* * * *
سرشو برگردوند عقب و همونطور که داشت می دویید ، دستشو توی هوا تکون داد و گفت :
_ بیا دیگه مامانییی … .
با نفس نفس سر جام ایستادم و به سختی لب زدم :
+ آخه وروجک ، من که مثه تو نمیتونم بدو بدو کنم …
یکم یواش تر بچه … .
نفسشو حرصی بیرون داد ، سرجاش ایستاد و چرخید سمتم …
دست به کمر و شاکی ، گفت :
_ عع مامانییی ، تنبل شدیاااا ...
همین حالاشم کلی دیر کردم …
بیا دیگه ماماااان … .
نفس عمیقی کشیدم و به طرفش قدم برداشتم …
برگشت و دوباره شروع به دوییدن کرد …
نگاهی به اطرافم انداختم …
ظهر که از جاسپر خواهش کردم اون مرد رو بهم نشون بده ، بالخره با کلی اصرار و خواهشِ من قبول کرد …
قرار شد بعد از ظهر ساعت ۴ که با اون مرد قرار ملاقات دارن ، منم همراهش بیا و از دور ببینم اون آقا رو … .
الانم که توی جنگلیم ، نمیدونم اینجا آخه جای قرار گذاشتنه؟! …
کلافه پوفی کشیدم …
جاسپر که از من خیلی جلو تر بود ، سرعتشو به یه سمتی زیاد کرد و با خوشحالی گفت :
_ سلااااام ، من اومدم … .
زودی سرمو چرخوندم طرفش و رد نگاهشو دنبال کردم …
در آخر یه مردی رو دیدم که با سویشرت مشکی و شلواری همرنگ سویشرتش ، روی یه تیکه سنگ بزرگی نشسته و چون کلاه سویشرتش رو انداخته بود روی سرش ، اصلا چهرش معلوم نمیشد …
با بهت سرجام ایستاده بودم و بهشون نگاه میکردم که اون مرد از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد …
جاسپر بدو بدو خودشو انداخت توی بغلش …
مرده سرشو بالا گرفت و جاسپر رو روی دستاش بلند کرد ، اونم شروع کرد به خندیدن …
حالا واضح میتونستم چهرشو ببینم ولی … ولی باورش واسم سخت بود …
خودش بود ! … مردی که ۷ ساله ازش دورم …
مردی که ، بودن باهاشو … جزو آرزوهای غیر قابل براورده شدن میدونم … .
ایلیاد ، آره اون ایلیاد بود …
ولی آخه چطور مارو پیدا کرد؟! ...
چطوووور؟! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با چشمای دلتنگم ، از دور به پدر و پسری که شاد و خوشحال بودن خیره شدم …
جاسپر رو گذاشت روی زمین ، خودشم کنارش نشست و گفت :
_ چطوری وروجک؟! …
امروز دیر کردیاااا … .
جاسپر خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ خب ببخشید …
یه کاری داشتم ، اونو انجام دادم بعد اومدم …
ایلیاد لبخند مردونه و جذابی زد و گفت :
_ حالا این یه دفعه رو میبخشم …
ولی دیگه تکرار نشه که اصلا از انتظار خوشم نمیاد …!
جاسپر سرشو چند بار به نشونه ی باشه تکون داد و گفت :
_ باشه ، قول میدم … .
یعنی ایلیاد میدونه جاسپر پسرشه؟! …
میدونه و تا حالا جیکش در نیومده؟! …
میدونه و سکوت کرده؟! …
چرا هیچی به جسپر نگفته؟! ...
چرا نگفته باباشه؟! …
همینطور سوال های مختلف بود که توی ذهنم داشت چرخ میخورد …
سوال هایی که جوابشونو فقط ایلیاد میتونس بگه …
نفس عمیقی کشیدم ، من باید اونو از خودم و جاسپر دور کنم … اون فقط میتونی توی یاد منو جاسپر باشه … نه پیشمون ! … چون اون یه خلافکاره … یه قاچاقچی ای که هزار تا رقیب داره …
نمیخوام آرامش الانمو از دست بدم …
درسته زندگی بهم داره سخت میگذره از بی پولی …
درسته باید بخاطر موندن توی یه خونه ی کوچک با دیوارایی نم زده ، صیغه ی صاحب خونم بشم …
درسته فردا صیغه ی یه مرد زن دار میشم ، مردی که پسرش همسن منه ! …
اما من همه ی اینا رو در مقابل زندگی با دلهره و ترس که قرار میدم ، با خودم میگم بهتره صیغه بشم ولی با ایلطاد نباشم ...
منو ایلیاد از اول مال هم نبودیم …
من باید دورش کنم … نمیخوام اتفاقی واسه بچم بیفته …
دیگه حوصله ی دلهره و اضطراب رو ندارم ! … .
سری تکون دادم و به خودم اومدم …
نگاهمو بهشون دوختم …
_ بیا ، ببین واست چی آوردم جاسپر ! …
جاسپر با هیجان به ایلیاد خیره شد و گفت :
_ چیییی؟! …
ایلیاد با خنده ، پلاستیکی رو از پشتش بیرون کشید و مقابل جاسپر قرار داد :
_ کلی خوراکی ، بعلاوه ی ماشین و توپ و هر چیزی که تو می پسندی ! … .
جاسپر با خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت :
_ آخ جووووون …!
و مشغول زیر و رو کردن وسایلای توی اون پلاستیک شد …
ایلیاد به چهره ی خوشحال و شاد جاسپر خیره شد و گفت :
_ دوست داری؟! …
جاسپر سرشو بلا گرفت و گفت :
_ آره ، خیییلی خوبن ! …
رفت توی آغوش ایلیاد و ادامه داد :
_ مرسییییی … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم ، بیشتر از این نباید این رابطه ادامه پیدا کنه ، دیگه اجازه نمیدم بره جای ایلیاد …
امروز ، آخرین ملاقات این پدر و پسر خواهد بود ! … .
سری تکون دادم ، برگشتم …
تنهاشون گذاشتم و از اونجا رفتم …
واااای .اخ جون خودشه .
چاکریمممم😂😎
چرا اینجوری شد؟🤕
یعنی آلیس اتقدر بیشعوره که حاضر نیست پیش شوهرش بره ولی حاضره صیغه یه پیرمرد بشه🙁
عررر لعنت بهتتتتتتتت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 به قران اشکم در اومد نکبتتتتت🥺😭🍃💔
چراااااا؟!😣
خیلی غمگین بود 🥺😐😭😂😂💔
😂😂😂😂
غمگین تر هم میشه 🤣😜
نچ نچ نچ بچه ها ببینید سارا میخواد افسردمون کنه 🥲💔🫂🍃😂🤌
😂😂😂جرررر … .
عرررر اشکم در اومد ساراااااا😭😭😭😭🥺💔💔💔💔💔
اوخیییی😥😂
پایان خوش ندی بلیت میگیرم با هوا پیما میام خراسان خفت میکنم ها از من گفتن بود
😂😂ترسیدم سها جووون 🙁
دلت میاد؟! .. من به این ملوسی🙂😣
جلد سوم هم مربوط ب همین رمان هست ؟
بله تمامه جلد ها به هم مربوط هستن 🤗
این رمانم دیگه کم کم آخراشه …😬😥
جلد سوم خفن تر از این دو جلده 😂
چجوری انق زود زود مینویسی لعنتییی😭🤣😂من سه ماهه دارم مینویسم هنو ۲۰ پارت کامل کردم😐😂🫂
ما اینیم دیگه 💃💪😎😂
پس یعنی نقش اصلی جلد سوم تو جلد دوم هست ؟
شخصیت پسرش آره …😎
ولی شخصیت دختر نه …😣
اصلا اسمی از شخصیت دختر جلد سوممون توی این جلد دو بُرده نمیشه 😥
سلام آقای رنجبر من میخوام رمان مو بزارم و ثبت نام هم کردم باید چیکار کنم
چطوری رمان مو بزارم؟
لطفا راهنمایی کنید
آقا قادررررر آیدی تلگرامت نمیاره خوو چه ــــــ بقولم.🥺🥲🫂
درست وارد کردی؟! …
ببین اینطوری :
ghaderaaa
سه تا a باید بیاری بعد r
نپصم چرا اشتبا میتایپی پ😐🖕🤣😄😂🫂میسییییی
اشتباه نتایپیدم که ….😑😐
خواااهش😅🤗
این ایلیاد حقشه بچشو نبینه 😅😅😅من اگ جای الیس بودم میرفتم سمتش یه تف قلمبه مینداختم روش بعدشم دست پسرمو میگرفتم میرفتم😅😅😅سارا اگ نظرت اینه ک بهم برسن وقتی رسیدن لطفن یکیش سرطان بگیره بمیره😅😅😅
😂😂😂😂
تو دیگه خیییلی عصبی هستی …
این ایلیاد مگه چه هیزم تری بهت فروخته؟!😣😂
من مرد مغرور رو دوس ندارم مرد مغرور باشه برا بقیه نه عشقش😅
من کلا متفاوتم اخلاقمو بدونی….😅😅
😂😂😂
اوکی پس شخصیت اصلی پسر جلد سوم رو اینطوری مینویسم … فقط بخاطر تو😂😎
ببینیمو تعریف کنیم😅😅
😜😎
ساراااااا عاااالی هستی رمانت عاااالییی هس آفرین پارت هارو هم زود زود میزاری و مرسی ک انقده جیگری جیگرطلا♥♥😘😍
مرسی از تعریفت عزییییزم 🙂😍
ذوق مرگ شدم که …😣😂
خواهش فدات شمممم😘😘😘😘