رمان عشق موازی پارت 5

4.4
(8)

* * * *

به سمت میزش حرکت کرد ، پشتش قرار گرفت و پوشه ای رو از لای پوشه های روی میزش بیرون کشید …
همونطور که برگه های توی پوشه رو وَرق میزد ، گفت :

_ خب ، جنابِ ایلیاد خان …
از تصمیمی که گرفتی ، مطمعنی؟! … .

زیر چشمی بهِم زل زد که محکم سری به نشونه ی آره تکون دادم …
نفس عمیقی کشید و گفت :

_ اوکی …

و در ادامه همونطور که یه جاهای خاصی از برگه رو نشونم میداد ، لب زد :

_ پس اینجا ، اینجا … اینجا و اینجا رو امضا کن …
مُهر گروهِتم بزن روش تا قرار دادمون بسته شه … .

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ حالا اینا چیه اصلا؟! …

روی صندلیش لَم داد ، شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ هیچی … یه سری شرایطیه که باید تو زیرشون امضا و مُهرتو بزنی تا تایید شه و دیگه یه موقع نزنی زیر حرفت و جا نزنی … .

نفس عمیقی کشیدم …
بعد از امضا کردن و زدن مُهر روی برگه ها ، مُهر رو گذاشتم توی جیب کُتم و لب زدم :

+ خب … امضا هم کردم ، مُهر هم زدم … .

_ اوکی … .

درست روی صندلی نشست و خودش هم یه امضا و مُهر زیر برگه ها زد … .
زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ تمومه ، قرار داد بسته شد … .
دخترا رو تا چند روز دیگه ، تحویلت میدم ‌…
باید اول خودت ببریشون به ایتالیا …
خودت اینکار رو انجام میدی ، چون ممکنه فرد دیگه ای گَند بزنه به همچی …
از ایتالیا ، سوار کِشتی می کُنیشون ، بعد میفرستی به اسپانیا … . اگه تونستی که خودت کاپیتان میشی و به مقصد میرسونیشون … اگر هم که وقت واسه اینکار نداری …
میتونی به یکی از افرادت که بهش واقعا ایمان داری ، بسپُری دخترا رو …

سری تکون دادم و لب زدم :

+ حله ، مشکلی نیس … .

دستشو جلو آورد و گفت :

_ امیدوارم همه چی خوب پیش بره … .
و البته … به سودِ هر دومون ! … .

لبخند ریزی زدم و دستمو گذاشتم توی دستش ‌… .

* * * *

_ وایییییی … سلاااممم داداشی ! … .

با لبخند دستامو باز کردم و خوشحال گفتم :

+ سلام عشق داداش … خوش اومدی … !

به طرفم پا تند کرد و خودشو پَرت کرد توی بغلم …
دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم … .
بعد از پند لحظه ؛ بدون از اینکه ازم جدا شه ، سرشو یه خورده عقب برد …
به چشمام زل زد و گفت :

_ دلم خیییلی واست تنگ شده بود ایلیاااد … .

لیخند ریزی زدم ، بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم :

+ منم همینطور فدات شم … .

با صدای افشین به خودمون اومدیم :

_ خیله خب ، خیله خب ، بیا کنار تا منم ببینمش … .

سارا کنار رفت و افشین نزدیک اومد …
زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ چطوری ایلیاد؟! … .

لبخندی زدم و گفتم :

+ خوبم داداش …
خودت چطوری؟! … .

_ مرسی ، منم خوبم …!

همدیگر رو بغل کردیم …
بعد از چند لحظه عقب رفت ، لب زدم :

+ بیاین بریم داخل .‌.. .

چمدون رو از دست سارا گرفتم و داخل عمارت شدم … .

* * * *

روی مبل روبه روشون نشستم و گفتم :

+ واقعا سوپرایزم کردین …
توقع نداشتم اینقدر زود و بی خبر بیاین … !

سارا گفت :

_ وایی داداش ، باور کن من میخواستم بهِت خبر بدم که داریم میایم … ولی افشین اجازه نداد و گفت که بی خبر بریم بهتره ! … .

افشین در ادامه ی حرف سارا ، با خنده گفت :

_ ای بابا ، چکار کنم خو ‌…
کلا اهل سوپرایز کردنم …!

سه تاییمون زدیم زیر خنده …
بعد از چند لحظه لب زدم :

+ حالا تا کِی می مونین؟! … .

افشین زود گفت :

_ یه هفته … .

سارا اخم ریزی کرد و با لحن شاکی ای خطاب به افشین گفت :

_ عع … افشییین ! … .

در ادامه روشو برگردوند سمتم و با لبخند گفت :

_ نه ، اومدیم دو هفته بمونیم … .

متعجب ابرویی بالا انداختم …
افشین همونطور که روی مبل لَم داده بود ، بیخیال گفت :

_ یه هفته … .

سارا با عصبانیتی که هر لحظه داشت بیشتر میشد ، گفت :

_ دو هفتههه … .

افشین لب باز کرد تا یه حرفی بزنه که زودتر لب زدم :

+ میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟! … .

سوالی و طلبکار بهشون زل زده بودم که سارا ناراحت و دلخور لب زد :

_ هیچی داداش …
من به افشین گفته بودم یا باید بریم دو هفته اونجا باشیم یا هم اصلا نمیریم  قبول کرد اما حالا باز داره لجبازی میکنه با من ! … کلا خوشش میاد روی مُخم راه بره … !

افشین درست روی مبل نشست ، همونطور که به سارا زل زده بود ، تند تند لب زد :

_ عع عع عع … ساراااا …!
من کِی قبول کردم؟! ‌… من که بهِت گفته بودم میریم و زود بر میگردیم ! … .

پریدم بین بحثشون و گفتم :

+ خیله خب ، حالا دعوا نکنین …

هردوشون ساکت شدن ، رو به افشین لب زدم :

+ خب تو چرا داری لجبازی میکنی؟! …
دو هفته میمونین بعد میرین دیگه … .

سارا لبختدی زد و سری به شنونه ی تایید حرفم تکون داد و که افشین خسته و کلافه لب زد :

_ آخه ایلیاد …
باور کن دوست دارم بیشتر پیشِت باشم …

ولی … ولی خودت که میدونی …
سَرِ همین فروشگاه ماشینی که زدم ، خیلی گیر و گرفتارم ! …
الانم تازه با کُلی استرس فروشگاهو سپردم به یکی از رفقام …

لبخندی زدم و گفتم :

+ نگران نباش … امیدتو بده به خدا … .

هوفی کشید و چیزی نگفت …
بعد از چند لحظه سارا لب زد :

_ ایلیاد …

+ جانم آبجی؟! …

بعد از یکم من ، من کردن گفت :

_ آلیس کجاس؟! … .

اخم ریزی روی صورتم شکل گرفت …

+ یعنی چی؟! … .

آب دهنشو قورت داد و گفت :

_ اوممم … هیچی ، خب …
هوففف ، فقط میخواستم بدونم چه بلایی سرش آوردی ! … .

مشکوکانه نگاهمو بینشون رد و بدل کردم …
حتما افشین چرت و پرت به سارا تحویل داده ! …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ فعلا که توی زیر زمین ازش نگهداری میکنم … .

زبونی روی لباش کشید …
از روی مبل بلند شد و به طرفم حرکت کرد ..‌.
روبه روم ایستاد ، دستشو جلو آورد و دستوری گفت :

_ اوکی ، کلید زیر زمین رو بده به من … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ چرا دقیقا؟! … .

_ میخوام برم ببینمش … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مها كيانى
2 سال قبل

سارا اومدم رمان بنویسم چند خط نوشتم با ژانر تخیلی و عاشقانه. دیدم خوب نشد🙈
هم خودم حوصلم ته کشید هم به غلط کردن افتادم گفتم همون رمان بخونم بهتره😅😅
ولی جدا از اون خیلی سخته بنویسی

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

به چیزی ک علاقه داشته باشی اسمون بیاد زمین هم دست برنمیداری البته نظر خودمه ها

Arwrah
Arwrah
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چرا دفعه اول هرکاری میکنم تبلیغ وا میشه!!!
😕❤️محترمانه بگید کلیک کنید روش دیگه.

..
..
2 سال قبل

عالی برو پارت بعد🙏🏼😂❤

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نیومده هنوز که🥲💔😂❤

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x