حرفش را گرفته و سر پایین گرفت.
قاشقِ طلا کوب شده را روی ظرف گذاشته و گفتم:
– ممنون میل ندارم!
از پای سفره بلند شده و به غزالی که پشتِ سرم بلند شد توجهای نکردم!
مغزم از حجومِ فکر و خیال به تپش افتاده بود و برای اینکه تنها کمی از این حال و هوا خوام را برهانم وارد حیاط شدم.
تنم را در اغوش گرفته و تکانی کوچک به کمرم دادم تا بلکه زیرِ بارِ این همه دغدغه صاف بماند!
– هوا سرده سرما میخوری!
صدای نازکِ غزاله سرم را به سمتش چرخاند.
سر به زیر و با نگاهی که دیگر هیچ گونه نفرتی در آن موج نمیزد خیرهام شده بود.
لبم را به طرحِ خنده زینت دادم و گفتم:
– نه هوا خوبه!
کنارم ایستاد.
دوش به دوش.
نگاهش را به چشمهایم دوخته و گفت:
– از اون روزی که تو بیمارستان شنیدی داداش غیاث عاشق یکی دیگه بوده، خیلی حالت بده نه؟
نفسِ سنگینم را آرام بیرون دادم!
بی مقدمه دستم را در دست گرفته و آرام گفت:
– ولی داداش غیاث دیگه نمیخوادش!
بعد از اون اتفاق، از چشمم افتاد!
با اینکه به دست و پای داداش غیاث افتاد که ببخشتش ولی…غیاثو که میشناسی! کینه به دل بگیر به هیچ وجه کوتاه نمیاد!
آهسته لب زدم:
– اسمش چی بود؟!
عمیق به چشمهایم خیره شد.
شدتِ علاقهای که در چشمهایم میجوشید را متوجه شد که آهسته پچ زد:
– اسمش هانیه بود!
نامش را چند بار زیر لب تکرار کردم، اسمِ زیبایی داشت!
هر چند قرار گرفتنِ اسمش کنارِ اسمِ غیاث اصلا ترکیبِ جالبی را نمایان نمیکرد!
– خانوما خوب خلوت کردین با هم!
صدای داراب سرم را به سمتش چرخاند.
گوشهی پلکهایش کمی چین افتاده بود و هر دو دستش را به چهارچوبِ در جک زده بود و تختِ سینهاش را جلو فرستاده بود.
لبخندی کم رنگ روی لبم نشانده و گفتم:
– جای شما و خان داداشتم خالی!
– میخوای صداش کنم؟
و سرش چرخانده و با صدایی بلند غیاث را صدا زد.
چشمهایم از شدت تعجب گرد شد و صدای خندهی تو گلوی غزال در گوشم پیچید.
– غزال خانم بیا برو کمک مامان سفره رو جمع کن!
داراب با این حرفها داشت زمینهی رفتنشان از جمعِ دونفرهای که هنوز شکل نگرفته بود را فراهم می کرد.
هر دو بی حرف کمی از من که مات مانده بودم فاصله گرفتند و چندی بعد غیاث وارد حیاط شد.
نگاهش را دور تا دورِ حیاط چرخانده و گفت:
– داراب کجا رفت؟
بی توجه بودنش را باید پایِ چه میگذاشتم؟
قدمی به سمتش برداشته و تو گلو صدایش زدم:
– غیاث؟
پر نفوذ خیرهام شد.
حال و روزِ اشفته و تخت سینهای که به تندی بالا و پایین میشد را دید که گفت:
– چیشده؟
اما من بی توجه گفتم:
– چرا اینطوری میکنی باهام؟ جای اینکه من ازت ناراحت باشم تو ازم ناراحتی؟
دست در جیب فرو کرده و با گوشهی لبی که به سمت بالا کج شده بود نگاهم کرد:
– میشه بپرسم تو چرا باید ازم ناراحت شی؟
کمی این پا و آن پا کرده و سپس گفتم:
– چون…چون قبلا…
میانِ حرفم پریده و بی آنکه حتی ذرهای دلش به حالِ حال و روزم بسوزد گفت:
– چون قبلا عاشق یه نفرِ دیگه بودم؟
پس عاشقش بود که اینگونه بی درنگ و محکم برایم شاخ و شانه میکشید!
چرا تلخیِ حرفش تا مغزِ استخوانم را سوزانده بود؟
آب گلویم را قورت داده و آهسته پچ زدم:
– عاشق…عاشقش بودی؟
بی حرف خیره ام شد.
چرا میخواستم سر به تنِ شخص مجهول الهویهای که تا کنون ندیده بودمش، نباشد؟
لرزش لبهایم را که دید کمی نزدیکم شد، بخاطرِ فاصله ی قدی مشهودی که میانمان بود، از بالا چون گرگی دریده خیرهام شد و گفت:
– حالا میخوای بدونی من چرا ازت ناراحتم؟
هر چند دیگر برایم مهم نبود ولی با این حال گفتم:
– بگو!
– چون پاشدی رفتی همون یه تیکه طلاتم واسه من فروختی! نگفتی وقتی بفهمم تا ماتحتم آتیش میگیره که زنِ من…پاشده رفته همچین غلطی کرده؟
هر چند باور نمیکردم بخاطر این مسئله این چند روز حتی نیم نگاهی به سمتم ننداخته ولی با این حال گفتم:
– کاری بود که از دستم برای تو…برای شوهرم بر میومد! وقتی اون چند نفر داشتن وسط بیمارستان همدیگه رو تیکه پاره میکردن من و خواهرت داشتیم از انتظار کور میشدیم!
وقتی تموم هَم و غَمِ اونا پول بیمارستانت بود من…
کف دستم را به تخت سینهام کوبیده و با مردمکهایی که میلرزید و اشکهایی که راهِ همیشگی خودشان را پیدا کرده بودند، گفتم:
– من داشتم از نگرانی واست دق میکردم اونوقت تو…توئه بیمعرفت…توئه عوضی دو روزه حتی نگام نکردی! حالا صاف تو چشمام زل میزنی از عشق و عاشقیت با یه دخترِ دیگه با قاطعیت واسم حرف میزنی ؟
_♡__
رمان به این خوبی ولی پارتاش خیلی کمه تورو خدا زیاد بشه