رمان غیاث پارت ۹۲

4.4
(37)

 

 

شنیدنِ صدایش کافی بود تا نفسی که در گلویم به اسارت در آمده بود را با خیالِ آسوده بیرون بفرستم.

طولی نکشید که دست هایش دو طرفِ صورتم قرار گرفته و سرم را یک ضرب بالا کشید.

 

نگاهِ نگران و کاوش گرش، میانِ مردمک‌های سرگردانِ چشمانم به رقص در آمده و سپس لب زد:

 

– اینجا چیکار میکنی؟

 

بی حرف زانوهایم را رها کرده و هر دو دستم پیچک وار دورِ گردنش پیچانده شد.

 

سر در گریبانش فرو فرستادم و نهایتِ تلاشم را به کار گرفتم تا بغضی که در گلویم جا مونده بود نشکند:

 

– کجا بودی!

 

تختِ سینه‌اش بالا و پایین رفت.

بازویِ درشتش را دورِ کمرم پیچانده و با یک حرکت از رویِ زمین بلندم کرد.

 

در آغوشش، همانندِ جوجه‌ای باران زده شروع به لرزیدن کردم.

زمانی که رویِ تخت قرار گرفتیم، سعی کرد فاصله بگیرد اما هر دو دستم را چنان دورِ گردنش سفت کردم که صدایِ ناله‌اش بلند شد:

 

– آخ ملیس!

 

به ناچار در حالتیِ نصفه و نیمه که حدس می زدم چندان برایِ غیاث جالب نیست ماندیم.

کمی عطرِ تنش را به آغوش کشیدم و سپس لب زدم:

 

– خیلی بدی!

 

بوسه‌ی خیسش رویِ شقیقه‌ام نشست و به آرامی مشغولِ نوازش کردن‌ِ کمرم شد:

 

– میدونی پرتقال کوچولو، هر کی از بیرون داستانِ ما دو تا رو بشنُفه (بشنوه)، فکر میکنه من ظالمم و تو مظلوم، هیچکی تو کَتش نمیره که این وسط، چقدر با رفتار و حرفات منو پوکوندی!

 

 

[غیاث]

 

نگاهِ لرزانش را به چشم‌هایم دوخت.

لب‌هایش چند بار باز و بسته شد و آوایی از میانشان بیرون نخزید!

 

به آرامی طره‌ای از موهایش را میانِ انگشت گرفته و شروع به پیچ دادنش کردم:

 

– حالام بخواب ملوس! نمیخواد بِش فِک کنی!

 

سفیدیِ بازویش که مماس با گونه‌ام بود را بوسیده و قبل از اینکه فاصله بگیرم، بغض آلود و دردمند پچ زد:

 

– اون…زنیکه….می‌خواد تو رو ازم بدزده!

 

ابرو در هم پیچ داده و گیج پرسیدم:

 

– زنیکه؟ زنکیه کدوم خریه باز؟ ثریا کم بود زنیکه رو هم اضافه کردی؟

 

با کلافگی دستش را به پیشانی‌اش کشید، مردمک‌هایش را از حالتِ معمول گشاد تر کرد و گفت:

 

– همون ثریای…ایکبیری منظورمه!

 

ساکت ماندم!

دلهره، ترس، اضطراب، نگرانی و استیصال از نگاهش چِکه می کرد و در این حالت تنها توانستم دو طرفِ صورتش را میانِ دست هایشم بگیرم و گوش‌هایم را برایِ شنیدنِ حرف هایش آماده کنم!

 

پارچه‌ی پیراهنم را به چنگ گرفت و نگران نگاهم کرد:

 

– می‌خواد تو رو مالِ خودش کنه! می‌خواو تو پیشِ من نباشی واسه همین…واسه همین بهت زنگ می زنه! می‌خواد من بمیرم…

 

قطره‌ی درشتِ اشک از مژه‌های تاب خورده‌اش پایین چکید و سپس آهسته تر لب زد:

 

– می‌خواد اونو دوست داشته باشی!

 

تابِ تحمل کردن را از دست داده و یک دستم را محکم دورِ کمرش حلقه کردم.

دستِ دیگرم را با کنی خشونت به چانه‌ی کوچکش رسانده و از میانِ دندان‌هایِ کلید شده‌ام پچ زدم:

 

– به گورِ آقاش خندیده اگه همچین فکر و خیالی تو مغزش بِچِپونه!

این دلِ لامصب من فقط واس خاطرِ ملوسکش اینطوری تالاپ تلوپ میکنه خانم!

 

 

 

نوکِ انگشت‌هایش به آرامی میانِ موهایم خزید و فاصله‌ی صورت‌هایمان را به حداقل رساند.

آهسته پلک زد و سپس لبخندی کوتاه گوشه‌ی لبش را زینت داد:

 

– دوست دارم!

 

همزمان لب‌هایمان به طوافِ یکدیگر در آمد.

لبِ پایینش را به دندان کشیده و دست‌هایم شروع به فتحِ پستی و بلندیِ اندامش کرد.

 

ناله‌ی کوتاهش را میانِ دهانم رها کرد و در همان حال دگمه‌های پیراهنم را یک به یک باز کرد

جنونِ خواستنش مرا به سر حد دیوانگی رساند و گازِ محکمی از لبِ پایینش گرفتم:

 

– آخ!

 

فکم رویِ هم چفت شد:

 

– خوشمزه، خوشمزه‌ی خواستنی!

 

تو گلو خندید و با انگشتِ شست، خطِ فکم را نوازش کرد:

 

– تو چی؟

 

پیراهن را از تنم بیرون کشیده و روی تنش پیشروی کردم، به ناچار رویِ تخت دراز کشید.

با نگاهی شیفته و تشنه، جز به جزِ صورتش را از نظر گذرانده و پچ زدم:

 

– من چی؟

– تو نمی‌خوای بگی دوستم داری؟

 

ابرو بالا پرانده و بازویم را درست کنارِ سرش قرار دادم:

 

– مگه حتما باس به زِبون بیارمش؟ از رفتارم مُلتَفِت نمیشی؟!

 

لبخند کمرنگ رویِ لبش نشسته و لب زد:

 

– مُلتَفِت میشم، ولی یه وقتایی نیاز دارم از زبونت بشنومش! دوستم داری غیاثم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x