رمان غیاث پارت ۴۴

4.5
(29)

 

 

 

 

 

شانه‌هایم از ترس بالا پرید و صدای خانم جان آمد که با ترس به گونه‌اش کوبید و گفت:

 

– یا حسین، چیشده؟ غیاث مادر؟

 

چادرش را توی شکمش جمع کرده و با قدم‌هایی تند خودش را به حیاط رساند.

قبل از اینکه فرصتِ بلند شدن از روی مبل را پیدا کنم، غزاله با کنایه گفت:

 

– بست نبود من و دادشمو به جون هم انداختی؟ حالا نوبت این رسید که غیاثو بندازی به جون داراب؟

 

فرصتِ کل کل کردن با او را نداشتم.

دلم هنوز بخاطرِ بلوایِ چند روز پیشش چرکین بود و با این حال با نهایت احترام و ادب گفتم:

 

– عزیزم، ممنون میشم حد خودتو بفهمی! من همیشه اینقدر آروم نیستم!

 

حرفم را زده و قبل از اینکه فرصت صحبت کردن به او را بدهم خودم را به حیاط رساندم.

 

خانم جان پشت داراب ایستاده بود و مت در عجب بودم که چرا داراب هیچ نمیگوید؟

سر پایین گرفته بود و دستش روی گونه‌اش سایه انداخته بود!

 

– غیاث مادر؟ بیا بریم تو تصدقت! بیا بریم ببینم چیشده؟

 

غیاث خیره به داراب لب زد:

 

– شما فعلا اینو ببرین تو تا دوباره تو دهنش نکوبیدم!

 

خانم جان از هولِ وَلا و برای خاتمه دادن به بحث سریع دستِ داراب را کشیده و وارد خانه شدند!

من ماندم و غیاثی که حس می‌کردم دود از سرس بلند می شود.

ترسم را کنار زده و همین که کنارش قرار گرفتم به ارامی گفت:

 

– الان نه ملیسا! الان سگم می‌ترسم بپرم بهت، برو تو بعدا حرف میزنیم کوچولوم!

 

به شدت واضح بود که جلوی خودش را گرفته تا خشمِ صدایش را نثارم نکند، اهسته لب گزیده و روبرویش قرار گرفتم.

هر دو دستم را دو طرفِ صورتش قرار داده و با مهربانی گفتم:

 

– بگو عزیزم، مهم نیست!

 

 

 

مردمکِ چشم‌هایش به سرخی می‌زد.

فکش به شدت سفت شده بود و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

 

– برو تو ملیسا، برو تو هوا سرده سینه پهلو میکنی! برو تو افرین…

 

کجایِ هوا به این گرمی سرد بود؟

البته که حق داشت.

پوستِ گردنش به سرخی آتش در آمده بود و به وضوح دودی که از سرش بلند می‌شد را دیدم!

 

با لجبازی خودم را به تنش چسباندم‌.

هر دو دستم بازویش را به چنگ گرفته و سرم را به تخت سینه‌اش کوبیدم.

 

نفس های عمیقی که از روی حرص می کشید باعث بالا و پایین شدنِ تخت سینه‌اش می‌شد.

آهسته پچ زدم:

 

– چرا زدیش!

 

بی مکث و با حق به جانی تنها یک جمله گفت:

 

– حقش بود!

 

لب چین می‌دهم.

بی منطق شده بود یا من اینگونه احساس می‌کردم؟

پیشِ خودم چشم غره ای به سمتش پرتاب کردم و گفتم:

 

– حقش این بود که اونطوری محکم بکوبی تو دهنش؟ نمیتونستی منطقی باهاش صحبت کنی؟

 

از روی حرص دست روی شانه‌هایم قرار داده و تنم را کمی از تنش فاصله داد.

چشم ریز کرد و گفت:

 

– من منطق و این ک…سشرا حالیم نمیشه جوجه مدرسه‌ای، عصابمو ب…گا دادین همتون توقع دارین وایسم (وایستم) تو روتون هِر و کِر را بندازم ؟

 

بد خلق تر ادامه داد:

 

– منو ک…صخل کردی یا خودتو؟ ن…گا عصابمو ملیسا! افرین دخترِ خوب.

 

 

_♡__

 

چشم‌هایم از بی ادب بودنش گرد شد.

انگشت اشاره‌ام را به ارامی روی لبش کوبیده و گفتم:

 

– جدیدا خیلی بی ادب شدیا!

 

انگار نیشخند عضوی جدا ناپذیر از لب‌هایش بود! دستش را به ارامی دور کمرم پیچانده و گفت:

 

– ادبیاتم اینه کوچولوم! شما مشکلی داری؟

 

لب زیرینم را با زبان تر میکنم، چشم ریزه کرده و میگویم:

 

– نمیخوای بگی چرا زدی تو دهن داراب؟

مثلا داداش کوچیک ترته، جای اینکه هواشو داشته باشی میزنی تو دهنش.

 

دوباره اخم کرد و اینبار تنم را یک ضرب از خودش فاصله داد و زیر لب پچ زد:

 

– نمیذاری اروم بمونم که…گه میزنی تو عصاب ادم!

 

سرش را بالا گرفت و پلک بست!

لعنتِ به آن ژستِ جذاب و دوست داشتنی‌اش که در همین حالت هم دلم را می‌برد.

 

دلم برای خالکوبی کوچکی که از زیرِ گوشش تا روی بازویش امتداد داشت ضعف می‌رفت.

پلک ریز کرده و گفتم:

 

– اگه نگی ولت نمیکنم.

 

– نکن! از خدامه تو رو رو خودم داشته باشم!

 

حرفش دو پهلو بود که شکوفه‌های خجالت را رویِ گونه هایم سبز کرد!

حتی در این شرایط هم دست از منحرف بودنش بر نمیداشت!

قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:

 

– حق کسی که داداششو دور میزنه همینه! باید محکم تر میخوابوندم تو دهنش که دندوناش ته حلقش بریزه!

 

_♡__

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x