رمان عشق موازی پارت 8

4.1
(13)

&& آلیس &&

آب دهنمو آروم قورت دادم …
ایلیاد دست به سینه و ساکت بهِم خیره شده بود و ازم چشم بر نمی داشت …!
نفس عمیقی کشیدم که نزدیکم شد ، رو به روم با فاصله ی یه قدم ایستاد و گفت :

_ میشه بگی دقیقا دلیل اینکارا چیه؟! … .

با لکنت لب زدم :

+ ک … کدوم کارا؟! … .

چشماشو ریز کرد ؛ همونطور که نگاهشو روم بالا و پایین میکرد ، با کنایه گفت :

_ این چه لباسیه پوشیدی؟! … .

سرمو خم کردم و به خودم نگاهی انداختم …
شونه ای بالا انداختم و گفتم :

+ مگه چشه؟! … .

حرصی لب زد :

_ تو بگو چش نیس ! … .
برجستگی های بدنت کاملا زده بیرون …
بیشتر جاهای بدنتو هم که داره نمایش میده …!
تا بالای زانوهاتم که بیشتر نیس …
بعد اومدی میگی چشه؟! …
هع … واقعا خیلی خنده داره … .

ناراحت سرمو پایین انداختم که بی رحمانه ادامه داد :

_ باید به لَقبات ، علاوه بر حال بهَم زنی و دو رویی و جادوگری … جنده بودن رو هم اضافه کنم … .

عصبی سرمو بالا گرفتمو بهش خیره شدم …
اون حق نداشت بهِم بگه جنده … من … من این لباسو فقط واسه اون پوشیدم نه واسه کَس دیگه ای …
با چشمایی لب ریز از اشک و صدایی که از شدت خشم به لرزه افتاده بود ، گفتم :

+ من جنده نیستم ، میفهمی؟! … .
جنده اون حرومزاده ایِ که اون روز توی پارتی ، زودی قبول کرد باهات بیاد اتاق خواب … نه من …!

عصبی دندوناشو روی هم سابید و غرید :

_ خفه شو آلیییس …
یکبار دیگه راجع به اون دختر ، اینطور حرف بزنی …
دیگه مثل الان خونسردانه رفتار نمیکنم …

خنده ی حرصی و عصبی ای کردم و دست به کمر گفتم :

+ مثلا میخوای چیکار کنی؟! … .

نفسشو عصبی بیرون فرستاد …
یکم عصبی ، ساکت بهِم خیره شد و بعد چرخید و پشتشو بهِم کرد … یه دستشو به کمرش زد و دست دیگشو لای موهای مشکی رنگش کشید …
کلافه به نظر می رسید …
نفس عمیقی کشیدم ، کاش اعتراف میکرد …
کاش واقعا حرفای سارا حقیقت داشت …
کاش حداقل یک صدمِ جوری که من میخوامش ، اونم منو بخواد … !
بعد از چند لحظه به طرفم برگشت …
خسته و با صورت پوکرش بهِم زل زد و گفت :

_ ببین … میشه ازت یه خواهشی بکنم؟! … .

آب دهنمو قورت دادم و ساکت بهش خیره شدم که ادامه داد  :

_ میشه این مسخره بازیو تمومش کنی؟! … میشه؟! … .

با بغض لب زدم :

+ من مگه چیکار میکنم؟! …
ایلیاد … من ، من دوست ندارم آخرش غمگین تموم شه …
میفهمی؟! … .
دلم نمیخواد آخرش واسه یکیمون یه دنیا پشیمونی و افسوس بمونه ! … .

پوزخندی زد و گفت :

_ منظورت از یکیمون منم دیگه ، نه؟! …

با چشمای خیسَم بهش زل زدم که بهِم نزدیک شد …
شونه هامو گرفت و گفت :

_ آلیس … من تا الان که ۲۶ سال عمر کردم ، هرگز بابت کارایی که انجام دادم … پشیمون نشدم … .
اینم یکی مثل همونائه … .

آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین …
چونمو گرفت و سرمو بالا گرفت ، بهش خیره شدم که لب زد :

_ تو … تو عاشقم شدی ، درسته؟! …

نفسمو با فشار بیرون فرستادم …
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و جوابی ندادم …
با انگشتاش چند تا تار مویی که روی صورتم بود رو فرستاد پشت گوشم و لب زد :

_ دیگه اصلا به حرفای سارا گوش نده …
اون … اون میخواد مثلا منو تورو باهم جور کنه …
این اتفاق هیچ وقت نخواهد افتاد … باشه آلیس؟! …

پوزخند تلخی زدم و گفتم :

+ اینقدر ازم متنفری؟! …

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ یه چیزی تو همین مایه ها …

+ اوکی … من میرم زیر زمین تا سارا نتونه باهام حرف بزنه و با حرفاش وسوسم کنه … دیگه خیالت راحت باشه ! … .

پوزخندی زدم و ازش جدا شدم …
به طرف در عمارت حرکت کردم ، به زور که نمیشه کسی رو عاشق کرد … اصلا بدرک … منو اون اصلا بهَم نمی خوریم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nafasi
2 سال قبل

نویسنده جان به نظر من الیس الان باید از ایلیاد متنفر باشه

atena
atena
پاسخ به  nafasi
2 سال قبل

نه دیگ چون زمانی ک مربیش بود عاشقش شده بود خودشم میدونه ک درمقابل ایلیاد چ بدی کرده باید رفتارهای ایلیاد رو بپذیره

atena
atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂😂اشتباه گفتم؟!

رها
2 سال قبل

پارت بعدی 🥲

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x