از کلامم طعنه چکه میکرد.
نفسش را پر از کلافگی بیرون فرستاد و موهای اشفتهاش را به چنگ گرفت.
چرا حال و روزش آزام میداد؟
قلبِ بی عقلم در طلب بوسهای از گوشهی ابرویش بود وه همچنان ردِ زخم رویش خودنمایی می کرد.
– نمیدونستم داره چرت میگه!
نمیدانست!
از چشمهایم بهت را نخوانده بود؟
وقتی که غزاله آژیر کشان خودش را به آغوشش انداخته بود، مگرِ منی که از تعجب بالای پلهها میخ شده بودم را ندید؟
نیشخندی کنج لبم نشانده و سعی کردم لرزی که از پشتِ کمر تا روی شانههایم ادامه داشت را کنترل کنم و گفتم:
– باشه نمیدونستی ولی نپرسیدی ازم! نپرسیدی که برات توضیح بدم!
نگاهش را بالا کشید و خیرهام شد.
قبل از اینکه قلبم دوباره احمق شود و دل به نگاهش ببازد سر به زیر گرفته و پچ زدم:
– میخوام استراحت کنم برو بیرون…
با یادِ حرفهایش دلم دوباره داغ افتاد و تلخ خندی کنج لبم نشست:
– البته فکر کنم اونی که باید بره منم، اینجا خونهی توئه، اینم اتاقِ توئه، کس و کارتم پایینن، این منم که هیچ کسو ندارم، هیچ جا رو ندارم!
طعنهام عصبیاش کرد و نفسش را پر از حرص بیرون فرستاد.
این حجم از صبور بودن از او بعید بود که عصبی غر زد:
– تمومش کن ملی! رو عصابم داری میری!
اتفاقا قصدمم همین بود!
تنها تلافی که برای جبرانِ کارش میتوانستم پیدا کنم، همین بود که اعصابِ نداشتهاش را بهم بریزم.
حرصی لبخندی روی لب نشاندم و با خونسردیِ تصنعی به آرامی پچ زدم:
– آخی عزیزم! ناراحت میشی حرفاتو بهت یادآوری میکنم؟
ببخشید قربونت برم، آخه من شعورم در همین حده دیگه! زنِ بی کس و کار گرفتن این مشک…
جملهام به پایان نرسیده بود که با خیز یکدفعهای که به سمتم برداشت از روی ترس چشم گرد کرده و گفتم:
– هین! چیکار میکنی؟
هر دو دستش را کنارِ صورتم جک زد، وزنش را روی دستهایش نگه داشته و با چشمهایی ریزه شده ابتدا به چشمهای گرد شده و سپس به لبهایم خیره شد و گفت:
– نمیدونم واسه اون عزیزم و قربونت برمی که به نافم بستی بوسه بارون کنم این غنچه رو، یا بخاطر چرت و پرتایی که داری به خودت نسبت میدی بکوبم تو دهنت!
چشمهایم را در کاسه میچرخانم و با طعنه میگویم:
– چرت و پرتایی که خودم به خودم نسبت میدم؟
یادت رفته همین چند ساعت پیش چی گفتی بهم؟
به صورتِ نمایشی حالتی متفکرانه به خود گرفته و گفتم:
– اهان یادم اومد!
گفتی جایی جز اینجا نداری! گفتی سر و تهمو بزنن بازم مجبورم اینجا باشم!
گفتی نه ننه دارم نه اقا که…
حرفم به اتمام نرسیده بود که بوسهی داغش درست کنجِ لبم را نشانه گرفت!
نفسِ داغش را روی گونهام رها کرد و همانجا پچ زد:
– خب داشتی میگفتی کوچولوم؟ من که از وضعیتمون راضیم! تو هم ادامه بده حرفاتو تا من این غنچهی لباتو بوسه بارون کنم!
_♡__
پرویی را به حد اعلایش رسانده بود و من نمیدانستم چرا دلِ زبان نفهمم همچنان برایش غنج میرفت؟!
پلک روی هم کوبیده، آهسته لب زدم:
– برو اونور؟
– هوم؟ جات بده مگه؟
جایم بد نبود که هیچ، زیادی خوب بود و همین ازارم میداد!
احساس می کردم وجدانم بالای سرم ایستاده و چپ چپ نگاهم میکند.
خواستنِ زیادش کورم کرده بود که بدی های چند ساعتِ پیشش را نمیدیدم؟
زیرِ تنش تکانی به تنم دادم و گفتم:
– آره بده! برو اونور داری خفم میکنی!
با مکث نگاهم کرده و سپس سنگینی تنش را از روی تنم بلند کرد، به محض بلند شدنش نفسم را آسوده بیرون فرستادم و گفتم:
– دیگه حق نداری نزدیکم شی!
خونسرد هر دو دستش را روی سینه در هم قلاب کرد و گفت:
– اینکه حق دارم یا ندارمو تو تعیین نمیکنی عزیزم!
سرم از شدت حرص به دوران افتاده بود و میدانستم کل کل کردن با این مرد فایده ندارد و با این حال گفتم:
– جای معذرت خواهیته این کارا نه؟
جوابم را نداد و من پتو را تا روی سرم بالا کشیدم.
صدای نفسی که از روی کلافگی از گلویش بیرون پرید را شنیدم و هیچ نگفتم.
زخمی که روی قلبم از حرفهایش به جا مانده بود، عمیق تر از آن بود که به همین راحتیها خواستارِ بخشیدنش شوم و به درک که قلبِ زبان نفهمم، در طلبِ این مرد بود!
_♡__
خیلی رمان خوبیه ولی پارتاش خیلی کمه خواهشن زیاد بشه للللللطفنننننن