خواستم موافقت کنم اما چشمم که به کبودی کنارِ پلکش افتاد لب گزیدم!
شبهای نیامدنش قرار بود همینقدر سخت و دیر سپری شود؟
قرار بود خودم را در نگرانی خفه کنم و هر بار با دیدن صورتِ زخمی و کبودش تا پای مرگ بروم و برگردم؟
آنوقت این مردِ نامسلمان به همین راحتی میگفت نگران نباش؟
مگر میشد منی که کم کم با آغوشش اُخت شده بودم به همین راحتی نگرانش نباشم؟
از همین الان برایم مثل روز روشن بود که شبهای دیر آمدن و نیامدنش، برایم شبِ عاشوراست!
دلخور نگاهم را به نگاهِ منتظرش دوختم و آهسته گفتم:
– تو نمیتونی بگی من چیکار کنم و چیکار نکنم!
مچِ دستم را محکم تر فشرد و لبخندی بی هدف روی لبهایش نشاند و گفت:
– یعنی چی؟!
دستم را با تردید روی گونهی سمتِ چپش گذاشتم، با انگشتِ شست به آرامی کبودیِ کنارِ چشمش را نوازش کردم و لب زدم:
– نمیتونی بگی نگرانت باشم یا نه! نمیتونی بگی وقتی تو داری تو رینگ زیر دستِ یه قُلدُرِ دیگه کتک میخوری من بشینم اینجا و نگرانت نباشم!
نمیتونی بگی وقتی سر و صورتِ کبود و خونیتو دیدم خم به ابروم نیارم!
نمیتونی بگی…
مکثی کردم و گستاخانه به چشمهای ستاره باران و منتظرش نگاه کردم:
– نمیتونی بگی شبایی که نیستی…من بدونِ فکر بهت بخوابم!
_♡__
لبش به سمتِ بالا چین داده شد، دستم را مچ کشیده و تنم را روی تخت خواباند!
به آرنجش تکیه زده و روی تنم خم شد، سایهی هیبتِ مردانهاش روی تنم افتاد.
دستِ ازادش را بالا اورده و موهایی که روی صورتم ریخته شده بود را کنار زد و زمزمه کرد:
– چه پرتقال کوچولوی شیرینی! اینقدر شیرین حرف میزنی نمیگی یهو هوس خوردنتو کنم پرتقال؟
با چشمهای نمناک خندیدم.
خطِ لبخندم را نوازش کرد و هومِ کشیدهای از ته گلویش بیرون پرید و ادامه داد:
– یاد ندارم قدِ تو و داراب کسی اینقدر واسم نِگَرون شده باشه!
خلاصه که نِگَرونیت واسم شیرینه کوچولو…
مکثی کرد و نفسِ داغش را به آرامی روی گونهام رها کرد و پچ پچ مانند لب زد:
– کوچولوم!
قلبم تکانی محکم از میم مالکیتِ لعنتیاش خورد!
انگار ته دلم پروانههای کوچک و بزرگ به رقص در آمده بودند!
سرش را به گوشم نزدیک کرد، نفسی عمیق کنارِ گردنم کشید و همانجا گفت:
– لازم نیست شبا با فکرم بخوابی! هر شبت همینجاست، تو همین بغل!
حسِ خوبی که از حرفهایش به دلم سرایت کرده بود، باعث شد هر دستم را میانِ انبوهِ موهایش فرو برم!
این آغوشِ مردانه، همین یک وجب جایی که انگار تمامِ آرامش جهان برایم در آن خلاصه شده بود، همین چهارچوبِ امنی که من را در خود جای داده بود، یک چیز را به من میفهماند!
منِ سرکشِ یاقی، دلم را به این مرد باخته بودم!
_♡__
[غیاث]
– شما ها هنوز جوونین، بُنییتون قویه هزارالله اکبر! دیگه کم کم باید دست بجونبونید یه نوهی تپل و مپل و خوشگل بیارین واسه من!
حرفهای خانم جان، چشمهایِ ملیسا را درشت کرده بود.
سرش را بهت زده به سمتِ من چرخاند و شالِ سُرش از روی موهایش تا رویِ شانهاش سر خورد و بهت زده صدایم زد:
– غیاث!
خندهام را قورت دادم تا طرحِ لبخندِ روی لبم، دخترکم را ازرده خاطر نکند.
با چشم و ابرو به شالِ پایین افتادهاش اشاره زدم و در جوابِ حرفهای خانم جان گفتم:
– ایشالله بچه هم میاریم، زوده هنوز!
زیر چشمی به جثهی ظریفِ ملیسا خیره شدم و با تنِ صدایی که تنها به گوشِ خودش برسد نجوا کردم:
– فعلا باید یه بچه دیگه رو بزرگ کنم تا بریم بعدی!
– کی دیگه مادر؟
خانم جان، خمیرِ آماده شدهی نان را با وَردنه صاف کرد و با افسوس ادامه داد:
– عمری تو آرزوی ازدواج تو موندم، آخرم اینطوری برام عروس آوردی!
من افتابِ لبِ بومم غیاث، همین امروز و فردا رخت میبندم و میرم!
ابرو در هم کشیده و قبل از اینکه من حرفی بزنم ملیسا به آرامی زمزمه کرد:
– این چه حرفیه! انشالله سایتون صد سال بالا سر…سرمون باشه مادر جان!
نگاهِ خانم جان به سمتش کشیده شد.
وَردنهی چوبی را کنار زده و حضور من را نادیده گرفت.
با چشمهایی ریز شده به ملیسا که سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد و خطاب به جفتمان گفت:
– یه حرفایی هست تا به حال نگفتمش!
گفتم پسرم عقل داره خوب و بدو از هم تشخیص میده، میدونه چی به چیه!
نپرسیدم چطوری با غیاث آشنا شدی، نپرسیدم چطوری به عقدش در اومدی، نپرسیدم مراسم عقد و عروسیتون چطوری بوده ولی…
_♡__
رمان قشنگیه ولی اگه میشه یکم پارتا رو بیشتر کنین 🙂