[ملیسا]
– این بچه درجهی تبش خیلی بالاست آقا! من میترسم خدایی نکرده تا صبح کارش به تشنج برسه! بذارین یه تشت بیارم پاشویش بدم!
– نمیخواد ملیح خانم، امادش میکنم ببرمش دکتر! رنگ نمونده به روش!
دستی آرام به صورتم کوبیده شد:
– ملیسا بابا؟
لایِ پلکم را به آرامی باز میکنم.
از پشتِ پردهی تاری که روی مردمکهایم را گرفته بود، صورتِ بابا را درست در چند میلی متری صورتم می بینم:
– خوبی بابا؟ پاشو کمک کنم لباس تنت کنی! پاشو دورت بگردم!
نالهای بیجان از میانِ لبهایم بیرون پرید.
کفِ دستِ بابا به آرامی رویِ پیشانیام نشست و صدایِ آرامش را شنیدم:
– داری میسوزی تو تب باباجان! پاشو کمک بدم حاضر شی!
بیجان مچِ دستش را به چنگ میگیرم!
توانم به قدری کم بود که بالافاصله دستم روی تخت افتاد و بابا نگران گفت:
– جانِ بابا؟ چی میخوای؟
قطرهای درشت از لایِ پلکم به پایین سر خورد!
زبان روی لبِ خشکم کشیده و با صدایی گرفته نامش را به زبان آوردم:
– بابا!
انگار روحم را سلاخی میکردند!
یک سرماخوردگیِ ساده مرا طوری زمین زده بود که از درد بلند نمیشدم!
تنم در آتش می سوخت و پلکهایم میلِ عجیبی به بسته شدن داشتند و گوشهایم به دنبال یک جواب بودند!
انگشتم را به آرامی رویِ تخت تکان داده و لب میزنم:
– بابا…تو…از…از من…بدت میاد؟
ماتم زده نگاهم کرد.
در به درِ جوابِ سوالم بودم که به یکباره خودم را رویِ تخت بالا کشیده و یقهی پیراهنش را میانِ مشتِ کوچکم چنگ میکنم:
– بابا…بابا…بگو…بگو که…که ازم بدت نمیاد!
_♡_
دستِ دورِ شانهام پیچانده و سرم را به تختِ سینهاش کوبید، تند تند و پشت سرِ هم رویِ موهایم را بوسید و لب زد:
– چرا بدم بیاد ازت؟ تو جونِ منی! زندگیِ منی! قدمِ خودت و اون بچه رو جفت چشمایِ من!
و بعد زیرِ لب فحشی ناسزا نثارِ غیاث کرد و من آنقدر خسته و بیجان بودم که حتی توان دفاع کردن هم نداشتم!
پلک روی هم کوبیده و لب زدم:
– تو رو خدا بابا…تو روخدا… تو دیگه دوستم داشته باش! تو رو خدا!
تنم در آتش می سوخت و نفسم بالا نمیآمد و طلبِ دوست داشته شدن میکردم!
بابا نچی کرد و به ارامی رویِ تخت درازم کشاند.
دستی به پیشانیام کشیده و سپس سریدبه نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
– من نمیدونم اون پسرهی الدنگ چیکارت کرده که به این حال و روز افتادی!
با دست به ارامی صورتِ ملتهبم را باد زد.
انگار آبِ جوش روی تنم ریخته بودند که آنچنان تنم به تب افتاده بود!
دست رویِ شکمم گذاشته و نگاهِ بابا به همان سمت کشیده شد و به ارامی گفت:
– درد داری؟ دردت به سرم پرنسسِ بابا!
پارچهی پیراهنم را میانِ مشتم مچاله کرده و کمی پیراهنم را بالا زدم.
فقط برای اینکه نسیمِ خنک کمی از التهابِ تنم کم کند.
آرام پلکهایم را روی هم گذاشته و دندان روی هم فشردم!
دستِ بابا که مشغولِ باد زدنم بود از حرکت ایستاد و بعد از چند ثانیه مکث، اینبار صدایِ پر از غضب و خشمش گوشم را نوازش کرد:
– چرا نمیگی اون حرومزاده روت دست بلند کرده؟
گیج سر بالا می گیرم، نگاهِ خیره و پر از غیضِ بابا به قسمتی از شکمِ لختم خیره شده بود.
ارام پچ میزنم:
– چ…چی؟
نگاهِ سرخش را به چشمهایم دوخت!
آتش از نگاهش شعله میکشید، از میانِ آروارههای لرزانش پر از خشم لب زد:
– گفتم روت دست بلند کرده؟
– کی؟
به یکباره صدایِ فریادش سکوتِ وحشتناکِ اتاق را در هم شکست:
– اون شوهرِ پوفیوزت!
شانههایم بالا پرید و با وجودِ حالِ بدی که دامن گیرم شده بود، روی تخت نیم خیز شده و نگاهِ ترسیدهام را به دو گویِ سرخِ روبرویم دوختم:
– ن…نه…نه به..به خدا!
پایینِ پیراهنم را با خشونت بالا زد، نوکِ انگشتش را با فشار به قسمتی از شکمم کوبید و گفت:
– پس اینا چیه؟ این لامصبا چیه؟ چرا تن و بدنت اینقدر کبوده ؟
نگاهِ بهت زدهام را به آرامی پایین میکشم.
در تاریک و روشنِ اتاق ردِ کبودی هایی که نمیدانستم سر منشا آنها کجاست، روی تنم خودنمایی می کرد!
کفِ دستم را رویِ شکمم حرکت داده و آهسته لب میزنم:
– نمیدونم!
پر از غیض غرید:
– ولی من میدونم! تو میخوای انکار کنی، باشه انکار کن! حسابِ اون کثافتو میذارم کف دستش! پاشو بپوش بریم دکتر!
حرفش را زده و به سمتِ کمدِ لباسهایم راه افتاد و نگاهِ مبهوتِ من همچنان به ردِ کبودی خیره بود و در ذهنم دنبال دلیلِ قانع کنندهای برایشان بودم و زیاد طول نکشید که خواب به پشتِ پلکهایم هجمه وارد کرده و به تنِ سست شدهام پایینِ تخت افتاد!
دلتون نمیخاد پارت بدین؟
امشب میزارم
مگه قرار نبود امشب پارت بدین ؟مردم از بس چک کردم 😂
اندکی صبر سحر نزدیک است😌