رمان غیاث پارت ۶۲

4.3
(40)

 

 

 

سر تا پایم را از نظر گذراند و گفت:

 

– کجا به سلامتی؟ همین که من اومدم میخوای بری؟

 

لب پیچ دادم:

 

– داشتم میرفتم پایین، مهمون اومده واسه مامانت گفتم زشته من اینجا باشم!

 

پلاستیک به دست نزدیکم ایستاد و دست زیر چانه‌ام زد و گفت:

 

– بگیر بالا سرتو، پس چرا چشمات یه چیز دیگه میگه؟

 

با سری پایین انداخته پلاستیک را از دستش گرفتم و به سمت دستشویی رفتم.

حرصی بی دلیل وجودم را گرفته بود!

انگار همین که شنیدم غیاث جز من به زنی دیگر سلام داده روانم پریشان شده بود!

 

بعد از انجام دادن کارم، هر دو دستم را شسته و از توالت خارج شدم.

سر پا ایستاده بود و با دیدنم گفت:

 

– نوار بهداشتی معطر فرقش با این ساده ها چیه؟ مثلا میره اونجا عطر پاشی میکنه دور و برو؟

 

بی توجه به لحنِ طنز و پرسشی‌اش گفتم:

 

– با ثریا سلام و علیک کردی؟!

 

گامی به سمتم برداشت، روبرویم ایستاد و سر شانه‌های لختم را در دست فشرد:

 

– جواب سلام واجبه موش کوچولو!

 

از قصد تنم را به تنِ عضلانی و گرمش چسباندم و با لبخندی گرم به آرامی هر دو دستم را دورِ گردنش پیچک وار حلقه کردم و پچ زدم:

 

– درد دارم، میمونی پیشم؟

 

دست‌های مردانه و کوره‌ی آتشش با ملایمت رویِ کمرم به حرکت در آورد و کنار گوشم لب زد:

 

– الان داری خودتو لوس میکنی واسه من؟ مگه من به شما نگفتم لوس شدن واسه من چه عاقبتی داره خانم کوچولو؟ بگیرم چپ و راستتو یکی کنم که یادت بیاد؟

_♡__

 

 

تابی به بدنم داده و در اغوشش چرخ خوردم، از توی آینه‌ی میز به نگاهِ قهوه‌ای ساده‌اش خیره شدم و دلبرانه لب زدم:

 

– دلم واسه شوهرم تنگ شده! حالا هر چند که شوهرم بد دهن و بی اعصابه ولی دل من کوچیک تر از این حرفاست که واسش تنگ نشه!

 

پر از حرص از رفتار‌های دلبرانه‌ام دندان روی هم ساباند و دست زیر کمر و زانوهایم انداخت و از روی زمین بلندم کرد.

 

با خنده دست و پا تکان داده و لب زدم:

 

– بذارم زمین دیوونه!

 

چندی بعد هر دو روی تخت فرو امدیم!

 

با دلبری و نگاهی مخمور هر دو دستم را دور گردنش پیچانده و سرش را کمی پایین تر کشیدم:

 

– کمرمو ماساژ میدی غیاث جونم؟

 

روی تخت دراز کشید، غرولند زیر لبی‌اش را شنیدم که گفت:

 

– میبینی دست و پام بستست هِی واسم ناز بیا خب ؟ رِ به رِ اون جونِ لامصبو بچسبون تنگِ اسمم که خُل تر بشم باشه؟

 

به قدری دیوانه‌اش کرده بودم که خشونت به حرکاتش اضافه شد، پشت کمرم دراز کشید و دستش را از روی پهلویم سر داد.

خنده‌ام را پشت لب‌های بسته‌ام مخفی کرده و پچ زدم:

 

– آروم! آخه چرا تو همه حرکتات با خشونته! خب اینطوری که من دردم میاد.

 

کمی از تنشش کم شد.

بوسه‌ای طولانی روی سر شانه‌ی برهنه‌ام نشانده و کف دستش به آرامی روی شکمم شروع به حرکت کرد.

هر چند دردی در کار نبود ولی با این حال حرارتی که از نوک انگشت‌هایش به پوستِ برهنه‌ام اثابت می‌کرد، تسکینم داده بود.

 

– منو خُل میکنی بعد میگی کارات با خشونته؟ هوم؟

 

 

آرام می‌خندم و به تصویرمان توی آینه خیره می‌شوم!

بهم می‌آمدیم، درست مانندِ مادر و پدرم!

هم را کامل می کردیم، درست مانندِ مادر و پدرم!

 

دست زیر سرم سرانده و به آرام کنار گوشم پچ زد:

 

– خوب شدی؟

 

بوی عطرِ لعنتی تنش مشامم را قلقلک می‌داد.

انگار تشنه‌ای بودم که پس از سال‌ها به آب رسیده.

سرچرخانده و پیشانی‌ام را به آرامی به گردنش چسبانده و با تمام توان دمی عمیق از عطرِ تنش گرفتم:

 

– هووم! آره!

– دردتم که خوب شد پس؟

 

دوباره عطرش را بوییدم:

 

– اینم آره!

 

دستش از حرکت ایستاد، تنم را کامل به سمت خودش چرخاند و با ریزبینی خیره‌ام شد:

 

– ببینمت!

 

پلک‌های نیمه بازم را کامل از هم جدا کردم، انگشت شستش را آرام روی گونه‌ام حرکت داد:

 

– مطمئنی پریودی؟ مشکوک می‌زنیا!

 

درست و حسابی منظورش را متوجه نشدم و گفتم:

 

– آره، دروغم چیه!

 

تقه‌ای به در کوبیده شد و صدای آرام غزال آمد:

 

– داداش بیام تو!

 

غیاث همچنان با تیز بینی نگاهم می‌کرد.

روی تخت نیم خیز شده و در پاسخ به غزاله گفت:

 

– بیا.

 

درب اتاق باز شد و غزال در حالی که روسریِ بلند و ساتنی به سر داشت، از لای در به داخل سرک کشید و با دیدنِ غیاث، نیشش چاک خورده و گفت:

 

– داداش اومدم ازت اجازه بگیرم که واسه چند ساعت ملیسا رو بهم قرض بدی!

 

 

– چیکارش داری زنمو؟ میخوای ببری دوباره دقش بدی؟

 

لبخند روی لبِ غزال سریع رنگ باخت!

احتمالا مغزش همانند من به همان روزی فلش بک خورده بود که خودزنی کرد تا غیاث را به جان من بیندازد!

 

با نوک انگشتانِ پایم به آرامی به بازویش کوبیده و چشم و ابرو آمدم.

غزال لبخندی زورکی روی لب نشاند و پاسخ داد:

 

– نه داداش، ببخشید من برگردم پایین!

 

قبل از اینکه درب را ببندد، هول شده صدایش زدم:

 

– عه غزال! وایستا کجا میری عزیزم؟

 

از روی تخت بلند شده و به سمت درب رفتم، سر به زیر ایستاده بود و تکان های خفیف شانه‌اش بغضش را لو می‌داد!

دست پشت کمرش سرانده و به داخل اتاق هدایتش کردم چرا که صدای بلند هِر و کِر ثریا مغزم را متلاشی کرده بود.

 

در را بستم و اهسته گفتم:

 

– غیاث منظوری نداشت مگه نه؟

 

ناراحتی غزال زیادی به چشم آمده بود که غیاث به یکباره از روی تخت بلند شده و به سمتمان آمد، دست دور شانه‌ی خواهرش سرانده و گفت:

 

– بیا اینجا ببینمت وِزه خانم! چه سریع به تِریش قبای خانم خانما بر میخوره! آخ که من توئه وِزه رو نداشتم چطوری می‌خواستم این همه سال دووم بیارم!

 

بالاخره گل لبخند روی لبِ غزاله نشست و گونه‌ی برادرش را بوسه باران کرد!

غیاث آرام روی پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

 

– کجا میخواین برین حالا؟

 

غزال سریع دست دور شانه‌ام پیچاند و گفت:

 

– بریم خرید! مردای این خونه که مارو خرید نمیبرن، دلمون پوسید! حداقل خودمون بریم!

 

غیاث با کمی مکث حرفش را تایید کرده و اجازه‌ی رفتنم را صادر کرد.

همین که غزاله جیغ کشان از اتاق به منظور آماده شدن خارج شد، رو به من گفت:

 

– زیاد سر پا نمونی واست خوب نیست!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x