رمان غیاث پارت ۸

4.2
(35)

 

با چشم‌هایی ریز شده خیره‌ام شد، چند ثانیه مکث کرد و سپس با جدیت زمزمه کرد:

 

– چه گوهی خوردی الان؟

 

صدای آرام و زمزمه‌ی ترسناکش ترس به دلم انداخت! انگار آن روی پنهانش را دقیقا همین الان داشت نشانم میداد!

 

عصابی شده بود؟

بله! حسابی‌ هم عصبی شده بود!

 

طوری که رگ‌های کنار شقیقه‌اش بیرون زده بود و هر دو چشمش کاسه‌ی خون شده بود!

 

ترسیده روتختی را چنگ زدم و بدون اینکه به چشم‌هایش خیره شوم تمام عزمم را جزم کرده و لب زدم:

 

– اگه مشکل….مشکل بقیه…پرده‌ی بکارت من باشه…. من می‌دوزمش! اینط…

 

هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که با چند گام بلند خودش را به من رسانده و چانه‌ام را در دستش فشرد:

 

– دفعه‌ی اول که زِرتو زدی گفتم بچست نمی‌فهمه چی داره میگه، الان که داری تکرارش میکنی دارم می‌فهمم تو اون مغز پوکت هزار جور فکر ک..سشر دیگه داره میگذره!

 

دندان روی هم ساباند و به پایین تنه‌ام خیره شد و با جدیتی ترسناک لب زد:

 

– میخوای بدوزیش؟ بدوز…

 

سرش را در صورتم خم کرده و بی توجه به منی که چشم‌هایم از ترس گشاد شده بود، مماس با لب‌هایم زمزمه کرد:

 

– بدوز تا خودم دوباره پلمپتو بردارم

 

صدای هینِ کشیده‌ام که به گوشش رسید پوزخندش پررنگ تر شد و چانه‌ام را محکم تر میان پنجه‌هایش فشرد:

 

– یه بار دیگه حرف نامربوط از دهنت در بیاد مراعت سن و سالتو نمیکنم، حتی مراعات نمیکنم که شب حجلت همین دیشب بوده، یه طوری صدای جیغتو بالا میبرم که دیگه چرت و پرت نبافی بهم!

 

از خجالت نزدیک بود میان دستانش وا بروم!

صورت گر گرفته‌ام را به زور از صورتش دور میکنم و با نفس نفس می گویم:

 

– خی…خیلی بی ادبی!

 

و در دلم ادامه میدهم:

 

– بیشعور و عوضیم هستی! من احمق چرا با توئه زبون نفهم دارم کل کل میکنم آخه!

 

صاف می‌ایستد و دست‌هایش را پشت کمرش قلاب می‌کند، ژستش همچون گرگی مغرور بود که بالای یک تپه ایستاده!

 

با چشم‌های تیز بینش نگاهی به حالت هایم انداخت و گفت:

 

– سعی کن با این بی ادب دهن به دهن نذاری که من جز بد دهنی کارای دیگه هم بلدم!

 

بعد به منی که ماتم زده نگاهش میکردم چشمکی زد و پر از تمسخر زمزمه کرد:

 

– دیشب یه چشمشو واست رو کردم، یه کاری نکن بقیشم واست رو کنم بچه جون!

 

تنم را که هر لحظه بیشتر و بیشتر در حال اب شدن بود روی تخت بالا میکشم و هیچ نمیگویم.

 

اصلا صحبت کردن با غیاث بی معنی بود ان هم زمانی که تنها حرف حرف خودش بود و بس!

 

 

تقه ای به در خورد و پشت بند ان صدای مردانه‌ی داراب در گوشم پیچیده شد:

 

– داداش بیام تو!

 

خیره به من محکم جواب داد:

 

– بیا!

 

در باز شد و من برای فرار کردن از نگاه خیره‌اش به دارابی چشم دوختم که لیوان به دست وارد اتاق شده بود.

بدون اینکه به من نگاه کند گفت:

 

– اب قند اوردم برا زن داداش.

 

حرفش را زد و سپس لیوان را روی میز کوبید و دوباره از اتاق بیرون رفت.

 

اینبار منم از روی تخت بلند شدم و دستی روی مانتوی چروک شده‌ام کشیدم.

خیره نگاهم می‌کرد!

 

آنقدر خیره که حس می‌کردم تمام تنم زیر آتش نگاهش در حال ذوب شدن است.

 

مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم که به لیوان روی میز اشاره زد و گفت:

 

– هر چند که با زبون درازی چند دقیقه‌ی پیشت مطمئن شدم که نیازی به اب قند نداری ولی برو بخورش که زبونت دراز تر بشه.

 

نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و پر از غیض گفتم:

 

– ابجیت باید بیاد بخوره نه من!

 

سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و گفت:

 

– اول تو رو درستت کنم که نخوای بیخود به مال و اموال من دست بزنی، بعد میرم سراغ اون!

 

 

مال و اموالش؟

از کدام مال و اموال صحبت می‌کرد که من نمی‌دانستم؟!

 

پوزخندش با دیدن نگاه گیج و حیران من پررنگ تر شد و دست به جیب قدمی نزدیکم شد.

 

لیوان اب قند را از روی میز برداشته و همانطور که به سمتم می‌گرفت با شیطنتی که مقداری خشم در آن نهفته بود زمزمه کرد:

 

– چه زود یادت رفت! همین چند دقیقه‌ی پیش داشتی از دوختن و پاره کردن حرف میزدی!

 

بی آنکه اختیار زبانم دست خود باشد فوری جوابش را در صورتش کوبیدم و تخس گفتم:

 

– من از پاره شدن حرف نزدم! اونی که همش نیت پاره کردنِ…

 

جمله‌ام به اتمام نرسیده بود که با دیدن چشم‌های خندانش متوجه‌ی گافی که داده بودم شدم!

 

مستاصل چشم بستم و از خجالت هر دو دستم را روی صورتم کوبیدم که صدای اهسته و خندانش در گوشم پیچید:

 

– بچه‌ای…خیلی بچه‌ای! خودم باید بزرگت کنم!

 

_♡____

 

روی زمین و کنارِ غیاث، پشتِ سفره‌ی خوش رنگ و لعابی که مادرش تدارک دیده بود نشسته بودیم.

 

غزاله روبرویم نشسته بود و بر خلاف ظهر که خصمانه نگاهم می‌کرد اکنون حتی نیم نگاهی کوچک به سمتم نمی‌انداخت، هر چند منم تمایلی به نگاه کردنش نداشتم!

 

صدای آرام غیاث کنار گوشم بلند شد:

 

– چی میخوری واست بکشم؟

 

 

 

از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم، هنوز معذب بودم ولی ضعف رفتن دلم باعث شد بگویم:

 

– یکم مرغ اگه میشه!

 

بشقاب گل سرخی که روبرویم بود را برداشته و دو کفگیر پر برنج و یک تکه از سینه‌ی مرغ را برایم کشید و دوباره بشقاب را روبرویم گذاشت.

 

نگاه زیر چشمی مادرش و لبخند هایی که گاه و بیگاه روی لبش می‌نشست را درک نمی‌کردم!

 

در این جمع تنها من و غیاث می‌دانستیم که توجه‌های گاه و بیگاه غیاث نمادین است و با این حال بعد از دعوای ظهرمان از توجه‌ی زیر زیرکی‌اش حس خوبی داشتم!

 

به ارامی مشغول خوردن غذایم شدم، به قدری گرسنه بودم که توجه‌ای به رژیم غذایی سفت و سختم نکردم و با ولع به جان مرغ بیچاره افتادم.

 

غیاث لیوانم را پر از دوغ کرد و همانطور که کنار بشقابم قرار می‌داد لب زد:

 

– خواستی بگو بازم واست بکشم، از دیشب چیزی نخوردی!

 

بی آنکه متوجه‌ی حرفش باشم سر تکان دادم، صدای پوزخندی ریز و پشت بند ان صدای پچ پچ غزاله در گوشم پیچیده شد:

 

– انگار از قحطی اومده دختره‌ی گدا گشنه!

 

صدایش به قدری یواش بود که انگار تنها به گوشِ خودم رسید! قاشق در دستم خشک شد و لقمه‌ای را که در دهانم بود، جوییده و نجوییده پایین فرستادم.

 

قاشق را روی بشقابم گذاشتم و همانطور که خودم را کمی عقب می‌کشیدم لب زدم:

 

– ممنون، خوشمزه بود خیلی!

 

حرفم را در حالی می‌زدم که سعی داشتم اشک‌های حلقه شده در نگاهم را از دید همه پنهان کنم و تکه‌های شکسته‌ی قلبم را جمع و جور کنم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x