رمان عشق موازی پارت 9

4.5
(11)

در رو کنار زدم و از عمارت خارج شدم …

بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس به سمت زیر زمین پا تند کردم ،‌ دستگیره رو پایین کشیدم و در رو چند بار تکون دادم ولی قفل بود … .

کف دستمو به پیشونیم کوبیدم ، سارا آخرین بار در رو قفل کرده بود … .

کلافه پوفی کشیدم و نگاهمو به اطراف دوختم که همون موقع صدای نفس نفس زنونِ سارا به گوشم رسید :

_ آ … آلیس ، چیشده؟! … .

نفسمو با فشار بیرون فرستادم …

بی توجه به سوالش ، به در اشاره ای کردم و عصبی گفتم :

+ کلید رو بده به من … .

متعجب ابرویی بالا انداخت و همونطور که داشت شال سرشو درست میکرد ، گفت :

_ چی؟! … .

چشمامو بستم و به زحمت لب زدم :

+ کلید این خراب شده رو بده بهِم … .

اخم ریزی کرد و گفت :

_ چرا؟! … .

عصبی صدامو بالا بردم و گفتم :

+ میشه اینقدر سوال پیچم نکنی سارا؟! …

برای بار سوم میگم ، کلید رو به من بده … .

زبونی روی لباش کشید و با ناراحتی گفت :

_ آخه مگه چه اتفاقی افتاده که یکهو اینطوری شدی؟! … .

+ ساراااا کلید رو میدی یا نه؟! … .

دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت :

_ باشه بابا ، چرا عصبی میشی؟! …

دستاشو پایین آورد ؛ زبونی روی لباش کشید و با اشاره به یکی از سنگ های جلوی در ، ادامه داد :

_ اونجا ، زیر اون اون سنگ بزرگه گذاشتمش …

به سرعت خم شدم و سنگ رو کنار زدم ، با دیدن کلید لبخندی زدم ‌… برداشتمش و ایستادم ؛ توی قفل کلید رو چرخوندم و وقتی در باز شد ، زودی در رو کنار زدم و داخل شدم …

در رو بستم و با نفس نفس به در تکیه زدم …

کاش عاشق ایلیاد نمی بودم ، کاش دوسش نمیداشتم …

اگه این دل من خفه خون میگرفت ، از این عمارت لعنتی فرار میکردم و میرفتم یه جایی گم و گور میشدم …

ایلیاد فکر میکنه منو زندانی کرده …

در حالی که من دلم منو زندانی کرده ، نه اون …

اونقدرا ترفند بلدم تا از این عمارت کوفتیش بزنم بیرون …

ولی حیف … حیف که میدونم اگه برم دلم براش تنگ میشه ! … وگرنه تا حالا صدباره ها از اینجا رفته بودم …!

&& افشین &&

کلافه دستی توی موهام کشیدم و نگاهمو به اطراف دوختم …

توی اوج حس و حال بودیم که یکهو سارا با دیدن آلیس ، ول کرد رفت … .

پوفی کشیدم و مشغول بستن کمربندم شدم …

مثله اینکه قرار نبود بیاد … .

برم ببینم باز چه خبر شده ! … .

بعد از مرتب کردن سر و وضعم ، از درخت فاصله گرفتم و به طرف عمارت حرکت کردم …

توی حیاط که خبری نبود ، پس حتما داخل عمارت هستن ‌…

در رو باز کردم و داخل شدم …

با دیدن سارا و ایلیاد ، متعجب ابرویی بالاانداختم و در رو آهسته بستم …

سارا طلبکارانه به ایلیاد زل زده بود و ایلیاد هم بی حوصله نگاهش میکرد …

نفسمو محکم بیرون فرستادم و با کمی مکث لب زدم :

+ اتفاقی افتاده؟! … .

ایلیاد بهم خیره شد و گفت :

_ اگه سارا دست از سرم برداره ، نه … .

پوفی کشیدم و گفتم :

+ ای باباااا … شما دوتا چرا تازگیا خروس جنگی شدید؟! ‌… نه به قبلا که هی داداش ، آبجی داشتید … نه به الان ! …

ایلیاد گفت :

_ همش مقصر سارائه که توی کاری که اصلا بهش مربوط نیس … دخالت میکنه ! … .

سارا با لحن دلخور و عصبی ای گفت :

_ واقعا که ایلیاد ‌‌… این مسئله ی به این مهمی به من مربوط نیس؟! … .

هومممم؟! ‌… .

ایلیاد جدی سری تکون داد و گفت :

_ معلومه نه … .

حوصله ی دعوا نداشتم ، به همین خاطر پریدم بین بحثشون و گفتم :

+ لطفا جفتتون خفه شید …

چه تونه بابااا …

سرمو چرخوندم سمت سارا و جدی ادامه دادم :

+ اگه قرار باشه همینطور پیش بره ، دیگه هیچوقت نمیایم پاریس سارا ! …

سارا نفسشو عصبی بیرون فرستاد و به ایلیاد خیره شد … .

ریده شده بود توی حالم ! …

از دست هر دوشون عصبی بودم ، منتظر حرفی از جانبشون نموندم و به طرف طبقه ی بالا قدم برداشتم …

شاید یه چُرت میتونس حالمو جا بیاره …!

&& ایلیاد &&

کلافه دستی لای موهام کشیدم و گفتم :

+ میشه اینطوری بهم زل نزنی … .

نفسشو محزون بیرون فرستاد و گفت :

_ چرا اون حرفا رو بهش زدی ایلیاد؟! …

تو اصلا میدونی اون با چه شوق و ذوقی اون لباسو …

مکثی کرد ، انگشت اشارشو به سمتم گرفت و عصبی ادامه داد :

_ برای تو … تویی که اصلا احساس سرت نمیشه ، پوشید؟! … هومممم؟! …

چرا داری این دختر رو با نادون بازیات از دست میدی ایلیاد؟! …

الیس واست یه شانسه … میفهمی یه شانسسس …!

پوزخندی زدم ، گوشه ی لبمو خاروندم و گفتم :

+ شانس؟! … میشه بگی اون دقیقا میتونه واسم چه شانسی باشه؟! …

_ شانسی که باهاش بتونی معنی خوشبختی رو حس کنی ! …

اختیارمو از دست دادم ، صدامو بالا بردم و گفتم :

+ شانسی که باعث شد من یه آدم خلافکار و زورگو بشم؟! … پسری که هنوز شیش سالش نبود ، مادرش ازش جدا شد … با یه گروه خلافکار آشنا شد و واسشون حمل جنسای قاچاقی میکرد ! … .

من فقط شیش سالم بود ساراااا …

شیش ساااال …

من مثل بچه های دیگه زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ نشدم … به معنای واقعی کلمه یه حرومزادم ..‌.کسی که یکبار نتونست چهره ی پدرشو ببینه …

اون … اون طی یک تجاوز به دنیا اومد ‌…

با چشمایی لبریز از اشک و صدایی بغض دار ادامه دادم :

+ سارا من ‌… من بچگی نکردم …

شبانه روزمو درگیر قاچاق بودم …

من …

پوزخند تلخی زدم و گفتم :

+ من یه عوضی ام … یه آدم بیشعور …

یه آدم کثافتتت …

آلیس هم یکی بدتر از من …

هع … پس فکر کن من و اون کنار هم قرار بگیریم ،

چه زندگی کثافتی ای درست میشه ! ‌‌‌…

بچموووون … میشه یه آدم عوضی ای که رو دست من و آلیس میزنه …

نمیخوام … من نمیخوام عاشق بشم …

نمیخوام دم به تله بدم ! … .

پوزخندی زد و گفت :

_ الان داری میگی همه ی پسرایی که عاشق شدن ، دم به تله دادن … !

به بقیه ی حرفام اهمیت نداد و از قصد همین جمله ی آخرمو مورد سوژه قرار داد ! … .

نفسمو خسته بیرون فرستادم و گفتم :

+ بیا این بحثو تموم کنیم سارا …
من به اندازه ی کافی دغدغه دارم … دنبال یه دردسر دیگه نیستم ! … .
دیگه هم اسم آلیس رو پیش من نیار …
آلیس ، مال من نیس … نه من مال اونم ، نه اون مال من ‌… تمااام …!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارید ؟

ارام
ارام
2 سال قبل

خیلیی قشنگه .لطفا زود بزار .مررررررسی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x