– نمیتونم قطعِ یقین بگم که همه چیز روبراهه! معمولا بیمارهایی که تو این شرایط هستن خیلی سخت میشه در موردِ بهبودشون نظر داد!
با این حال ما بازم تمومِ تلاشمونو میکنیم!
صدایِ قطرههای آب و صدایِ زنی که برایم ناشناس بود، در هم پیچ خورده و پلکهای خستهام را به زور از هم فاصله داد!
نور با هجومی وحشیانه از لایِ پلکم به داخل سرید.
– متاسفانه لوسمیِ ایشون از نوعِ حاده!
علائم اولیشو مشاهده کردین خودتون! شبیه به آنفولانزایِ ساده یا حتی سرماخوردگیه! تب و خستگی و کبودی و خون دماغ شایع ترین عوارضیه که اول خودشو نشون میده! خونریزی از لثه هم داشتن؟
لوسمیِ حاد؟
نامی نبود که برایم آشنا نباشد!
بیماریای که جانِ مادرم را به اسارتِ ابدی خودش برد!
شاید گوشهایم اشتباه شنیده بود!
شاید خستگی، درد، رنج، بغضی که گلویم را میفشرد، همه دست به دستِ هم داده بودند تا گوشهایم را کر کنند.
من…من که حالم بد نبود! بود؟
صدایِ شکستهی بابا به شَکَم دامن زد:
– نه! تا الان نه!
– حقیقتاً AML* یه نوعِ سرطان رایج نیست! اینطور که گفتین زمینهی مورثی داره!
قبل از اینکه قطرهی اشکم فرو بریزد پلک فرو میبندم و صدای مبهوتِ بابا لبخندی تلخ کنجِ لبم مینشاند:
– خیلی وخیمه؟
و پشت بندِ آن دکتر بود که گفت:
– بله متاسفانه! وضعیتشون از بیمارانِ عادی هم وخیم تره چرا که ایشون باردارن! با این حال جای امیدواری وجود داره، قلب بچه شکل نگرفته و میتونیم اقدام به سقط کنیم تا بعد از اون درمان مادرو شروع کنیم!
حتی فکرِ اینکه تنها یادگارِ مردِ نامردم را از من جدا کنند، پریشان احوالم میکرد.
میانِ خواب و بیداری، دردِ شدید استخوانهایم را کنار زده و خفه لب میزنم:
– من بچمو نمیندازم!
_♡___
*پ.ن: لوسمی حاد ملوئیدی یا AML:
لوسمی حاد میلوئیدی نوعی سرطان خون و مغز و استخوان است.
واژه حاد به معنی پیشرفتِ سریعِ این بیماریست.
به این نوع سرطان میلوئیدی گفته میشود.
چرا که این نوع سرطان گروهی از گلبول های سفید رو تحت تاثیر خودش قرار میده که به اونا میلوئیدی گفته میشه.
زمزمهی آرامم سکوتِ بابا را به دنبال داشت.
پلکهایم را کامل از هم فاصله میدهم و سقفِ سفید اولین چیزیست که به استقبالِ نگاهِ تارم آمد!
– بابا جان!
زورم برایِ بلند شدن از رویِ تخت کافی نبود، استخوانهایم به شدت درد میکرد، بابا زیرِ بازویم را به ارامی گرفته و با صدایی لرزان پچ زد:
– چرا پا میشی باباجون؟ دراز بکش، الان حالت بد میشه دوباره!
خوبمِ بی جانی زمزمه میکنم.
همزمان با بلند شدنم قطرهای اشک رویِ گونهام غلت خورده و به ارامی میگویم:
– بریم خونه! بریم…
از اینجا ماندنم واهمه داشتم!
کفِ دستِ بابا به آرامی و نوازش وار میانِ وو کتفم به حرکت در آمده و سنگین گفت:
– میریم! میریم خونه!
دکتر به ارامی نزدیکم شد.
لبخندی روی لب نشانده و با لحنی امیدوار گفت:
– چه مادرِ شجاعی! تو مدتِ روندِ درمانتم همینطوری با شجاعت جلو بری شک ندارم که خیلی راحت میتونی از پس بیماریت بر بیای.
گوشهایم کیپ شده بود که لحنِ امیدوار و مهربانش را نمی شنیدم.
دستِ آزادم رویِ سوزنِ آنژوکت نشسته و لب زدم:
– الان بریم! همین الان بریم خونه.
طاقتم، صبرم، سکوتم، به انتها رسیده بود، فریاد تا پشتِ حنجرهام بالا گرفته بود که اینچنین گلویم درد می کرد.
سوزن را با لحبازی از دستم بیرون کشیده و پچ میزنم:
– نمیخوام اینجا باشم! نمیخوام جایی باشم که واسه…واسه نجاتِ خودم نقشهی قتل بچمو میکشن!
_♡__
اوخییی ملی جونم کجایی غیاث نامرد اون الان فقط تورو میخواد
کاش ملیسا به زور بچه را به غیاث تحمیل نمی کرد تقصیر ملیس هم هست