رمان غیاث پارت ۵۸

4.5
(30)

 

 

[ملیسا]

 

نگاهِ رنگ باخته‌ام را به اتصالِ دست‌هایمان می‌دوزم.

غیاث از من، از زنی که هنوز بعد از این همه مدت وجودش در زندگی او ثابت نشده بود، بچه نمی‌خواست!

 

مچ دستم را به ارامی از دستش بیرون کشیدم، از روی تخت بلند شده و بی حرف راهم را به سمت حمام کج کردم.

چرا مانعم نمی‌شد؟

 

چرا داد نمی‌زد، عربده نمی‌کشید، یقه پاره نمیکرد؟!

از روزی که نباشم نمی‌ترسید؟

نمی‌ترسید که خودم را، این منِ از خود گذشته را بردارم و برای همیشه بروم؟!

 

تنها به برداشتنِ حوله‌ام اکتفا کرده و وارد حمام می‌شوم.

تا اخربن لحظه منتظر مانده بودم که صدایم بزند و نزد!

 

به راستی که انتظار چه زشت و دردناک است!

اما خب برایِ من عادی شده بود!

منی که تمام کودکیم را به انتظارِ خوب شدنِ مادرم گذرانده بودم.

 

دوش آب را باز میکنم و با لباس زیر دوش قرار گرفته و پذیرایی آب خنکی می‌شوم که روی صورتم می‌ریخت.

 

نه بغضی بیخِ گلویم را چسبیده بود و نه اشکی برای ریختن داشتم.

فقط کمی استراحت می‌خواستم.

 

حرف‌هایش چنان آچمزم کرده بود که نه جمله‌ای برای تسکینِ خودم پیدا می‌کردم و نه دلیلی توجیح کننده برای حرف‌های غیاث!

 

زانوهایم تا شده و همانجا زیرِ دوشِ آب می‌نشینم و خیره به قطره‌های ریز و درشتی می‌شوم که روی مچِ دستم پیاده روی می کردند.

چرا خوبی به من نیامده بود؟

 

حال خوب برای من منع شده بود انگار که هر بار تهِ تمامِ بحث‌های شیرینمان به تلخی ختم می‌شد!

 

پلک بسته و پیشانی‌ام را به دستم تکیه می‌دهم.

تقه‌ای به در حمام خورده می‌شود و پشت بندِ آن صدایِ غیاث را می‌شنوم:

 

– ملیسا، تموم نشد؟

 

صدایی شبیه به چرا از ته گلویم بیرون پرید.

بی حس از روی زمین بلند شده و شیر آب را می‌بندم.

با همان لباس‌های خیس، حوله را روی سرم انداخته و درب حمام را باز میکنم.

 

دست به جیب و با سری زیر افتاده روبروی در ایستاده بود، همین که صدای در را شنید، سر بالا گرفته و با دیدنم کم کم اخم‌هایش در هم فرو رفت!

 

_♡_

 

 

یک قدم به سمتم برداشت و اهسته پچ زد:

 

– چیشده؟

 

حرفی برای گفتم نداشتم، قطره‌های اب از لباس‌هایم روی زمین چکه می‌کرد.

به ارامی روبرویم ایستاد و حوله را روی موهایم به حرکت در اورد و لب زد:

 

– سرما میخوری الان! همینجا بمون برات لباس بیارم!

 

رفت و برگشتش را متوجه نشدم، تنها زمانی به خودم آمدم که روبرویم ایستاده بود و به ارامی مشغول تعویض لباس‌هایم بود.

 

از شرم و خجالتِ لخت بودنم کمی در خود جمع شدم و با دو دست، هر کجا از تنم را که بیشتر در دید بود را پوشاندم.

شلوارِ زمستانی و گرمی را به پایم کشید و بلند شد:

 

– لازم نیست خودتو بپوشونی، جایی نیست که ندیده باشم!

 

بازویم را گرفته و اهسته به سمت تخت روانه‌ام کرد.

به محض نشستنم حس سرگیجه‌ای خفقان آور در وجودم نشسته و همین باعث شد تا روی تخت دراز بکشم.

پلک بستم و غیاث گفت:

 

– باید موهاتو خشک کنم سرما میخوری!

 

صدایم به زور از ته حنجره‌ام بلند شد:

 

– نمیخواد، خشک میشه خودش!

 

نفسی که کلافه از انتهای گلویش بیرون آمد را شنیدم.

به ارامی پتو را تا روی شانه‌هایم بالا کشیده و لب زد:

 

– بخواب.

 

بجز خوابیدن کاری از دستم بر نمی‌آمد!

آرام پلک روی هم فشرده و لبه‌های پتو را در دستم چنگ زدم تا بلکه کمی وجودم ارام بگیرد.

 

صدای باز و بسته شدن در را شنیدم.

رفته بود، برای فرار از شرایطی که جفتمان در پیش آمدنش تقصیر داشتیم، رفته بود!

_♡___

 

 

 

میانِ خواب و بیداری حرکتِ نرمی را رویِ پهلویم احساس کرده و چشم باز می‌کنم.

بالافاصله حرارت و گرما به صورتم برخورد کرده و صدایِ ناله‌ام را بالا میبرد:

 

– گرممه…

 

صدایی آشنا توی گوشم زنگ می‌خورد:

 

– سرما خوردی سرتقِ خانم!

 

پلک‌هایم را با زور و زحمت کمی از هم فاصله داده و به نورِ کم سویِ چراغ خوابمان خیره شدم.

غیاث درست روبرویم روی دو زانو نشسته بود و با کفِ دست به آرامی پهلویم را ماساژ میداد.

نگاه خیره‌ام را که دید به آرامی لب زد:

 

– بهت گفتم خشک کن موهاتو، خوب شد سرما خوردی حالا؟

 

آب تلخِ گلویم را پایین فرستاده و کمی به خودم تکان دادم.

انگارِ تنم چوبِ خشک شده بود که به سختی تکان می‌خورد:

 

– آخ!

 

بالافاصله پاسخ داد:

 

– جان! جانِ من! آخه من چی بگم به تو!

 

به آرامی لبه‌ی تخت نشسته و پارچه‌ای خیس را روی پیشانی‌ام قرار داد.

قطره‌های آب به آرامی روی گردنم سر خورد و بارِ دیگر صدای ناله‌ام را بلند کرد.

 

غیاث با نگاهی جدی و نگران خیره‌ام شده بود.

پلک‌هایم مدام از زورِ خستگی و درد روی هم می‌افتاد و به زور باز نگهشان می‌داشتم.

انگار تشنه‌ی دیدنش بودم!

 

نوکِ انگشتش به ارامی زیرِ لب پایینم نشست و کمی توی صورتم خم شد و خیره به لب‌هایم لب زد:

 

– الان خوب میشی، پاشویت میکنم تبت میخوابه!

 

پلک روی هم کوبیده و قبل از اینکه لب‌هایم پذیرای بوسه‌ی پر از حرصش شود، سرم را به سمت شانه کج کرده و دلخور گفتم:

 

– نکن، سرما میخوری!

 

 

 

_♡__

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x