رمان عشق موازی پارت 33

4.4
(12)

* * * *

سرشو برگردوند عقب و همونطور که داشت می دویید ، دستشو توی هوا تکون داد و گفت :

_ بیا دیگه مامانییی … .

با نفس نفس سر جام ایستادم و به سختی لب زدم :

+ آخه وروجک ، من که مثه تو نمیتونم بدو بدو کنم …
یکم یواش تر بچه … .

نفسشو حرصی بیرون داد ، سرجاش ایستاد و چرخید سمتم …
دست به کمر و شاکی ، گفت :

_ عع مامانییی ، تنبل شدیاااا .‌‌..
همین حالاشم کلی دیر کردم …
بیا دیگه ماماااان … .

نفس عمیقی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم …
برگشت و دوباره شروع به دوییدن کرد …
نگاهی به اطرافم انداختم …
ظهر که از جاسپر خواهش کردم اون مرد رو بهم نشون بده ،  بالخره با کلی اصرار و خواهشِ من قبول کرد …
قرار شد بعد از ظهر ساعت ۴ که با اون مرد قرار ملاقات دارن ، منم همراهش بیا و از دور ببینم اون آقا رو … .
الانم که توی جنگلیم ، نمیدونم اینجا آخه جای قرار گذاشتنه؟! …
کلافه پوفی کشیدم …
جاسپر که از من خیلی جلو تر بود ، سرعتشو به یه سمتی زیاد کرد و با خوشحالی گفت :

_ سلااااام ، من اومدم … .

زودی سرمو چرخوندم طرفش و رد نگاهشو دنبال کردم …
در آخر یه مردی رو دیدم که با سویشرت مشکی و شلواری همرنگ سویشرتش ، روی یه تیکه سنگ بزرگی نشسته و چون کلاه سویشرتش رو انداخته بود روی سرش ، اصلا چهرش معلوم نمیشد …
با بهت سرجام ایستاده بودم و بهشون نگاه میکردم که اون مرد از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد …
جاسپر بدو بدو خودشو انداخت توی بغلش …
مرده سرشو بالا گرفت و جاسپر رو روی دستاش بلند کرد ، اونم شروع کرد به خندیدن …
حالا واضح میتونستم چهرشو ببینم ولی … ولی باورش واسم سخت بود …
خودش بود ! … مردی که ۷ ساله ازش دورم …
مردی که ، بودن باهاشو … جزو آرزوهای غیر قابل براورده شدن میدونم … .
ایلیاد ، آره اون ایلیاد بود …
ولی آخه چطور مارو پیدا کرد؟! ..‌.
چطوووور؟! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با چشمای دلتنگم ، از دور به پدر و پسری که شاد و خوشحال بودن خیره شدم …
جاسپر رو گذاشت روی زمین ، خودشم کنارش نشست و گفت :

_ چطوری وروجک؟! …
امروز دیر کردیاااا … .

جاسپر خنده ی کوتاهی کرد و گفت :

_ خب ببخشید …
یه کاری داشتم ، اونو انجام دادم بعد اومدم …

ایلیاد لبخند مردونه و جذابی زد و گفت :

_ حالا این یه دفعه رو میبخشم …
ولی دیگه تکرار نشه که اصلا از انتظار خوشم نمیاد …!

جاسپر سرشو چند بار به نشونه ی باشه تکون داد و گفت :

_ باشه ، قول میدم … .

یعنی ایلیاد میدونه جاسپر پسرشه؟! …
میدونه و تا حالا جیکش در نیومده؟! …
میدونه و سکوت کرده؟! …
چرا هیچی به جسپر نگفته؟! .‌‌..
چرا نگفته باباشه؟! …
همینطور سوال های مختلف بود که توی ذهنم داشت چرخ میخورد …
سوال هایی که جوابشونو فقط ایلیاد میتونس بگه …
نفس عمیقی کشیدم ، من باید اونو از خودم و جاسپر دور کنم … اون فقط میتونی توی یاد منو جاسپر باشه … نه پیشمون ! … چون اون یه خلافکاره … یه قاچاقچی ای که هزار تا رقیب داره …
نمیخوام آرامش الانمو از دست بدم …
درسته زندگی بهم داره سخت میگذره از بی پولی …
درسته باید بخاطر موندن توی یه خونه ی کوچک با دیوارایی نم زده ، صیغه ی صاحب خونم بشم …
درسته فردا صیغه ی یه مرد زن دار میشم ، مردی که پسرش همسن منه ! …
اما من همه ی اینا رو در مقابل زندگی با دلهره و ترس که قرار میدم ، با خودم میگم بهتره صیغه بشم ولی با ایلطاد نباشم ..‌.
منو ایلیاد از اول مال هم نبودیم …
من باید دورش کنم … نمیخوام اتفاقی واسه بچم بیفته …
دیگه حوصله ی دلهره و اضطراب رو ندارم ! … ‌.
سری تکون دادم و به خودم اومدم …
نگاهمو بهشون دوختم …

_ بیا ، ببین واست چی آوردم جاسپر ! …

جاسپر با هیجان به ایلیاد خیره شد و گفت :

_ چیییی؟! …

ایلیاد با خنده ، پلاستیکی رو از پشتش بیرون کشید و مقابل جاسپر قرار داد :

_ کلی خوراکی ، بعلاوه ی ماشین و توپ و هر چیزی که تو می پسندی ! … .

جاسپر با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت :

_ آخ جووووون …!

و مشغول زیر و رو کردن وسایلای توی اون پلاستیک شد …
ایلیاد به چهره ی خوشحال و شاد جاسپر خیره شد و گفت :

_ دوست داری؟! …

جاسپر سرشو بلا گرفت و گفت :

_ آره ، خیییلی خوبن ! …

رفت توی آغوش ایلیاد و ادامه داد :

_ مرسییییی … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم ، بیشتر از این نباید این رابطه ادامه پیدا کنه ، دیگه اجازه نمیدم بره جای ایلیاد …
امروز ، آخرین ملاقات این پدر و پسر خواهد بود ! … .
سری تکون دادم ، برگشتم …
تنهاشون گذاشتم و از اونجا رفتم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
32 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
،
،
2 سال قبل

واااای .اخ جون خودشه .

...
...
2 سال قبل

چرا اینجوری شد؟🤕
یعنی آلیس اتقدر بیشعوره که حاضر نیست پیش شوهرش بره ولی حاضره صیغه یه پیرمرد بشه🙁

Delvin Sepehr
2 سال قبل

عررر لعنت بهتتتتتتتت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 به قران اشکم در اومد نکبتتتتت🥺😭🍃💔

Delvin Sepehr
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خیلی غمگین بود 🥺😐😭😂😂💔

Delvin Sepehr
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نچ نچ نچ بچه ها ببینید سارا میخواد افسردمون کنه 🥲💔🫂🍃😂🤌

Delvin Sepehr
2 سال قبل

عرررر اشکم در اومد ساراااااا😭😭😭😭🥺💔💔💔💔💔

Saha
Saha
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پایان خوش ندی بلیت میگیرم با هوا پیما میام خراسان خفت میکنم ها از من گفتن بود

رها
2 سال قبل

جلد سوم هم مربوط ب همین رمان هست ؟

Delvin Sepehr
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چجوری انق زود زود مینویسی لعنتییی😭🤣😂من سه ماهه دارم مینویسم هنو ۲۰ پارت کامل کردم😐😂🫂

رها
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

پس یعنی نقش اصلی جلد سوم تو جلد دوم هست ؟

Marzi J
2 سال قبل

سلام آقای رنجبر من میخوام رمان مو بزارم و ثبت نام هم کردم باید چیکار کنم
چطوری رمان مو بزارم؟
لطفا راهنمایی کنید

Delvin Sepehr
2 سال قبل

آقا قادررررر آیدی تلگرامت نمیاره خوو چه ــــــ بقولم.🥺🥲🫂

Delvin Sepehr
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نپصم چرا اشتبا میتایپی پ😐🖕🤣😄😂🫂میسییییی

atena
atena
2 سال قبل

این ایلیاد حقشه بچشو نبینه 😅😅😅من اگ جای الیس بودم میرفتم سمتش یه تف قلمبه مینداختم روش بعدشم دست پسرمو میگرفتم میرفتم😅😅😅سارا اگ نظرت اینه ک بهم برسن وقتی رسیدن لطفن یکیش سرطان بگیره بمیره😅😅😅

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من مرد مغرور رو دوس ندارم مرد مغرور باشه برا بقیه نه عشقش😅
من کلا متفاوتم اخلاقمو بدونی….😅😅

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ببینیمو تعریف کنیم😅😅

Mahdieh
2 سال قبل

ساراااااا عاااالی هستی رمانت عاااالییی هس آفرین پارت هارو هم زود زود میزاری و مرسی ک انقده جیگری جیگرطلا♥♥😘😍

32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x