نگاهش را به سقفِ بالایِ سر دوخت و نفسش را بریده بریده بیرون فرستاد.
سپس انگشتهایش را به انتهایِ موهایم رسانده و لب زد:
– تو هر طوری که باشی، کچل باشی یا مو داشته باشی، کوتاه باشی یا بلند، زبون دراز باشی یا اینطوری مظلوم و پدر درار، واسه من بازم همونی که دلمو بهش باختم!
خیالم تنها کمی آسوده خاطر شد!
میانِ بازوهایش، خودم را گم و گور کرده و عطرِ زیرِ گردنش را محکم به ریههایم کشیدم.
چند ثانیه در سکوتِ اتاق مشغولِ نوازش کردنِ موهایم شد و سپس گفت:
– گرمت نیست؟
اشارهاش به بافتِ سفید و زمستانیای بود که به تن کرده بودم.
سرم را به نشانهی مخالفت بالا انداخته و گفتم:
– نه!
تنم را از خودش فاصله داد و به ارامی مشغولِ باز کردنِ دگمههای پیراهنِ مشکی رنگش شد.
شاید اولین باری بود که او را در پیراهن میدیدم.
پیراهنش را از تن کشید و اینبار عضلاتِ سینهاش را با دست و دلبازی به رخم کشید.
قبل از اینکه زیرچشمی تماشایش کنم، مچِ نگاهم را گرفته و گفت:
– بیا اینجا خوشگل من!
خودم را کمی روی تخت عقب کشیدم.
خندهام را فرو فرستاده و گفتم:
– نمیام، تو باز خطری شدی!
چشمهایش، درست مانندِ گرگی بود که طعمهاش را دیده و پسندیده است!
زبان رویِ لبِ زیرینش کشیده و رویِ تخت، چهار دست و پا نزدیکم شد!
خدایِ من!
چقدر در این حالت جذاب تر به نظر میرسید!
رگهای دستش بیرون زده بود و موهایی که به پیشانیاش چسبیده بود، دلم را میبرد!
مچِ پایم را به آرامی در دست گرفته و با نیشخندی که کنج لبش را به تصرفِ خود در آورده بود پچ زد:
– میدونی که از من راهِ فراری نداری خانم!
خواستم حرفی بزنم که همان لحظه صدایِ زنگِ تلفنِ همراهش بلند شد و چون که تلفنش درست کنارِ دستم رویِ تخت افتاده بود، خیلی سریع نگاهم به اسمِ مخاطبش کشیده شد!
ثریا بود!
لبخندِ ماسیده رویِ لبهایم را از نظر گذرانده و گفت:
– کیه؟
طرحِ نیشخند به آرامی گوشهی لبم مینشیند، تلفن همراه را به سمتش گرفته و میگویم:
– اون همه حرفِ قشنگت این بود؟ هنوز سرمو نذاشتم بمیرم که جایگزین پیدا شده واسم، بیا نگاه کن خودت، ثریاست!
گوشی را از دستم گرفته و با کمی خشم و صدای بلند غرید:
– ثریا کدوم خریه دیگه؟!
به دنبالِ حرفش، تماس را قطع کرده و تلفنش را با کمی خشونت به زمین می کوبد!
شانههایم از صدایِ کمی بلندش بالا پرید و با این حال روحیهی جنگ طلبانهام را حفظ میکنم:
– نه آقا غیاث، ثریا خر نیست من خرم که با وجود همهی اتفاقا بازم دل خوش کردم به حرفای الکیِ تو!
پوزخند زده و بی توجه به فکِ چفت شده و تخت سینهای که از شدتِ خشم تند تند بالا و پایین میشد ادامه دادم:
– لابد به گوشش رسیده دارم میمیرم، گفته چه بهتر، حالا که داره میره توی گور بدو بدو برم جاشو بگیرم نه؟!
دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی من باز هم با دیوانگی تاختم:
– در گوشِ اون قراره این حرفاتو بزنی ؟ آره دیگه، قبل از من اون بوده، بعد از منم همونه!
در یک لحظه آنچنان جنون در من شدت گرفت که بی فکر گفتم:
– اون میخواد واست بچه بیا…
جملهام نیمه کاره ماند زمانی که پشتِ دستِ غیاث به آرامی به لبم کوبیده شد.
چشمهایش را از نظر گذرانده و برقِ خشمی که در آن جولان میداد را دیدم.
آروارههایش را آنچنان رویِ هم میفشرد که خطِ فکش سفت و سخت شده بود!
– ببند دهنتو قبل از اینکه زحمتِ بستنشو خودم نکشیدم!