رمان غیاث پارت ۷۴

4.1
(38)

 

[ملیسا]

 

– این بچه درجه‌ی تبش خیلی بالاست آقا! من میترسم خدایی نکرده تا صبح کارش به تشنج برسه! بذارین یه تشت بیارم پاشویش بدم!

– نمیخواد ملیح خانم، امادش میکنم ببرمش دکتر! رنگ نمونده به روش!

 

دستی آرام به صورتم کوبیده شد:

 

– ملیسا بابا؟

 

لایِ پلکم را به آرامی باز می‌کنم.

از پشتِ پرده‌ی تاری که روی مردمک‌هایم را گرفته بود، صورتِ بابا را درست در چند میلی متری صورتم می بینم:

 

– خوبی بابا؟ پاشو کمک کنم لباس تنت کنی! پاشو دورت بگردم!

 

ناله‌ای بیجان از میانِ لب‌هایم بیرون پرید.

کفِ دستِ بابا به آرامی رویِ پیشانی‌ام نشست و صدایِ آرامش را شنیدم:

 

– داری میسوزی تو تب باباجان! پاشو کمک بدم حاضر شی!

 

بی‌جان مچِ دستش را به چنگ می‌گیرم!

توانم به قدری کم بود که بالافاصله دستم روی تخت افتاد و بابا نگران گفت:

 

– جانِ بابا؟ چی می‌خوای؟

 

قطره‌ای درشت از لایِ پلکم به پایین سر خورد!

زبان روی لبِ خشکم کشیده و با صدایی گرفته نامش را به زبان آوردم:

 

– بابا!

 

انگار روحم را سلاخی می‌کردند!

یک سرماخوردگیِ ساده مرا طوری زمین زده بود که از درد بلند نمی‌شدم!

تنم در آتش می سوخت و پلک‌هایم میلِ عجیبی به بسته شدن داشتند و گوش‌هایم به دنبال یک جواب بودند!

 

انگشتم را به آرامی رویِ تخت تکان داده و لب می‌زنم:

 

– بابا…تو…از…از من…بدت میاد؟

 

ماتم زده نگاهم کرد.

در به درِ جوابِ سوالم بودم که به یک‌باره خودم را رویِ تخت بالا کشیده و یقه‌ی پیراهنش را میانِ مشتِ کوچکم چنگ می‌کنم:

 

– بابا…بابا…بگو…بگو که…که‌ ازم بدت نمیاد!

 

_♡_

 

 

دستِ دورِ شانه‌ام پیچانده و سرم را به تختِ سینه‌اش کوبید، تند تند و پشت سرِ هم رویِ موهایم را بوسید و لب زد:

 

– چرا بدم بیاد ازت؟ تو جونِ منی! زندگیِ منی! قدمِ خودت و اون بچه رو جفت چشمایِ من!

 

و بعد زیرِ لب فحشی ناسزا نثارِ غیاث کرد و من آنقدر خسته و بیجان بودم که حتی توان دفاع کردن هم نداشتم!

پلک روی هم کوبیده و لب زدم:

 

– تو رو خدا بابا…تو روخدا… تو دیگه دوستم داشته باش! تو رو خدا!

 

تنم در آتش می سوخت و نفسم بالا نمی‌آمد و طلبِ دوست داشته شدن می‌کردم!

بابا نچی کرد و به ارامی رویِ تخت درازم کشاند.

 

دستی به پیشانی‌ام کشیده و سپس سریدبه نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت:

 

– من نمی‌دونم اون پسره‌ی الدنگ چیکارت کرده که به این حال و روز افتادی!

 

با دست به ارامی صورتِ ملتهبم را باد زد.

انگار آبِ جوش روی تنم ریخته بودند که آنچنان تنم به تب افتاده بود!

 

دست رویِ شکمم گذاشته و نگاهِ بابا به همان سمت کشیده شد و به ارامی گفت:

 

– درد داری؟ دردت به سرم پرنسسِ بابا!

 

پارچه‌ی پیراهنم را میانِ مشتم مچاله کرده و کمی پیراهنم را بالا زدم.

فقط برای اینکه نسیمِ خنک کمی از التهابِ تنم کم کند.

 

آرام پلک‌هایم را روی هم گذاشته و دندان روی هم فشردم!

دستِ بابا که مشغولِ باد زدنم بود از حرکت ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث، اینبار صدایِ پر از غضب و خشمش گوشم را نوازش کرد:

 

– چرا نمیگی اون حرومزاده روت دست بلند کرده؟

 

 

 

گیج سر بالا می گیرم، نگاهِ خیره و پر از غیضِ بابا به قسمتی از شکمِ لختم خیره شده بود.

ارام پچ می‌زنم:

 

– چ…چی؟

 

نگاهِ سرخش را به چشم‌هایم دوخت!

آتش از نگاهش شعله می‌کشید، از میانِ آرواره‌های لرزانش پر از خشم لب زد:

 

– گفتم روت دست بلند کرده؟

– کی؟

 

به یک‌باره صدایِ فریادش سکوتِ وحشتناکِ اتاق را در هم شکست:

 

– اون شوهرِ پوفیوزت!

 

شانه‌هایم بالا پرید و با وجودِ حالِ بدی که دامن گیرم شده بود، روی تخت نیم خیز شده و نگاهِ ترسیده‌ام را به دو گویِ سرخِ روبرویم دوختم:

 

– ن…نه…نه به..به خدا!

 

پایینِ پیراهنم را با خشونت بالا زد، نوکِ انگشتش را با فشار به قسمتی از شکمم کوبید و گفت:

 

– پس اینا چیه؟ این لامصبا چیه؟ چرا تن و بدنت اینقدر کبوده ؟

 

نگاهِ بهت زده‌ام را به آرامی پایین می‌کشم.

در تاریک و روشنِ اتاق ردِ کبودی هایی که نمی‌دانستم سر منشا آنها کجاست، روی تنم خودنمایی می کرد!

 

کفِ دستم را رویِ شکمم حرکت داده و آهسته لب می‌زنم:

 

– نمی‌دونم!

 

پر از غیض غرید:

 

– ولی من می‌دونم! تو می‌خوای انکار کنی، باشه انکار کن! حسابِ اون کثافتو میذارم کف دستش! پاشو بپوش بریم دکتر!

 

حرفش را زده و به سمتِ کمدِ لباس‌هایم راه افتاد و نگاهِ مبهوتِ من همچنان به ردِ کبودی خیره بود و در ذهنم دنبال دلیلِ قانع کننده‌ای برایشان بودم و زیاد طول نکشید که خواب به پشتِ پلک‌هایم هجمه وارد کرده و به تنِ سست شده‌ام پایینِ تخت افتاد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

دلتون نمیخاد پارت بدین؟

Fateme
1 سال قبل

مگه قرار نبود امشب پارت بدین ؟مردم از بس چک کردم 😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x