رمان عشق موازی پارت 6

4
(13)

* * * *

&& سارا &&

نفس عمیقی کشیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم …
در رو کنار زدم ، داخل شدم و بستمش … .
از پله ها سرازیر شدم …
به پایین که رسیدم ؛ دختری رو دیدم که اون ته زیر زمین ، یه گوشه با حالت مظلومانه ای نشسته بود …
نمی تونستم صورتشو ببینم چون پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرشو گذاشته بود روی پاهاش …
چند قدم جلو رفتم و روبه روش با فاصله ی کمی ایستادم …
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :

+ سلاااامممم … .

با شنیدن صدای من متعجب سرشو بلند کرد و بهم زل زد …
آلیس بود … ولی … ولی اصلا توی نگاهِ اول نشناختمش ، چون … چون خیلی ضعیف شده بود ! … .
قبلا هم چاق نبودااا ولی … ولی تا این حد ضعیف نبود ! … .
هیکلش قبلا روی فُرم بود و مانکنی ! … .
لبخندی دندون نمایی زدم و گفتم :

+ خوبی؟! …
منو که دیگه باید بشناسی ، سارام …
کسی که … که … .

هوفی کشیدم و گفتم :

+ قصد داشت بکُشتت … !

پوزخندی تلخی زد و چیزی نگفت …
پس چرا حرف نمیزنه؟! …
هوفی کشیدم و گفتم :

+ من … من اومدم اینجا تا … تا بهت کمک کنم …
به تو و ایلیاد ، تا … تا بتونین کنار همدیگه یه زندگی شاد داشته باشین … .

زبونی روی لباش کشید و بازم سکوت کرد …

+ قصد نداری باهام حرف بزنی؟! … .

سرشو پایین انداخت …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ ببین ، میتونی بهِم اعتماد کنی …
من … من دوست دارم مثل یه آبجی واست باشم … .

زیر چشمی بهِم خیره شد که با ناراحتی گفتم :

+ اینقدر ازم دلخوری که حرف نمیزنی؟! …

بازم چیزی نگفت …
کلافه پوفی کشیدم و گفتم :

+ اوکی … حس میکنم دوست نداری اینجا باشم …
پس میرم ، خداحافظ … .

برگشتم ، اما هنوز یه قدم برنداشته بودم که صداش به گوشم رسید :

_ نه ، نرو …. وایسا … .

لبخند ریزی زدم ، برگشتم سمتش … .
آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :

_ گ … گفتی ، گفتی اومدی به منو ایلیاد کمک کنی …
چه کمکی؟! … .

لبخندم پر رنگتر شد ، زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ ایلیاد خیلی در حق من برادری کرده …
اگه … اگه اون نمی بود ، الان منو افشین با هم نمی بودیم ! …

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ چطور مگه؟! … .

لبخندی زدم و کنارش روی زمین نشستم ، به دیوار تکیه دادم و همونطور که به روبه روزل زده بودم ، شروع کردم به گفتن سیر تا پیاز زندگیم :

+ افشین پسر عمومه  ؛ ۱۵ سالم بیشتر نبود که بهش علاقه مند شدم ، این حس دو طرفه بود …
بعدش باز با مخالفت مامان بزرگ رو به رو شدیم …
افشین اومد پاریس و من تنها موندم …
بعد از پنج سال منم اومدم پاریس و دنبالش گَشتم …
پیداش کردم و متوجه شدم یه قاچاقیه …!
تلاش کردم تا بتونم راضیش کنم تا برگردیم ایران …
قبول نکرد و بهم گفت که باید تنها برگردم ایران …
منم گفتم بدون اون هرگز برنمیگردم …
همون موقع ها بود که با ایلیاد آشنا شدم و … .

همه چیو براش گفتم … پابه پام گریه کرد و خندید …
از شیطنتامون که واسش میگفتم ، هر هر شروع میکرد به خندیدن و صورتش از خنده ی زیادی قرمز میشد …
از روزی که افشین تیر خورد به کنار قلبش و بردنش بیمارستان براش گفتم ، احساساتی میشد و اشک میریخت …
از اخلاقش خیییلی خوشم اومده بود …
دختر باحال و پایه ای به نظر میومد …
بعد از نیم ساعت که تمامه ماجرا رو واسش گفتم ، ساکت شدم و بهش زل زدم …
لبخند زیبایی روی لباش بود ولی داشت بی صدا گریه میکرد …
یه دستمال کاغذی از توی جیبم در آوردم و به طرفش گرفتم …
زبونی روی لباش کشید ، دستمال رو ازم گرفت و آهسته ممنونی گفت …
همونطور که داشت اشکاشو پاک میکرد ، لب زد :

_ واییی سارا … چه زندگی هیجانی ای داشتی ! … .

لبخندی زدم و همونطور که بهش زل زده بودم ، گفتم :

+ آره … حالا متوجه شدی چرا گفتم ایلیاد خیییلی به من و افشین لطف کرده؟! … .

نفس عمیقی شکید و سری به نشونه ی آره تکون داد …

+ من … من میخوام کاری بکنم ، که … که همونطور که ایلیاد موجب خوشبختی من شد ، منم این لطفشو جبران کنم … .

آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :

_ نمیخوام نا امیدت کنم سارا ، ولی … ولی اونطور که من متوجه شدم ، تو … تو قصد داری منو ایلیاد رو بهَم برسونی، درست میگم؟! … .

سری به نشونه ی درست بودن حرفش تکون دادم که ادامه داد :

_ اما … اما من بهِت پیشنهاد میکنم که این فکر رو از سرت بندازی بیرون … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

_ چرا دقیقا؟! … .

_ خب چون … چون نه اون به من علاقه داره و نه من به اون ! … .

پوزخندی زدم …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ تو مطمعنی؟! …

با اطمینان سری تکون داد که لب زدم :

+ اما چشات یه چیز دیگه میگن ! … .

چشماشو ریز کرد و گفت :

_ چی میگن مثلا؟! … .

نفس عمیقی کشیدم ….
به چشمای سبز رنگش که انگار یه جنگل توش بود ، زوم کردم و گفتم :

+ خب ، اونا دارن میگن سارا …
ایلیاد رو به خودش بیار … چون ، چون صاحب ما واقعا دوستش داره … .

خنده ی کوتاهی کرد که جدی ادامه دادم :

+ دارن میگن به خنده هاش توجه نکن …
ایلیاد اونو اسیر کرده … اسیر خودش کرده ! …
دارن میگن ، میگن … دل ایلیاد الان سرشار از انتقامه …
کمکم کن تا بتونم اون انتقامو نابود کنم و به جاش عشق بریزم توی قلبش …
دارن میگن … ایلیاد جذاب ، خوشتیپ و یه آدم دخترکِشِ که من دلم میخواد مال خودم بشه … .

خنده ی حرصی ای کرد و گفت :

_ میشه لطفا این چرند گفتنت رو تموم کنی؟! …

لبخندی زدم و گفتم :

+ تو عاشقشی … .

بلند شد و با لحن عصبی ای گفت :

_ نه ، نه ، نه … من عاشقش نیستم …
چون … چون اون مال من نیست که بخوام عاشقش باشم …
تو حق داری عاشق افشین باشی چون این حس بینتون دو طرفس … چون افشین واقعا مال توئه و تو هم مال اونی …
ولی قضیه ی منو ایلیاد اینطور نیس سارا …
من ‌… من چطور میتونم عاشقش باشم ، وقتی …
وقتی اون اینقدررر ازم متنفره … وقتی اون اینقدر سنگ دله؟! …

لحنش بغض دار بود … نفس عمیقی کشیدم ، از روی زمین بلند شدم …
روبه روش ایستادم و دستامو گذاشتم روی شونه هاش …
به چشماش خیره شدم و گفتم :

+ گدش بده به من …
افشینم از اول مال من نبود …
ولی من مال خودم کردمش …
اگه تو بخوای میتونی ایلیاد رو عاشق کنی …
ببین آلیس … ایلیاد هم مثل تمومه پسرای دیگه دل داره …
تو میتونی مال خودو بکُنیش چون … چون دلش توی این باهات همراهه … وقتی دلش تورو میخواد … چیز دیگه ای اصلا مهم نیس … .

زد زیر گریه و در همون حین گفت :

_ آخه سارا …
تو که اون روز نبودی ببینی چطوری با اون دختره گرم گرفته بود … داشتن میرفتن اتاق خواب ! …
کلا منو فراموش کرده بود … و این یعنی اصلا دوستم نداره …!

لبخندی زدم و گفتم :

+ چقدر زندگیامون شبیه همه …
راستی … گفتی یه دختر ! … منظورت چیه؟! …
یعنی ایلیاد دوس دختر داره؟! …

* * * *

+ نهههه …

با گریه سری به نشونه ی آره تکون داد و گفت :

_ آره سارا … ایلیاد … اونروز دیگه دختره رو میخواست ببره اتاق خواب … تا این حد زود وا میده فکر کن ! … .

اخم ریزی کردم …
خوشم نمیومد اینطوری راجب ایلیاد حرف میزد …

+ اینطور نگو …
ببین منم دقیقا یه رقیب سر افشین داشتم …
اسمش … اسمش … آها آرژان بود ! … .
اینقدر لوس بود … فقط سعی داشت خودشو به افشین بچسبونه … !

لبخندی زدم و ادامه دادم :

+ ایلیاد اصلا جزو پسرایی نیس که زود وا بده و راست کنه سر هیچ و پوچ …

لب باز کرد تا یه حرفی بزنه که زودتر گفتم :

+ من مطمعنم که دارم این حرفو میزنم …
ببین من حدود چند ماه با ایلیاد توی همین عمارت بودم …
اما یه بار بهم دست نزد و نزدیکم نشد …
چرا؟! … چون اونقدرا غرور داشت که زودی وا نده …
حس من و ایلیاد ، خواهر برادرانه بود …
اگر هم اونروز جلوی اون دختره وا داده …
دلیلش این بوده که ‌…
اون دختر مطمعنن مدت طولانی ای بوده که باهاش رابطه داشته و دیگه اخلاقیات ایلیاد رو از بر بوده …
بنابراین راحت تونسته کاری کنه که ایلیاد واسش راست کنه ، حالا هم به این چیزا فکر نکن …
به من اعتماد کن …
قول میدم همه چیو راست و ریست کنم …

دستاشو گرفتن توی دستام و با لحن مطمعن و دلگرم کننده ای گفتم :

+ قول میدم ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

اوه اوه داستان داره جذاب تر میشه:)

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x