گرفتگی صدایم حتی خودم را هم شوکه کرد!
نفسِ پر حرارتش را به آرامی روی لالهی گوشم خالی کرده و همانجا لب زد:
– لجبازی، لجباز!
کمی فاصله گرفت و به آرامی دستمال را از روی پیشانیام پایین آورد.
سرفهای کردم و دستی به گلوی دردناکم کشیدم.
سرفههایم به قدری شدت گرفت که غیاث بالاجبار مجبور شد بازوهایم را بگیرد و روی تخت نیم خیزم کند.
کف دستش را به آرامی میان مهرههای کمرم گذاشته و شروع به ماساژ دادن کرد و کنار گوشم پچ زد:
– هیش، چیزی نیست لوسِ من! نفس عمیق بکش…
سرم را به قفسهی سینهاش چسبانده و عطرِ خوش بدنش را با دمی عمیق به ریه کشیدم.
حالم را درک نمیکردم.
انگار شبیه معتادی شده بودم که از دردِ نرسیدنِ جنس نعشگی می کشید!
پلکهای خمارم را به زور کمی از هم فاصله داده و برق زنجیرش را شکار کردم.
لب چین داده و آهسته صدایش زدم:
– غیاث!
روی موهای کمی نم دارم را بوسید:
– جانم! ببین موهاتو خشک نکردی هنوز خیسه!
پلک بستم و قطرهی اشکم روی گونهام سر خورد.
در این شرایط و وضعیت، انگار دردی که به جانم افتاده بود، بدتر از درد یک سرماخوردگی ساده بود!
انگار در این شرایط، دلِ کوچکِ کله خرابم، در طلبِ مادرم پرسه میزد!
دستم روی تختِ سینهی لختش چنگ شد و بغض پیشروی کرده و تمامِ حجمِ گلویم را بلعید!
درد به جانم ریخت و در همان حالت، با صدایی بغض آلود و بهانه گیر پچ زدم:
– چرا…چرا آدمایی که دوسشون دارم…منو رها میکنن؟! مامانم…بابام…رفتن! منو وِل کردن و رفتن، همهی عالمم که برن، تو نرو…تو بمون…تو دیگه منو تنها نذار…!
روی موهایم را به صورتِ متوالی و پشتِ سرِ هم بوسید.
محکم و پی در پی!
حلقهی دستهایش دورِ کمرم به قدری محکم شده بود که برای یک لحظه درد در استخوانهایم شروع به تپیدن کرد اما…
من احتیاج به شنیدن داشتم!
گوشهایم خالی از حرفهایش بود!
احتیاج به سیراب شدن از طریقِ کلمات داشتم که پر از درد سرم را به تختِ سینهاش کوبانده و پچ زدم:
– بگو…بگو که تو میمونی!
کنارِ گوشم ارام زمزمه کرد:
– هیش، آروم باش!
تنم را آرام رویِ تخت قرار داد، بارِ دیگر تبم را چک کرد و بی آنکه نگاهم کند، نوکِ انگشتهایش را از پیشانی تا رویِ چانهام کشید:
– تنهات نمیذارم، آسمون به زمین بیاد، زمین بره آسمون، بازم من هستم! مهم نی چی پیش بیاد، مهم نی تو چقدر نق نقویی، مهم اینه که هر چی پیش بیاد بازم نمیذارم یه وجب از اینجا اونور تر بری!
دلم هم مانند پلکهایم گرم شد و قلبم شروع به تپیدن کرد!
دستِ غیاث به ارامی زیرِ تیشرتِ نازکم فرو رفت و با حسِ داغی شکمم نچی کرد.
لبههای تیشرتم را گرفته و کمی آن را بالا زد.
کف دستش را روی شکمم کشیده و آهسته پچ زد:
– خیلی داغی، بذار تشت بیارم پاشویت بدم
حرفش را زده و کفِ دستش را به آرامی روی شکمم فاصله داد.
قبل از اینکه کامل بلند شود، برای یک لحظه نگاهی کنجکاو به شکمم انداخته و پچ زد:
– اینجات چرا کبوده ؟
با نوک انگشت به نقطهای کور روی شکمم اشاره زد.
بی حال سر تکان داده و لب زدم:
– یا..کارِ توئه، یا خوردم به میزی، کمدی…جایی!
چشم ریز کرد و به ارامی روی ردِ کبودی کمرنگی که اصلا به چشم نمیآمد یا حداقل من نمیدیدمش را نوازش کرد و لب زد:
– پَ چرا صبح نبود ؟
کوتاه زمزمه کردم:
– نمی…دونم!
از لبهی تخت بلند شد و زمزمهی آرامش زمانی که به سمت حمام میرفت را شنیدم:
– دو ساعت نبودم، معلوم نیست تو این دو ساعت خودتو به کجا کوبیدی!
صدای تیک تاکِ عصاب خورد کنِ ساعت و پشت بند آن صدایِ شر شرِ آب بلند شد.
رفت و برگشتِ غیاث چندان طول نکشید و من در تمام این مدت در تب میسوختم و انگار سنگین بودنِ سرم را تازه فهمیده بودم.
هر دو پایم را توی آبِ خنک فرو برده و به آرامی مشغولِ ماساژ دادنش شد و با کلافگی توپید:
– مراقب خودت نیستی، نیستی که خودتو به در و دیوار میکوبی دیگه! نیستی که بِت میگم موهاتو خشک کن لج میکنی! خوبت شد سرما خوردی…
همزمان فشاری نسبتا محکم به زانویم پایم آورد و صدای آخِ دردناکم بلند شد:
– آخ! یواش…
پشت بندش پاسخ داد:
– جانِ آخ! دردت اومد کوچولوم ؟ تو ببین چه دردی با حرفای چرت و پرتت و کارات میریزی تو این دل صاب مردهی من!
به آرامی نوکِ انگشتِ خیسش را روی رانِ پایم کشید و ادامه داد:
– خوبه الان جای حرفای ظهرت گاز گازت کنم بچه؟ آخ که دلم نمیاد! تو دلت میاد با حرفات قلب منو ب…گای سگ بدی، من حتی دلم نمیاد توئه جوجه یه آخ بگی!
_♡__
بیحال خندیدم.
چقدر غر زدن، شیرین ترش می کرد!
صدای خندهی بیحالم را که شنید، خم شد و دندانهایش به آرامی گوشتِ پایم را به انحصار در آورد.
درد شیرینش به قدری نبود که ناله کنم و فقط کمی روی تخت تکان خوردم!
– بذارش تلافی چزوندنِ ظهرت!
هر دو پایم را به ارامی با حولهای که روی شانهاش انداخته بود خشک کرد.
لگنِ پر از آب را برداشته و کناری گذاشت، حوله را کناری انداخته و بالای سرم ایستاد:
– یه قرص سرما خوردگی واست بیارم، میام.
قبل از اینکه تکان بخورد مچ دستش را چنگ زدم، ایستاد و نگاهِ نگرانش را به چشمهایم دوخت:
– جونم، چی میخوای؟
روی تخت کمی جابهجا شدم، ترس از دست دادنش به جانم رخنه کرده بود که لب زدم:
– نرو، بمون! خوب شدم!
با تردید نگاهم کرد، انگار احوالِ پریشانم را فهمیده بود.
نگاهِ ملتمسانهام کارِ خودش را کرد که آرام سر تکان داد.
کنارم بی فاصله روی تخت دراز کشید، دستش را دورِ شانهام حلقه کرده و لب زد:
– تبت میاد پایین الان، زود خوب میشی!
فردا صبح میریم دکتر، دارو مارو واست بنویسه بخوری!
چقدر نگران بودنش برایم شیرین تمام میشد.
به پهلو دراز کشیده و پیشانیِ تب دارم را به تخت سینهاش کوبیدم!
شروع به ناز دادنِ موهایم کرده و لب زد:
– جانم! کوچولویِ لوس و سرتقِ من!
بی اراده از محبتِ تمام نشدنیاش بغض به گلویم چنگ زد!
تارِ موهایم را میانِ انگشتش پیچ داد.
خمار پلک زدم، قبل از اینکه به استقبالِ خوابی که به آغوشم میکشید بروم، تنها یک جمله لب زدم:
– دوستت دارم!
وایییی عالیه رمانش ممنون واقعا از نویسنده