یادِ دیشب و نگرانیِ شیرینی که برایم به خرج داده بود، کنجِ لبم را بالا فرستاد!
دستی به موهای بیرون ریخته از شالش کشیدم و قبل از اینکه حرفی بزنم، زنگِ در به صدا در آمد.
پلک روی هم فشرده و نچِ کلافهای از لای لبهایم بیرون پرید و پچ زدم:
– الله و اکبر، اگه گذاشتن دو دقیقه با عیالم خلوت کنم!
خندهی نخودیِ ملیسا، باعث شد چشم غرهای نثارش کنم و سپس به سمت در راه افتادم.
در را باز کرده و با مامورِ پستی که مشغول ور رفتن با پاکتِ نامهای بود خیره شدم:
– بفرمایید؟
سر بالا گرفته و کلاه کاسکتش را از روی سرش برداشت و گفت:
– منزلِ آقای ساعی؟
سر تکان دادم و پست چی پاکتِ نامه را به سمتم گرفت و گفت:
– این نامه برای شماست.
به گوشهای از دفترِ بزرگش اشاره زد و گفت:
– اینجارم امضا کنید.
تشکری کردم و بعد از امضا کردنِ دفتر، پاکت را از دستش گرفته و وارد حیاط شدم.
ملیسا یک لنگه پا ایستاده بود و با دیدنِ پاکت نامه، چشم ریز کرد و گفت:
– با کی نامه بازی میکنی غیاث؟
خندهام را قورت داده و جدی گفتم:
– نامه بازیایِ من دیگه تموم شده، فعلا سرِ خونه و زندگیمم تا ببینم چی پیش میاد!
بالافاصله ابرو در هم کشید و دست به کمر، نگاهی تخس به سمتم پرتاب کرد و گفت:
– یعنی چی؟ میخوای خیانت کنی؟
ابرو در هم کشیده و پاکت را میانِ مشتم جمع کردم:
– الان فهمیدی چه ک…سشری تلاوت کردی؟
شاکی تر از من گفت:
– من میفهمم چی میگم، یعنی چی بعدا چی پیش بیاد؟ مگه قراره چی بشه که تو…
میان صحبتش پریده و پر از حرص به اویی همچون تفنگ گلولههایش را به سمتم پرت میکرد گفتم:
– من مگه گفتم قراره چیزی پیش بیاد؟ جنبهی شوخی چرا نداری تو!
حرفی نزد و جای آن، کفِ پایش را محکم به زمین کوبیده و شاکی به سمتِ خانه رفت!
این حساس بودنش سرِ یک جمله که بیشتر منِ باب شوخی بیان کرده بودم را نمیفهمیدم.
خواستم درِ پاکت را باز کنم که صدای بلندِ غزاله از داخل خانه به گوشم رسید که با داد گفت:
– چرا میزنی؟
فکر کردم طبقِ معمول با داراب دعوایش شده و مثل همیشه، از تنها سلاحش که جیغ و داد بود استفاده کرده است ولی با جملهی بعدیاش که آمیخته به بغض بود دستم روی پاکت نامه خشک شد:
– مگه من چیکارت کردم که میخوابونی بیخِ گوشم ملیسا!
_♡__
دستم روی پاکتِ نامه ثابت ماند و ابرو در هم کشیدم.
سکوتِ ملیسا به شَکَم دامن زد!
لبههای پاکت را در دستم مشت کرده و وارد خانه شدم.
از همان ابتدای ورود چشمم به غزاله افتاد که دست روی گونهاش گذاشته بود و لب میلرزاند!
نگاهم را به ملیسا که با چشمهایی گرد شده بالای پله ها ایستاده بود کشاندم و گفتم:
– اینجا چخبره؟
لحن جدی و کوبندهام نگاه جفتشان را به سمتم کشاند!
ملیسا دهان باز کرد تا حرفی بزند که غزال آژیر کشان خودش را به سمتم کشید و نامفهوم گفت:
– داداش، این منو زد!
خودش را در آغوشم پرت کرد و نوای گریه را از سر گرفت.
خشک شده سر جایم ایستادم.
چشمهای توبیخ گرم را به ملیسا دوختم و کنارِ گوش غزاله به آرامی پچ زدم:
– هیش اروم باش!
خانم جان لنگ لنگان خودش را از اتاق به ما رساند..
چادر نمازِ سفیدِ گلدارش را با یک دست روی سرش نگه داشت و غرولند کنان گفت:
– چیشده باز فتنه! یه روز نمیاد ما تو این خونه آسایش داشته باشیم…الله الله!
نگاهِ من اما به ملیسا بود و از همان فاصله بهت و تعجبی که در چشمهایش لانه زده بود را میدیدم!
غزاله را کمی از خودم فاصله دادم و بی توجه به خانم جان رو به ملیسا توپیدم:
– برو تو اتاق!
گیج گفت:
– اما…
رشتهی کلام را از دستش چنگ زده و بلند تر گفتم:
– نشنیدی؟ گفتم گمشو برو تو اتاق!
_♡__