آب گلویش را سخت پایین فرستاد که سیب آدمش تکانی محکم خورد.
با دو دست دو طرف یقهی مانتواش را گرفته و همانطور که بهم نزدیکشان میکرد پچ پچ کرد:
– خب…خب مرسی که کمک کردی.
بی حرف دوباره به سمت تخت روانه شدم و اینبار پشت به او دراز کشیدم تا نگاهم بارِ دیگر به چشمهای پدر درارِ لعنتیاش گره نخورد!
_♡__
[ملیسا]
روزها از پی هم یک به یک سپری میشدند و من به آنکه خودم بدانم به این وضع زندگی عادت کرده بودم.
به پوششی که به اجبار غیاث به تن میکردم.
به لحنی که برای صحبت کردن با دیگران در نظر میگرفتم و کوچک ترین چیز هایی که مربوط به این زندگی بود!
دیروز سر مسئلهای پیش پا افتاده با هم دعوایمان شد.
هر چند که از نظر من پیش پا افتاده بود اما از نظر غیاث زیاد جدی و مهم بود.
من با پوششی که میدانستم زیاد باب میل غیاث نیست و در نبود داراب وارد حیاط شده بودم.
همین که غیاث سر رسید و چشمش به موهای دم اسبی شده و ازادِ من افتاد شروع به دعوا کرد و من در جا خاموش شدم!
آن روحیهی جنگ طلبانهام را از دست داده بودم!
نمیدانم، شاید هم کوتاه آمده بودم! هر چه که بود پای انتخاب اشتباهم ایستاده بودم.
صدای موتور غیاث نشان از امدنش میداد و همین که کلید در قفل در خانه پیچانده شد شالم را که روی شانه ام افتاده بود بالا کشیدم و از روی پله ها بلند شدم.
پلهی اولی به دومی نرسیده بود که صدای خستهی غیاث در گوشم پیچید:
– قبلا کوچک ترا به بزرگ ترا سلام میکردن! کجا قایم کردی اون زبون شصت متریتو که حالا واسه یه سلام کردن ساده نمیچرخونیش بچه؟
بهانه میگرفت درست مانند من!
کلافه شده بود…درست مانند من!
بی آنکه به سمتش بچرخم تنها لب زدم:
– سلام!
و او پاسخ داد:
– علیک! وایستا با هم بریم تو نمیخوام خانم جون از رابطهی شکراب بینمون چیزی بفهمه!
رابطهی شکراب شدهی میانمان تنها یک دلیل داشت آن هم زورگویی های غیاث بود!
اینکه میخواست تنها حرف حرف خودش باشد کلافهام می کرد و از ترس چیزی نمیگفتم و اما…امشب باید تکلیفم را مشخص می کردم!
دوش به دوش هم وارد خانه شدیم و خانم جانِ غیاث بعد از اینکه به زور مارا جلوی تلوزیون نشاند و چند پرِ پرتقال به خوردمان داد، راهی اتاقمان کرد و رو به غیاث گفت:
– یه خورده استراحت کن مادر ظهرم باید بری سر کار!
همراه هم وارد اتاقمان شدیم و به محض ورودم شالم را از روی موهایم پایین کشیدم و با بهانه گیری گفتم:
– گرمه تموم موهام چسبیده به گردنم!
غیاث بی آنکه واکنشی نشان دهد خودش را روی تخت انداخت و گفت:
– بالاتر ببند موهاتو که نیاد تو چش و چالت!
لب گزیدم و رو به اویی که از همیشه خونسرد تر مینمود با دلخوری توپیدم:
– اگه شال سرم نباشه گرمم نمیشه!
نیم نگاهی به سمتم انداخت و با تمسخر گفت:
– باش تا بذارم بی شال بیای پایین جوجه!
نزدیک تختمان ایستادم.
تختی که حال چند شبی بود من و غیاث را کنار هم روی خود جا میداد.
هر چند که غیاث یک گوشه و من گوشهی دیگر تخت می خوابیدیم و در واقع دسترسی بهم نداشتیم!
سعی کردم مانند خودش خونسرد رفتار کنم اما لرزشی که در صدایم بود کاملا دستم را رو میکرد!
– غیاث ببین، دیروز از راه که اومدی بهم توپیدی، هیچی نگفتم بهت، خیلی قبل ترش طرز پوششمو به خواست و سبک خودت عوض کردی بازم قبول کردم ولی…ولی حس میکنم منم یه حقی دارم این وسط…
من دلم میخواد ازاد بگردم، برم بیرون….دلم میخواد…دلم…
حرفم به پایان نرسیده بود که خونسرد گفت:
– دلت غلطِ بیخود کرده!
حرفش را در دهانم کوبیده بود به همین راحتی!
زبانم را روی لب زیرینم کشیدم و پر از بغض و اهسته لب زدم:
– نمیتونی باهام اینطوری باشی! من دلم میخواد خودمو نشون بدم، میخوام ارایش کنم میخوام ازاد بپوشم، میخوام…
باز هم میان صحبتم پرید و اینبار روی تخت کمی نیم خیز شد و با جدیت گفت:
– تموم این کارا و این حرفایی که میزنی باید تو همین اتاق و پیش چشم یه نفر باشه، اونم من! حالیت شد؟
کلافه و پر از بغض پا روی زمین کوباندم و بی آنکه بدانم چه میگویم نالیدم:
– اخه لعنت بهت، تو حتی منو نمیبینی! بعد اونوقت من بیام واسه تویی که حتی نگام نمیکنی خودمو خوشگل کنم؟
_♡__
چشمهایش رنگ بهت و تعجب به خود گرفت و من اشکم روی گونهام سر خورد و بی توجه به چشمهای پرسشگر و نگاه جذابش ادامه دادم:
– من دلم میخواد لاک بزنم، میخوام ارایش کنم، میخوام لباسای رنگارنگ و مختلف بپوشم، میخوام مردم ازم تعریف کنن، میخوام….میخوام…
از روی تخت بلند شد و نزدیکم ایستاد، به منی که همچون کودکی دو ساله لب پیچ داده بودم نگاه کرد و بازویم را به نرمی در دست گرفت و لب زد:
– لاک بزن، لباسای خوشگل و رنگی رنگی بپوش، آرایش کن، بزن برقص، هر کاری میخوای کنی کن، ولی اینجا تو همین اتاق، توجه میخوای؟ من بهت توجه میکنم! میخوای خودنمایی کنی؟ بکن منم ازت تعریف میکنم! ولی بیرون از این اتاق…
فشار دستش روی بازویم بیشتر شد و اینبار با کمی خشونت که در لحنش موج میزد گفت:
– غیرتم نمیکشه بیرون از این اتاق، بذارم اینطوری بگردی!
دلخور نگاه گرفتم و لب زدم:
– پس جنابعالی میخوای تو گرمای تابستون چادر چاقچول بندازم رو سرم برم پایین که چشم کسی نیفته روم، دیروزم رفتم مثلا تو حیاط یه بادی بخوره به سرم که اونطوری شد.
نچی کرد و اینبار با ملایمتی که از او بعید بود گفت:
– با تاپِ یقه هفت که سینه هاتو انداخته بیرون و یه شال شل و ول وسط حیاط نشستی، از لنگ و پاچهی سفیدتم که چیزی نگم بهتره، اونوقت توقع داری ببینم و چیزیم نگم بهت؟ حالا شانس اوردی داراب خونه نبود!
با اینکه پوششم به قول غیاث زیاد مناسب نبود اما خودم را از تک و تا ننداختم و باز هم بی آنکه بدانم چه میگویم با تخسی گفتم:
– تاپم یقه هفت نبود یقه گرد بود بعدشم… بعدشم من اومده بودم دم در استقبال کنم ازت، عیبی داره مگه؟!
_♡__
نمیدانم درست دیدم یا نه اما انگار چشمهای مشکی رنگش درخشید!
آب گلویم را پایین فرستادم و قبل از اینکه حرفم را توجیح کنم غیاث لب زد:
– پس اومدی استقبال از من آره؟
همزمان با گفتنِ حرفش تنش را به تنم چسباند طوری که سینههای درشتم مماس با تخت سینهاش بود، دستش را از زیر بازویم رد کرده و دور کمرم حلقه کرد!
از این فاصله، فاصلهی قدی میانمان زیادی مشهود بود، با استرس از پایین به اویی که با کج خندی جذاب خیرهام شده بود نگاه کردم و لب زدم:
– برو…برو اونطرف! عرق کردم، الان میچسبی بهم!
تو گلو خندید و سرش را روی شانهام خم کرد، دمی عمیق از موهایم گرفت و زمزمه کرد:
– منم میخوام بچسبم بهت کوچولو! پس با دو تیکه لباس میای جلوم که ازم استقبال کنی؟ اگه بنا به استقبال کردنه من پذیرایی میکنم ازت الخصوص…
دستش را از زیر لباسم داخل فرستاد، نوک انگشتهایش را روی تیغهی کمرم کشید و با لحنی داغ ادامه داد:
– الخصوص وقتی اون سوتینِ اختاپوستو واسم بپوشی! خوردنی تر میشی بچه!
لحنِ داغش ولولهای به جانم انداخت.
زانوهایم سست شد و قبل از اینکه روی زمین بیفتم، هر دو دست غیاث کمرم را در بر گرفت و با ملایمت گفت:
– هیش! چیزی نیست خوشگله! الان میرم تعمیر گاه، وقتی اومدم میخوام ببینم که این لبای خوشگلتو واسم سرخ کردی، این موهای بلندتو واسم باز گذاشتی، اون…
ته ریشِ زبرش را روی سر شانهی لختم کشید و اهسته تر گفت:
– اون سوتین خوشگلتو تنت کردی و اومدی دل ببری ازم! باشه خوشگله؟
_♡__فس های گرمش که روی گردن و شانهام پخش میشد، حالی با حولیام کرده بود!
آب گلویم را سخت پایین فرستادم و بریده بریده و پر از خجالت زمزمه کردم:
– من…من خجالت میکشم!
بالافاصله بعد از گفتنِ حرفم سرم را در سینهاش فرو فرستادم و هر دو دستم را سپرِ صورتم کردم!
کنار گوشم مردانه خندید و لب زد:
– خجالت نداره جوجه! واسم لاک قرمز بزن، سرخاب سفیدآب کن، لباتو سرخ کن، آهنگ بذار برقص واسم، نامردم اگه بهت توجه نکنم، نامردم اگه ازت تعریف نکنم!
یک دستش را روی باسنم سر داد و دست دیگرش را نوازش وار روی موهایم کشید و ادامه داد:
– ازدواجمون اجباری بود درسته، نمیخوای این زندگیو درسته، فکر فرنگ رفتنم از سرت نیفتاده اینم درسته، ولی جوجه بیا یه کاری واسه بهتر شدن این زندگی بکنیم هوم؟ یه فرصت بدیم به این زندگی نیمه جون که شاید پا بگیره!
غیاث راست میگفت!
با اینکه این زندگی تماماً بر پایهی اجبار بود ولی میخواستم برای بهتر شدنش تمامِ زورم را بزنم!
_♡___
[غیاث]
– دادا اون آچار فرانسه رو برسون دستم!
دست دراز کرده و آچاری که کنار دستم افتاده بود را برداشته و از زیر ماشین به دست رضا که در چاله سرویس مشغول درست کردنِ زیر ماشین بود دادم:
– بیا، زود جمع کن کارو باید ببندیم!
سر چرخاندم و با دیدن عقربههای ساعت که عدد یازده و نیم را نشان میداد برق از سرم پرید و گفتم:
– رضا دادا ساعت دوازده شبه جمع کنیم، فردا باقیشو راه میندازی!
صدای باز کردن پیچ در گوشم چرخید و رضا گفت:
– تو برو من اینو باید جمع کنم امشب، برو پیش اهل و عیالت نگران میشن!