رمان غیاث پارت۱۴۸

4.6
(58)

 

 

 

 

– غیاث ‌جانم؟ بیداری؟

 

 

لایِ بازوهایم آهسته می‌لولید!

بازویم را محکم تر دورِ تنش پیچانده و با خستگی کنارِ گوشش پچ زدم:

 

 

– جونم؟ چی می‌خوای وزه خانم که هی وول می‌خوری!

 

 

با نوکِ انگشت رویِ سینه‌ام را فرضی نقاشی کرد.

دمی مکث کرده و سپس به آرامی لب زد:

 

 

– می‌گم..می‌دونم که تو بهم دروغ نمیگیا…ولی خب دلم شور می زنه!

 

 

لایِ یک پلکم را باز می‌کنم.

لبش را به دندان گرفته بود و لبخندی کوچک برای رد گم کنی رویِ لبش نشانده بود.

سر بلند کرده و رویِ لبم را اهسته بوسید:

 

 

– فهیمه ازت یه چیزی می‌خواست مگه نه؟

 

 

دومین دروغ در فاصله‌ای کوتاه رویِ زبانم چرخ می‌خورد و حقا که دروغگوی ماهری هستم!

 

– نه عزیزم، چی باید بخواد مثلا؟

بعدشم اگه چیزی می‌گفت من بهت میگفتم دیگه، تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟

 

 

لب‌هایش را چین داد.

تخس سرش را بالا و پایین کرد و تک کلمه‌ای پاسخ داد:

 

– آره!

 

 

دلبرِ بیشرف!

پر از حرص سر خم کرده و سفیدیِ سینه‌اش را لایِ دندان‌هایم می کشم.

بی توجه به صدایِ ناله‌اش پچ می‌زنم:

 

 

– که من بهت دروغ گفتم آره؟ کی دروغ گفتم بهت بیشرف؟ یه جوری میگی آره انگار بیست و چهار ساعتِ روز ازم دروغ میشنوی!

 

 

جایِ گازم را می بوسم و او با یک جمله‌ی کوتاه آچمزم می‌کند:

 

 

– شاید قبلا نشنیده باشم ولی الان مطمئنم داری دروغ میگی!

من باهات زندگی کردم و می‌شناسمت غیاث، هر وقت می‌خوای یه چیزی رو ازم قایم کنی همینطوری هی نگاهتو می‌دزدی ازم.

من مطمئنم این وسط فهیمه یه چیزی ازت خواسته فقط..

فقط نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم قراره زندگیمون بهم بخوره!

قراره باعث و بانی خراب شدنِ زندگیمون…

 

 

قبل از اینکه جمله‌اش کامل شود، با انگشت رویِ لب‌هایش می‌کوبم و چشم‌غره‌ای به سمتش می‌روم:

 

 

– بی چشم و رو بازی در نیار ملوس!

این همه بهت خوبی کرده حالا در ازاش یه چیزیم بخواد! تو باید اینطوری حرف بزنی؟!

 

 

 

دلخور خیره‌ام می‌شود.

ابتدا انگشت‌هایم را بوسیده و سپس لب هایش را از هم فاصله داده و پچ می‌زند:

 

 

– نه غیاث جان، من تا آخرِ عمرم قدردانِ محبتشم هستم ولی…چطوری بگم آخه؟!

 

 

قبل از اینکه از کنارم جست بزند، بازوهایم به صورتِ خودکار دوباره اندامش را قاب می‌گیرد.

از پشتِ سر در اغوشم محبوسش می‌کنم و کنارِ گوشش پچ می‌زنم:

 

 

– نه خوشگلم باور کن چیزِ خاصی نیست، یه کارِ کوچیک ازم خواسته فقط همین!

 

 

ساکت ماند و من می‌دانستم در پس‌تویِ ذهنش چه می‌‌گذرد!

جمله‌ی آخرِ فهیمه تمامِ سلول‌های مغزم را درگیر کرده بود.

 

 

– ناراحتی؟

 

چانه بالا فرستاد:

 

 

– نیستم!

 

 

دروغ می گفت، می‌دانستم!

صدایش که می‌لرزید و نفس‌هایش که تند می‌شد می‌فهمیدم چیزی این وسط غیر عادیست!

کاش مغزِ از کار افتاده‌ام زودتر به خود می‌جنبید و جلویِ زبانم را می گرفت.

رویِ شانه‌اش را اهسته می‌بوسم:

 

 

– ناراحتی ولی باشه! گیریم که ناراحت نیستی، پَ اینقدر تنتو سفت نکن تو بغل آقات!

 

 

حرفی نزد و من سواستفاده گرانه دستم را درست زیرِ دلش به حرکت در آوردم

انقباضِ تنش نشان از واکنش دادنش نسبت به لمسِ دستم بود.

 

 

– تو نمی‌خوای با من حرف بزنی نه؟ صداتو نشونم دق میکنم که! یه کاری نکن جیغتو در بیارما!

 

از روی شانه خیره‌ام شد:

 

 

– غیاث یه چیزی ازت بخوام نه نمیاری؟

می‌دونم که…که شاید فکر کنی بد بینم ولی من خیلی چشمم ترسیده…ترسیدم که از دستت بدم!

می‌شه خواهش کنم فقط یکم…یکم از فهیمه دوری کنی؟! می‌دونم خواهرمه ولی…

 

 

با چشمی زیرِ لبی انتهایِ جمله‌اش را می‌برم ‌و نمی‌دانم که این چشم هیچ وقت به ثمر نمی‌نشیند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
10 ماه قبل

ی لحظه ی لحظه
جمله اخرو نفهمیدم
نمیدانم که این چشم هیچوقت به ثمر نمینشیند ینی چییی
واییی من بوهای بدی داره به مشامم میخوره ملیسا چرا انقد نگرانهه این همه جوش زدن الکی نیییست نکنه نویسنده خیالات شومی در سر دارههه
تفنفجکععاع
استرس گرفتممم
راستی پارت دهی چجوریه؟ چ روزاییه ساعت چند؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x