رمان غیاث پارت ۷۹

4.6
(34)

 

 

لب‌هایم روی هم فشرده می شود.

لبخندی از رویِ بلاتکلیفی تحویلش داده و با گیجی زمزمه کردم:

 

– چی داری میگی؟

 

کمی فاصله گرفت.

نوکِ هر دو انگشتش را به آرامی زیرِ پلک‌هایش کشیده و لب زد:

 

– چیزی که خیلی وقته دلت میخواسته بشنویش! من راهو واست صاف کردم غیاث، دیگه…دیگه نیازی نیست نگرانم باشی، دیگه خیالت راحته که ملیسایی نیست که به پات وصل باشه! خیالت راحته…مگه نه!

 

هیچ کدام از حرف‌هایش را درست متوجه نمی‌شدم.

وسطِ باتلاقی گیر کرده بودم که خودم، با هر دو دستم کنده بودمش!

قبل از اینکه سرش را بچرخاند، دستم را بندِ چانه‌اش کرده و سرش را به سمتِ خودم چرخاندم.

 

به جایی مابینِ قفسه‌ی سینه و گردنم خیره شده بود و اشک‌هایش آتشِ دلم را شعله می‌کشید!

صورتِ رنگ و رو پریده‌اش را از نظر گذرانده و خفه لب زدم:

 

– تو این مدت که نبودم سرتو به جایی کوبوندی؟

 

سرش را به دو طرف تکان داد.

پره‌های بینیِ کوچکش شروع به لرزیدن کرده و سپس به آرامی لب زد:

 

– سرمو…عقلمو…دلمو…خودت به تخته سنگ کوبوندی غیاث! یادت رفته؟

 

دستش را به ارامی روی ته ریشِ نامرتبم به حرکت در آورده و ادامه داد:

 

– شبی که از نخواستنم حرف زدی! همون شبی که بهم فهموندی جام تو زندگیت در حد همون دستمالیه که باهاش نیاز جنسیتو برطرف کنی! همون شب…

 

دو انگشتم را به آرامی روی لبش کوبیده و با حرصی که سعی در آرام نگه داشتنش داشتم، لب زدم:

 

– هیشش! دو روز فرستادمت خونه‌ی بابات مغزتو پر کردن؟ بی معرفت اگه واسه‌م حکم دستمال کاغذی رو داشتی عقدت نمیکردم! واسه ک.‌سشرای اون شبم ناراحتی؟ آره؟ بگم گه خوردم خوبه؟ راه میای؟

 

 

 

 

 

لب‌هایِ کوچکش جنبید و قبل از اینکه سکوتش شکسته شود، اینبار لب‌هایم جایگزین انگشت‌‌هایم شده و شهدِ شیرینِ لبِ کوچکش را به کام کشیدم!

 

قطره‌های اشک گونه‌ام را تر کرد و پر از حرصی که ناشی از خواستنِ زیادش بود، لبِ پایینش را به دندان گرفتم.

ناله‌ی کوتاهش میانِ لب‌هایم رها شد و مشتِ کوچکش به تختِ سینه‌ام کوبیده شد!

 

پشتِ گردنش را چنگ زده و لب هایم از رویِ گونه به سمتِ چانه‌ی لرزانش کشیده شد و همانجا لب زدم:

 

– جان! قربونِ تک به تکِ اشکات! چرا اینطوری میکنی با خودت! گفتم غلطِ بیخود کردم، دردت چیه دردت به جونم؟

 

از میانِ هق هق دردناکش نالید:

 

– نکن…نبوس منو! نبوس، نبوس، نبوس! فکر کردی من دمِ دستیم که هر وقت بخوای میکوبیش و هر وقت بخوای میبوسیش!

 

همزمان هر دو دستش را به تختِ سینه‌ام کوبانده و ادامه داد:

 

– طوری رفتار نکن که انگار دوستم داری! الانم اگه گفتم بیای…واسه این بود که…

 

میانِ صحبتش پریده، به آرامی و پر از حسرت لبِ پایینش را بوسیدم:

 

– گفتی بیام که از جدایی حرف بزنی ؟

فکر نکن دو روز گذاشتم بری خونه‌ی بابات یعنی ولت کردم، نه جونم!

گفتم دور بمونیم که هم من بدونم چی می‌خوام، هم تو!

الانم از اینجا مرخص میشی بر میگردیم خونه! خب؟ باشه پرتقال کوچولوم ؟

 

سرش را به دو طرف تکان داد و لب زد:

 

– بر نمیگردم!

 

خونسرد چانه‌اش را نواش میکنم:

 

– بر میگردی، جای زن پیشِ شوهرشه! چال کن دلخوری رو باشه ؟ باشه دردونه‌م؟

 

پره‌های بینی‌اش باز و بسته شد.

سعیِ عجیبی برای نگه داشتنِ بغضش داشت!

آهسته پچ زد:

 

– بر نمی‌گردم! بر نمی‌گردم چون نمی‌خوام مابقیِ عمرتو کنارِ من به هدر بدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x