سر پایین گرفت و به انگشت خالی حلقهاش خیره شد و دوباره به من نگاه کرد:
– درش آوردم چون نمیخواستم کثیف بشه جوجه طلایی!
بیخیال شانه بالا انداختم، هیچ یک از بهانههایش توجیحم نمیکرد!
خواستم جلوتر حرکت کنم که مچ دستم اسیر دستش شد و تنم را عقب کشید:
– کجا وایستا با هم بریم، همین مونده با این سر و وضع دوره بیفتی تو این خراب شده.
پنجهاش را میان انگشت های ظریفم فرو فرستاد و شانه به شانهام حرکت کرد.
برای اینکه بار دیگر دعوایی رخ ندهد از شانه به اندامش چسبیدم و دست دیگرم را دور بازویش پیچیدم.
جلوی اولین مغازه ای که به چشمش آمد ایستادرو با دست به مانتوی بلند و یاسی رنگ پشت ویترین اشاره زد و گفت:
– قشنگه؟
سری به نشانهی تایید تکان دادم و گفتم:
– اوهوم، یه کوچولو بلند نیست فقط؟
راه افتاد و تنم را پشت سرش کشید و هر دو با هم وارد مغازهای شدیم که دو دختر جوان فروشندهاش بودند!
با ورودمان به مغازه دست از هر هر و کرکشان برداشتند و هر دو از روی صندلی بلند شده و طوری که انگار من وجود خارجی ندارم رو به غیاث گفتند:
– سلام جناب خوش اومدید!
ابروهایم در هم گره خورد و با حرص دستم را محکم تر دور بازویش پیچدم تا بلکه چشمهای کورشان به حلقهی میان انگشتم بیفتد!
_♡_
غیاث بی آنکه جواب سلامشان را بدهد محکم و جدی گفت:
– مانتویی که پشت ویترینه رو میخواستم سایز…
به منی که همچون کودکی تخس اخم کرده نگاهش میکردم، نگاه کرد و با کج خندی جذاب گفت:
– سایز خانمم!
تا انتهای وجودم از خانمم گفتنش لرزید و بالاخره گرهی کور میان ابروهایم کمی باز تر شد!
– گلم سایزت چنده؟
صدای حرصی دخترک باعث شد نگاهم را از غیاث جدا کنم و بگویم:
– سی و هشت!
از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگال لباس ها رفت، با چشم دنبال سایزم گشت و سپس مانتو را از رگال بیرون کشید و به دستم داد:
– بفرمایید.
تشکری کردم و با چشم دنبال اتاق پرو گشتم.
بعد از پیدا کردنش غیاث را که ثابت سر جایش ایستاده بود و به من نگاه میکرد را دنبال خودم کشیدم و گفتم:
– اینجا بمون من بپوشم لباسمو.
حرفم را زدم و قبل از اینکه وارد شوم چشمم به فروشنده افتاد که با بغل دستیاش صحبت میکرد و همانطور که به غیاث خیره شده بود میخندید.
خواستم حرفی بزنم که صدای تو مخی و پر از نازش بلند شد:
– جناب مایلین از سایر کارامونم دیدن کنید؟
لب پایینم را محکم میان دندانم کشیدم تا جوابی به دختری که به صورت واضح به غیاث نخ میداد را ندهم!
چشمهای سرکشم اما به نگاه کاملا خونسرد غیاث دوخته شد و آهسته لب زدم:
– میخوای بیای تو؟ میدونی آخه…آها این کمربند داره از پشت، نمیتونم ببندمش خودم!
چشمهایش قهقه میزد اما لب هایش انهایی کوچک به خود گرفتند و اهسته لب زد:
– باشه!
وارد اتاق پروو شدم و غیاث پشت سرم وارد شد.
اتاق متوسطی بود و هر دویمان به راحتی جا میشدیم.
مانتو را به دست غیاث دادم و شروع به باز کردن دگمهکهای مانتوی خودم کردم و از تن بیرون کشیدمش.
زیر مانتوام همان تاپِ تنگ و چسبان ظهر را به تن داشتم و البته…بدون لباسِ زیر!
نفسهای غیاث تند تر شده بود و همین که به سمتش چرخ خوردن تا مانتو را از دستش بگیرم، با نگاه کمی مخمورش مواجه شدم!
آب گلویم را قورت داده و دست دراز کردم و مانتو را از دستش چنگ زدم و گفتم:
– بده تنم کنم!
دوباره به او پشت کردم و اینبار غیاث از پشت کمی به تنم چسبید و درست کنار گوشم زمزمه کرد:
– سینههاتو…عمل کردی؟! این حجمِ سینه به یه دختره نوزده ساله نمیخوره!
_♡_
چه وضعیت مزحکی داشتیم!
صدای تند شدن نفسهایم به وضوح قابل شنیدن بود ک عرق از تیغهی کمرم حرکت میکرد!
خفه صدایش زدم:
– غیاث!
و برای اولین بار بود که زمزمه کرد:
– جان!
برای منی که تا به حال توسط هیچ مردی لمس نشده بودم، این برخورد ها کمی هیجان زدهام میکرد!
آب گلویم را آهسته پایین فرستادم و خفه لب زدم:
– بذار… لباسمو بپوشم! الان…
دمی عمیق از موهایم گرفت و کمکم کرد مانتو را تن بزنم و سپس کمربندی که پشت مانتو قرار می گرفت را بست.
بلندی قد مانتو تا یک وجب بالاتر از مچ پایم بود و در عین حال که زیادی بلند بود، زیادی به تنم مینشست!
در آینه خودم را وارسی کردم و گفتم:
– قشنگه؟
– بهت میاد، عیب و ایراد شلوارتم گرفته، خودت دوسش داری؟
سری به نشانهی تایید تکان دادم و همین که خواستم روی پاشنهی پا چرخ بخورم، گوشهی کفشم به قاب آینه گیر کرد و سکندری خوردم.
قبل از اینکه هیکلم روی زمین متلاشی شود، بازوهای غیاث دور کمرم پیچیده شد و من از ترس نیفتادنم، ناخنم هایم را در گردنش چنگ زدم و ترسیده نالیدم:
– وای غیاث ولم نکنیا! میفتم الان!
_♡__