رمان غیاث پارت ۹۱

4.3
(45)

 

 

با تخسی دستش را از روی دهانم پس زده و گفتم:

 

– دروغ میگم مگه؟!

ثریا هنوز نفهمیده که نباید اینقدر تو زندگی یه مرد متاهل موش بدوونه؟!

 

انگار به یکباره جنون را به رگ‌هایش تزریق کردند.

پیراهنش را از روی تخت چنگ زده و همانطور که به تن می‌زد زیر لب پر از حرص گفت:

 

– ثریا گه خورد با تو! من ریدم تو این رابطه که مدام یه ک..سشری رو از توش در میاری تا بکوبی به سرِ منِ خاک بر سر!

 

دست‌هایش چنان لرزشی داشت که نمی‌توانست دگمه‌های پیراهنش را درست ببندد!

 

گوشه‌ی تخت در خودم جمع شدم.

تلفنِ همراهش دوباره زنگ خورد و اینبار غیاث، با خشم و دیوانگی بدون اینکه به نامِ مخاطب توجه‌ای کند، تلفن را محکم به دیوارِ اتاقم کوبید!

 

از صدایِ خورد شدنِ استخوان‌هایِ تلفنِ بیچاره در خودم جمع شده و ترسیده صدایش زدم:

 

– غ…غی…اث!

 

رگِ تپنده‌ی گردنش بیرون زده بود.

شقیقه‌هایش محکم نبض می‌زد و انگار خون از مردمکِ چشم‌هایش رویِ زمین چکه می‌کرد!

 

– زهرِمارِ غیاث! تو یه الف بچه تک و تنها ر…یدی تو اعصابِ من!

 

حرفش را زده و با قدم‌‌هایی بلند به سمتِ در حرکت کرد.

از رویِ تخت جهیدم و بی توجه به سرگیجه‌ای که دامن گیرم شده بود پشتِ سرش راه افتادم.

قبل از اینکه به در برسد، بازویش را به چنگ گرفته و بغص کرده نالیدم:

 

– غیاث…غیاث…توروخدا! کجا میری؟

 

به سمتم براق شد!

به وضوحِ آزردگی را از چشم‌هایش می‌خواندم:

 

– میرم بمیرم! میرم بمیرم وقتی که زنم فِک (فکر) میکنه من زر زرامو واسه هر ننه قمری می برم!

میرم بمیرم وقتی زنم یه جو اعتماد بِم (بهم) نداره!

 

 

 

قبل از اینکه فرصتِ توجیح کردن پیدا کنم، تنم را کمی کنار زد و گفت:

 

– لازم نکرده بیای دنبالم!

 

حرفش را زده و سپس بی آنکه کوچک ترین نگاهی به سمتم بیندازد، از اتاق خارج شد!

 

_♡__

 

عقربه‌های ساعت از هم پیشی می‌گرفتند و هنوز خبری از غیاث نبود!

از وقتی که رفته بود تا کنون، بالایِ هزار بار خودم و ثریا را لعنت فرستاده بودم!

 

ثریا را بخاطرِ بی موقع زنگ زدن و خود را بخاطرِ حرف‌های نادرستم!

 

دلشوره امانم را بریده بود!

گوشه‌ای از اتاق باقی نمانده بود که با قدم‌هایم مترش نکرده باشم!

در نهایت درست روبرویِ در رویِ زمین نشسته و زانوهایم را به اغوش کشیدم.

 

رمقی برایِ گریه کردن در تنم باقی نمانده بود و تنها کاری که از دستم بر می‌آمد همین بود که همانندِ گهواره خودم را تاب بدهم!

 

سرم را به آرامی رویِ زانوهایم فشرده و زیر لب زمزمه کردم:

 

– کجایی غیاث..کجایی؟!

 

پشیمانی دیر در من شعله کشیده بود!

اگر همان لحظه که حرف‌های صد من یک غازم را تحویلش می‌دادم، متوجه‌ی منظورم شده بودم، احتمالا اکنون بجایِ اینکه رویِ زمین بنشینم، در آغوشِ غیاث دراز کشیده بودم!

 

با نوکِ انگشت، زیرِ چشمم را پاک کرده و نفس لرزانم را بیرون فرستادم.

قبل از اینکه فرصتِ بلند کردنِ سرم را پیدا کنم، صدایِ باز شدنِ در آمد و پشت بندِ آن، صدایِ زمخت و در عین حال نگرانِ غیاث در گوشم پیچید:

 

– ملیسا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x