیدم …
به سقف خیره شدم و به اتفاقات اخیر فکر کردم …
کارتی که اون دختر بهم داده بود رو از توی جیبم در آوردم و بهش زل زدم …
پوزخندی زدم … چقدر من احمقم که کارت رو ازش قبول کردم ! … .
زبونی روی لبام کشیدم ، کاش آلیس باهام میومد …
کاش اینطور بی رحمانه بهم ضربه نمی زد …
کاش ، کاش …
خسته از این کاش های بیهوده ، دستی به صورتم کشیدم …
احساس میکنم دیگه خودم نیستم … اون ایلیادی که باید باشم نیستم ! … شدم یه مُرده ی متحرک …
کسی که فقط داره نفس میکشه ولی زندگی نمیکنه … .
من اینجوری نبودم ، بخدا که اینجوری نبودم … .
من … من یه آدم خشن ، زورگو و بی احساس بودم …
اما … اما آلیس منو دوباره ساخت ، با وجود اون دوباره متولد شدم … شدم یه فرد عاشق ، کسی که … کسی که جونشو واسه عشقش میداد ولی حالا کو؟! …
حالا که بهش نیاز دارم کجاس؟! …
من از همینش میترسیدم ، میترسیدم یه روزی عاشق شم و بد تر از اون ، طرفم ولم کنه … .
چقدر سعی کردم از آلیس دوری کنم ولی … ولی اون منو اسیر خودش کرد … تونست وارد این قلب سنگی من بشه و بشه تک ساکن قلبم … حاکم شده بود و فرمانروایی میکرد ! …
اما حیف … حیف که خودش همه چیو بهم زد … همه چیو …
چه رویاهایی که نداشتم … چه نقشه هایی که نریخته بودم …!
چه برنامه هایی که واسه دو نفرمون نداشتم ! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم …
اصلا لعنت به هرچی عشقه …
لعنت به هرچی قلب عاشقه ! ….
کارت رو توی دستم با عصبانیت مچاله کردم و از همونجا پرتش کردم طرف سطل آشغال که دقیقا افتاد توش …
دیگه کافی بود … دیگه به اندازه ی کافی از عشق زخم خوردم ، دیگه برای بار دوم نمیخواستم توی دام یه دختر بیفتم …
روی کاناپه نشستم و گوشیمو در آوردم ، رفتم توی مخاطبین و شماره ی دختره رو مسدود و حذف کردم …
از اول هم نباید شمارمو بهش میدادم … .
نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه گوشیم توی دستم شروع کرد به زنگ خوردن …
هرمان بود ! … زبونی روی لبام کشیدم و تماس رو وصل کردم :

_ الو ، ایلیاد … .

+ بله هرمان … .

_ ببین من مورد مشکوکی ندیدم …
خودم که از بیرون عمارت آدرین رو دارم دید میزنم ولی افرادم که به عنوان نگهبان رفتم توی خونش ، بهم خبر دادن هیچ چیز مشکوکی وجود نداره …
آدرین و اون دختری که میگی خیلی با هم عادی رفتار میکنن ، نه دوستانه و نه دشمنانه …
همه چیز عادیه … .

توی فکر فرو رفتم ، باورم نمیشد ‌…
یعنی الیس واقعا عاشق ادرین شده؟! …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ اوکی ، شماها لازم نیس بیشتر از این
خودتونو توی دردسر بندازین …

_ یعنی دیگه لاطم نیس زیر نظر بگیریمشون؟! …

+ نه … همین الان به بقیه ی افراد خبره بده و از اونجا دور شید … .

_ باشه …

+ فعلا …

_ فعلا … .

تماس رو قطع کردم …
وقتی الیس پسم زد همش فکر میکردم یه چیزی این وسط کار میلنگه ، حتما از طرف کسی تهدید شده که اینوار رو کرده …
نتونستم بیخیالش شم و واسش بپا گذاشتم …
همش منتظر تماس هرمان بودم که بهم بگه حدسم درست بوده ولی خب … با این تماسش کاملا مایوسم کرد …!
دیگه تقریبا اطمینان پیدا کردم که الیس با خواست خودش ردم کرده …
ولی چرا؟! … یعنی باید باور کنم که حتی یه ذره هم دوستم نداش … اگه دوستم نداش چطور گذاش پردشو بزنم؟! …
چطور من همیشه موج عشق و احساسو توی نگاش حس میکردم؟! … چطور هر وقت صدام میکرد ، بیشتر از قبل عاشق اسمم میشدم؟! …
آهی کشیدم و گوشی رو پرت کردم روی میز روبه روم …
سرمو با دستام گرفتم و شقیقه هامو اروم ماساژ دادم …
سرم داشت می ترکید …
قلبم ، تو به په امید داری بازم میتپی؟! …
دقیقا به چه امید؟! … ببین چقدر تنهایی …!
چقدر … چقدر بدبختی ! .‌..
آره ‌، بدبختی … بدبختی که الیس ردت کرد …
بدبختی که کسی دوستت نداره …
یکهو داد کشیدم :

+ چرا میتپی لعنتییییی؟! …
چرااااااا؟! …
یه چند لحظه وایسا ، ایست کن …

در حالی که اشکام از روی گونه هام پایین میومدن ادامه دادم :

+ من دیگه نمیخوام ادامه بدم …
نمیخوام دیگه زنده باشممم …

با تمام توانم فریاد کشیدم :

+ زندگی بدون اونو نمیخوااااام … .

خدایا … مگه من چی کم دارم از بقیه؟! …
اینهمه پول رو میخوام چیکار وقتی اونو ندارم!؟ …
چرا بقیه یه زندگی ساده دارن ولی با عشق هر روزشونو از خواب بیدار میشن ولی من … من اینهمه دارایی و ثروت دارم ولی یه روز راحت ندارم؟! …
از صبح تا شب فقط مشغول رسیدگی به قرارداد هایی که بستم و افرادم هستم ! …
الیس که اومد ، مثل یه نور توی تاریکی شد برام …
حالا چرا ازم گرفتیش؟! … من غلط کردم که توی فکر انتقام بودم ! …
من الان الیس رو میخوام …
اونو میخوام خدا … اونو میخوااام … .

* * * *

♡ … ای داد از غم بی خبری … !
… وای از تو دیگه نیست اثری ! … ♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
2 سال قبل

تموم شد😐؟

Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اه 😐😂همش یذره میزاری شبیه نویسنده های دیگه شدی😑

Nafas
2 سال قبل

سارا جان عزیزع دلم 💕
لطفا کرم هایت را جمع بنما 😂
و این ها را بهم برسان 🤗
بوخودا دیلم بلا ایلی شوخت😪
پایان خوش تلوخدا🥺

..
2 سال قبل

پارت بعد؟؟؟!!🥲🫀

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x